cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🌚 » داستان ترسناک

شاید برای توام اتفاق بیفته . . . !! خاطرات ترسناک خود شما » 👁 ارسال خاطره » @BlackCell_bot

Більше
Рекламні дописи
146 982
Підписники
-11124 години
-1 0177 днів
-5 33130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступнеДивитись в Telegram
🤯جالب است بدانید وزن مغز آلبرت انیشتین 1230 گرم بود اما متوسط وزن مغز سایر انساها 1400 گرم میباشد. علت نابغه بودن انیشتین مربوط به نورون هایش بود زیرا این نورون ها چگالیشون به مراتب از مغز سایر انسانها نیز بسیار بیشتر بوده است و در نهایت حجم اطلاعات زیاد در مغز آلبرت اینشتین وجود داشته است. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
🤯 12👍 4😱 1
#ارسالی سلام زری هستم ۲۳سالمه از گیلان این دو داستانی که میخام تعریف کنم اتفاقاتی هست که واسه مامانبزرگم ودایمم افتاده اولیش (مامان بزرگم اینا داخل یکی از روستاهای گیلان زندگی میکردن و اون موقع دامدار بودنو اینا از زبون مامان بزرگم میشنوین) اذان مغرب گذشته بود و هنوز گاو و تعدادی گوسفندا برنگشته بودن و هرچی منتظر موندم خبری ازشون نشد و هوا هم کم کم داشت تاریک تاریک میشد دیدم فایده نداره خودم حرکت کردم سمت صحرا و دشت دنبالشون همین جور میرفتم و صداشون میکردم یه دقیقه حس کردم یکی صدام کرد فاطمه فاطمه  صداش اشنا بود جوابشو دادم  چن ثانیه وایسادم جوابی نداد گفتم شاید توهم زدم دوباره حیوونا رو صدا کردم و حرکت کردم دوباره یکی صدام زد فاطمه بیا کمک  چن بار تکرار کرد صداش مثل صدای هَوا بود(هَوا زن همسایشون بوده) هنگ کردم  دوباره جوابش دادم ولی دیگم جواب نداد دل نگرون بودم با خودم گفتم هوا تو این تاریکی چیکار میکرد همینجور با خودم کلنجار میرفتموو تو فکر بودم تا حیوونارو پیدا کردم حرکت کردم سمت روستا دیگ صدایی نشنیدم توراه برگشت رفتم در خونه همسایمون پسرش در باز کرد گفتم: علی مامانت کجاست ،گفت: داره نماز میخونه خواستم خداحافظی کنم برم هَوا اومد بیرون و سلام و احوال پرسی کرد  بدون اینکه جواب احوال پرسیشو بدم گفتم هوا تو تو صحرا به ای تاریکی چی کار میکردی چیزیت شده سالمی چرا کمک میخاستی هوا دید دل نگرونم و  اول هنگ کرده بود و بعد میخاست من نترسم گفت اره دنبال گوسفندا بودم و ایناا منم دیگ چیزی نگفتم خدافظی کردم باش، فرداش دوباره ازش پرسیدم  هوا دیشب چت شده بود  چرا کمک میخاستی کمی مکث کرد بعد گفت فاطمه دیشب من نبودم حالم یه جوری شد دیگ ادامه ندادم و دیگ هیچوقت از اون به بعد از تاریکی شب صحرا نرفتم.. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
👍 26🤯 6😱 5🌚 3 1
Фото недоступнеДивитись в Telegram
🚨باورش سخته اما آدلوف هیتلر در سال 1938 از دید مجله تایم به عنوان مرد سال جهان انتخاب شد و جالب تر از اون یك سال بعد در سال 1939 هیتلر به عنوان نامزد کسب جایزه صلح نوبل انتخاب شد. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
🤯 41👍 11 8😱 3🌚 1
#ارسالی این کاملا واقعیه شاید باور نکنید ولی من میگم واسه کسایی که میدونن دارم راست میگم.من الان کلاس دهم هستم وقتی که کلاس سوم بودم روز اخر مدرسه بود.مدیر اومد و به من و سه تا دیگه از دوستامون گفت که بریم طبقه بالارو بگردیم که اگر کسی بود بیاریمش پایین چون میخواست در رو قفل کنه. ما رفتیم بالا و کلاس های طبقه بالای پنج تا بود ما هرکدوممون یک کلاسو گشتیم یکی از بچه ها رسید به کلاس اخر و گفت بچه ها اینجا ی چاقو خونی هست که رو میزه خون هم داره چکه میکنه ازش.ما خیلیی ترسیدیم و با گریه رفتیم پایین و به مدیر گفتیم بالا یه چاقو خونی هست کلاس اخر اینا و گفت خیالاتی شدین اشتباه دیدین اینا.بعد گفت دوباره برین بگردین ماهم ترسیده بودیم قبول نکردیم ولی از مدیرمون بیشتر میترسیدیم پس دوباره با بدبختی رفتیم بالا. رفتیم همون کلاس های دیگرو بزور گشتیم دو سه تا اخری بجز اونی که چاقو توش بود.بعد من ی نگا دیگه انداختم دید چاقوعه سر جاشه بعد دیدم دوستام دارم میرن خواستم برم ی صدایی شنیدم انگار که میز تکون خورد.بعد نگا که کردم میز یهو پرت شد سمتم منم با سرعت هرچه تمام تر میدوییدم و جیغ میزدمو گریه میکردم.رفتم پایین به مدیر گفتم جن حمله کرد بهمو اینا گفت خودتون جنین😐.بعد خلاصه با گریه رفتیم خونه. بعد از حدودا ۱۵ الی ۲۰روز ی خواب دیدم که توی همون نماز خونه روبه روی همون کلاس ی دختر هست با موهای بلند تقریبا صورتش معلوم نبود.بعد هرکی میرفت جلوی نماز خونه یهو توی نماز خونه ظاهر میشد و با همون چاقو خونی که تو کلاس دیده بودیم بچه هارو میکشت و در نماز خونه هم قفل بود کسی نمیتونست فرار کنه.و همین بود اما من فکر میکنم قبلا دختری اونجا مرده بوده اما عجیب بود واسم چون من پسرم و دختر توی مدرسه پسرونه چکار میکرده که مرده باشه.درهر صورت این خواب من و اون خاطره ای که داشتم به هم مرتبط بودن.امیدوارم هیچوقت همچین اتفاقی براتون نیوفته. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
👍 47😱 18🤯 9🌚 5 4
#ارسالی سلام من ارمین هستم ۱۹ سالمه چند ماه پیش با دوستام قرار گذاشتیم که باهم دست جمی بریم شمال و توی جنگل خونه بگیرم خب روز بعد حرکت کردیم سمت شمال اصلا حسش نبود که بریم. بعد که رفتیم توی راه لاستیک ترکید بهتون میگم اصلا قسمت نبود بعد ۳ یا ۴ ساعت گشتن یه مکانیکی پیدا کردیم پیدا کردیم و دباره راه افتادیم ساعت هفت هفت و ۳۰ رسیدیم. بعد رفتیم خونه گرفتیمو رفتیم یکم چیپسو پفکو این چیزا خریدیم که با مشروب بخوریم وقتی که وارد خونه شدیم احساس سنگینی کردم نقشه ی خونه توری بود که وقتی وارد حیاط میشدی سمت چپ یک سرویس بهداشتی بود ته حیاط یک باغچه وارد اتاق خونه که میشدی یک راه رو بود که سمت راستش یک اتاق ۶ ۷ متری بود که تخت داشت اشپز خونشم در داشت باید درو باز میکردی که وارد بشی مستقیم که میرفتی پزیراییش بود ساعت ۲ یا ۳ شب بود داشتیم مشروب میخوردیم که یکی از بچها یک دفعه داد زد گفت بخدا یکی تو اشپز خونس ماهم بهش خندیدیم بهش گفتیم بد مستی توهم زدی اونم دیگه خیالش راحت شد. وقت خواب رسید دیگه رفتیم بالشتو پتو هارو از ماشین در اوردیم که دیگه بخوابیم خب بچه ها خوابیدن بعد من رفتم ظرفا و چیزایی که کثیف کردیمو بشورم که حس میکردم یکی پشت سرمه از گوشه ی چشمم حسش میکردم بعد فهمیدم که اون دوستم نیما دروغ نمیگفت که یکی تو اتاق منم احمیت ندادم و یک صلوات فرستادم بعد وقتی که ظرفا تموم شدن داشتم میخوابیدم یک دفعه ای دباره نیما داد زد همه بچها بیدار شدن منم رفتم ببینم چی شده نیما میگفت من دیگه نمیمونم اینجا اینجا جن داره‌. صورتش عین گچ سفید شده بود ما یکم ارومش کردیمو اینا بعد بهش گفتیم چی شده چرا داد زدی اینا من شک کرده بودم که جن داره خونه گفت یکی اومده بالا سرم باصدای کلفت تو گوشم گفته بلندشید برید منم که میخواستم بچه هارو اروم کنم که نترسن بهش گفتم من بودم گفتم بیا کمکم بعد کم کم بچه ها میرفتن میخوابیدن منم جریانو واسه علی دوستم که بزرگ هممون بود تعریف کردم چون بچه ها مهمون منو علی بودن نمیخواستیم مسافراته خراب بشه بعد فردا صبح که علی رفت پاشو از خونه گذاشت بیرون یه مرد از اونجا رد شد توری که تعریف میکرد علی گفت مرده بهم گفته باترس شما این خونرو اجاره کردید بهش گفته بله چرا مرده گفته این خونه قبلا یه مرد جوونی توش زندگی میکرده که از دست خانوادش خودشو دار زده بعد علی با ترس اومد همه وسایله خودشو بچه ها رو جمع کرد فقط با داد گفت بریم همه بچها ترسیده بودن ماهم ترسو لرزون همه وسایلو جمع کردیم رفتیم کنار اب بعد که موضوعو تعریف کرد نیما سرمون داد زد گفت دیدین الکی نمیگفتم بعد گذاشت رفت نشست تو ماشین کلا ۶ نفر بودیم بعد یکی از بچها درومد گفت کی میمونه کی میره کلا سه نفرمون با ماشین نیما رفتن شهرمون ما سه نفرم موندیم که رفتیم سر جاده اون مردرو پیدا کنیم که بهش بگیم چرا این خونرو بهمون دادی رفتیم همه جادرو گشتیم ولی مرده نبودش بعد رفیم شهرمون و با بچه ها حرف زدیم بهشون گفتیم اول از جایی متمعن بشیم بعد بریم شماهم همینطور از جایی متمعن بشید بعد برید ممنون که وقت گذاشتید و خاطره ی من و دوستانم رو خوندید.❤ 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
👍 47🤯 13😱 5🌚 5 4
Фото недоступнеДивитись в Telegram
🚨فرشته چاقو یك مجسمه غول پیکر در کشور ولز میباشد ، در ساخت این مجسمه عظیم از تعداد 100000 چاقو استفاده شده است ، تمام این چاقو ها در یك قرن گذشته از مجرمین سراسر بریتانیا مصادره شده. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
🤯 36👍 9 3😱 3
Фото недоступнеДивитись в Telegram
🚨در سال 19‌02 آتشفشان کوه پله شدیدا فوران کرد و تمام 30000 نفر شهروند شهر سنت‌ پیر کُشته شدن به جز یك نفر و اون یك نفر یك مجرم بنام مارتین که در بند زندان بود و قرار بود همون روز اعدام بشه. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
🤯 70👍 11🌚 5 4😱 4
#ارسالی سلام به همگی من این خاطره ای که دارم تعریف میکنم برای مادربزرگم اتفاق افتاده مامانبزرگم توی یکی از روستا های زنجان زندگی می‌کرد اونموقع ها که بچه بوده حدود ۴۵ سال پیش خواهر و برادراش وقتی که بدنیا میومدن می مردن یه روز که برادرش بدنیا میاد از قضا که توی روستا ها وقتی یه مسافر میومده شب رو خونه ی یکی از روستایی ها سر میکرده و صبح میرفته یه مردی بوده که سید میگفتن بهش یه شب میاد خونه ی مادربزرگم و ماجرا رو بهش میگن که بچه‌هاشون زنده نمی مونن اینم میگه براتون دعا بنویسم یه کاسه آب و مقداری نون خشک از بابای مادربزرگم درخواست میکنه اونا هم میارن براش نون خشک رو خرد میکنه و روی آب میریزه و چند تا اسم عجیب و غریب میگه از توی کاسه وقتی که  یه اسم خاص میگفته حدود ۱۰۰۰ تا جوجه میاد بیرون و توی خونه پخش میشه و یه اسم دیگه چندین تا زن که بچه بغلشون بوده و یه چشم وسط پیشونی داشن اونم به صورت عمودی کن خونه پخش میشن مادر بزرگم میگفت جوجه ها روی ما میومدن و روی برادرم بعدش بابای مادربزرگم میگه که اینا رو از خونم جمع کن اونم میگه باید پول بدید مگرنه تا ابد اینا می مونن توی خونتون خلاصه دعانویسه بلند میشه میره و خونه ام پر جوجه و زن های یه چشم‌بعدش بابای مادربزرگم یه تفنگ داشته که با اون دعانویس رو تهدید میکنه اونم یه چیز هایی میگه و دوباره بر میگردن داخل کاسه ی آب مرسی که خوندید اگه ری اکشن این خاطره زیاد باشه بازم خاطره های بابای مامانبزرگم و راجب همون برادر مادربزرگم اتفاق عجیب افتاده رو میگم براتون  🫧✨ 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
👍 65🤯 24🌚 17 8😱 8
Фото недоступнеДивитись в Telegram
🚨کسایی که از ژانر وحشت روانشناختی خوششون میاد بدون هیچ شک و تردیدی فیلم ghostland 2018 رو حتما تماشا کنن.. 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
🤯 29👍 13😱 3
#ارسالی #پارت_دوم توی دستش ی قرآن ی گلاب و نمک بود . اومد داخل و ی سوره بالای سر طرنم خوند و با نمک ی دایره دور طرنم کشید . گلاب ریخت تو دستش و میپاشید سمت طرنم و به ما گفت هرچی شد نزدیک نشین . طرنم داشت گریه میکرد و پیرزنه همینطور داشت قرآن میخوند یهو طرنم جیغ زد و پیرزنه تند تر و بلند تر قرآن میخوند طرنم سرشو مثل دیوونه ها تکونی میداد و همه‌ی بدنش میلرزید یهو داد زد پیرزن احمق میکشمت.  اون‌موقع دوهزاریمون افتاد که ی جن رفته تو بدن طرنم . پیرزنه گفت شیطان بیشرف بچه هاتو میکشم اگه نری از بدن این دختر بیرون . اینو که گفت طرنم ی جیغ بلند زد که همه‌ی همسایه ها اومدن . پیرزنه به من گفت در خونم بازه سریع برو ی دفتر رو جا کفشی جلو دره برش دار بیار . رفتم و سریع دفترچه برداشتم و اومدم . گفت بازش کن ی جاش نوشته شماره ی شهناز خانم ، زنگ بزن به اون بگو سریع بیاد اون جن گیر خیلی قویه . سریع موبایلمو بر داشتم و زنگ زدم به شماره و خلاصه جریانو براش تعریف کردم . بعد از نیم ساعت خانمه اومد . و تمام این مدت اون پیرزنه با صدای بلند بالا سرش قرآن میخوند و طرنم نمیتونست حرکت که و از اون دایره نمکه بیاد بیرون . تا خانمه اومد چیزایی از کیفش در آورد و همه ی مارو بیرون کرد و درو بست و فقط خودش و طرنم تو خونه موندن . به همسایه ها گفتیم نگران نباشن و برن و راضیشون کردیم به پلیس زنگ نزنن . صدای خنده و جیغ و گریه از خونه می اومد و شنیدم که اون خانمه به جن درون طرنم گفت بلاخره کار خودتو کردی بیشرف ؟ الان بچه هاتو تیکه تیکه میکنم ميندازم جلو گرگا . یهو صدای طرنم عوض شد و با صدای کلف و کریه گفت دست به بچه هام نزن . خانمه بهش گفت یا این دخترو ول میکنی یا بچه هاتو میکشم . از لای در دیدم ی کاغذ در آورد و روش یچی نوشت و آتیش زد . یهو جنه گفت بچمو نکشششششش وگرنه زندگیتو سیاه میکنم . بعد خانمه گفت من خیلی وقته زندگیم سیاهه تو کاری نمیتونی کنی . بعد یچی خوند و ی آب ریخت تو صورت طرنم . طرنم ی جیغ زد و بعد بیهوش شد . منو آتریسا دویدیم داخل خونه ، خانمه هم گفت تموم شد دیگه خیالتون راحت . سریع رفتم طرنمو بغل کردم بردمش رو مبل برای . صورتش و بدنش یخ زده بود و شده بود رنگ کچ سریع براش آب قند درست کردم به هوش که اومد هیچی یادش نمیومد ماهم چیزی زیادی بهش نگفتیم بترسه یه وقت . بعد از اون روز دیگه هیچی ندیدم و هیچ اتفاقی نیوفتاد و الان یک ساله باهم تو این خونه زندگی میکنیم . ببخشید طولانی شد خواستم چیزی از قلم نیوفته🤍 🌚»داستان ترسناک
Показати все...
👍 36🤯 8🌚 6😱 5
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.