cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

قلب تزار

﷽ سامان شکیبا پارتگذاری منظم پایان خوش خالق آثار: ریکاوری( فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان( فایل فروشی) تو را در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) هویان (آنلاين) قهقرا (آنلاین) اینستاگرام نویسنده http://www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌

Більше
Рекламні дописи
28 098
Підписники
-2124 години
-2007 днів
+12330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from قلب تزار
_ جی جی های خاله نفس بُزُلگه ها الوند داشتم در حمام جان میدادم .... دخترک چرا لباس زیر مرا جلوی پدرش گرفته بود و اینگونه فیزیولوژی تنم را برایش شرح میداد ؟ صدای مردانه و حرصی و او به گوشم میرسد + لا اله الا الله .... خانم حکمت دفعه آخرتون باشه با دخترم میرین حموم . دیگر نمیتوانم پاهایم را کنترل کنم ... روی زمین می افتم و حتما صدای افتادنم به گوشش رسیده که پشت حمام می آید + خانم حکمت ؟ صدایش نگران نبود ... اصلا اروند سلیمی را چه به نگران شدن برای پرستار دخترش ؟ ممکن نبود نگران باشد + نفس چرا جوابمو نمیدی ؟ چه گفته بود ؟! نامم را صدا زده بود ؟! #پارت_واقعی https://t.me/+aoUxT6pz_LwyZGRk
Показати все...
Repost from قلب تزار
sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
_ سیگار آرومت می‌کنه؟ جلوتر می‌روم و شجاعت به خرج می‌دهم؛ دست پیش می‌برم و آرام فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم می‌کند. _ پرسیدم سیگار آرومت می‌کنه؟ نیشخند می‌زند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. سکوتش که می‌شکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است. _ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش می‌ره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگه‌ای؛ نباید بپری وسط خلوتش! آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند می‌شود؛ جلو که می‌آید نیشخندش هم پررنگ‌تر شده! _ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش! مسخ چشمانش هستم که در کم‌ترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار میان انگشت‌هایم مچاله مانده. _ فقط تو... برق خطرناک چشم‌هایش قلبم را می‌لرزاند. صورتش را جلوتر می‌آورد و نفسش می‌خورد به لب‌هایم. _ فقط من چی؟ انگار خودم نیستم که این چنین جادو شده‌ام و راحت حرف دلم را بر زبان می‌آورم! انگار خودم نیستم... _ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون می‌کشم... اون مرد هم فقط تویی! برق چشم‌هایش بیشتر می‌شود و نیشخندش عمیق‌تر! انگشتان دست راستش دور چانه‌ام تاب می‌خورند و همان نقطه را عجیب به آتش می‌کشد... _ پس کارت سخت می‌شه خانوم کوچولو! بی‌اختیار می‌پرسم. _ چرا؟ نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو می‌شود درون چشم‌هایم! _ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی! فرصت درک کردن منظورش را به من نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام می‌گرفت! همان سیگاری که از میان انگشتان سست شده‌ام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk برای نجات خونواده‌ام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم می‌کرد و نقشه‌های زیادی برام توی سر داشت... #روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️‍🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
Показати все...
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+dl3s4mCgIf9jMzM0 https://t.me/+dl3s4mCgIf9jMzM0 https://t.me/+dl3s4mCgIf9jMzM0 یه کم قبل تر👇🏻👇🏻😂 - طلعت خانومو ببین، یه‌ نوه داره شکل خودشه، عکس اونو نداشتم، حالا تو اینو ببین اگه می‌پسندی من یه قرار بذارم باهاشون! پیشانی‌ام را در دست می‌گیرم، سر تکان می‌دهم. - مادرو ببین دخترو بگیر هم نه! ننه بزرگو ببین و دخترو بگیر؟! دو دست و سرم را رو به بالا می‌گیرم و می‌گویم: - اوس کریم، مصبتو شکر. دمت گرم با این ننمون خیلی بهمون حال دادی. - لااله‌الاالله‌. پسر مسخره بازی درنیار، دختره اسمش غنچه‌ست ولی هیکلشم مثل مادربزرگشه! زیر خنده می‌زنم اما به خدا‌ که خنده‌ام عصبی‌ست! - حالا من گفتم ممه خوبه مامان ولی خودت یه نگاه به صفحه‌ی گوشیت بنداز! کل ال‌سی‌دی ممه‌ست با اندکی طلعت! اینا خانوادگی ممه بودن بعد دست و پا در آوردن اون غنچه‌ای هم که می‌گی صد در صد یه رز شکفته و چاقه که اگه زنم بشه قطعا با پستان‌هاش خفه‌ام می‌کنه و به هلاکت می‌رسوندم از دستم راحت می‌شی! با آه و ناله و تاسف می‌گوید: - امیرحسین مادر؟ لبخندی مهربان به صورت تپلش می‌پاشم: - جانِ امیرحسین؟ دست روی‌ صورتم می‌گذارد و بار دیگر آه می‌کشد: - پسرم من تو رو نزاییدم! با لودگی می‌گویم: - خاک بر سرم سر راهی‌ام؟! دیر نیست برای افشای حقیقت؟! بعد از بیست و شیش فاکینگ سال؟! - نه مادر، خواستم بگم من تو رو نزاییدم، من تو رو ریدم!! https://t.me/+dl3s4mCgIf9jMzM0 https://t.me/+dl3s4mCgIf9jMzM0
Показати все...
Repost from N/a
-حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟ -چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بی‌اراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی! اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق... سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم -جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید -چه خبره اونجا؟ سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره... مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد نفسم در نمیومد -منو نگاه کن دختر تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟ صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم -لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال... -مجردی یا متاهل؟ قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه... مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟ لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده ولی دیگه مهم نبود! ابروی من رفته... امیرحسین از خونه‌ی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم! دیگه نمی‌خواستم آبروداری کنم هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم می‌پیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری! سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین -من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من! زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟ سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچه‌ام زنده بود... از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من بهت زده نگاهش کردم -حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود -اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست خودش بود... امیرِ نامردِ من... کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو می‌کشه... -اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم... https://t.me/+twZ58CwCrHo3OTc0 https://t.me/+twZ58CwCrHo3OTc0 https://t.me/+twZ58CwCrHo3OTc0 #پارت‌واقعی ❤️‍🔥
Показати все...
Repost from N/a
- میگن اقا میخواد شب حجلش رو توی حیاط بگیره. صدای طبل بلند بود و من مثل بید می لرزیدم. شب حجله ای که دعا میکردم نرسه چه زود رسیده بود. ندیمه شونه ای به موهای لختم زد و گفت: - خوش به حالت خانوم. شدی سوگولی اقا‌. دیگه از بیچارگی خبری نیست. - من...بیچاره نبودم. - کاش من جای تو بودم. راستی شیو کردی دیگه؟ اقا از بدن مو دار خیلی بدش میاد. سکسکه ام گرفت. اقا خودش منو فرستاده بود اپلاسیون و دستور داد من رو مثل برف کنن. ولی به جاش بدنم سرخ شده بود. - بدنتونم که انگار سوخته‌ والا خوب شانسی داری خانوم که داره میگیرتت. - خودش...منو فرستاد اپلاسیون اینطوری شدم. بغضش لحظه به لحظه پر رنگ تر میشد. این چه رسم مزخرفی بود که یک هفته قبل از عروسی شب حجله برپا میکردند. - راست میگین؟ خوش به حالتون. ندیمه دستام و یکم پاهام رو ماساژ داد و رفت. لباس حریر سبزی تنم بود که زیرش پیراهن بلند ساتن. با بغض به حیاط زل زده بودم. به اتاقک رویایی که با گل روز داشت درست میشد. امشب قرار بود فرار کنم، نه این که برم حجله! با باز شدن در سرم رو چرخوندم. هامون بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت. - خوشکل شدی، اومدم نامه ی بکارتت رو ببینم. وحشت کردم، بدون هیچ مهربونی اومده بود دنبال اون نامه ای که من نزفته بودم بگیرم. - نگرفتم میخواستم روز قبل عروسی برم ولی تو عجله کردی. نزدیکم شد و من بغضم بزرگ تر من بکارتی نداشتم که بهش بدم حالت چیکار میکردم اخه - می خواستی منو بپیچونی نه. برادرم بهت گفته؟ برادرش...هاتف . کسی که عاشقشم و همه چیم رو فداش کردم ولی ولم کرد. - اشکال نداره امشب اگه خون اومدی یعنی باکره ای. دستمو گرفت و منو کشید. تند تند منو برد پایین که کاذمو بسازه. همه ی خدمه دور اون اتاقک جمع شده بودن. چیزی دیده نمیشد ولی صدای جیغم رو میخواستن هامون پرتم کرد توی اتاقک. - من نمیخوامت هامون عاشقشت نیستم. - ولی من شوهرتم پس حرف نزن. تن سبکمو انداخت روی تشک. بغضم بزرگ تر شد چطوری بهش میفهموندم دختر نیستم. منو میکشت. میخواستم فرار کنم ولی گیرم انداخته بود. بدون محبتی لباسمو کشید پایین و لحظه ای بعد تن داغشو رویم انداخت و شروع کرد... بلند جیغ زدم که خودشو بیشتر بهم فشار داد و پشت بندش صدای فریادی اومد فریادی که مال عشقم بود. - هی اقا هامون، دوست دختر من رو بیار اون زن تو نمیشه. ولی هامون با پیروزی تن مردونشو از روم بلند کرد و دستمال خونیو برداشت من با وحشت بهش نگاه کردم. من دختر نبودم پس این خون... هامون دستمال رو پرت کرد بیرون و فریاد زد - چرا زنمه. اینم گواهیش... https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 ❌نغمه، دختر شهرستانی که با پسری دوست میشه و ازسر سادگی خودشو تقدیم میکنه. تا این که خونوادش اون رو به خان میدن. ولی اون میفهمه که خان برادر دوست پسرشه و خیلی حساسه. بخصوص که نغمه باکره هم نبود ولی شب حجلش که خونریزی میکنه همه چی... https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
Показати все...
Repost from قلب تزار
_ جی جی های خاله نفس بُزُلگه ها الوند داشتم در حمام جان میدادم .... دخترک چرا لباس زیر مرا جلوی پدرش گرفته بود و اینگونه فیزیولوژی تنم را برایش شرح میداد ؟ صدای مردانه و حرصی و او به گوشم میرسد + لا اله الا الله .... خانم حکمت دفعه آخرتون باشه با دخترم میرین حموم . دیگر نمیتوانم پاهایم را کنترل کنم ... روی زمین می افتم و حتما صدای افتادنم به گوشش رسیده که پشت حمام می آید + خانم حکمت ؟ صدایش نگران نبود ... اصلا اروند سلیمی را چه به نگران شدن برای پرستار دخترش ؟ ممکن نبود نگران باشد + نفس چرا جوابمو نمیدی ؟ چه گفته بود ؟! نامم را صدا زده بود ؟! #پارت_واقعی https://t.me/+aoUxT6pz_LwyZGRk
Показати все...
Repost from قلب تزار
sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
- میگن اقا میخواد شب حجلش رو توی حیاط بگیره. صدای طبل بلند بود و من مثل بید می لرزیدم. شب حجله ای که دعا میکردم نرسه چه زود رسیده بود. ندیمه شونه ای به موهای لختم زد و گفت: - خوش به حالت خانوم. شدی سوگولی اقا‌. دیگه از بیچارگی خبری نیست. - من...بیچاره نبودم. - کاش من جای تو بودم. راستی شیو کردی دیگه؟ اقا از بدن مو دار خیلی بدش میاد. سکسکه ام گرفت. اقا خودش منو فرستاده بود اپلاسیون و دستور داد من رو مثل برف کنن. ولی به جاش بدنم سرخ شده بود. - بدنتونم که انگار سوخته‌ والا خوب شانسی داری خانوم که داره میگیرتت. - خودش...منو فرستاد اپلاسیون اینطوری شدم. بغضش لحظه به لحظه پر رنگ تر میشد. این چه رسم مزخرفی بود که یک هفته قبل از عروسی شب حجله برپا میکردند. - راست میگین؟ خوش به حالتون. ندیمه دستام و یکم پاهام رو ماساژ داد و رفت. لباس حریر سبزی تنم بود که زیرش پیراهن بلند ساتن. با بغض به حیاط زل زده بودم. به اتاقک رویایی که با گل روز داشت درست میشد. امشب قرار بود فرار کنم، نه این که برم حجله! با باز شدن در سرم رو چرخوندم. هامون بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت. - خوشکل شدی، اومدم نامه ی بکارتت رو ببینم. وحشت کردم، بدون هیچ مهربونی اومده بود دنبال اون نامه ای که من نزفته بودم بگیرم. - نگرفتم میخواستم روز قبل عروسی برم ولی تو عجله کردی. نزدیکم شد و من بغضم بزرگ تر من بکارتی نداشتم که بهش بدم حالت چیکار میکردم اخه - می خواستی منو بپیچونی نه. برادرم بهت گفته؟ برادرش...هاتف . کسی که عاشقشم و همه چیم رو فداش کردم ولی ولم کرد. - اشکال نداره امشب اگه خون اومدی یعنی باکره ای. دستمو گرفت و منو کشید. تند تند منو برد پایین که کاذمو بسازه. همه ی خدمه دور اون اتاقک جمع شده بودن. چیزی دیده نمیشد ولی صدای جیغم رو میخواستن هامون پرتم کرد توی اتاقک. - من نمیخوامت هامون عاشقشت نیستم. - ولی من شوهرتم پس حرف نزن. تن سبکمو انداخت روی تشک. بغضم بزرگ تر شد چطوری بهش میفهموندم دختر نیستم. منو میکشت. میخواستم فرار کنم ولی گیرم انداخته بود. بدون محبتی لباسمو کشید پایین و لحظه ای بعد تن داغشو رویم انداخت و شروع کرد... بلند جیغ زدم که خودشو بیشتر بهم فشار داد و پشت بندش صدای فریادی اومد فریادی که مال عشقم بود. - هی اقا هامون، دوست دختر من رو بیار اون زن تو نمیشه. ولی هامون با پیروزی تن مردونشو از روم بلند کرد و دستمال خونیو برداشت من با وحشت بهش نگاه کردم. من دختر نبودم پس این خون... هامون دستمال رو پرت کرد بیرون و فریاد زد - چرا زنمه. اینم گواهیش... https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 ❌نغمه، دختر شهرستانی که با پسری دوست میشه و ازسر سادگی خودشو تقدیم میکنه. تا این که خونوادش اون رو به خان میدن. ولی اون میفهمه که خان برادر دوست پسرشه و خیلی حساسه. بخصوص که نغمه باکره هم نبود ولی شب حجلش که خونریزی میکنه همه چی... https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
Показати все...
Repost from N/a
- جون نداره نفس بکشه؛ انتظار دارید طبیعی زایمان کنه؟ اینجوری نمیشه..من مسئولیتشو قبول نمیکنم،بگید شوهرش بیاد رضایت کتبی بده بغض دخترک ترکید دست لرزونشو روی دهنش گذاشت تا صداش بلند نشه امیر خونسرد جلو رفت -شوهرش منم چیو باید امضا کنم؟ این زایمان باید طبیعی باشه! دکتر به فکر خبر کردن ممدکارِ بیمارستان واسه کمک به این زن مظلوم و بیچاره بود با نیشخند گفت: حتی شوهرشم نمیتونه واسه من تکلیف تعیین کنه. نوع زایمان رو شرایط مادر و جنین مشخص میکنه جناب. زودتر خونوادشو خبر کنین گوشه لبشو جوید و گفت: خونوادش جلوت وایساده دکتر! دکتر نگاه دقیقی به مرد مقابلش انداخت این مرد خوش پوش و شیک کجا، زن بینوا با لباسای کهنه و رنگِ پریده و نزار کجا! خودکار رو بین انگشتاش چرخوند و مردد گفت: شناسنامه ها رو به پذیرش بدید، بعد تصمیم میگیریم دخترک فرصت این همه وقت کُشی نداشت...همین الان انقد درد داشت، کم مونده بود بیهوش بشه با دست سالمش ملحفه رو چنگ زد و با صدای ضعیفی گفت : می...میشه خودم...رضایت بدم؟ دکتر عصبی سمتش رفت -چیو رضایت بدی؟قتل عمدت رو؟اون بچه‌ای که تو شکم داری مادر نمیخواد؟ شادی پلکاشو به هم فشار داد و با درد زمزمه کرد: نه نمیخواد... دکتر سری به تاسف تکون داد و اتاق رو ترک کرد شادی بی صدا اشک ریخت و با طفلش درد دل کرد...وصیت کرد انگار مطمئن بود تا چند ساعت بیشتر زنده نیست با پخش شدن نفس گرمی روی صورتش، از ترس تکون خورد دست امیر شونه‌هاش رو محکم نگه داشت و غرید: تکون نخور پیشونی به شقیقه شادی چسبوند و نفسشو باز روی صورتش رها کرد این زن نحیف و ناتوان واقعا شادیش بود؟ چطور تونست زن حاملش رو بعد از اون همه کتک تو اتاق حبس کنه؟ شادی پا به ماه بود... جواب وجدان بی‌قرارش رو داد؛ سزای خیانت همینه! قطره‌های اشک لا به لای موهای کم‌پشت و کوتاهش گم شد سهمش از جنون قبلی امیر، چیده شدن دردناک موهاش بود؛بعد از یه هم‌اغوشی تلخ و تجاوز گونه! زمزمه‌ی آروم امیر، خنجر شد و وسط قلبش نشست -خیال میکردم روزی که دخترم قراره دنیا بیاد شهر رو چراغونی میکنم...بیمارستان رو رزرو میکردم واسش...کلی تحقیق میکردم تا کم خطرترین روش زایمان رو پیدا کنم واسه زنم... نفسش گره خورد و سخت لب زد: هه! زنم! زن خیانتکار من! شادی پلک باز کرد و صورت خسته‌ی امیر رو تماشا کرد کی موهاش سفید شد که شادی نفهمید؟ نکنه میمرد و امیر تا همیشه خیال میکرد شادی بهش خیانت کرده؟ بی جون لب زد: امیرجان...من... امیر کمی فاصله گرفت و با تمسخر گفت: جان؟امیرجان شدم باز؟میخوای خرم کنی؟شرمنده افسارم دیگه دستت نیست ترسید هربار این بحث پیش میومد امیر دیوونه میشد و به جون وسایل خونه و بدن شادی میفتاد...نمیخواست یه تنش دیگه اینجا تجربه کنه سر تکون داد و سعی کرد با لحن آروم تری صحبت کنه جوری که امیر گوش کنه و مانعش نشه با دست لرزونش انگشتای کشیده‌ امیر رو گرفت و لب زد: مراقبش باش...اونم مثل من بجز تو هیچکسو نداره امیر از همین لحظه میترسید از احساساتی شدن و فراموش کردن زخمی که این زن به قلبش زده بود خواست دستش رو پس بکشه اما شادی محکمتر گرفت ته مونده انرژیشو صرف لمس کردن مردی میکرد که روزی خدای روی زمین بود واسش، تنها پناهش بود بخاطر همین مرد از خونوادش طرد شده بود... دست آتل شدش رو روی صورتش کشید تا اشکاشو پاک کنه و گفت: قول بده نذاری... اذیت بشه امیر دیگه سعی نکرد دستشو عقب بکشه بدجور نسخ لمس شادی بود تمام این چند ماه به تنش تاخته بود ولی هیچکدوم روحش رو ارضا نکرد خیره به لبای لرزون شادی شد.. آخ که چقدر دلتنگ بوسه‌های همسر پر از ذوقش بود....همسری که حالا شبیه یه مجسمه افسرده شده! آب گلوشو قورت داد و زخم زد -الان داری وصیت میکنی؟من هنوز شک دارم بچه از منه یا نه. دنیا که اومد اول ازش تست DNA میگیرم بعد مشخص میشه رو سرم جا داره یا پسش بدم به خودت البته اگه نفس داشته باشی تا اون موقع اشکش دوباره جوشید و لب زد: هست...بچه‌ی خودته...همونی که این همه منتظرش بودیم... در باز شد و پرستار واسه بردن شادی به اتاق عمل اومد لحظه آخر نگاهش روی صورت سرد امیر موند و زمزمه کرد: هیچ وقت نمیبخشمت... بهترین روزای زندگیمونو خراب کردی اگه قیامتی باشه بدجور باید جواب پس بدی مشت شدن دست امیر و ساییدن فکش رو دید ولی دیگه وقت رفتن بود چند دقیقه بعد در اسانسور باز شد و شادی با دیدن پارکینگ با تعجب و ترسیده پرسید: من... منو کجا می‌برید؟؟ همون دکتر جلوش ظاهر شد و تند تند گفت: شوهر واقعیت اومده دنبالت... من کمکت میکنم فرار کنی... نمیذارم دشمنتون بشه قاتل خودت و بچه‌ات... چی میگفت این زن؟ کی اومده بود فراریش بده؟ چرا خودشو شوهر واقعیش معرفی کرده؟ امیر.... وای اگر امیر میفهمید قیامت میشد... https://t.me/+twZ58CwCrHo3OTc0 https://t.me/+twZ58CwCrHo3OTc0 https://t.me/+twZ58CwCrHo3OTc0
Показати все...
سونای🌙| سارال مختاری

سونای 🌙 یعنی ماه شب چهارده؛ یعنی رسیدن عاشق به معشوق؛ یعنی ۳۱ شهریور پایان خوش🌱 به قلم سارال مختاری ✍️ همه‌ی رمان‌های منتشر شده @saralnovels تبلیغات ⁦👇🏻⁩ @saraladv کپی حتی با ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد ❌️ انسان باشیم🪴

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.