🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
پارت آخر
اشرف
شبایی که ارباب پیش گلی بود تا سحر تو رختخواب بیدار میموندم براستی که نمیتونستم بدون اون باشم زمستون هفتادو شش گلی عزیزم از این دنیا رفت چنان تو داغ نبودنش سوختم ک برای مادر خودم نسوخته بودم اون زنی بود ک هیچ وقت توی دلش جایی برای بدی نداشت
فرید دهیار و بعد شورا شد و باعث افتخارم شد.دوقلوهای لوس و شیطون تو کار معاملاتی بودن و کشاورزی فریدون هم تحصیل کرد و مشغول به کاره بهار عزیزم و بچه هاش همیشه بهم سر میزنن و نمیزارن حالا که ده سال شده اربابم فوت شده تنها بمونم (سال ۸۸ارباب فوت شد)
هیچ وقت اسمشو صدا نزدم و همیشه اربابم خطابش کردم
من اشرفم همون دختر نه ساله ای که نمیدونست اون شب اسم نگاهاش و شدت ضربان قلبش و لبخندش به اربابش عشق و عشق و عشقه (اشرف الان ۷۸ساله اس)
چ شبهایی ک نشستیم و با بچه هامون سر یه سفره و شام میخوردیم.زن ارباب بودم و همه حسرتمو میخوردن مخصوصا وقتی همه فهمیدن دوقلوها هم برای منن و من چهارتا پسر دارم قدیم ها پسر خیلی برای خانواده ها مهم بود و کلا مثل الان دختر زیاد ارزش نداشت ولی من و گلی برعکس بهار رو خیلی دوست داشتیم و چنان بهش اعتماد به نفس دادیم که حتی بعد ازدواج تحصیلاتشو ادامه داد همه اهالی عمارت خوشحال بودن وقتی به فرامرز و فریبرز نگاه میکردم و قد و بالای قشنگشون و موهای فرفرشون براشون ضعف میکردم اونا ثمره عشقی بودن ک تو چهارچوب قلبم زندانی بود ارباب یکم سختگیر بود و زیاد اجازه نمیداد من برم دیدن خانوادم هیچ وقت غرورشو نشکست تا بگه دلتنگم میشه همیشه هزارتا بهونه جور میکرد و یجوری نمیزاشت برم خدا نمیکرد ک مریض میشد مثل پروانه دورش میچرخیدم هیچ وقت تو عمرمم مردی نتونست دلمو بلرزونه ولی اربابم مالک جسم و جونم بود گلی هیچ وقت حسادت نکرد ولی من برعکس شبها که ارباب پیش اون بود فرداش کلی واسه ارباب قیافه میگرفتم
یه شب از شبهای زمستون تو اتاق تنها بودم گلی مهمون خونه بهار بود چون تازگی زایمان کرده بود اونموقع فرامرز و فریبرز ازدواج کرده بودن و عروسهام تو عمارت پیش خودم بودن ..ارباب که اومد خسته بود کتشو اویز کرد و رفت زیر کرسی ک بخوابه
پارت اخر
رفتم پشتش و چندباری پشتشو بوسیدم خندید و گفت :یادته شبی که دوقلوها رو حامله بودی پیشت خوابیدم صدبار پشتمو بوس کردی نمیدونی چقدر تو دلم لذت بردم از اون علاقه بچه گانه ات الانم باز بچه شدی ؟ محکم چسبیدم بهش و گفتم حالا ک مادربزرگ شدم ولی هنوز دلم میخواد همونجوری باشم تو ارباب منی روزی ک اجازه ندادی از عمارت برم دنیارو ب من دادن ته دلم اشوب بود ولی تا نگاهت میکردم دلم ضعف میرفت قصه عشق من از روزی که حتی نمیدونستم این مرد که هفده سال ازم بزرگتره کیه و دلش پیش کیه راست گفتن تقدیر هرکسی از پیش نوشته شده چرخید به طرفم و موهامو از روی صورتم کنار زد وچرخید به طرفم و موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت :کاش هیچ وقت اون چهارسال هم نمیزاشتم بری خودم مقصرم که محرمیتو بخشیدم ولی اون بوسه ات رنگ و بوی دیگه ای داشت اون بغل کردنت دختره کم عقل کدوم ادمی حاضر میشه از دلش دست بکشه نوک بینی اشو بوسیدم و موهای فرفریشو بهم ریختم و گفتم :اگه کم عقل نبودم که اینجور اینجا منتظر شما نمیشدم بغلم کرد و تو اغوشش ب خواب رفتم شبی ک از پیشم رفت همه دنیا برام بی رنگ شده تا حالا کاش حداقل اون دنیا هم ببینمش دلتنگ خونه کاهگلی ام ک تو خواب هرشب اونجام دلتنگ خونه شهر ک الان اپارتمان شده دلتنگ زینب خانم همدم قلبم دلتنگ مادرم ک سالها از برادرشوهرش عذاب کشید دلتنگ زنعمویی ک یروز نفهمید شوهر یعنی چی دلتنگ گلی ک بهترین خلقت خدا بود و دلتنگ اربابم ک جاشو یه سنگ قبر پر کرده حتی وقتهایی ک عصبی بود و دعوام میکرد باز با عشق نگاهش میکردم عصبانیتشم میپرستیدم هییی چه دنیایی مثل خوابی ک تا بیدار بشی تموم شده خداروشکر ک مدیون جوونیم نشدم و راه درست رو انتخاب کردم
ارباب دلتنگتم
(پایان)
داستان رو نوه اشرف تعریف کرده