▪︎عرۅسِ ڪإغـــــذﮰ▪︎
9 396
Підписники
-724 години
-677 днів
-34330 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
_ میخوای بیای بغلم بابایی؟
دخترک هق میزند و همچون گربه کوچک و ملوسی خودش را به پاهای مرد میچسباند
_ بذارید برم .. به خدا من کاری نکردم .. تابلوی مادرتون و من نشکستم
تابلو؟ البته که یک قاب عکس آنچنان مهم نبود که قصد داشته باشد دخترک را بخاطرش در این هوای برفی سلاخی کند
_ چرا متوجه نیستی عزیزم؟ گفتم بهونه دستم نده تا نخوام دهنت و سرویس کنم، نگفتم؟
_ ببخشید، باشه؟ میبخشی؟
پوزخند محوی گوشه لبش مینشیند و مقابل دخترک روی زانوهایش مینشیند
_ من که نمیخوام به دخترکوچولوم آسیب بزنم، فقط میخوام یاد بگیری که دختر خوبی باشی
چشمانش .. لعنتی آنچنان زیبا بود که نتوانست نگاهش را بیشتر از چند ثانیه روی آن دو تیله عسلی رنگ نگه دارد
سر پایین میگیرد و نگاهش روی رد خون روی برف ها مینشیند .. پریود شده بود؟
_ خانواده حرومیت کجان که ببینن دخترشون چطور داره روی برفا خونریزی میکنه؟
صدای گریههایش کمی بیش از حد معمول بالا رفته بود
از درد به خود میپیچید و او تنها نگاه میکرد
_ تروخدا .. من .. من درد دارم آقا
_ تو دختر اون حروملقمهای، یادت رفته؟ همونی که جون مادرم و گرفت .. فکر نکنم از مرگت ناراحت بشم عزیزم
ناراحت میشد اما پشیمان هرگز!
با این دختر شبها آرامش داشت، وقتی که تن سفید و زیبایش را در آغوش میگرفت و از موهایش نفس میکشید. دخترک مسکن بود برایش
لبهایش را به کام میگیرد و تولهسگ زیادی خوردنی بود
_ جلال؟
جلال رئیس محافظها با پالتوی بلندی نزدیکشان میشود
_ بله آقام؟
_ حواست بهش باشه! اگه سعی کرد بیاد تو عمارت میتونی سگارو آزاد کنی برای گرفتن و تیکه پارهکردنش
گره خوردن نفس در سینه جلال و دخترک را حس میکند
اخم میکند که جلال با تته پته لب میزند
_ ولی .. خانم ..
_ خانم؟ از کی تا حالا این یه کف دست شده خانم؟ سرت رو تنت اضافیه جلال؟
_ ببخشید رئیس .. چشم، هر چی شما بگین
آخرین نگاهش را به دخترک لرزان و میاندازد و انگار چیزی در قلبش تکات میخورد، دلش سوخته بود؟
با تکهای شکلات تلخ قهوهاش را مزهمزه میکند
ماهنسا زنی که به تازگی برای مستخدمی استخدام کرده بود با سری به زیر افتاده بستهای را دستش میدهد
_ این و از تو اتاق خانم پیدا کردم آقا
متعجب به بسته زل میزند و بیبیچک در اتاق دخترک چه میکرد؟
_ خانم مدام بالا میاره و چندروزه چیزی نمیخوره .. نمیدونم متوجه شدین یا نه ولی انگار کمیهم چاق شدن
متوجه برجستگی کوچک شکمش شده بود دیشب .. آن دخترک زیبایی که هر روزش را با دیدن چشمان عسلیاش آغاز میکرد حامله بود؟ در آن سرما چگونه طاقت میاورد؟
با یاد خونریزیاش با ترس و نگرانی از جا میپرد و همزمان صدای پارس بلند سگها به گوشش میرسد
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
100
Repost from N/a
_ رد انگشتای کدوم بیشرف بیناموسی روی صورتشه؟
با دیدن دخترک که معصومانه و نیمه جان گوشه خانه افتاده بود و دندان به روی هم سابید
_ چون گفتم به عنوان زنم نمیبینمش فکر کردین میتونید دست روش بلند کنید؟
انگشتش را نوازش وار روی گونهی سرخش کشید
هیچوقت نمیتوانست این دختر را به چشم همسر ببیند ،
فقط عقدش کرده بود تا نگاه های بقیه از روی زن و بچه ی برادر مرحومش برداشته شود
قمر سینه جلو داد
_ بیا که خوب رسیدی پسر
این دختر رسوامون کرده
آبرو برامون نذاشته
صورتش که سهله ، بفهمی چی به سرمون آورده خودت جای سالم تو تنش نمیذاری
برگه ای رو به طرف مرد گرفت
_ من ساده دلم سوخت گفتم زن جوون بیوه نمونه عقدش کنی ولی نگو این آب زیرکاه حتی از داداشت حامله نبوده
هاووش خشمگین توپید
_ چی میگی قمر؟
_ برای شناسنامه دایان آزمایش DNA خواستن جواب اومد که با DNA برادر مرحومت مطابقت نداره
الارُز بغض کرده اشک ریخت
این مرد هیچی از آن شب و رابطه اش با دخترک یادش نبود
فقط خودش از حقیقت خبر داشت!
ترسیده زانوهایش را جمع کرد
فریاد عصبی هاووش چهار ستون تن دخترک را لرزاند
_ برو بیرون قمــر
در اتاق که بسته شد الارز وحشت زده تکان خورد
هاووش درحالی که دکمه های پیراهنش را باز میکرد جلو رفت
_ تا امروز با اینکه زنم بودی بهت دست نزدم میدونی چرا؟
الارُز وحشت زده به چشمهای غرق خون مرد زل زد و او با بالاتنه برهنه جلو آمد
_ چون خوش نداشتم زنی که زیر برادرم بوده زیرخواب من شه!
دست مرد که به سمت کمربند شلوارش رفت الارز لرز کرد و گوشه ی دیوار چمباتمه زد
هاووش بیاعتنا پیشروی کرد
دستش را به طرف بالاتنه دخترک برد و پیراهنش را از تنش بیرون کشید
لب به روی پوست لطیف تنش چسباند و غرید
_ اما حالا که فهمیدم با برادرم رابطه نداشتی ، بدم نمیاد طعمتو بچشم ...
الارز به تقلا افتاد
خاطره آن شب که هاووش مست به اتاقش آمده بود باز در سرش تکرار میشد
باز میخواست تجاوز کند
باز میخواست به جانش بیفتد
آن شب جسمش را تصاحب کرد و فرزندش را در دلش کاشت و حال که هیچ بیاد نداشت باز رسوایی اش برای او بود!
التماس کرد
_ توروخدا ولم کن
هاووش پوزخند زد و روی تنش خیمه زد
_ وقتی گفتن برای البرز خواستگاریت کردن دنیا رو سرم آوار شد
از اینکه داداشم زودتر از من دست به کار شده و خوشکل ترین و معصوم ترین دختر محل رو مال خودش کرده
نیشخند زد و دندان هایش را روی پوست گردنش کشید
_ اما حالا میبینم اونقدر هم که فکر میکردم قدیس نبودی!
شلوارش را از پایش بیرون کشید
_ قبل از بیرون انداختن تو و اون تخم حرومت از این خونه ...
مکثی کرد و نیشخند زد
یک شب رویایی که نه ، اما یک شب بیاد موندنی برات میسازم
الارز التماس کرد
میخواست بگوید ،
از آن شب که خودش جسمش را تصاحب کرده بود
از اینکه دایان پسر خودش است و جز او کسی تنش را لمس نکرده است اما هاووش امانش نداد ،
کمرش را گرفت و روی تخت پرتش کرد و وحشیانه تر از اولین شب رابطه شان ، به جانش افتاد
و الارز حین درد با خود قسم خورد که تا ابد ... هرگز ، هرگز حقیقت را ، رابطه شان و پدر بودنش را به این مرد نگوید ...
https://t.me/+qqzYLZFTUcU5Yjk0
https://t.me/+qqzYLZFTUcU5Yjk0
پارت 185 هاووش میفهمه اونی که با زن برادرش رابطه داشته خودش بوده درحالی که شب قبل الارز و بچه اش رو از خونه ش پرت کرده بیرون و حالا با عذاب وجدان در به در دنبالشون میگرده 😭💔
100
Repost from N/a
«پارت رمان»
رادین پسر سادیسمی که وخیمترین بیمار آن آسایشگاه روانی است وارد اتاق آرامش می شود.
دخترکی که افسردگی حاد دارد!
و به طرف جسم خوابیده ی آرامش روی تختش نزدیک میشود.
سر سادیسمی آسایشگاه که دل باخته به تیله های آبی دخترک افسرده هم بندش..!
دکتر اعتمادی روانشناس آسایشگاه لحظه به لحظه ی اتفاقات را چک میکند.
از آنجایی که رادین بر خلاف سادیسمی بودنش بینهایت باهوش است.
دوربین مخفی درون اتاق آرامش داخل قفل در نصب شده است!
مقابل دخترک میایستد و دکتر اعتمادی نگاه مضطربش لحظهای از صفحه ی مانیتور جدا نمیشود.
پتو را از روی آرامش کنار میزند و پاهای سفید دخترک را در دست میگیرد.
انگشتانش نوازش وار روی پاهای سفید آرامش میلغزند.
سپس انگشتان پاهای دخترک را به دهان میکشد و با شهوت میمکد.
دکتر اعتمادی به سرعت از جا بلند میشود.
اما با قرار گرفتن دستان همسرش دکتر مجد رئیس آن آسایشگاه روی شانههایش دوباره روی صندلی مینشیند.
_بشین سر جات نوشین!
_نیما رادین داره به آرامش تجاوز میکنه!
اما دکتر مجد خونسردانه لب میزند:
_ دارم میبینم.. بشین نوشین!
دستان رادین هر لحظه دارند آرام آرام پیشروی میکنند و چشمان آرامش بر اثر آرامبخشهایی که به او تزریق کردهاند هنوز هم بسته است!
لباسهای دخترک توسط پسر سادیسمی آسایشگاه از تنش خارج میشوند.
نوشین نق میزند:
_ نیما..
و انگشت دکتر مجد روی بینیاش مینشیند.
_هیس.. بذار ببینم میخواد چیکار کنه..
دستان رادین روی سینه های آرامش می نشیند و برخلاف روان پریش بودنش تمام کارهایش را با لطافت انجام می دهد.
گویا که دست به شیع با ارزشی می زند و بترسد آسیبی به آن برسد.
نوشین غر میزند:
_ میخواد چیکار کنه نیما؟! داره به دختر مردم تجاوز میکنه!
_آروم باش نوشین من خودم خطبه ی محرمیت بینشون خوندم!
_تو چیکار کردی؟؟؟؟؟
_نوشین من دکتر روانپزشک و رئیس این آسایشگاهم میدونم دارم چیکار میکنم!
نوشین ساکت میشود و نگاه هر دو خیره ی مانیتور میشود.
بدن برهنه رادین روی تن دخترک خیمه میزند و لبهای دخترک خوابیده را حریصانه به کام می کشد.
نوشین از شدت اضطراب پلک روی هم قرار میدهد.
دکتر مجد زیر لب مینالد:
_این پسر با تمام روانی بودنش هیچ آسیبی به آرامش نمی زنه اون یه عاشق دیوونه اس!
با قرار گرفتن رادین میان پاهای دخترک نوشین طاقت نمیآورد و از جا بلند میشود و دکتر تشر میزند:
_یه دقیقه آروم بگیر نوشین!
_نیما رادین یه بیمار روانی عقلش درست کار نمیکنه اگه اون دختر حامله بشه چی؟
_دقیقاً همینو میخوام!
_چیییی؟؟؟؟؟
_آرامش باید حامله بشه نوشین این تنها راه بهبودی افسردگی حادشه!
با صدای آه زنانهای گردن هردو به طرف مانیتور می چرخد.
ورود افراد زیر 21 سال ممنوع🔞
#عاشقانه#صحنه دار #انتقامی
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
100
Repost from N/a
_ آیه واسه چی کیک پختی؟
آرایشم کردی! چه خبره؟
دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد
- ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من...
پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید
- واسه تولد داداشم!
می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود.
- ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه...
گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟
جواب سوالش را سهیل با لودگی داد
- آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره...
کیک شکلاتی!
دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که
همیشه از او بدش می آمد
- معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟
مائده هُلی به سوگل داد
- اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم...
جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد
سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد
- آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو...
نگاه کادو هم خریده... چیه؟
قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد
- ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟
برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول میکنه بیاد سمت تو؟
اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید
- اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه!
چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد.
تمام وجودش می لرزید
معید مسخره اش کرده بود؟
معید نامرد...
عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد
سوگل گفته بود، نازنین فخار؟
سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را...
راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود...
صبح روز بعد
- عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم
معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین
- جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب!
نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت
با ورودش به خانه بلند صدا زد
- آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار..
سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد
عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما...
متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد
- آیه نیست داداش ...
معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد
- کجاست؟ آیه؟
مائده شانه بالا انداخت
- برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود.
تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند...
معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود...
دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما...
https://t.me/+35qShK8Wk25lZmQ0
https://t.me/+35qShK8Wk25lZmQ0
https://t.me/+35qShK8Wk25lZmQ0
100
Repost from N/a
Показати все...6800
Repost from N/a
Показати все...3800
Repost from N/a
Показати все...2200
_ توله حرومیتو یک سال قالب داداش من کردی
چه حسی داشت الارز خانوم؟
از حرف مرد شوکه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد
_ب.. بچهام حالش خوبه هاووش خان؟
هاووش عصبی نگاهش کرد
_ اسم منو به دهنت نیار هرزه
خجالت نکشیدی؟
الارز بهت زده لب زد
_ چ....چی؟
هاووش با خشم و بیرحمی دایان را از آغوشش پایین انداخت
دایان با دو زانو روی زمین افتاد
صدای گریه ی درد آلود بچه بلند شد
لب های الارز لرزید و شتاب زده به طرف بچه اش دوید
هاووش خشمگین نعره زد
_ چه حسی داشت میدیدی مادرم قربون صدقش میره؟
الارز اشک ریخت و زانوی زخم پسرکش را لمس کرد
_ چه حسی داشت میدیدی بابام واسش اسباب بازی میخره؟
قلب الارز لرزید
هاووش فریاد زد
_ چه حسی داشت میدیدی من مثل پسرِ خودم بغل میگیرمش؟!
الارز اینبار تلخ لبخند زد
پسر خودش؟!
با کینه پچ زد
_ بایدم مثل پسر خودتون بغل میگرفتیدش
هاووش گیج دندان روی هم سایید و الارز ادامه داد
_ به هرحال خون خونو میکشه!
هاووش از عصبانیت لرزید
باورش نمیشد!
دخترک مرزهای وقاحت را جابه جا کرده بود
نتوانست خودش را کنترل کند
جلو رفت و با خشم موهای دخترک را از روی شال چنگ زد
دایان از شنیدن صدای جیغ های مادرش به گریه افتاد
_ چه خونی لعنتی چه خونی؟
انگشتانش را بیشتر فشرد
الارز با هق هق رو به دایان نالید
_ هیچی نیست مامانی
نترس عزیزم
هاووش فریاد زد
_ کدوم خون که برادرزادمو بردم بیمارستان و پرستار میگه نمونه خون نمیخونه؟
صدای نعره هایش در پارکینگ بیمارستان میپیچید
_ برادر من ده روزه مرده بی شرف
هنوز سیاهش تنمونه
خراب عوضی
الارز با گریه جیغ کشید
_ من خراب نیستم هاووش خان!
دیوانه وار جلو آمد و غرش کرد
_ به روحِ البرز قسم بچه از خونِ شاهینیاست
به مرگِ دایان قسم...
صدای سیلی در پارکینگ پیچید
گونه الارز سوخت و دایان جیغ کشید
_ ماما
سیلی بعدی محکم تر زده شد
دخترک روی زمین پخش شد و صدای گریه اش بالا رفت
هاووش غرید
_ اولی واسه قسم خوردن روح داداشمه
دومیش واسه قسم خوردن جون برادرزاده ایه که حتی هم خونمم نباشه یک سال بزرگش کردیم
پایش را بلند کرد
الارز چشمانش را بست
این مرد بی رحمی را تمام کرده بود....
لگدش در شکم دخترک فرو آمد
الارز از درد هق زد و او غرید
_ اینم واسه اینکه یادت باشه به هاووش نمیتونی دروغ بگی ، زن داداش!
سمت عقب که برگشت و دست دایان را گرفت و همراه خود کشید الارز نالید
_ بچم ... بچمو کجا میبری؟
بلندتر هق زد
_ نامرد
هاووش پوزخند زد
دایان ترسیده و زخمی تلاش میکرد خودش را از آغوش هاووش به طرف مادرش پایین بیندازد
_ ده روزه داداشم مرده
قراره برم به مادر و پدر داغدارش بگم تنها یادگاریش نتیجه خیانتِ مادر کثافتش بوده؟
الارز وارفته نگاهش کرد
هاووش بی رحم تر از همیشه ادامه داد
_ یه جور محو میشی که چشمم بهت نیفته الارز
وگرنه من برعکس البرز خوب یاد دارم چطور با هرزه ها رفتار کنم
صدای هق هق های الارز بالا رفت
_ ازت...ازت شکایت میکنم
_ بکن...
ثانیه ای فکرکرد و با بی رحمی ادامه داد
_ نمیدونم پسرت دوست داشته باشه وقتی بزرگ شد مادرش ولش کرده باشه و رفته باشه یا... سنگسار شده باشه!
الارز چشم بست
دیگر طاقت نداشت
چرا فقط او محکوم به زجر بود؟
مگر او تنها گناهکار ماجرا بود که تنها زجر میکشید؟
هاووش سمت اتومبیلش رفت که الارز نالید
_ شکایت کن ... شاید منو سنگسار کنن چون بعد از یک سال و نه ماه نمیتونم ثابت کنم بهم تجاوز کردی
هاووش ایستاد و الارز هق زد
_ اما ثمره تجاوزت بغلته هاووش خان!
یک آزمایش DNA ثابت میکنه چه بهم گذشت
دست های هاووش مشت شد و الارز تیر اخر را زد
_ روحِ البرز رو قسم خوردم اما نگفتم بچهی اونه!
گفتم تخم و ترکه شاهیناست!
فقط امیدوارم شبیه باباش کثافت و متجاوز نشه...
https://t.me/+jimG68lO0XxkMTdk
https://t.me/+jimG68lO0XxkMTdk
https://t.me/+jimG68lO0XxkMTdk
41120
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.