cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

Retrouvailles

به کانالِ دلی خودتون خیلی خوش اومدین؛ •فیکایِ دلی: Mi paz: آرامش ابدی من Retrouvailles: بازدیدار • لینکِ ناشناس: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-960731-fQpaNwb

Більше
Іран187 329Фарсі178 394Категорія не вказана
Рекламні дописи
252
Підписники
Немає даних24 години
-47 днів
-430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступне
برای حامدِ بازدیدار ... حامدی که خبر نداشت تو آینده چقدر ممکنه دل تنگِ این لحظه بشه :) برای حامدی که میگفت : +من که نمیدونستم قلب چیه؛ تو یادم دادی.. تو گفتی نباید قلب ادما رو شکوند، تو گفتی مواظبِ حرکاتم باشم... من سعیمو کردم ولی تو چرا بابا؟ چرا بهم از بی رحمیِ دنیا و آدماش نگفتی؟ چرا آخرِ تمومِ قصه هات، خوشی بود؟ چرا بهم نگفتی ساکنین قلب هم میتونن به سکنه ی خودشون حمله کنن ؟
Показати все...
15🕊 4👍 1
https://t.me/c/1930728775/8363 ببینین چیکار کرده:))) نگم که چقدر هیجان زده و خوشحال شدم🥹 بابونه خانوم، شما خیلی قند مینویسی:) ممنونم ازت کلی:)
Показати все...
6👍 1
اقااا🥹🥹🥹 دورتون خب:) اینو ازم بپذیرین، منم عوضش سعی میکنم زود بذارم (با اجازه از اون ناشناس شناسی که میگفت اگه اخراشه هیچ نذارم)🥹😂💙 و اینکه بچه ها؛ بسیار دو دل بودم و هستم از گفتنِ این، ولی من، یه چنل تکستِ دلنوشته طوری دارم که فعلا خیلی خودمونیه... ولی چون این روزا اونجا بیشتر دم دستمه گفتم بهتون بگم تا اگه خواستین بدونین که، قدمتون رو جفت چشمامه💙 "یاکاموز؛   به معنای انعکاس نور ماه بر سطح آب"
Показати все...
😍 12👍 1🌚 1🍓 1
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ 🫠🫠🫠🫠🫠🫠🫠 کاشکی دیر به دیر ولی پارت به پارت آپ میکردی ... بوس به قلمت که انقدر بوسیدنیه🦋🩵
Показати все...
4👍 1
سلام بچه ها. چطورین؟🥹 امیدوارم حالتون خوب باشه.. ببخشید که جای پارت گذاری دارم این پیامو مینویسم، ولی اومدم بگم؛ من این چند روز فقط اخر شباست که میتونم و میرسونم که گوشی دستم بگیرم، اونم در حد چند دقیقه.... به این دلیل، تصمیم گرفتم پارتا رو تا اخر بنویسم و باهم براتون شیر کنم، اینجوری نه شما اذیت میشین، نه من داستانو نصفه ول میکنم💙 (اینجوری که، یهو چنلو باز میکنین و میبینین کلی پیام هست و همشون پارته) ° قبل رفتم بازم یه تشکری بکنم... :) ممنونم از احوال پرسی هاتون و ببخشین که انقدر دیر دارم پیاماتونو میبینم✨ شما همیشه خیلی عزیز و با محبتین و بسیار آدم و شرمنده میکنین:)💙
Показати все...
35🕊 3❤‍🔥 1🍓 1
Фото недоступне
حامد و پدربزرگش🫠🫠🫠
Показати все...
❤‍🔥 12👍 2😍 1
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام ماوی چنلت خیلی خوشگله:)✨ من تازه چنل زدم میشه ازم حمایت کنی و بگی که جوین بشن تو چنلم:)؟ آیدیم: https://t.me/hamjid_world
Показати все...
✨𝐇𝐚𝐦𝐣𝐢𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐥𝐝✨

به دنیایِ حامجیدیِ من خوش اومدین:)🍓 Instagram:

https://instagram.com/hamedahangi.maryta?igshid=OGQ5ZDc2ODk2ZA==

لینک گپ:

https://t.me/hamjidworld

حرفی، سخنی داشتی، تو بات ناشناس در خدمتم:)🫶🏼✨️

https://t.me/HarfinoBot?start=70e7de225619382

4
داشت رو نورون های مغزم پیاده روی میکرد ولی‌ من تا حد امکان، داشتم مدارا میکردم؛ +مهرداد از اصل مطلب دور نشو، من وقتی این درو باز کردم، ذاتا یه بخشی از گذشته رو پشت سر گذاشتم... اومدم و سعی کردم مثل ادم، از ته باتلاق درت بیارم؛ حالا هم زورت نمیکنم؛ انتخابِ خودته؛ دوست داری ارامش داشته باشی تو اینده؟ دوست داری بی دغدغه پیشرفت کنی؟ دوست داری از چیزی نترسی؟ دیگه چیزی‌نگفتم، دیگه فقط نگاش کردم نمیدونم تاثیرِ صحبت های من بود، یا چی ولی من، اون اشکِ ریز حلقه شده تو چشماشو دیدم و همون برام باز یاداور شد که، بینِ مجادله ی خوبی و بدی، بین اون کششِ تموم نشدنی، بُرد نهایی، عایدِ درونه... انسان هر کاری هم کرده باشه، بازم اخرش به درون خودش متمایل میشه؛ حالا میخواد ظاهری ساده با درونِ آشفته داشته باشه یا بالعکس؛ درونی صاف با ظاهری متروکه... راستی، چیزی از ظواهرِ "متروکه" میدونی؟ گم گشته ای از دور آشناش میگفت: "متروکه همیشه برایم تداعی کننده یک خانه ای گرد و غبار گرفته و خالی از رفت و آمد با ظاهری ویران و ترسناک بود، تا اینکه فهمیدم؛ متروکه می‌تواند کالبد آدمی با لبخندی بر روی لب باشد که مدتهاست خویشتن را ترک کرده است. راستش رو بخوای آدم متروکه به مراتب ویران تر از منزل متروکه است..." و من حالا دارم شک میکنم، حالا دارم یه کوچولو میفهممش؛ چقدر مهرداد شبیه به یه "آدمِ متروکه" است...
Показати все...
20👍 1🕊 1🌚 1
حینی که خودم داشتم خودمو توجیه میکردم، قدمِ اولو برداشتم؛ میرم تا بهش ثابت کنم من ادمِ جنگجویی نبودم قدمِ دوم؛ تا شاید بفهمه، میشد رابطه مون به اینجاها، به این لجن زار نکشه.. قدمِ دیگه؛ میرم تا بعدها یه مثال برا "انسانیت" داشته باشم... قدمِ نهایی؛ میگن "انتخابای بد، داستانای خوبی دارن" اصلا میرم تا داستانشو بشنوم، میرم تا از این شکِ لعنتی که تو وجودم گیر کرده، خلاص شم، همون یه درصدی که میگه؛ "نکنه مهرداد همون نقش منفیِ سریال مورد علاقمه؟" درو باز کردمو با دیدنش یه چیزی تو من، فرو ریخت؛ یه چیزی که حاصلش کم از اصابت گلوله نبود، یه چیزی که از چشمام بیرون زد و گلومو گرفت یه چیزی که شبیه به غصه بود... نه که چیزیش شده باشه ها، نه! فقط نمیخواستم این شکلی هم ببینمش. "برا دشمنتم بد نخواه؟" لابد دیگه... لابد این حالمم، همون حالِ انسان دوستانه بودو بس، اصلا کی میتونست در مقابل ظلم سکوت کنه که من دومیش باشم؟ چشماش بسته بود ولی پاهاش بی قرارتر از هر باری، رو تخت بند نمیشد؛ با همون چشمای بسته، تشخیصم داد؛ ×چرا اومدی؟ اومدی از نزدیک، افتادنمو ببینی؟ انقدر واست لذت بخشه؟ حوصله ی چرت‌ و پرتاشو نداشتم، رفتم سراغ اصل مطلب؛ +دکترت گفت شکایت نداری! چرا؟ چشماشو باز کردو نیم خیز شد؛ ×آها، پس بگو دردت چیه! میخوای کاملا محوم‌ کنه؟ صندلی همراهو جلو کشیدم و روش نشستم؛ +اون وقت وقتی میگم؛ "ظرفیتِ مغزت کمه"، بهت برمیخوره! من هیچ دردی با هیچ احدی نداشتم و ندارم، کی میخوای چشاتو باز کنی؟ کی میخوای دشمن اصلیتو ببینی؟ قورت دادن بزاقشو شنیدم ولی همچنان سعی میکرد محکم باشه؛ انگشت اشارشو سمت در گرفت؛ ×از همون جایی که اومدی، برو، نمیخوام بشنومت... دستشو رو هوا گرفتم؛ +میترسی ازش؟؟ حتی نگامم نکرد‌... سکوتشو پای تایید گذاشتم؛ +ببین منو؛ من تک تکِ عزیزای زندگیم، سر حرف و تهدیدای بیخود وپوچِ اون یارو ترسیدن... تو، اینکارو نکن! تو حداقل نترس؛ هیچ کاری تو عمل نمیتونه بکنه، بابا به خدا همش هارت و پورته... بهت قول میدم‌. عین دیوونه ها خندید؛ ×ایول بابا، دمت گرم، اینم نقشه ی جدیدتونه؟ چه زود پلنشو چیدین.. دستم رف لای موهام؛ شدیدا عصبی بودمو فقط یه دلیل برا قانع کردنش داشتم، یه فکر، یه احتمال که؛ "شاید قربانیه" +نمیخوای چیزایی که با چشمات دیدی رو قبول کنی، نه؟ من که کاری باهات نداشتم، این تو بودی که از اولش با نقشه نزدیک شدی، این تو بودی که ادای داداش دراوردی، تو بودی که یه روزی تو عمیق ترین جای قلبم ساکن شدی و از همونجا منو زدی... مکثی کردم و اروم تر ادامه دادم؛ +و حتی، بازم تو بودی که دوباره پیدات شد... فک کردی از خسارتایی که تاحالا بهمون زدی، بی خبرم؟ نه. فقط منتظر بودم تا ببینم تا کجا میتونی پیش بری... حرفمو برید؛ ×همیشه همین بود؛ من، اون تاسی بودم که برا شش اومدن، هزار بار بالا پایین مینداختنم؛ شش هم تو بودی... تو ازش متنفری ولی ببین من چی ام که حسرتِ وقت گذشتناش روتو رو از بچگی دارم می کشم؛ ببین چه حالی دارم، تو اصلا میتونی بفهمی یه نفر چرا باید گدای نفرت باشه؟ ادامشو خودش گفت؛ ×نه، نمیدونی! نمیدونی، چون کنار تو همیشه کسایی بودن که واقعی دوستت داشتن؛ حتی همین بابایی که بدشو میگی هم، اگه میدونستی چقدر تایم برا تو و زندگیت گذاشته، انقدر ادای شکست خورده ها رو در نمیاوردی... اره، شاید از رو پلیدی بود ولی بازم حواسش بهت بود؛ ولی من، حتی همون «حواسش» رو هم نداشتم! اون نقشِ شکسته و داغونی که تو ازش حرف میزنی، برا منه، منی که مثلِ یه ربات بهش امر میشد، رباتی که نمیتونست خلاف خواسته ی صاحبش عمل کنه، نمیتونست چون... باقیشو قورت داد... اعصابم داشت بهم میریخت؛ وسطِ ماراتنِ حقیقت ذاتا پاره بودم، حالا این که بتونم یه داستان دیگه رو تحمل کنم یا نه رو هم نمیدونستم... سعی کردم اروم باشم؛ +صاحب چه کوفتیه؟ مگه ملکی؟ هیشکی تو این دنیا نمیتونه صاحبِ کسی باشه، هیچکی! تو حتی صاحبِ بدنتم نیستی، فوقِ فوقش کسی امانتِ قلبت باشه... پشتشو کرد بهم؛ ×کلامی از بچه ای که تو نازو نعمت بزرگ شده. اصلا چرا داری با من حرف میزنی؟ چرا اینجایی؟ برو! برو که وقتی میبینمت اعصابم خورد میشه.. بی توجه به حرفاش، مایل به شنیدنِ جمله ی بعدیش بودم... +چن روزه حقایق زندگی داره برام رو میشه؛ چن روزه دارم به این نتیجه میرسم که، «همه چی رم نباید فهمید؛ ندونستن ارامش داره» ولی توام بریز بیرون؛ توام خالی شو... البته، اگه قربانی ای... جوابی نداد... پامو رو پام انداختم؛ +باشه، میرم! ولی اول شکایت کن بعد. تو همون حال، جواب داد؛ ×وقتی خودتم امر میکنی، غلط میکنی میگی کسی صاحبِ کسی نیست
Показати все...
18🌚 1
#پارت_صد_نهم #بازدیدار 🧡•[شخصیتی داشت، سرشار از تناقض] حامد: من، شدیدا فیلم و سریال بازم؛ اینجوری که، در اولین فرصتی که گیر میارم خودمو با سریالای بروز و مورد علاقه ام، خفه میکنم. متاسفانه یا خوشبختانه هم، همیشه ی خدا طرفدار و جذبِ کاراکترایی میشم که همه برچسبِ «بد» روشون گذاشتن... یه دلیلم بیشتر ندارم؛ «شخصیت های منفی از بدو تولد منفی نبودن که! یکی کِرمی تو زندگی و حالشون ریخته که بدی رو انتخاب کردن» اصلا از کجا معلوم؟ شاید انقدر خوب بودن که اتفاقا از خوبیِ بی نهایتشون ضربه خوردن، شاید انقدر تو صراط مستقیم، هیچی طبق خواسته شون پیش نرفت که مجبور شدن مسیرشون رو تغییر بدن و بشن آدمی که همه ازش بریدن؛ به هر حال، لحنِ حرف زدنه آدماست که مهمه؛ نه اون چیزی که صرفا به زبون میارن‌‌‌‌..‌‌ • دستشو رو رون پام گذاشت و دو تا ضربه ی آرومی بهم زد؛ با دنیای وهم خدافظی کردم و حینی که تکیه امو بیشتر به صندلی میدادم، رو به اتاقِ مهرداد، گفتم: +هنوزم باورم نمیشه... به تقلید از من، با خستگی نالید؛ -چیو؟ حق داشت خب... انقدر این چند روز، اتفاقای عجیب و غریب پشت هم افتادن، انقدر زندگیم خاکستری شده که خودمم برا این حال و روزم، دلم میسوزه مجید که جای خود؛ مجید که سرتاپا حق داره... دستمو به قصدِ نوازش رو انگشتش کشیدم؛ +همینکه من و تو، اینجا به خاطر مهرداد این همه ساعته به انتظار نشستیم؛ تازه از همه مسخره تر اینه که، یه سری اینجا ما رو "همراهش" میدونن! نفسی تازه کردو گره ی انگشتاش بین انگشتام چه راهِ عمیقی برا گفتنِ "دوستت دارم" تو اون لحظه مون بود... سرشو متمایل به شونه هام، قرار دادو اروم، لب زد؛ -آن نور داری، آدمیتی نداری، آدمیتی طلب کن. مقصود این است باقی دراز کشیدن است سخن را، چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود. لبخندی به روی منطقیش زدم؛ هرکسی جاش بود، میتونست خیلی راحت، راهشو ازم جدا کنه و بره دنبالِ آرامشش، ولی مجید چیکار کرد؟ کودک درونی که رو به مرگ بود رو هر بار با بغلش نجات داد؛ چشم شد و جای من دید، گوش شد و جای من شنید، پا شدو جای من، راه رفت حالا هم کافیه سرمو برگردونم تا با نگاهش هر چیزِ کوری رو محو کنه... مجید، خواسته ی عمیقِ قلب منه... محو جذابیتش بودم که دکتره بالاخره رضایت داد و بیرون اومد؛ ازسر جامون پاشدیم و حتما از سرِ همین آدمیزادی بود که حال مهردادو جویا شدم؛ +چی شد اقای دکتر؟ اروم و با وقار، عینکشو از چشماش برداشتو با لحنی که نمیخواست نگرانم کنه، توضیح داد؛ ×همراهتون دچار ضرب و شتمِ شدیدی شده بودن و بازم این جمله؛ و بازم خجالت که سرتا پامو فرا گرفت... حسِ شرمندگی، خیلی بد کوفتیه؛ اینکه بلایی سرت بیارن که مدام احساس کنی جلوی عالم و آدم نا کافی ای، اینکه سرتو نتونی بالا بگیری، اینکه از هویتِ خودت فرار کنی... با جمله ی بعدیشون، ابرویی بالا دادم و مسکوت، وایسادم؛ ×البته جای نگرانی نیست، دلیلِ هماتمز یا استفراغ خونی، بلعیدن خون دماغشون بوده‌. ما پانسمان لازم رو انجام دادیم ولی بیمارتون گویا ترس داره، انگار که بخواد از یه اتفاقی فرار کنه، خواستار بستری شدنه... مکثی کردو پس از دو دوتا چهارتایی که با منطق خودش تو ذهنش حساب میکرد، پرسید؛ ×عذر میخوام میپرسم، ولی کسی دنبالشه که چنین احساس ناامنی میکنه؟ ما پرسیدیم شکایتی هم از کسی نداشت... شکایت نداشت؟ اون وقت چرا؟ اون آدمی که "بابا" صداش میزنه، دیگه باید باهاش چیکار کنه تا چشماش باز شه؟ احمقه دیگه... احمق! ×اگه تو شرایط خاصی هستن، منو مَحرم خودتون بدونین، برا خود بیمار بهتره تا آروم تر بشه.. لبخندِ بی جونی زدم؛ +حتما... اگه نیاز شد؛ ممنونم... و نمیدونم این جمله از کجا پرید که یهو گفتم: +فقط، من میتونم چند دقیقه ببینمش؟ سری تکون دادن و به عبارتی، تایید کردن و تازه اون وقت بود که فهمیدم چه غلطی کردم؛ وجودم دو تیکه شده بود، یکیش داد میزد؛ "اصلا وضعیتِ اون به تو چه؟" و اون یکی که قُرص میگفت؛ "باید ببینیش" پاهام جوری دو دل بودن که همونجا، وسط بیمارستان، ماتم زده، وایساده بودم... به دنبال کوچکترین اشاره ای، نگام به مجید افتادو چه خوب دو دلیمو فهمید که مثل همیشه به دادم رسید؛ -اگه الان نری تا سال ها ممکنه با "اگه" های مختلف زندگی کنی؛ تا هفته ها خودخوری میکنی و قلبت تو همین امروز و این ساعت میمونه... اگه نظرِ منو میپرسی، من میگم برو تا حداقل خودتو از شرِ احتمال های مزاحم، نجات بدی... وقتی میگم، همپاست، وقتی میگم چند روزه جای من شده و منو نفس میکشه، وقتی از بودنش حرف میزنم، دقیقا منظورم همینه؛ همین پناهگاه بودنش... پلکامو روهم فشردمو پچ زدم؛ +خیلی زود میام..
Показати все...
20🌚 2
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.