cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمان های عاشقانه همراه با چالش و حس خوب ❤️😍

👉 @Romanticnovels123 👈لینک کانال مون سلام  به کانال رمان های عاشقانه همراه با چالش خوش امدید❤ امیدوارم از خواندن رمان های این کانال لذت ببرید❤ چالش رو هر شب ساعت 8 میزارم آماده باشید ❤❤ طفا کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید ❤❤

Більше
Рекламні дописи
198
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
+130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

🏴 رمــــز و راز تاســــوعا: پیدا کردن یکصد دوست معجـــــــزه نیست معجـــــــزه پیدا کردن تنها یک دوست است که در کنار شما بایستد حتی زمـــــــانیکه صدها نفرعلیه شما صف کشیده اند فرا رسیدن تاسوعای حسینی تسلیت باد 🏴
Показати все...
  صبحم همہ خیر است اگر شادے ِ جانمـ از گرمے ِمِهرانه ے لبخند ِ تو باشد 🌺سلام صبحتون بخیر 🌺
Показати все...
دو چیز از یاد آدم نمیره دوستهای خوب روزهای خوب ولی یک چیز همیشه توقلب آدم میمونه روزهای خوبی که با دوستای خوب گذشت. شب بخیر 💙🌺
Показати все...
👍 1👏 1
00:00♥️ باید یه چیزی باشه که تو رو به زندگی سنجاق کنه؛ یه جایی یه دلیلی یه آدمی..
Показати все...
👏 1
در نهایت، کسی که دوستت دارد با تو خواهد ماند و نه کسی که تو دوستش داری...‌
Показати все...
👍 1
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند بگرداند مرا، آن کس که گردون را بگرداند حضرت مولانا:
Показати все...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  خانم بادیگارد  ❤️❤️😍 نویسنده :  صحرا پارت : ۲۲ شما چقدر بدبختین...بچه ندارین؟ __نه. __اوخی.پس تو این خونه به این بزرگی چیکار می کنید؟بهتر نبود خونه کوچیکتر بگیری؟اخ باز یادم رفت تو بخاطر پول با نیما ازدواج کردی.باشه الان که رفتم خونه ام به رهام و رها می گم مامانشون هنوز داره نفس می کشه.داره هوای این جامعه رو با نفس های سمی اش الوده می کنه. به سمت در ورودی رفتم که با دوتا غول برخورد کردم.ای بر ارواح عمه ات درود... داد زدم: __گم شید کنار. تعظیم کوچیکی کردن و گفتن خانوم کوچیک شما نمی تونید از عمارت خارج شید. دوباره داد زدم: __گفتم گشو می خوام رد شم. با دستم هلش دادم اما از جاش تکون نخورد.کتکش می زدم اما فقط وایساده بود و تحمل می کرد .رو زمین زانو زدم و گریه می کردم اخه این بدبخت چه گناهی داشت؟ وایسا ببینم.با دقت بهش نگاه کردم: __تو.تو همون نبودی که تو همونی می خواستی منو با اسلحه بکشی؟ __خانوم کوچیک من همچین جسارتی نکردم.من می خواستم جونتون وحفظ کنم.چند نفر می خواستن مزاحمتون بشن. از کار اون شبم پشیمون شدم.پرسیدم: __حالت که بد نشد؟پات خوبه؟زیاد خون از دست داد؟ راستی اسمت چیه؟ __نه خانوم.حالم خوبه.اسمم محمد رضاست.محمد صدام می کنن. __به هر حال بابت اون کارم متاسفم. اقا محمد. داشتم می رفتم داخل که صدام کرد: __خانوم کوچیک؟شما ادم خوبی هستید.من متاسفم که مجبور شدم رو به زور بیارمتون تو این جهنم. با بغض جواب دادم: __ممنون.تو خونه یه دوری زدم هر سالن 5 تا اتاق خواب داشت که هر اتاق مجهز به سرویس بهداشتی بود.دوتا اشپز خونه داره(دوتا اشپزخونه رو می خوان چیکار؟) وارد یکی از اتاقا شدم. نمای فوق العاده زیبایی داشت .یه تراس که از روی اون کاملا می شد دریا رو دید.چون طبقه پایین دوم بود فاصله زیادی با زمین نداشت.لباسمو درست کردم.دفتر کامران برداشتم و با یه ملافه که از نرده اویزون کرده بودم رفتم پایین. __اخخ.مچ پام خرد به یه تخته سنگ. وایی درد می کنه.خدا کنه چیزی نشه من بتونم فرار کنم.داشتم می دویدم که یکی محکم دستم و گرفت.برگشتم.خدایا این دیگه کیه؟چه قیافه اشنایی داره: __تو کی هستی؟ولم کن میخوام برم. __منو یادت نمیاد؟اون شب تو مهمونی.مسابقه رقص...چیزی یادت نیومد؟ __اها اره.خب خوشحالم دوباره دیدمت.من دیگه باید برم. دستمو محکم گرفت و منو به سمت ماشینی که پارک شده بود برد: __نچ نچ تو برگ برنده منی.تو بامن میای. چی ؟برگ برنده؟پس منظور محمد از برگ برنده دشمنا این پسره بود؟ دستم تو دستش بود. دستش و پیچوندم.از درد زانو زده بود. با زا نوم کوبیدم تو سرش با حالت منگی از جاش بلند شد بیاد سمتم.مشتشو حواله صورتم کرد.فکر کنم چشم باد کنه. دوباره بازانوم زدم تو شکمش.بعد یه لگد بین پاهاش زدم.اون یه لگد به کمرم زد افتادم رو زمین خواست بیاد سمتم که یه مشت شن و ریختم تو چشاش.دوتا مشت تو دماغش زدم و فلنگو بستم. داشتم می دویدم. https://t.me/Romanticnovels123/18489
Показати все...
رمان های عاشقانه همراه با چالش و حس خوب ❤️😍

🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  خانم بادیگارد  ❤️❤️😍 نویسنده :  صحرا پارت : ۱۸ __ببخشید رییس من تو یه قسمت از نقشه ها مشکل دارم می تونید کمک کنید؟ __بله.حتما نقشه رو مقابلم گذاشت تمام و کمال بهش توضیح دادم.اون نشسته بودد روی صندلی و من خم شده بودم تا بهش توضیح بدم بعد از پایان توضیح پرسیدم: __متوجه شدی؟ روشو برگردون وگفت : __بله. همونطور بهش خیره شده بودم که بدون فکر بوسیدمش. از جاش بلند شد و یه سیلی تو گوشم زد: __مردتیکه بی شعور.به چه جرئتی به من دست زدی؟ شما همه اتون همینید. از دفترم رفت.حرفش برام سنگین بود نمی تونستم درک کنم.دیگه نیومد شرکت.نمی دیدمش چند بار رفتم خونه اشون.اما کسی جواب درست حسابی بهم نمی داد.روز به روز بیشتر دلم براش تنگ می شد... نمی دونستم چی کار کنم. یه روز کسل کننده تو دفترم نشسته بودم که نیما دوستم اومد.نیما هم دوست دوران بچگیمه.هم شریکم تو شرکت نشست رو مبل وگفت: __کاوه باورت نمی شه بلاخره راضی شد باهام ازدواج کنه. __کی؟ __دریا.بلاخره قبول کرد.خب من برم به بقیه خبر بدم. دنیا رو سرم خراب شد...تو این دنیا نبودم.یه چیزی بود ...یه چیز بین مرگ و زندگی.خوب وبد.دیدن وندیدن.نمی دونم.خوشحال باشم از اینکه…

🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  خانم بادیگارد ❤️❤️😍 نویسنده : صحرا پارت : ۲۱ (این جمله رو با تمسخر گفتم) __ماهان .می دونم در حقت بد کردم.می دونم برات پدر نبودم.اما الان پشیمونم .می خوام برات پدری کنم . _واو....تو چقدر بزرگواری؟پتروس فداکار.نه نانا اگر می خواستی برام پدری کنی تو ای22سال به اندازه کافی وقت داشتی.تازه من یه پدر بالهوس نمی خوام.کسی که بخاطر هوسرانیش به زنش و بچه اش و بهترین دوستش خیانت کرد. بایه سیلی تو گوشم جوابمو داد.منم حرمت پدر بودنش و گذاشتم کنار یه سیلی زدم: __این بخاطر مادرم بود. دومی و هم زدم: __اینم بخاطر خودم بود. واکنشی نشون نداد سرش و پایین انداخته بود ادامه دادم: __تو تمام این 22سال به خودم افتخار می کردم.به پدرم که شجاعانه کشته شد.مادر خونده ام بهم گفته بود پدرم پلیس بوده که تو یکی از ماموریت ها کشته شد.اما حالا فهمیدم پدرم یه ادم رذل بود که بخاطر هوسرانی اش حاضر شد بچه اش و از خودش جدا کنه.حاضر شد دخترش و بفروشه. مکثی کردم.برگشتم تو چهره و بدن انا دقیق شدم: __چرا؟می خواستی جسمش و به دست بیاری؟من که بعید می دونم فکر کنم حتی قبل از ازدواجتون جسمش و به دست اورده بودی... نه؟انا جون؟؟راستی انا جون رها و رهام و دیدی؟ یادمه اولین روزی که به عنوان بادیگارد پامو تو خونه اشون گذاشتم بهم گفت پدر مادرم مرده. اون عکس خاک گرفته تو کتابخونه مال توئه؟اخی یه دستمالم بهش نکشیدن که؟ داشت اشک می ریخت نقطه ضعف هر دوتاشون و پیدا کردم سر نیما(خوشم نمیادبهش بگم بابا)پایین بود اما انا به من نگاه می کرد اشک می ریخت : __ماهان جون منو ببخش.من بد کردم درحق همه اتون. __اون که بلـــــــه...اما دارم فکر می کنم با بخشیدنتون چطور 22 سال به خودم برگردونم؟28 سال و به رهام و 24 سال و به رها پس بدم.به نظرت این عمر تلف شده بر می گرده؟... https://t.me/Romanticnovels123/18488
Показати все...
📚 حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) میکند. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
Показати все...
داستان زیبا و آموزنده 👇👇 🔴 حکایت بهلول عاقل روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.  سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟  تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.  @pand_zarbolmasal
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.