cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

جــــفت شیش🎲

Більше
Рекламні дописи
19 500
Підписники
-16324 години
+1 7857 днів
+42430 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
860Loading...
02
Media files
830Loading...
03
_عروس دومادو ببوس یالا... یالا یالا یالا...هوهو هوهو شُله شُله شُله شُله...هو هو دستامو بالا بردم و با اون لباس عروس سفید یه قری به کمرم دادم.با دیدن کیسان که روی تخت نشسته بود نیم قر تو کمرم خشک شد. _چی شُله که اینقدر خونه رو گذاشتی رو سرت؟ گوشه لبمو گزیدم و صدامو صاف کردم : _ سلام آقا... ببخشید متوجه نشدم اومدین... بدون کوچکترین نگاه سرشو رو بالشت گذاشت. _ای خاک عالم! دستی به صورتم زدم.حالا به این مرد عبوس چطوری میگفتم شورتم زیر سرشه... آروم بالاسرش جا خوش کردم و زدم به بازوش _اقا،سرتونو بلند کنین من.. حرفم کامل نشده بود که با چشایی قرمز به سمتم برگشت. گوشه ای از شورتم و دست انداختم و با قدرت تموم از زیر سرش بیرون کشیدم اما قدرتم در برابر سر گندش کم بود. سکندری خوردم و روش پهن شدم. فاجعه ی تاریخ اتفاق افتاد. سرشو فاصله داد که از فرصت استفاده کردم و شورتو تو مشتم قایم کردم. یه نفس راحتی کشیدم که صدای نفس بلند شد : _ نمیخوای اینا رو از دهن ما بکشونی بیرون؟ آروم چشامو سمت سرش بردم که لای سینه هام مخفی شده بود. هینی کشیدم: _خاک به سرم تند تند از روش بلند شدم و اونم محتاطانه بلند شد. با قدمایی بلند نزدیکم شد. _اقا...ببخشید...چیزه...این لباس..این لباس دوستمه دو روز دیگه عروسیشه.. گفتم منجوقاشو من بزنم... اصلا بهش گفته بودم از اون اول هم نحسه ها... الان... _هیش... فاصلش با هام یه نفس بود.یه نفس عمیق نه،یه نفس معمولی! دستشو پشتم برد و سعی داشت دستمو پیدا کنه: _ این چیه قایم کردی؟ اگه به اون مرد مذهبی میگفتم شورتم زیر سرش بوده انواع و اقسام غسل هاو رو خودش انجام میداد. استرس تو تموم سلولای تنم رخنه کرده بود. با دستاش چنگی به دستم زد تا چیز مرموزو از دستم بکشه بیرون اما جا خالی دادم و تنها چیزی که انگشتاش تونست لمس کنه باسنم بود. سریع دستشو از پشتم بیرون آورد. دستپاچه از دستی که به باسنم خورده بود آروم لب زد: _ ببخشید... وقتش بود. باید تحریکش میکردم.باید دست میزاشتم رو نقطه عطف اون مرد _چیو ببخشم آقا؟شما از قصد به من نزدیکی کردی چون وقتی سرت رفت اون تو نتونستی خودتو کنترل کنی...ببخشم؟ سگرمه هاش عمیق تر شد و صورتش رو به سرخی می‌رفت.خواستم فرار کنم که دستشو به دیوار تکیه داد و مانع رفتنم شد: _تنگه...خودم گشادش میکنم... چشام گرد شد. از چیزی که تو فکر مریضم بود لبخند خرسندی زدم. اشاره ای زد به لباسم: _ کمرش تنگه واست گشادش میکنم.حالا که لباس عروس دوست داری همینو از دوستت میخرم... https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 یه پسر مذهبی که نمیدونه با همخونه وزش چی کار کنه 😂💦
780Loading...
04
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
260Loading...
05
پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥 ❌بخون نبود لفت بده❌ #پارت288 ❌پارت واقعی❌ "دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم" "منظورتون چیه؟" جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد. "شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه" باورم نمیشد این حرف را زد. دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست. "چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..." من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم. البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید... خانم عمادی پوزخند کثیفی زد. "با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!" ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم. "الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... " حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد. "برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون" داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم. پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟ از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید. "لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟" جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم. صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم. آرزو غر زد. "کتایون نری با مدیر بحث کنی؟" پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت: "نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه" تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم. "کجا داری میری...وایسا ببینم آقا" صدای نعره ی مردی آمد. "خفه شو!کلاسش کدومه؟" سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم. "آقا کوهیاره،چرا اومده؟" کتایون به برادرش زنگ زده بود؟ وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد. "چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسه‌ست" انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد. چشمانش روی صورتم چرخید. "آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟" دست بزرگش را روی صورتم گذاشت. "چه بلایی سر صورتت اومده؟" نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند.... مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم. "من خوبم چیزی نیست..." چشمانش با خشم میسوخت. "به این می گی خوب؟" قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید. "همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟" کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد. "من گوشی ندارم..." "پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟" یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید: "دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم" صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم. وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم. خانم عمادی سرجایش خشک شد. "این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..." سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید. "من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟" مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد. #رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونه‌ای #رمزورازدار 🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
270Loading...
06
- شیر از سینه هات جاری شده! با بغض دستم را روی سینه هایم گذاشتم و به او پشت کردم. - مشکلی نیست، بچه بیدار بشه می‌خوره. جلوتر آمد و با صدایی گرفته سوال پرسید. - نمی‌خوای نگام کنی نیل؟ بینی بالا کشیدم. - داری زن میگیری، چرا باید نگا کنم! خندید. - لامروت تو خودت زورم کردی... بعدش مگه تو زن اولم نیستی؟ داد و هوار راه بنداز که ننه‌ی منم کوتاه بیاد! جوشش شیر بیشتر شد و بدون توجه به او کنار دخترم نشستم. - مامان جان بیدار شو سینه هام ترکیدن. نارا که عمیق خواب بود، تنها ناله‌ای در خواب کرد و جواب نداد. کلافه به مهزاد خیره شدم. - میتونی یه شیردوش بگیری برام؟ دیگه ذله شدم! بی‌حرف کنارم نشست و خیره شد به لباسم که دوتا هاله خیس رو قسمت سینه هاش بود. با تعجب و خشم صداش زدم که به خودش اومد. - نصف شبی از کجا شیر دوش بیارم! بیا برات مک بزنم خودم یکم خالی شه. پوزخندی زدم. - زنت ناراحت نشه یه وقت! انگار طعنه هایم عصبیش کرد که با خشم مچ دستم را گرفت. - زن من تویی بیشعور! مگه من و زورکی نفرستادی خواستگاری؟ الانم به عنوان زنی که خودش برای شوهرش زن دوم گرفته، زیادی زر مفت میزنی! لباسم را بالا داد و با لبهای داغش....💦🔞🔥 https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥 یه کوه غیرت و تعصب🥹 پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوه‌ی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه! اون زن و عقد می‌کنه و میشه پناه براش، اما می‌تونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲 می‌تونه به لوند بودناش بی‌توجهی کنه یا...🙊💦🔞 https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk
620Loading...
07
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
800Loading...
08
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
541Loading...
09
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
5981Loading...
10
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1140Loading...
11
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
2110Loading...
12
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
620Loading...
13
پارت جدید💜
9780Loading...
14
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
9682Loading...
15
. - من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟! دخترک با هراس نگاهش کرد. - اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟ وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد. - د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی! تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه می‌دانست چه موقع باید چه بخورد... سر پایین انداخت و بغض کرد. - من... من نمی‌دونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که... وریا با حرص وسط حرفش پرید. - صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده! بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه! باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان! گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را... گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله می‌دهندش... ولی وریا زن داشت... متاهل بود... ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد... قرار نبود سر از تختش دربیاورد... ولی حالا... معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد: _ شما درست میگین... حق با شماست.... بگین چی کار کنم الان...؟ به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد: _ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کوره‌ای که بودی! ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه! سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کرده‌اش آرام‌تر ادامه داد: _ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی! ناخواسته اشک از چشمش چکید... دختر بود و. سرشار از آرزو... قرار بود خانم خانه‌ی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقه‌ی پنهانی برادرشوهرش... - من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم... شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه. چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید: _ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم... عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد: _ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط... مکثی کرد و آرام ادامه داد: _ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم... ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم! https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
4284Loading...
16
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لای‌پات! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی... گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه... گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت... من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی... چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید! https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0 https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
7953Loading...
17
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! بیا بیرووون دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغضش ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود کیارش سلطانی بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که رزا بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن رزا با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
4483Loading...
18
#پارت_۴۹۵ ❤️♠️هَــــرجایـــــــے♠️❤️ با کارهایی که اون زنه کرد آخر سر طوری شده بود که همه داشتن مارو و از قضا منو نگاه میکردن. داشتم زیر نگاهاشون له میشدم... نمیتونستم از خجالت سر بلند کنم. صدای بگومگوی عموحامد و اون زن بالا گرفته بود و حتی زنعمو و پرهام هم داشتن مداخله میکرد ولی پریا بدتر از همه خشکش زده بود. عموحامد با حالت عصبی و غیر قابل کنترلی خطاب به اون زن میگفت: _شما به چه حقی راجب دختر من اینطوری حرف میزنید؟! اون شایعاتی که شنیدن رو چطور به ترسا نسبت میدید؟! میدونستم عموحامد از چه شایعاتی حرف میزد. اینکه زنه گفت من با یه پسر فرار کردم. مغزم داشت سوت میکشید از شنیدن این حرفا. یعنی حرفهای پست سرم انقدر وحشتناک بودن؟! ولی من اون زمان سنی نداشتم که نقشه ی فرار با یه پسر بریزم! من حتی یه جورایی اون سالها زندونی به حساب میومدم و از مدرسه یه راست میومدم خونه پس چطور ندیده و نشنیده اینقدر راحت هر حرفی میخواستن میزدن؟! زنه دستشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا آوردن سرم خطاب به عمو عامد گفت: _مرد حسابی چرا دروغ میگی؟! این دختر کجاش شبیه بچه های توعه؟!...نگاش کن عین سیب قاچ زده میمونه که شبیه پدربزرگشه... ولی بد کرد...خیلی بد کرد...نباید با آبروی دوتا خونواده بازی میکرد... پرهام اما عموحامد نبود که با احترام دعوا کنه. دست زنه رو گرفت و حین اینکه با خشم از من دورش میکرد با لحن عصبی و پر غیظی رو بهش گفت: _گمشو اونور ببینم زنیکه... معلوم نیس از کدوم جهنم دره ای پاشدی اومدی هر چی از دهنت در میاد میگی...ببین منو یبار دیگه بهش دست بزنی نگاه نمیکنم مرد نیستی حقتو میزارم کف دستت تا اینقدر شر و ور به هم نبافی... حمایتش قشنگ بود. اینکه پشت من در اومده بود واسم ارزشمند بود. ولی حتی این قشنگی هم نمیتونست مانع شنیدن حرفهای بقیه بشه: "_از عروسیش فرار کرده؟!" "_اونم با یه پسر دیگه!" "_چه آدمایی که پیدا نمیشن خجالت نکشیده اومده نشسته اینجا؟!" "_شر اینجور آما از سر بچه های ما کم شه...والا به خاطر همیناس که الان طلاق زیاد شده" "_ولی دختر خوبی به نظر میرسه شاید زنه دروغ میگه" "_نه سوسن جون توهم...اگه راست نبود که پدربزرگه خودش نگهش میداشت نه اینکه بخواد تو خونه ی اینو اون زندگی کنه" زنعمو رفت سمت پرهام و سعی کرد آرومش گفت: _پسرم خودتو کنترل کن مگه نمیبینی همه دارن نگاه میکنن؟! کاری نکنن که به ضرر ترسا بشه...این آدما نشستن تا یه رفتار تندی از شما ببینن و همه جا حرفشو بزنن...به خاطر ترسا خب؟! بزار بابات خودت حلش میکنه... _مادر من مگه نمیبینی؟! زنیکه صاف صاف وایساده دروغ تحویل اینو اون میده... _میدونم ولی تو آروم باش...بابات خودش میدونه باید چیکار کنه... با اینکارا فقط وضعیت بدتر میشه... تند تند آب دهنمو قورت میدادم تا مانع شکستن بغضی که تا گلوم بالا اومده بود بشم...ولی نمیشد. وقتی همه داشتن منو متهم میکردن و چپ چپ نگاهم میکردن نمیشد. بی توجه به عموحامد و اون زنی که اصرار داشت به همه بفهمونه من یه دختر فراری ام که نباید بزارن به بچه هاشون نزدیک بشه ، از روی صندلی بلند شدم. دامن لباس طلایی رنگم رو توی دست گرفتم و بی توجه به پریایی که صدام میزد با دو رفتم سمت خروجی باغ... دیگه نمیتونستم اینجا بمونم و حرفاشون رو تحمل کنم. نمیتونستم... من داشتم با شنیدن این حرفا جون میدادم پس چطور میتونستم ادای آدمای قوی و محکم رو در بیارم وقتی از درون داشتم داغون میشدم؟! صداهاشون از پشت سرم به گوش میرسید و پریا مدام صدام میزد و میگفت: _ترسا کجا میری؟! صبر کن... و در آخر عمو حامد که با منتهای نگرانی گفت: _پرهام مواظبش باش تا بیام...تنهاش نذاری پسر... چند باری خوردم به کسایی که داشتن میومدن ولی بی اعتنا قدمهامو متوقف نکردم. با عجله پالتو و شالمو از کمد های رختکن برداشتم و در حالی که حتی اشک نمیذاشت درست و حسابی جلوی پام رو ببینم از خونه زدم بیرون. کفشای پاشنه بلندم موقع دویدن اذیتم میکرد ولی اهمیتی نداشت. وقتی توی جمع اونهمه آدم سکه ی یه پول شده بودم دیگه هیچی اهمیت نداشت. باد سرد مستقیم توی صورتم میخورد و به سرمای شب دامن میزد و می افزود. کنار خیابون وایسادم و بی توجه به بقیه صورتمو چند بار محکم با آستین پالتوم پاک کردم و دستمو واسه یه تاکسی تکون دادم. محال ممکن بود که دیگه به اینجا برگردم...محال بود...! بعد از چند بار دست تکون دادن وقتی یکیش نگه داشت در عقب رو باز کردمو فورا نشستم. دیگه هرگز به اینجا برنمیگشتم. پیش این آدمایی که شاهد خورد شدنم بودن. شاهد رفتن آبروم و شکستنم...!
9323Loading...
19
مهلت تخفیف vip فقط تا 3 ساعت باقی مونده❌️ وانشات فقط در چنل وی آی پی❗️👇🏽👇🏽 https://t.me/c/1703667805/21670
9170Loading...
20
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
680Loading...
21
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
800Loading...
22
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1670Loading...
23
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1080Loading...
24
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1071Loading...
25
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
421Loading...
26
Media files
1761Loading...
27
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk #پارت
3313Loading...
28
#part1 -اخر هفته عقد منو النازه اماده شو مامان -چه عقدی مامان جان،تو که زن داری! خدا رو خوش نمیاد دختره رو اینجوری خون به جیگر میکنی با صدای عزیز خانوم چادر سیاهم رو از روی سرم برداشتم و پشت ستون پنهان شدم. دلم گواه بد میداد،میترسیدم از چیزی که هر شب کابوسش رو میدیدم: -افاق خانوم...مگه من به شما نگفته بودم اماده باشید؟ چهلم خان بابا هم که تموم شد -گفتی تصدقت شم اینم گفتی هوران نازاست گفتی این خونه بچه میخواد ولی مادر ،به دختره فکر کردی؟ بخدا که دق میکنه هوو حتی اسمشم سنگینه چه برسه... صدای نیشخند ایزد بند دلم رو پاره کرد،مرد نامردم بی رحم بود: -تا حالا نشنیدم هیچ زنی با اومدن هوو دق کنه و بمیره دختر رضا پاپتی هم پوستش کلفته شما نگران نباش بجاش بساط عروسی و راه بنداز -درسته که هیچ زنی با هوو نمرده که زن تو بمیره میدونم از اول نمیخواستیش و به اصرار خان بابا گرفتیش ولی من تو رو اینجوری تربیت نکردم... حالا که پدر بزرگت فوت کرده میتونی طلاقش بدی ولش کن بذار بره پی زندگیش مادر قلبم بی وقفه میکوبید.انگار ته دلم رو چنگ میزدن. میخواست زن بگیره و از نخواستن میگفت،اما کاش از کتک هایی که هر شب تن و بدنم رو مهمون میکرد هم میشد حرف می‌زد. هر بار که از پرواز برمیگشت هوران کیسه بوکس میشد. دوباره نیشخندی زد: -دِ نَ دِ نشد ...دختر رضا پاپتی میمونه همینجا و کلفتی زنم و میکنه از طلاقم خبری نیست نمیشه که بیاد گه بزنه به زندگیم و بعد بره پی خوش خوشانش با دیدن قد و قامت بلندش قلبم از حرکت وایساد. نیشخند ترسناکی زد و با طعنه گفت : -فال گوش وایساده بودی؟ خوبه! پس شنیدی که هفته بعد عروسی شوهرته! https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 کاپیتان ایزد توتونچی ! خلبان هات و جذابی که به اجبار پدر بزرگش با هوران ازدواج میکنه و هر روز اون دختر رو شکنجه و تحقیر میکنه بعد از ۵ سال که پدر بزرگش فوت کرد تصمیم میگیره ازدواج کنه اما نمیدونه زنی که اونقدر ازش متنفره یروز دیدن همون چشمای طوسیش میشه آرزوش و ...
1642Loading...
29
تن عرق کرده‌اش را از روی تن دخترک برداشت و غرید: -رنگت شد گچِ دیوار! از این به بعد قبل سکس عسلی چیزی می‌خوری تو که می‌دونی وقتی زیرمی آه و ناله‌هاتو نمی‌شنوم حوصله غش و ضعف ندارم آذین! آذین جنین وار در خود جمع شد و سر تکان داد.زیر شکم درد بدی داشت و حس می‌کرد استخوان‌هاش خرد شده حرف دکتر در سرش تکرار می‌شد: " توموری که تو رحمتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل کنید." پیمان از روی تخت بلند شد. هیکل درشت و تتوهای نشسته روی عضلات پیچ در پیچش را دخترک با حظ نگاه کرد. کاندوم استفاده شده را دور انداخت و خیره به بسته‌ها گفت: -یه خاردارش برا تو خوبه عزیزم نه؟ این یعنی هنوز ادامه دارد. یک رابطه‌ی طولانی و پر عذاب دیگر! بغ کرده به دروغ گفت: -خوابم میاد -یا خوابش میاد یا رو به موته! برم یه زن دیگه بگیرم اگه نمی‌تونی دوست داری عزیزدلم؟ دستش را روی شکمش فشرد. داشت از درد دیوانه می‌شد. چانه‌اش لرزید و با صدایی آرام گفت: -اینجوری نگو من که هر وقت خواستی... پیمان با خشونت چانه‌اش را فشرد -بغض نکن! همش بلدی برینی به احوال من! تو نمی‌دونی قبل تو چه دخترایی تو تخت من اومدن؟! دخترک با غصه و حسادت نگاهش کرد. مکالمه‌ی خودشو دکتر در سرش تکرار شد " -من نمی‌تونم عمل کنم. میشه یه قرصی دارویی بدید؟ -این تومور به سرعت در حال رشد و گسترشه دخترم. جونت در خطره -چه قدر وقت دارم؟ -همین حالاشم ممکنه هیچ وقت باردار نشی. اما برای نجات جون خودت نهایتا دو ماه!" دستش را روی مچ دست بزرگ مرد گذاشت -ببخشید پیمان چانه‌اش را رها کرد. دخترک را برای انتقام گرفتن از پدرش عقد کرده بود اما دوستش داشت. پیشانی تب دارش را بوسید با خشونت روی تخت هلش داد یک راند دیگر جا داشت آذین ناله کرد -آروم پیمان بی‌توجه به او به کارش ادامه داد دخترکش زیادی نازک نارنجی بود. مثل همیشه او هر کاری که باب میلش بود را انجام می‌داد و دخترک حق اعتراض نداشت. جز به جز تنش را گازهای ریز می‌گرفت و می‌بوسید و نوازش می‌کرد میان پاهاش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشم بست درد کم کم اوج می‌گرفت و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند دردی شبیه رابطه اولشان که دخترانگی اش را از دست داده بود سعی کرد طاقت بیاورد. ناخن‌های لاک زده‌اش را در گوشت بازوی پیمان فرو برد صدای دکتر در گوش‌هاش زنگ می‌خورد: " این تومور رو عصبای درد اثر می‌ذاره و بیشتر تحریکشون میکنه با یه ضربه کوچیک به تنت ، یه درد وحشتناک رو باید متحمل شی این داروها یه کم گرونن ولی دردتو کم میکنن ، حتما تهیه کن" او هیچ پولی برای خرید دارو نداشت. پیمان هر چه می‌خواست برایش می‌خرید اما پول دستش نمی داد. پیمان لپ‌های باسنش را چنگ محکمی زد. -آی از نظر مرد همه‌ی این حرکات نمایشی بود -بسه.. درد دارم دیگه نمی‌تونم پیمان بهایی نداد و محکم تر خودش را عقب جلو کرد. دردش بیشتر و بیشتر می‌شد. به گریه افتاد و هق زنان سعی کرد پیمان را عقل هل دهد -بسه پیمان سیلی محکمی کنار ران پایش زد. فریادش شانه‌های دخترک را بالا پراند -چته الاغ؟ اون زبون سرختو ببُرم که دیگه اومدیم تو تخت داستان راه نندازی؟! دخترک بغض آلود خفه گفت: -به جون مامانم درد دارم -نه تو می‌خوای دهن منو سرویس کنی! مگه دفعه اولته که درد داری؟ یادت بیارم چند بار اومدی زیرم؟ دخترک مشتش را روی تخت کوبید چرا نمی‌فهمید؟ او داشت می‌مُرد ظالم حتی در این روزهای آخر عمرش هم ناز نمی‌خرید و مراعاتش را نمی‌کرد پیمان درب حمام را محکم کوبید و صدای شرشر آب در گوش‌های دخترک پیچید با گریه زیر لب گفت: -بفهمه حامله نمیشم ولم میکنه.. ولم میکنه خواست نیم خیز شود که به یکباره به خونریزی شدیدی افتاد -آیی مامان ... آی ملحفه‌ی زیرش سرخ بود و خونریزی‌اش وحشتناک بود با دیدن آن همه خون ، جان از تنش رفت شیر آب بسته شد و مرد حینی که کمربند حوله‌اش را می‌بست بیرون آمد. با دیدن دخترک غرق خون ماتش برد: -هویج کوچولوم آذین بی‌حال نگاهش کرد صدایش بی‌جان بود و از ترس می‌لرزید -مراقبم نبودی... شتاب زده هر چه دم دستش آمد پوشید و دخترک را بغل کرد -چی شدی تو دورت بگردم؟ امشب خیلی اذیتت کردم آره؟‌ آذین خیس عرق بود -نذاشتی مامان بابامو ببینم ببین دارم می‌میرم همیشه دلتنگ می‌مونم پیمان او را روی صندلی عقب خواباند. دخترک به سختی حرف می‌زد -من هیچ وقت پسرخاله‌ی بداخلاق و عصبیمو ندیده بودم قتی که پروانه عکستو نشونم داد همونجا قلبم برات رفت پیمان پایش را روی گاز فشرد و عصبی پچ زد: -یه خونریزی معمولیه خوب میشی سیاهی چشمان دخترک داشت می‌رفت: -حت...حتی اگه زنده بمونم هم...ولم میکنی وای بر شانسش اگر زنده می‌ماند به خاطر پنهان‌کاری‌اش پیمان نیک‌زاد روزگارش را سیاه می‌کرد https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
3212Loading...
30
- تو صیغه حق نزدیک شدن بهش رو نداری! خودتو کنترل میکنی تا زمان عقد بعد اون مجازی به دخترم نزدیک بشی. پوزخندی زدم و با نگاه به دختر سر به زیر رو به روم گفتم: - شما که ما دوتا رو بدون محرمیت تو دستشویی دیدین، حالا که صیغه‌م شده بهش نزدیک نشم؟ مامان تشرگونه صدام زد: - فراز؟! - تا ما دوتا رو تو دستشویی دیدن زود ریش و قیچی رو برداشتین و عقدمون کردین. برای همین نامزدمون کردین دیگه حالا که محرمم شده میخوای که من عقب بکشم دایی؟ از داخل در حال آتیش گرفتن بودم ولی لبخندم رو بیشتر کش دادم تا دایی و پسراش رو بیشتر عصبی کنم. - همین الانم شاید حامله باشه. مگه نه ترنج؟ با شنیدن اسمش هول زده سرش رو بالا آورد و با چشم های گرد بهم خیره شد. محمدعلی بلند شد و صداشو روی سرش انداخت ولی من نگاهم میخ دو چشم قهوه ای سوخته بود. - حامله؟ چی کار داشتین می کردین تو مجلس عروسی بی شرفا؟ تک خنده ای کردم و بلند شدم. سمت ترنج رفتم و با گرفتن مچ دستش رو به محمدعلی گفتم: - تازه شروع کرده بودیم که شما سر رسیدین ولی امشب می تونم بهت قول بدم که نه ماه دیگه بچه ابجیت بغلته و... حاج ابراهیم با عصبانیت صداش زد: - فراز؟ - نگو دارم زیاده روی می کنم که نمی کنم. ترنج رو به زور به ریشم بستین، باشه حرفی ندارم ولی از الان به بعدش با منه! حتی اگه حامله بشه،قانون با منه... نزارید قانون و دادگاه رو وسط بکشم. محمدعلی که از حرص صورتش قرمز شده بود و دید زورش به فراز نمیرسد فریاد زد: - ترنج کی این قدر هر*زه شدی که توی دستشویی با پسر مردم میری؟ میکشمت عوضی... خواست سمت ترنج حمله کند که جلوی دخترک ایستادم و فقط نگاه‌ش کردم. محمدعلی که ایستاد پوزخند زدم و از خونه بیرون زدم. سوار ماشین شدم که صدای لرزون بغض دارش به گوشم رسید. - چ...چرا بهشون دروغ گفتی؟ ما که کاری توی اون دستشویی نکردیم! سیگار روشن کردم و کام عمیقی ازش گرفم. - خب؟ - چ..چرا گف..تی حامله ام؟ - حامله نیستی درست... ولی همین امشب میتونم حامله ت کنم! سکس نداشتیم؟ اره ما توی اون دستشویی با هم گیر افتادیم و اونا فکر کردن که من بهت تجاوز کردم و دارم ناخونکت می‌زنم! دستمو روی رون پاش کشیدم و ادامه دادم: - خب می خوام همه این کارا رو حالا که محرمم شدی باهات بکنم، به هیچ کسم نباید بربخوره حتی تویی که زبون تو بستی تا صیغه ی من بشی. چشم هاش به اشک نشست و پوزخند زدم. - چرا تا خونه صبر کنم وقتی که همینجا توی ماشین می تونم کارمو بکنم؟ سکس تو ماشین یه چیز دیگس، نه؟ کلا جای تنگ واسه سکس بیشتر بهم حال میده. - آ..قا فراز لطفا بذارید پیاده بشم. از بازویش گرفتم و روی خودم کشیدمش. صندلیم رو خوابوندم و خیره ی صورت رنگ پریده ش گفتم: - وقتی کارم باهات تموم شد میتونی بری بچه کوچولو. بذار حداقل بگم باهاش سکس کردم بعد بیخ ریشم بستنش... شلوارش رو پایین کشیدم و لب های لرزونشو شکار کردم. اگه تو صیغه دخترشون حامله می‌ شد چه بلایی سر آبروی خاندان رسولی میومد؟ دستم رو بین خیسی پاش کشیدم و امشب مال خودم می کردمش... به هر قیمتی! https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0
1422Loading...
31
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1480Loading...
32
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1230Loading...
33
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1320Loading...
34
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1320Loading...
35
Media files
2930Loading...
36
#part1 -اخر هفته عقد منو النازه اماده شو مامان -چه عقدی مامان جان،تو که زن داری! خدا رو خوش نمیاد دختره رو اینجوری خون به جیگر میکنی با صدای عزیز خانوم چادر سیاهم رو از روی سرم برداشتم و پشت ستون پنهان شدم. دلم گواه بد میداد،میترسیدم از چیزی که هر شب کابوسش رو میدیدم: -افاق خانوم...مگه من به شما نگفته بودم اماده باشید؟ چهلم خان بابا هم که تموم شد -گفتی تصدقت شم اینم گفتی هوران نازاست گفتی این خونه بچه میخواد ولی مادر ،به دختره فکر کردی؟ بخدا که دق میکنه هوو حتی اسمشم سنگینه چه برسه... صدای نیشخند ایزد بند دلم رو پاره کرد،مرد نامردم بی رحم بود: -تا حالا نشنیدم هیچ زنی با اومدن هوو دق کنه و بمیره دختر رضا پاپتی هم پوستش کلفته شما نگران نباش بجاش بساط عروسی و راه بنداز -درسته که هیچ زنی با هوو نمرده که زن تو بمیره میدونم از اول نمیخواستیش و به اصرار خان بابا گرفتیش ولی من تو رو اینجوری تربیت نکردم... حالا که پدر بزرگت فوت کرده میتونی طلاقش بدی ولش کن بذار بره پی زندگیش مادر قلبم بی وقفه میکوبید.انگار ته دلم رو چنگ میزدن. میخواست زن بگیره و از نخواستن میگفت،اما کاش از کتک هایی که هر شب تن و بدنم رو مهمون میکرد هم میشد حرف می‌زد. هر بار که از پرواز برمیگشت هوران کیسه بوکس میشد. دوباره نیشخندی زد: -دِ نَ دِ نشد ...دختر رضا پاپتی میمونه همینجا و کلفتی زنم و میکنه از طلاقم خبری نیست نمیشه که بیاد گه بزنه به زندگیم و بعد بره پی خوش خوشانش با دیدن قد و قامت بلندش قلبم از حرکت وایساد. نیشخند ترسناکی زد و با طعنه گفت : -فال گوش وایساده بودی؟ خوبه! پس شنیدی که هفته بعد عروسی شوهرته! https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 https://t.me/+k8UFBnIj4y04YzM0 کاپیتان ایزد توتونچی ! خلبان هات و جذابی که به اجبار پدر بزرگش با هوران ازدواج میکنه و هر روز اون دختر رو شکنجه و تحقیر میکنه بعد از ۵ سال که پدر بزرگش فوت کرد تصمیم میگیره ازدواج کنه اما نمیدونه زنی که اونقدر ازش متنفره یروز دیدن همون چشمای طوسیش میشه آرزوش و ...
2031Loading...
37
. امشب کُرسِت نپوش ببین اصلا آقا وکیل راست میکنه؟ لب‌هایش را روی هم فشرد. برای جلب توجه مثلا شوهرش به چه روزی افتاده بود. -خفه شو لادن! این بود راه حلت؟ لادن مقنعه‌ی مدرسه را روی سرش کشید. باید زودتر می‌رفت. مادرش رفت و آمد با زن شوهردار را برایش ممنوع کرده بود. -آره! یه رژ لبم بزن. از اون قرمز براقا که از دور داد میزنه بیا من و بکن! چشم‌هایش گرد شد. لادن واقعا جدی بود؟ -الان جدی هستی؟ لادن جلوی آینه مداد سیاه را پای چشمش می‌کشید. -اوهوم. این جواب نداد میگم فردا دامن کوتاه بپوشی بدون شورت ! دیگه اونم اگه وا نداد دیگه قیدش و بزن! متاسفانه شوهرت مردی نداره... کوسن مبل را به طرفش پرتاب کرد. -گمشو خونتون ! نخواستم . الان دیر میکنه ننه‌ش زنگ میزنه اولین نفر مارو جر میده. دیگه خبر نداره دخترش واسه منِ خیر سرم شوهردار کلاس آموزشی گذاشته. لادن پقی خندید. -اونم چه کلاسی. چه گونه شوهرمان را اغفال کرده و به تختخواب بکشانیم تا ترتیب ما را بدهد. بعد همانطور که سمت در می‌رفت جیغ جیغ کرد: -کاری نداری؟ یادت نره چی گفتم. سوتین نپوش. تو سینه‌هات قد هندونه‌ست نکنیشون تو اون سوتین‌های تنگ حتما یه تکونی به اون شوهر یبس نچسبت میده! سرش را میان دو دست گرفت: -جیغ جیغ نکن. مادرش گوش وای میسه همیشه. حالا میشنوه میاد جیگرم و به سیخ میکشه. لادن از جلوی در خم شد. -حالا تو به حرفای من گوش نکن ببین ننه‌ی سلیطه‌ش دست زن سابق شوهر جونت و میگیره برمیگردونه تو این خونه یا نه! بدبخت تو الان باید بدون فوت وقت حامله شی از آقا وکیل که میخت و بکوبی. هنوز گوشه‌شم نشونش ندادی! سرش را بالا گرفت و دستش را به نشان سکوت روی بینی گداشت. -برو لادن ! لادن بی‌جواب در را به هم کوبید و رفت. بیراه هم نمیگفت. اگر مریم برمی‌گشت حتما خودش را میکشت. با همین فکر از جا بلند شد و کمی بعد همان‌طور که لادن برایش نسخه پیچید مقابل آینه ایستاده بود و رژ لب سرخ را روی لب‌هایش می‌کشید. موهایش را هم دوگوشی بسته بود. دیگر چه طور باید به شوهرش در باغ سبز نشان می‌داد. -اگه امشبم نیای خیلی خری آقا امیر حسین! -پسر من با این چیزا خر نمیشه، فتنه خانم . خرم باباته! با شنیدن صدای مادرشوهرش هینی کشید و از جا پرید -مادر.‌‌مادر جون شما اینجا چیکار میکنید؟ -همینم مونده واسه این که بیام خونه‌ی پسرم از یه دختر بچه اجازه بگیرم. گفت و نگاهی به سر تا پایش انداخت و ادامه داد: -چرا مثل زن خرابا لباس پوشیدی؟ تازه متوجه لباس‌های تنش شد و آه از نهادش درآمد. -اینا...اینا چیزه... -اون رفیق خرابت یادت داده مثل زن پولی‌ها لباس بپوشی، ها؟ میخوای پسر من و خر کنی؟ صدای چرخیدن کلید توی در وحشتش را دو برابر کرد. بدون شک امیر حسین بود. -اومدی پسر جان؟ امیر حسین کیفش را بی‌حوصله گوشه‌ی در رها کرد و کتش را روی دسته‌ی کاناپه انداخت. از صبح دادگاه داشت. -شما اینجایید مادر؟ می‌دانست که از این زن در امان نخواهد بود و درست هم فکر می‌کرد. -بیا ببین زنت چه ریختی کرده خودش و ... چشم ننه‌ت روشن پسرک بخت برگشته‌ی من! امیر حسین تازه چشمش به مهان افتاد و چشمانش گرد شد. از وقتی محرمش شده بود جز با بلوز و شلوار دخترک را در خانه ندیده بود. -خبریه خانم؟ خیر باشه. چشم ما روشن. مادرش اخم کرد. -میخواد تورو خرت کنه پسره‌ی ساده! خیر سرش خودش و واست خوشگل کرده. نگاش کن. شبیه ... -واسه شوهرش نکنه برای کی بکنه، مامان! بعد جلو رفت و دخترک را برای اولین بار به چشم خریدار برانداز کرد. بلا گرفته زیادی خوشگل بود. -بله بله! خوشم باشه. واسه یه الف دختر بچه تو روی مادرت در میای ؟ بی توجه گردنش را به عقب گرداند . -مارو تنها میذاری، مادر؟ میخوام حرف بزنم با مهان. پیرزن پشت چشم نازک کرد و غر غر کنان سمت در رفت. -حرف بزنی یا زیر شکمت باد کرد یهو؟ ای خاک بر سرت، امیر حسین. مگه قرار نبود دختره رو سر سال نشده برگردونی خونه ی باباش؟ بی‌جواب پشت مادرش رفت و از بستن در مطمئن شد‌. بعد به سمت دخترک رنگ پریده چرخید . چطور تا امروز او را ندیده بود؟ -چی میخوای از شوهرت که این‌جوری آفت چشم و دلش شدی یهو پدر سوخته؟ https://t.me/+gNAITh4mQDUwYjJk https://t.me/+gNAITh4mQDUwYjJk همکار عزیز کپی ممنوع. پارت واقعی❌
3851Loading...
38
- واژن کوچولوی تو تحمل سکس با مرد 34 ساله رو نداره دختر جون! دخترک با لباس خواب سرخ دور مرد چرخ میخورد و دستش را اغواگرانه روی شانه اش میگذارد - از کجا میدونی؟ تحمل بزرگترین ویبراتور ها رو که داشته! مگه مال تو بزرگ تر از اوناس؟ اصلان با خشم و صورتی کبود چانه دخترک بی حیا را به چنگ میگیرد و با شتاب سمت خود میکشد - بزرگتره گیلا اونقدر بزرگتر از هر چرت و پرتیه که تا حالا دیدی و الان به دروغ میگی ازشون استفاده کردی که تا چند هفته روی تخت درازکش میمونی و بعید نیست پاره شی! گیلا نفس بلندی میکشد و بدون ترس از او و صدای بلندش در همان حال روی پاهای مرد میشیند و پاهایش را دو طرف او میگذارد توی صورت عصبی مرد نفس میزند - میخوام حسش کنم.. دست مرد از روی چانه اش قفل گردن سفید و جذاب دخترک میشود و به زور خودش را کنترل میکند تا یک لقمه چپش نکند - از کی اینقدر بی حیا شدی که میخوای عضو منو حس کنی؟! اینبار گیلا هم عصبی میشود و روی سینه های منقبض مرد میزند - تو هیچ کاره‌ی منی! - بقیه به من به چشم دیگه نگاه می‌کنن! دخترک حرص میزند و در حرکتی ناگهانی دستش را از روی شلوار وسط پاهای مرد فشار میدهد و با اینکه لحظه ای از بزرگ شدن چیزی که درون دستش است میترسد اما با تمسخر طعنه میزند - خودتم میخوای منو بکنی! فشار دست اصلان روی گردن دخترک و سرخی چشمانش نشان از طوفانی بزرگ میدهند - گیلا.. داری با دم شیر بازی میکنی! همین الان بلند میشی میری تو اتاقت وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! گیلا از عمد روی پاهای مرد تکان میخورد و با حس کردن برآمدگی واضح شلوارش لبخندی از پیروزی میزند - اگه بخوای منو بفرستی اتاقم اینبار دیگه نیاز های جنسیم رو با وسیله ها خالی نمیکنم میرم سراغ یه پسر ت.. قبل از اینکه شاداب فرصت کند نفس بکشد دستان بزرگ مرد او را به شدت روی کاناپه پرت میکنند و خودش هم روی آن خیره سر خیمه میزند - توی لعنتی مال منی گیلا! مواظب باش چه زری از دهنت میاد بیرون! دختر با نفس نفس دست روی سینه مرد میگذارد و آتش او را شعله ور میکند - حالا که مال توام اونطوری که میخوای منو بکن! گیلا دیگر طاقت خود را از دست میدهد و با وارد کردن زبانش داخل دهان دخترک جذابش سخت او را میبوسد پای دخترک به وسط پاهای اصلان کشیده میشود و غرش بلند مرد داخل خانه میپیچد و بی نفس سینه های توپرش را میفشارد و جیغ گیلا بلند میشود - هیش کوچولوی سکسی نمیخوام صدات به گوش همسایه ها برسه! می گوید و بی طاقت لباس خواب او را در تنش پاره میکند با کنار زدن شورت او زیپ شلوارش را باز میکند و آن را با لباس زیرش پایین میکشد که لحظه ای دخترک با دیدن بزرگی او با ترس عقب میکشد اما بلافاصله اصلان بدنش را چنگ میزند - گفتم اگه نری راه پس کشیدن نداری! گلوی دختر را میبوسد و با یک حرکت ... https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
2110Loading...
39
-این ردِ چیه رو باسنت؟ داغت کردن؟ دخترک بغض کرده تو خودش جمع شد. صدای بچگانه‌اش می‌لرزید -ن...نه... به جون مامانم.. به گوجه حساسیت دارم ... دیروز... املت خوردم مرد با استهزا ابرو بالا انداخت و به بدن نحیف و لاغرش نگاه کرد -تو که می‌دونی چرا خوردی؟! دخترک دروغ گفتن بلد نبود بینی‌اش را بالا کشید و با صداقت جواب داد: -آخه پولی که داشتیم فقط به دوتا گوجه و تخم مرغ رسید پیمان پوزخند زد هرکه بدبخت و بیچاره پیدا می‌شد پوریا برای او می‌فرستاد بدن دخترک چنگی به دلش نمی‌زد به سینه های تازه جوانه زده اش نگاه کرد تنش زنانه نبود انگار بچه ای را لخت کرده بود! ضربه‌ی آرامی روی باسنش زد و از کنارش گذشت -بپوش شورتتو! مریض مریض نمیبرم تو تخت آذین به زمین خیره شد امشب دلش یک شامِ درست و حسابی می‌خواست خسته بود از گرسنگی! دلش چلوکباب با نوشابه‌ی زرد میخواست _ تو ... تو راه پله گلدون چپه شده بود من جارو بزنم؟ بعدم دستمال می‌کشم پیمان بی حوصله نگاهش کرد _ کلفتی مگه تو؟ مستخدم میاد جمع میکنه دخترک لب چید شورتش را بالا کشید و آرام پرسید _ فردا ... بیام دوباره؟ پیمان عصبی سر تکان داد _ شعر نگو واسه من بچه جون چندسالته تو؟ برو رد کارت اگ خواستمت خبر میدم آذین مظلومانه نالید _ آقا پوریا خودشون گفتن کار سراغ دارن پیمان بی رحمانه پوزخند زد _ هرزگی هم راه و روش خودشو داره! یه پرده وسط پات همه‌ چیز نیس باید یاد داشته باشی که نداری سینه‌هات چنده؟ ۷۰ شده؟ فکر نکنم ارضا شدن که هیچ ، نمیتونی حتی تحریکم کنی خواست برگردد که آذین نالید _ بذار بمونم ، اگر خوب نبودم پول نده مرد تو گلو خندید از دخترهایی که حاضر به هرکاری میشدند خوشش می آمد محتاج که بودند کمتر جیغ و درد میکردند و بیشتر دوام می‌آوردند سعی کرد به سنِ کمش فکر نکند زیرلب غرولند کرد _ تو پردشو نزنی هفته بعد یکی دیگه زده خودش میخواد! به زور که نیست آذین ترسیده سمت تخت رفت که پیمان غرید _ کجا؟ دخترک سمتش برگشت یک نیم تنه‌ی دخترانه به تن داشت با شورتِ نخی _ رو تخت دراز بکشم؟ پیمان پوزخند زد بجه همش میترسید اشتباه کند و او خوشش می‌آمد! -با دهن خوشگلت کار دارم دخترک نفهمید پیمان موهای بلندِ نارنجی رنگش را مشت کرد و سمت پایین هل داد -یالا کوچولو ، زانو بزن آذین با سادگی گفت: -دندونام سالمه آقا مسواکم زدم‌ پیمان با سرگرمی نگاهش کرد: -آفرین توله! جیش می‌کنی خودتم می‌شوری؟ چانه‌ی دخترک لرزید و با خجالت سر پایین انداخت. -کس و کاری که نداری، داری؟ حوصله‌ی دردسر ندارم! زدم یه جاتو کج کردم سر و صاحاب پیدا نکنی؟ آذین با مظلومیت پرسید _کتک ... کتک یعتی؟ مرد چانه‌اش را فشرد و او ناله‌ کرد: -معلومه که کتک! من فیتیشای عجیب غریبی دارم کوچولو چشم های معصومش پر اشک شدند برای یک پرس چلوکباب کتک میخورد پیمان نیشخند زد کمربند چرمش را باز کرد و عضو بزرگش را بیرون آورد آذین هراسان و خجول چشم بست. -چشما وا! مگه پول نمی‌خوای؟ اینجوری که امشبم بیشتر از املت گیرت نمیاد! اشک راه گرفت و چشم باز کرد. -آفرین دخترِ عاقلم موهای بلند و نارنجی دخترک را دور دستش پیچید و سرش را به عقب زاویه داد -آیی سیلی محکمی روی سینه‌های کوچکش زد -اینام دونه زده! خوبه بندازمت بیرون؟ -دیگه گوجه نمی‌خورم آقا لبخند کجی زد و سر دخترک را به سمت خودش خم کرد. رحم نمی‌کرد حالا که بدنش نمی‌توانست ارضا‌ش کند از راه دیگری پول را حلال میکرد! دخترک تند و تند نفس می‌کشید و اشک‌هاش سرازیر بود پیمان موهاش را محکم‌تر کشید و غرید: -گریه نکن! برام ناله کن آب دماغشو نگاه! اَه! بعد از دقایقی که به دخترک حسابی سخت گرفته بود با بی‌رحمی غرید: -بسه ، هنوز کاریش نکردم عر و گریه راه انداخته واسه من صورت دخترک سرخ شده بود عق زد و پیمان رهایش کرد محتویات معده‌اش به سمت دهانش هجوم آورد سرش خم شد و زرداب بالا آورد بوی استفراغ و گندی که بالا آورده بود مرد را عصبی کرد با نوک کفشش ضربه نچندان آرامی به پهلویش زد -ب...ببخشید تو رو خدا ... پیمان زیر بغلش را گرفت و لخت و عور جسم بی‌جان او را دنبال خود کشید: -آخه تو لیاقت داری توله سگ؟ قیافتو کج و راست می‌کنی؟ من بی پدرو بگو میگم عیب نداره نابلده خودم درستش می‌کنم اینقدر لاجونه قیافش شبیه شام شب اول قبره هی با خودم میگم عیب نداره یه دو تا غذای خوب بدم بخوره یه کم آرا ویرا کنه نگهش میدارم ... بعد این واسه من طاقچه بالا میذاره؟ این نکبت بچه؟ خواست از در بیرون پرتش کند که دخترک با گریه نالید _ ن...نه ببخشید از ... از دوروز هیچی نخورده بودم معدم خالی بود جونِ عزیزتون ببخشید پیمان سعی کرد دل نسوزاند اما با جمله بعدی خشک شد _ دیگه تخم مرغ ندارم تو خونه ... می... می‌خواستم چلوکباب بخورم https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
3520Loading...
40
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
1660Loading...
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
Показати все...
00:03
Відео недоступне
sticker.webm1.70 KB
Repost from N/a
_عروس دومادو ببوس یالا... یالا یالا یالا...هوهو هوهو شُله شُله شُله شُله...هو هو دستامو بالا بردم و با اون لباس عروس سفید یه قری به کمرم دادم.با دیدن کیسان که روی تخت نشسته بود نیم قر تو کمرم خشک شد. _چی شُله که اینقدر خونه رو گذاشتی رو سرت؟ گوشه لبمو گزیدم و صدامو صاف کردم : _ سلام آقا... ببخشید متوجه نشدم اومدین... بدون کوچکترین نگاه سرشو رو بالشت گذاشت. _ای خاک عالم! دستی به صورتم زدم.حالا به این مرد عبوس چطوری میگفتم شورتم زیر سرشه... آروم بالاسرش جا خوش کردم و زدم به بازوش _اقا،سرتونو بلند کنین من.. حرفم کامل نشده بود که با چشایی قرمز به سمتم برگشت. گوشه ای از شورتم و دست انداختم و با قدرت تموم از زیر سرش بیرون کشیدم اما قدرتم در برابر سر گندش کم بود. سکندری خوردم و روش پهن شدم. فاجعه ی تاریخ اتفاق افتاد. سرشو فاصله داد که از فرصت استفاده کردم و شورتو تو مشتم قایم کردم. یه نفس راحتی کشیدم که صدای نفس بلند شد : _ نمیخوای اینا رو از دهن ما بکشونی بیرون؟ آروم چشامو سمت سرش بردم که لای سینه هام مخفی شده بود. هینی کشیدم: _خاک به سرم تند تند از روش بلند شدم و اونم محتاطانه بلند شد. با قدمایی بلند نزدیکم شد. _اقا...ببخشید...چیزه...این لباس..این لباس دوستمه دو روز دیگه عروسیشه.. گفتم منجوقاشو من بزنم... اصلا بهش گفته بودم از اون اول هم نحسه ها... الان... _هیش... فاصلش با هام یه نفس بود.یه نفس عمیق نه،یه نفس معمولی! دستشو پشتم برد و سعی داشت دستمو پیدا کنه: _ این چیه قایم کردی؟ اگه به اون مرد مذهبی میگفتم شورتم زیر سرش بوده انواع و اقسام غسل هاو رو خودش انجام میداد. استرس تو تموم سلولای تنم رخنه کرده بود. با دستاش چنگی به دستم زد تا چیز مرموزو از دستم بکشه بیرون اما جا خالی دادم و تنها چیزی که انگشتاش تونست لمس کنه باسنم بود. سریع دستشو از پشتم بیرون آورد. دستپاچه از دستی که به باسنم خورده بود آروم لب زد: _ ببخشید... وقتش بود. باید تحریکش میکردم.باید دست میزاشتم رو نقطه عطف اون مرد _چیو ببخشم آقا؟شما از قصد به من نزدیکی کردی چون وقتی سرت رفت اون تو نتونستی خودتو کنترل کنی...ببخشم؟ سگرمه هاش عمیق تر شد و صورتش رو به سرخی می‌رفت.خواستم فرار کنم که دستشو به دیوار تکیه داد و مانع رفتنم شد: _تنگه...خودم گشادش میکنم... چشام گرد شد. از چیزی که تو فکر مریضم بود لبخند خرسندی زدم. اشاره ای زد به لباسم: _ کمرش تنگه واست گشادش میکنم.حالا که لباس عروس دوست داری همینو از دوستت میخرم... https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 یه پسر مذهبی که نمیدونه با همخونه وزش چی کار کنه 😂💦
Показати все...
Repost from N/a
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Показати все...
Repost from N/a
پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥 ❌بخون نبود لفت بده❌ #پارت288 ❌پارت واقعی❌ "دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم" "منظورتون چیه؟" جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد. "شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه" باورم نمیشد این حرف را زد. دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست. "چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..." من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم. البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید... خانم عمادی پوزخند کثیفی زد. "با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!" ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم. "الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... " حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد. "برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون" داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم. پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟ از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید. "لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟" جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم. صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم. آرزو غر زد. "کتایون نری با مدیر بحث کنی؟" پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت: "نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه" تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم. "کجا داری میری...وایسا ببینم آقا" صدای نعره ی مردی آمد. "خفه شو!کلاسش کدومه؟" سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم. "آقا کوهیاره،چرا اومده؟" کتایون به برادرش زنگ زده بود؟ وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد. "چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسه‌ست" انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد. چشمانش روی صورتم چرخید. "آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟" دست بزرگش را روی صورتم گذاشت. "چه بلایی سر صورتت اومده؟" نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند.... مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم. "من خوبم چیزی نیست..." چشمانش با خشم میسوخت. "به این می گی خوب؟" قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید. "همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟" کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد. "من گوشی ندارم..." "پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟" یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید: "دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم" صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم. وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم. خانم عمادی سرجایش خشک شد. "این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..." سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید. "من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟" مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد. #رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونه‌ای #رمزورازدار 🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
Показати все...

Repost from N/a
- شیر از سینه هات جاری شده! با بغض دستم را روی سینه هایم گذاشتم و به او پشت کردم. - مشکلی نیست، بچه بیدار بشه می‌خوره. جلوتر آمد و با صدایی گرفته سوال پرسید. - نمی‌خوای نگام کنی نیل؟ بینی بالا کشیدم. - داری زن میگیری، چرا باید نگا کنم! خندید. - لامروت تو خودت زورم کردی... بعدش مگه تو زن اولم نیستی؟ داد و هوار راه بنداز که ننه‌ی منم کوتاه بیاد! جوشش شیر بیشتر شد و بدون توجه به او کنار دخترم نشستم. - مامان جان بیدار شو سینه هام ترکیدن. نارا که عمیق خواب بود، تنها ناله‌ای در خواب کرد و جواب نداد. کلافه به مهزاد خیره شدم. - میتونی یه شیردوش بگیری برام؟ دیگه ذله شدم! بی‌حرف کنارم نشست و خیره شد به لباسم که دوتا هاله خیس رو قسمت سینه هاش بود. با تعجب و خشم صداش زدم که به خودش اومد. - نصف شبی از کجا شیر دوش بیارم! بیا برات مک بزنم خودم یکم خالی شه. پوزخندی زدم. - زنت ناراحت نشه یه وقت! انگار طعنه هایم عصبیش کرد که با خشم مچ دستم را گرفت. - زن من تویی بیشعور! مگه من و زورکی نفرستادی خواستگاری؟ الانم به عنوان زنی که خودش برای شوهرش زن دوم گرفته، زیادی زر مفت میزنی! لباسم را بالا داد و با لبهای داغش....💦🔞🔥 https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥 یه کوه غیرت و تعصب🥹 پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوه‌ی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه! اون زن و عقد می‌کنه و میشه پناه براش، اما می‌تونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲 می‌تونه به لوند بودناش بی‌توجهی کنه یا...🙊💦🔞 https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk
Показати все...
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
Показати все...
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
Показати все...
-س.ینه هاتو فشار بده بهم... پریودی، از جاهای دیگت فیض ببریم🔞💦💦 با ش.هوت روم خم میشه و انگشتشو روی لبام میکشه -همش لاپات که نیست... جاهای فتح نشده زیاد داریم... س.ینمو بهم فشار میدم که روی زمین میخوابونتم -اینجا جنگله دنیز، میتونی جیغ بکشی...و با یه حرکت کل حجمش رو💧💧 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
Показати все...
#part18 توی خواب و بیداری بودم که با حس کردن گرمی دستی لای پام از خواب پریدم:💧💦 _کجا لیدی؟ دستشو بین پام فرستاد و چنگی بدنم زد: _دلت یه سک.س آبدار نمیخواد؟ از شنیدن حرفاش تنم نبض زد و..🔞💦 https://t.me/+Slm7FNpRHRU3Y2Q0
Показати все...
Авторизуйтеся та отримайте доступ до детальної інформації

Ми відкриємо вам ці скарби після авторизації. Обіцяємо, це швидко!