cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمــان "عمر دوباره"

❌پارتگذاری منظم🔥🔞❌ رمان:عمر دوباره نویسنده:یامور.م رمان دیگمون با پارتگذاری منظم👇 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0

Більше
Рекламні дописи
21 452
Підписники
-13324 години
-567 днів
-2030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.26 KB
Repost from N/a
_ چرا لنگاتو وا کردی زیر شیر آب؟! دخترک با جیغ کوتاهی پاهایش را بسته و سیخ ایستاد. سعی کرد با دستانش ممنوعه هایش را بپوشاند اما موفق نشد. _ آ... آقا عامر... نگاه ترسیده اش را به چشمان ریز شده ی عامر دوخت و من و من کنان گفت: _ شما... کی اومدین؟ نفهمیدم... عامر وارد حمام شده و روی صورتش خم شد، نفس باوان بند آمد و چشمانش درشت شد. _ لنگات چرا باز بود؟ چه غلطی داشتی میکردی؟ _ هی... هیچی به خدا... داشتم، داشتم حموم میکردم... چانه اش اسیر انگشتان عامر شد و با حرص دندان قروچه ای کرد. _ از کی تا حالا موقع حموم لنگ وا میکنن زیر شیر آب؟! ها؟ باوان که لرزید و اشکش چکید، عامر فهمید که خطا کرده. _ من لباس ندارم... میشه برین بیرون... توروخدا... انگار تازه پوست براق و تن لختش را دید. نگاه تشنه و مخمورش روی برجستگی سینه ی باوان نشست و تنش گر گرفت. _ از کی تا حالا شوهر به زنش نامحرمه که نباید لخت ببینتش توله؟! نزدیکش شده و تن داغ و گر گرفته اش را به تن لرزان دخترک چسباند. _ ولی شما برادرشوهرمین... عقدمون‌... عقدمون الکی بود... فقط قرار بود مراقبم باشین آقا عامر... عامر نوک انگشتش را بالای سینه ی دخترک کشید و از لرزشش زیر دستانش غرق لذت شد‌. _ عقد عقده، الکی و راستکی نداره... من الان شوهرتم، حالیت شد؟! باوان چشم بست و سر به زیر انداخت. از نزدیکی عامر داشت حالش خراب میشد. بیوه ای بود که عاشق برادرشوهرش شده و اما میترسید حرفی بزند. عامر فقط برای کمک به او و پناه دادن عقدش کرده بود. _ ولی... ولی... پیشانی عامر به پیشانی اش چسبید و گرما تنش را در بر گرفت. _ رفته بودی زیر شیر آب که با فشار آب #ارضا شی؟! نفس باوان بند آمد. از کجا فهمیده بود؟ چند وقتی میشد که نیازهای زنانه اش را سرکوب میکرد و دیگر طاقتش طاق شده بود. در اینترنت روشی برای ارضا کردن پیدا کرده و بدبختانه موقع اجرا، عامر مچش را گرفت. دست گرم عامر را که روی پایین تنه اش حس کرد، هینی گفته و خجالت زده خودش را به دیوار چسباند. _ چی... چیکار میکنین؟ عامر روی صورتش خم شده و نفسش را در نزدیکی لبهایش خالی کرد. _ میخوام زنمو ارضا کنم! به نرمی انگشتانش را بین پایش بالا و پایین کرد و باوان ناخواسته ناله ای سر داد. _ آخ آقا عامر... توروخدا... _ جونم توله ی حشری من! مردانگی اش را به پهلوی باوان مالیده و آهی کشید. پاهای باوان ناخواسته از هم فاصله گرفت. مدتها بود که تشنه ی رابطه بود. _ زن شوهردار که به شیر آب متوسل نمیشه توله سگ... انگشتانش را بی هوا داخل واژنش فرستاد و جیغ باوان حمام را پر کرد.... https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 مچ بیوه ی داداششو تو حموم موقع خود ارضایی میگیره و...💦🔞 #بزرگسال🔞 #ممنوعه🔥
Показати все...
Repost from N/a
تو میدونستی داداشت با مردا حال میکنه؟ _استغفرا... این چه طرز حرف زدنه زن داداش..؟! جیغ میکشم و او چهره اش از خشم تیره میشود.. _به من نگو زنداداش... من کجام شبیه زن یک مَرده؟ گلویش رو صاف میکند و دستی که تسبیح را می‌چرخاند مشت میشود. _بلاخره شما عروس این خانواده اید در شأن شما نیست توی این حجره وسط بازار صداتون بلند بشه. ناباور نگاهش میکنم... دور میزنم و به مغازه ی لوکس و بزرگی که بهش حجره میگفت خیره میشوم. _می‌ترسی آبروتون و ببرم؟ می‌ترسی کسی بفهمه داداشت با وجود داشتن زن ، با مردا تو اتاق خوابش خلوت میکرد؟ عرق پیشانی اش را با دست پاک میکند و اشاره میکند دنبالش به اتاق پشتی که وقت استراحت میرود، بروم. پوزخندی میزنم و چرا که نه... میشد تمام کینه و تحقیری که از برادرش داشتم سر اون مرد خالی کنم. _اون پشت مشتا.. خلوت با یک زن یه وقت آبرو بری نیست؟ در که پشت سرم بسته میشود نفس عمیق اورا از پشت سرم میفهمم انگار تنم را بو میکشد..!! پشت درهای بسته او راهم عوض میکنند که بی پروا می‌گوید.. _نگران آبروی منی یا خودت؟ _تو... بابات... ننت... منکه آب از سرم گذشته.. تسبیح دستش را داخل جیب کتش میگذارد و با خونسردی کتش را در میاورد. کم کم ترس به دلم می افتد. این مرد به نظر همان حاح عماد همیشگی نیست. بدون کت اندام درشت و مردانه اش جذابیت زیادی را به رخ میکشد. عقب میکشم و به در بسته نگاه میکنم. _آبروی تو آبروی ماهم هست عروس حاج آقا تهرانی.. جیغ میکشم.. _من عروس هیچکی نیستم... شوهر بیشرف من مرده.. با اون معشوقه مذکرش به درک رفتن. اگر با یک زن رابطه داشت انقدر نمیسوختم اما یک مرد!؟ اونم رفیق خودش!؟ بی پروا میکوبم به سینه‌اش.. تمام عقده و حقارتی که درونم انباشته شده را روی تن مردونه اش خالی میکنم. _من یک احمقم... یه بدبخت سر افکنده که شوهرم منو قابل ندونست.. هیچ جذابیتی براش نداشتم. دستانش بدون در نظر گرفتن محرم و نامحرم من را در بر می‌گیرد و به سینه اش می‌چسباند.. _هیشش... هیششش... تو هنوزم عروس خانواده ای... مگه من مرده باشم که تو رو به دست یکی دیگه بدم.. ناباور عقب میکشم و اشک چشمم خشک می‌شود.. اجازه عقب نشینی نمیده.. _ولم کن... _جات همین‌جاست... تو نفس منو میگیری.. دارم تو عذاب دست و پا میزنم بزار که نبوسمت.. نبویمت.. به گردنم میچسبد و نفسش را از بوی تنم چاق میکنه.. _میخونم بگو قبلتو... عروس خودم میشی بهت لذتی میبخشم تو خوابم ندیده باشی.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Показати все...
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
Показати все...
Repost from N/a
"دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. - امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  امیر اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای امیر اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 همین اتفاق بهانه می‌شه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و... پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند می‌شه و .... https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
Показати все...
sticker.webp0.25 KB
#پارت_۲۸۰ کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونه‌ات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه... نگاه پر از انزجاری حواله‌ام کرد ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره... از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم‌؟ صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته... خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود‌‌‌... کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به حرف سما گوش نداده بودم تا از روی یه کراش بچگانه و احمقانه پا بزارم تو اون خراب شده...هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه... من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم وقت ازدواجم بود؟ اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد... اون منو درسته می بلعید بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود... رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت... قطره اشکی از چشمم چکید بابا همیشه از گل نازک‌تر بهم نگفته بود البته قبل این ماجرا... سرمو بلند کردم نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست... نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد... ازش میترسیدم راننده‌اش پشت سرش ظاهر شد... از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود... رادان:باید باهات چیکار کنم؟ آب دهنمو قورت دادم من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk بعد از یک ماه به خونه برگشته بود البته به زندان من برای سر زدن به زندانیش... میدونستم این مدت با کی بوده... البته که اون زنشو از همه قایم می‌کنه تا فرصت هاشو از دست نده... اسمش بیتا بود دوست دختر شوهرم رو میگم... ولی سرنوشت من چی میشد پس باید می نشستم تا اون زندگیشو بکنه؟ نه اینبار دیگه کوتاه نمی اومدم... #ازدواج_اجباری #اروتیک🔞🔥 #مافیایی https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
Показати все...
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
Показати все...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+ASepMcrHeTQzZjQ0 https://t.me/+ASepMcrHeTQzZjQ0 https://t.me/+ASepMcrHeTQzZjQ0
Показати все...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

_ زیر دامنت شورت نداری تخم‌سگ؟ با صدای بمش ترسیده از روی مبل پایین میپرم که گردنم اسیر دستش می‌شود _ یه گرم گوشته دیگه بین پات، چرا می‌کنیش تو چش و چال منِ خاک بر سر؟ _ ولم کن، چیکارم داری؟ مامان .. مامان جون؟ بازوانش را دور گردن و دهانم می‌پیچد و لبش را به گوشم می‌چسباند _ هیش .. مامان پایینه مصیبت! ببند دهنتو تا یه تو دهنی مهمونت نکردم تند تند سر تکان می‌دهم که رهایم می‌کند _ به مامان جون میگم همیشه اذیتم میکنی میخندد و تنم را آرام به دیوار پشت‌سرم میکوبد گوشت رانم را بین مشتش میفشارد که از درد ضعف می‌روم _ اون که از خداشه پسرش عروسش و بچلونه. به زور بستنت به ریشم با این چرت و پرتا که دختره فسقله .. قشنگه .. شبیه جوجه رنگیا تو دست جا میشه، فقط نگفتن پسرمون زیادی به خون این دردونه تشنه است دندانش روی لاله گوشم می‌نشیند و آرام میکشد _ آخ .. ولم کن عوضی دردم میاد _ هیشش .. مامان صدات و بشنوه به روح آقام از رو تراس سر و ته آویزونت میکنم ترسیده شانه‌هایم جمع میشود که با کف دست به رانم میکوبد _ درش بیار! مگه دامن بدون شورت نمی‌پوشی که قشنگ نگات کنم؟ دربیار شاید خوشم اومد که رغبت کنم یه تقه کوچیک بهت بزنم! _ ولم کن .. آییی .. گردنم را از پشت محکم گرفته بود و سعی داشت کش دامنم را پایین بکشد _ رفتی به مامان گفتی که باهات نمیخوایم تخمِ سگ؟ اینقد میخوای پاره پوره‌ات کنم؟ _ من نگفتم بخدا .. منم مثل تو یکی دیگه رو دوست دارم .. این ازدواج فقط .. با دیدن چشم‌های سرخش لال میشوم .. به دروغ گفتم تا بیش از این غرورم نشکند اما نگفته به غلط کردن افتاده بودم _ چی زر زدی الان؟ _ هیچی نگفتم از حرفم با مشت به دیوار پشت سرم میکوبد و فریاد میکشد _ تو گوه میخوری یکی دیگه رو بخوای بی‌شرف! گوه میخوری در و دهنتو به غلط وا کنی! دندونات تو دهنت اضافیه احمق؟ _ تو جلوی من با دوست دختر عوضیت میری بیرون ولی من حق ندارم که .. _ تو مال منی! مال من میشنوی؟ تا آخر عمرت ور دل منی .. نخوای میری زیر خاک! ترسیده به سینه‌اش میکوبم تا کنار برود که همان لحظه بی‌بی هول‌زده به دادم می‌رسد _ چی شده مادر؟ صداتون تا پایین میاد ..خاک به سرم! چرا دختره‌رو اون گوشه خفت کردی؟ _ برو قربونت بشم .. برو پایین .. اینقد لی‌لی به لالای این دختر گذاشتی که حالا زر مفت میزنه .. یکم ادبش کنم از این بعد حالیش می‌شه طرف حسابش کیه! بی‌توجه به دست و پا زدنم مرا به سمت اتاق می‌کشاند و در را از پشت قفل میکند _ نکن مادر .. نترسون بچه‌رو _ شما برو کاچی بار بذار بی‌بی .. رنگ از رویم می‌پرد اولین دکمه بلوزش را باز میکند و پچ میزند _ آخ یه پدری دربیارم ازت توله‌سگ! یه مرد دیگه ها؟ _ دروغ گفتم .. بخدا دروغ گفتم _ بیجا کردی عزیزم! با رگ غیرت من ور میری؟ حتما باس سندت و شیش‌دونگ بزنم به نام خودم که آروم بگیری؟ _ اگه بهم دست بزنی .. نمیگذارد حرفم کامل شود و با خیزی که سمتم می‌گیرد ... https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 اینجا یه پسر کله خراب داریم با یه دختر مظلوم ولی زبون دراز که حسابی دمار از روزگار پسرمون درآورده😁
Показати все...