cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا

🥃 https://t.me/ro0ya_roya_1 رمان‌های نویسنده 💛🌱

Більше
Рекламні дописи
39 196
Підписники
+1 70924 години
+1 3777 днів
+49730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

00:04
Відео недоступне
رادمان پسر جذابیه که زنش ولش کرده و همه فکر می کنند فلجه اما با دیدن پرستار هات و زبون درازش که فکر می کنه بیلبیلک😂 رادمان کار نمی کنه و جلوش با تاپ و شلوارک می گرده طاقت نمیاره و جرش میده🔥 https://t.me/+VP3jzRjNNwplNzE0
Показати все...
هامون، پسری که به اسم نگهبان اومد خونه ما! یه پسر جذاب و خوش هیکل که باور فقیر بودنش سخت بود!🔥 و حدس من هم درست بود، اون با نقشه به ما نزدیک شده بود! اون کسی بود می‌خواست من و با واقعیت‌های وحشتناک زندگیم رو به رو کنه😔 وقتی عقدش شدم فهمیدم که چرا نزدیکم شده اما با حامله شدنم و...💦❌🥲 https://t.me/+SG0nbMKJnU02M2E0 https://t.me/+SG0nbMKJnU02M2E0 #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان❌
Показати все...
00:04
Відео недоступне
رادمان پسر جذابیه که زنش ولش کرده و همه فکر می کنند فلجه اما با دیدن پرستار هات و زبون درازش که فکر می کنه بیلبیلک😂 رادمان کار نمی کنه و جلوش با تاپ و شلوارک می گرده طاقت نمیاره و جرش میده🔥 https://t.me/+VP3jzRjNNwplNzE0
Показати все...
00:04
Відео недоступне
رادمان پسر جذابیه که زنش ولش کرده و همه فکر می کنند فلجه اما با دیدن پرستار هات و زبون درازش که فکر می کنه بیلبیلک😂 رادمان کار نمی کنه و جلوش با تاپ و شلوارک می گرده طاقت نمیاره و جرش میده🔥 https://t.me/+VP3jzRjNNwplNzE0
Показати все...
00:04
Відео недоступне
رادمان پسر جذابیه که زنش ولش کرده و همه فکر می کنند فلجه اما با دیدن پرستار هات و زبون درازش که فکر می کنه بیلبیلک😂 رادمان کار نمی کنه و جلوش با تاپ و شلوارک می گرده طاقت نمیاره و جرش میده🔥 https://t.me/+VP3jzRjNNwplNzE0
Показати все...
00:01
Відео недоступне
من آلام... پرستار یه پسر فلج شدم و نمی‌دونستم اون یه آدم کینه‌ای و خشنه! از سادگیم سواستفاده کرد، منو طعمه‌ی انتقام خودش کرد و انداختم زیر پسر عموی نره غولش و‌‌‌...🔥🔞💦 https://t.me/+VP3jzRjNNwplNzE0 دارای_صحنه‌های_باز 🔥
Показати все...
-چرا شوهرتو کشتی؟ از ترس هق زدم....هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم با این دست ها جان آدمی را بگیرم. هرچند پست و کثیف باشد. بازپرس با بداخلاقی مجدد سوالش را تکرار کرد -میگم چرا کشتیش؟ انگیزه‌ت برای قتل چی بود.. چه می‌گفتم. چه می‌گفتم وقتی هر دلیل و برهانی می اوردم آخر مقصر من بودم. -بچمو...بچمو کشت.... -چطور؟ با یاد اوری ان شب قلبم مچاله شد. طفلِ بی گناهم. -کتری آب جوش رو خالی کرد روش..رگ های توی سرش ترکید... -پس چرا تو بیمارستان ادعا کردی کار شوهرت نبوده و اتفاقی کتری افتاده رو بچت؟ همه چیز را خودش خوب میدانست فقط میخواست دوباره از زبان خودم بشوند‌. -چون...چون می‌خواستم به سزای عملش برسه...نمیخواستم قصر در بره؟ -خب چرا به پلیس نگفتی؟ قانون.... میان حرفش پریدم، پر از بغض و ناراحتی.... -قانون منی که نه ماه به شکم کشیدمش رو اعدام میکنه ولی به پدرش رو نه....باید انتقام بچمو می‌گرفتم‌... بی انعطاف نگاهم کرد. -میدونی حکم قتل عمد چیه؟ بغض و بی پناهیی مثل خوره‌ روی یرم آوار شد. می‌دانستم....هر بچه‌ی ۵ ساله‌ای هم می‌دانست نهایتش اعدام است... بی جان لب زدم. -اعدام.... با تاکید سر تکان داد. -زنِ اول شوهرت  قصاص میخواد. آن شبی که چاقو را در شاهرگش فرو کردم به همچین روزی فکر می کردم. -من هیچی واسه از دست دادن ندارم.... و او بی رحمانه از جایش بلند شد و جوابم داد. -این خیلی خوبه...چون هیچ راهِ فراری نداری...به زودی اعدام می‌شد. چهار ستون بدنم از حرفش خواه ناخواه لرزید . بی خبر از اینکه دقیقا  روزی که طناب دار دور گردنم اویخته شده مردی مرموز حکم قصاص را لغو می‌کند.... https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk اثری دیگر از نساء حسنوند نویسنده رمان نوشیکا❤️‍🔥 عاشقانه‌ای پر کشش و جدال... #مافیایی #عاشقانه
Показати все...
Repost from N/a
- تو خاندان ما رسمه شب زفاف برای اثبات نجابت عروس، دستمال خونی بکارتش رو بین مهمونا میچرخونیم! مادر شوهرم اینارو می‌گه. از گوشه و کنار صدای زن‌هارو می‌شنوم. - دختر بیچاره، چطوری می‌خواد زیر هیکل بزرگ اون هیولا دووم بیاره؟ - چی بگم خواهر؟ طفلکو از مدرسه فرستادن تو حجله. زن قبلی کاوه همون شب اول، جنازه‌اش به بیمارستان منتقل شد و حالا پدرم در ازای بدهیاش، منو تقدیم هیولای عمارت ملک کرده! مادر شوهرم تشر میزنه: - گوشت با منه دختر؟ عصبانیتش نکن، هرکاری گفت بگو چشم، یه‌گوشه دراز بکش کارشو بکنه، پرده‌اتو که زد حواست باشه! حتما دستمالو بکشه به لای پات، بعد بیار برام! حرف‌های زیادی پشت‌سر هیولا شنیدم. - شنیدم آقا کاوه حاجی رو به خاک سیاه نشوند که دخترشو بگیره! طفلک راه برگشتم نداره، باباشو می‌ندازن زندان! زن اول کاوه، لباس سفید عروسش کفنش شد و حالا هیولا هوس عروس کوچک جدیدی داره، من! - دختر حواست هست؟ تورو به ازای بدهی از بابات گرفتیم، پسرمو راضی نکنی پس می‌فرستمت. کاوه امشب منو می‌دره! از ترس سکسکه‌ام می‌گیره، اون کجا و من کجا! مادر شوهرم بازوم رو چنگ میزنه: - اینجوری بری تو اتاق، کاوه زنده‌‌ات نمی‌ذاره. نلرز خوشش نمی‌آد. چته رنگت پریده؟ مثل میت شدی. اشکام صورت آرایش شده‌امو خیس می‌کنه: - توروخدا از من بگذرید خانم، کنیزیتونو می‌کنم ولی این بلارو سرم نیارید. مادرم نیشگونی از زیر بازوم می‌گیره: - هیس خفشو، می‌خوای آقا بدبختمون کنه؟ مادر توی اتاق هولم میده و چشم‌غره‌ی غلیظی میره: - هرچی آقا گفتن بگو چشم! فهمیدی دریا؟ در که پشت‌سرم بسته میشه و پچ‌پچ‌های زنان به اوج میرسه، توی تاریکی چشم می‌چرخونم. - بیا جلو دختر. اسمت چی بود؟ صدای بم و قدرتمند کاوه مو به تنم سیخ میکنه. آب دهان قورت میدم و تته پته میکنم: - د... دریا ... صدای فندک میشنوم و سیگاری روشن میشه. - هوم، دختر حاجی سروستانی؟ برقو روشن کن، لباس عروستو درآر، دختر حاجی! دست‌هام رو دور بازوهام می‌پیچم و بی‌پناه هق میزنم: - آقا توروخدا. هر کینه‌ای از بابام داشته باشید من چرا باید تاوان پس بدم؟ - می‌خوای حوصلمو سر ببری دریا؟ از ترس قالب تهی میکنم، نمی‌تونم تکون بخورم. کاوه بلند میشه و برق رو روشن میکنه. دکمه‌های پیراهن سفیدش بازه و بدن عضلانی‌ و تتوهاش بیشتر به ترس‌هام دامن میزنه. گوشه‌ی لبش بالا میره و خونسرد دستور میده: - دخترحاجی، لباس عروستو در میاری یا تو تنت پاره اش کنم؟ زیر گریه میزنم و از هیولا، به خودش پناه میبرم: - آقا توروخدا بهم رحم کن، من... من می‌ترسم... در چشم بهم زدنی، کاوه دو قدمی‌‌ام میاد: - از من می‌ترسی؟ من‌که کاریت ندارم، حتی انگشتمم بهت نخورده! از نزدیکی کاوه نفسم بند میاد. لحنش هنوز هیولا ماننده با کلماتی لطیف! این صدای خشن نمی‌تونه محبت کند! ترسیده از صدای خشنش، مثل بلبل به حرف میام: - م من شنیدم زن قبلیتون بعد از حجله‌اش یه‌راست رفته قبرستون! خونسرد جواب میده: - باکره‌ای؟ صورتم داغ میشه و میران بی‌صبر و کمی عصبی تشر میزنه: - با توعم دختر، کری؟ باکره‌ای؟ وحشتزده از خشمش، تند به حرف میام: - ب بله آقا. - خوبه پس دلیلی نداره بترسی! زن قبلیم باکره نبود و ترجیح داد جای بابای حرومزاده‌اش، خودش زندگیشو بگیره! دست دراز میکنه سمت یقه‌ی دکلته‌ی لباس عروس و با پایین کشیدنش، خونسرد میگه: - فردا صبح این تن به نام من خورده و از بوسه‌های من کبود شده! تنم مثل بید می‌لرزه، اما جرات مخالفت ندارم. حرف‌های مردم و مادر شوهرم تو سرمه. دست داغ کاوه که به پوست سردم برخورد می‌کنه، ذوب میشم. - هوم، از عروس خجالتی خوشم می‌آد. لبش که به نبض گردنم میچسبه، از فکر لحظاتی بعد به گریه میفتم. - آقا، از من بگذر، توروخدا... میراث یقه‌ی لباس عروس رو با تمام قدرت می‌کشه و وقتی پاره میشه، دم گوشش پر حرارت می‌غره: - فقط اگه مرده باشی ازت می‌گذرم... کارم ساخته است! غرش کاوه دم گوشم، باعث میشه هرچی انرژی دارم تموم بشه و میون دستاش وا برم. ضربه‌ای به در خورد: - آقا؟ کار تموم نشد؟ مهمونا منتظر دستمالن. با گریه و التماس خیره‌اشم و هر لحظه منتظرم تنم رو بدره، اما بی‌هوا تن برهنه و لمسم رو رها میکنه که کف اتاق پخش میشم: - این‌بارو ازت می‌گذرم دختر کوچولو. مقابل چشمای بهت‌زده‌ام، چاقویی برمی‌داره و با بریدن بازوش، دستمال رو آغشته به خون خودش میکنه. - باید جبران کنی پرنسس... شاید کاوه واقعا هیولایی که ازش حرف می‌زنن نباشه! https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
Показати все...
بوسه‌ی فرانسوی. مهدیه‌افشار

🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارت‌گذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمان‌های من 👇🏻 @mahdieaf_novel

Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
Показати все...