cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

•ضِـــمــٰٓـآْد•

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° پارت گذاری مرتب و منظم میباشد!! #ضِماد: مرهم جراحت 💜🔮 #کپی‌حرام‌میباشد

Більше
Рекламні дописи
15 408
Підписники
-1224 години
-1147 днів
-62230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
- تو دیگه کجا؟! حرف منیژه خانوم، لحن و حالت طلبکارانه اش، بسته شدن در به رویم... همه و همه باعث می شود لبخند روی لبم بماسد. هرچقدر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم. من هیچ کار اشتباهی نکرده ام که مستحق نگاه پر از تحقیر جاری ام، آن هم در شب عروسی جاری دیگرم و پشت در مجلس باشم! زیر نگاهش طاقت نمی آورم و سر به زیر می شوم. - عروسی دیگه! منیژه خانوم با شنیدن این حرف قهقهه می زند. انگار که خنده دارترین جوک در تمام عمرش را شنیده باشد. میان خنده بریده بریده می گوید: تو؟! واقعا... خودتو... قاطی ما می کنی؟! توِ... توِ گدا گشنه؟! از شدت حقارت دستانم را در هم قفل می کنم. منیژه خانوم با بدجنسی می گوید: - امشب خدمتکار تو عروسی هست! نیازی به وجود تو نیست! قلبم می شکند. تمام این رفتارها از بی غیرتی شوهر خودم آب می خورد. اگر ژوپین مرا مجبور نمی کرد همیشه مقابل خانواده اش خم و راست شوم، هرگز جاری ام مرا خدمتکار خودشان نمی دانست. - هان چیه؟! نکنه آقا ژوپین زبون صدمتریت رو بریده داده هاپو بردتش؟! صدای آهنگ و پایکوبی از داخل خانه به گوش می رسد. دلم می خواست برای چند ساعت هم که شده شاد باشم! - من هم به این عروسی دعوتم! با جان کندن این را به زبان می آورم و نمی گویم که من هرگز خودم را از این طایفه ندانسته ام! نمی گویم اگر اینجا مانده ام، بخاطر آن است که جای دیگری ندارم! بخاطر آنکه بعد از ازدواج از خانواده ام طرد شده ام! منیژه خانوم با نارضایتی از جلوی در کنار می رود و می گوید: باشه! بیا تو! اما حواست باشه به میوه و شیرینی حمله نکنی! حوصله ی آبروریزی ندارم! دلم می خواهد موهایش را بکنم و کف دستش بگذارم. این حرف ها را باید به بچه های خودش میزد که چند سال پیش گند زد به عروسی ام! اما دندان روی جگر می گذارم و پشت سرش راه میفتم. منی که به لطف ژوپین و محروم شدن از غذا، معده ام هر خوراکی ای را رد می کرد، چگونه می توانستم به میوه و شیرینی حمله کنم؟! منیژه خانوم مرا به گوشه ی سالن می برد. - همینجا بمون! حوصله ی ندیدبدید بازیت رو ندارم! درحالیکه تمام وجودم از حقارت و بغض می لرزد همانجا به تماشای رقص بقیه می ایستم. جاری ام با طنازی می چرخد و برادر شوهرم پیشانی اش را می بوسد. یاد شب عروسی خودم می افتم که فقط چند ساعت توانستم لباس سفید بر تنم داشته باشم. چراکه به لطف بچه های منیژه خانوم لباس عروسم کثیف شد! اجازه ی رقصیدن هم نداشتم و خبری از نگاه و بوسه ی ژوپین نبود! نگاهم به کیک چند طبقه می افتد و یاد کیک عروسی خودم می افتم. یک کیک کوچک با تزئین مسخره که پدر شوهرم از سر کوچه خرید و بچه ها با انگشتشان به جان خامه ی قرمزش افتادند! کاش به عروسی نمی آمدم... آن موقع فقط یک حسرت به دلم می ماند و حالا هزاران! به سمت در خروجی میروم که نگاهم به ژوپین می افتد که در حال رقص با دختری است. این بار احساس می کنم جان از تنم رفته است! خودم خوب می دانستم ژوپین دوست دختر دارد، اما انتظار نداشتم در جمع خانوادگی ای که من هم هستم چنین کاری انجام دهد! ژوپین نگاهش که به من می افتد به سمتم می آید و می غرد: اینجا چه غلطی می کنی تو؟! این چیه پوشیدی؟! می خوای آبروم رو ببری؟! - اما خودت این لباس رو برام خریدی! - بسه بسه! واسه من بلبل زبونی نکن! الان هم میری بیرون سالن! - اما من... با غیظ حرفم را قطع می کند. - اما بی اما! فقط میگی چشم! برو بیرون. هر وقت کیک رو بریدن میگم یه تیکه بندازن جلوت! درد حرف هایش از یک طرف و درد نگاه خیره ی آن دختر که منتظر ژوپین است از یک طرف دیگر... - من دیگه اینجا نمی مونم! به خونه هم برنمیگردم! ژوپین می خندد. - کار خوبی می کنی! اگه جایی پیدا کردی، حتما برو! در همان حین پدر و مادرم را می بینم که وارد سالن می شوند. یعنی امکان دارد مرا بخشیده باشند؟! یعنی می توانم بروم؟! ژوپین با تمسخر می گوید: چته؟! سکته کردی؟! - من امروز برای همیشه از زندگیت میرم بیرون! - تو که حتی ننه بابات هم نمی... ژوپین درحالیکه این را می گوید، رد نگاهم را دنبال می کند و با دیدن پدر و مادرم حرف در دهانش نصف و نیمه می ماند. https://t.me/+6YPGB6Vdrc1iNDE8 https://t.me/+6YPGB6Vdrc1iNDE8 خانواده ی دختره بعد از ازدواجش طردش کردن 🥺 پسره مدام تحقیرش می کنه تا اینکه شب عروسی برادرش پدر و مادر دختره میان و دخترشون رو می برن! 🥺
Показати все...
Repost from N/a
ــ عمو میگفت قراره این هفته واست خاستگار بیاد اینطور که تعریف میکرد مایه داره و خانوادش اصیل و خوش نامن غم از صدای مردونه و گرفته اش میبارید .. فنجون قهوه رو به لبهام نزدیک کردم و به سیاهی شب که از روی این بالکن دیدنی تر بود، خیره شدم ــ خب به هرحال هر دختری باید ازدواج کنه منم یکیش! لحن خونسرد و بیخیالم رو که دید فنجون قهوه اش رو عصبی روی دیواره بالکن گذاشت و روش رو برگردوند ــ آره درسته،، به سلامتی و دل خوش مبارکه!! دلم میخواست قهقهه بزنم اما خب الان وقتش نبود پسر کوچولوی جذاب حسود از روزی که ازم خواستگاری کرده بود و بهش جواب منفی داده بودم،، از این رو به اون رو شده بود و بداخلاق و عصبی شده بود یاغی و لجباز !! اما خب باید به منم حق میداد هرچی نباشه از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و من اون رو مثل داداشم میدیدم توقع نداشتم کسی که همیشه برام حکم داداش رو داشته بیاد و بهم بگه که عاشقمه! برای اینکه بیشتر اذیتش کنم لبهام رو تر کردم و مثل دخترهای ذوق زده شونه هام رو جمع کردم و گفتم ــ میدونی رادین من عکس این پسره رو قبلا دیدم خیلی خوشگل و جذابه به خصوص ته ریش مرتب و مردونه اش که دل هر دختری رو میـبره !! به وضوح متوجه شدم که همونطور که سعی میکنه نگاهم نکنه، داره به ته ریش خودش دست میکشه .. خیلی سخت بود جلوی خنده ام و گرفتن فکر کن .. مدیر عامل سگ اخلاق شرکتی که توش کار میکنی و همه ازش حساب میبرن حالا مثل بچه های شیش ساله شده و داره حسودی میکنه! ــ ته ریش رو که همه دارن! مهم اینه که آدم باشه تنهات نزاره اذیتت نکنه و دوستت داشته باشه هه تو هنوز بچه ای معیارهات ظاهر و پول و ماشین و خونه است برای ازدواج زودی جوجه فهمیدی؟ به چهره حسود و پر حرصش نگاهی انداختم و با خنده گفتم ــ اره خب ولی این چیزها هم مهمه دیگه فکرش و بکن،، صبح به صبح دست بکشی روی ته ریش خوشگلش و بگی اقایی نمیخوای بیدا...... ــ بسه!!! از عصبانیت چشم هاش سرخ شده بود اما سعی میکرد ازم پنهون کنه ولی نمیتونست من بهتر از خودش میشناختمش این حسود خان و فنجون قهوه ام رو بین دست هام گرفتم و به رو به رو خیره شدم و بینمون سکوت شد چند دقیقه بعد با فکری که به سرم زد تصمیم گرفتم بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قصد ازدواج دارم! ــ ولی میدونی چیه رادین بااینکه این اقا خیلی جذاب و خوشگل و پولداره اما من قصد ندارم که باهاش ازدواج کنم یعنی اگر صدتا خواستگار پولدار و خوشگل دیگه هم بیاد من نمیخوامشون!! ــ چرا ؟!! لحنش خشن بود ولی کنجکاوی ازش میبارید لبهام و غنچه کردم ــ اوممم خب چون من عاشق مرد دیگه ای هستم پوزخند صدادارش خنده ام رو تشدید میکرد ــ کی هست این مرد بدبخت؟ خندیدم و کامل به سمتش چرخیدم چهار زانو زدم و مثل کسایی که میخوان خاطره تعریف کنن با ذوق گفتم ــ میشناسیش! راهنماییت میکنم خودت حدس بزن! عصبی و حرصی و حسود پوف بلندی کشید که سریع شروع کردم و الا ممکن بود بزاره بره و نقشم ناکام بمونه ــ موهای پرپشت مشکی رنگی داره که واقعا ادم همش میخواد دستش و بکنه تو موهاش انقدر خوش حالته که .... ــ خیله خب برو مشخصه بعدی! با خنده لبم و گاز گرفتم و ادامه دادم ــ ته ریش خوشگل و مردونه جذابی داره چشم هاش و هم که دیگه نگم برات انقدر با جذبه و خواستنیه که نمیشه نگاهت و ازش بگیری هیکل و تیپ هم که دیگه اوف مانکنه لامصب .. خلاصه بهت بگم یه جذاب لعنتیه که دومی نداره بیحوصله نگاهم کرد ــ نمیشناسمش بااین مشخصات دادنت کیه؟ لبخندی به غم صداش و چشم های معصوم محزونش زدم .. دیگه دلم نیومد اذیتش کنم به چشم های خوشگلش خیره شدم و لب زدم ــ اسمش رادینه! https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
Показати все...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Repost from N/a
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
Показати все...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Repost from N/a
+ برو توی اون اتاق لباساتو دربیار کامل لخت شو تا بیام + لباسامو دربیارم؟؟؟ لخت شم؟؟؟ بدن منو تا حالا کسی ندیده چجوری لخت شم؟؟؟ + من برده هامو قبل رابطه معاینه میکنم من هنوز شالمم از سرم برنداشته بودم چه برسه لخت شم دستام منجمد شد کنار شالمو از سرم برداشتم مانتو و تاپ و شلوارمو هم دراوردم حالا فقط شورت و سوتین برام باقی مونده بود با کلنجار درونی زیاد سوتین و شورتمم دراوردم حالا کاملا لخت بودم دقیقا همون چیزی که گفته بود دستامو جلوی س.ی.نه و بین پام گذاشتم اصلا باورم نمیشد جلوی مردی که برای اولین بار دیدمش کاملا لختم + قبلا س.ک.س داشتی؟ + نه با لمس بدنم انگار آتیشی لای پام روشن شد آرزو کردم دستشو به پایین نبره. کف دستشو روی شکمم گذاشت و از نافم به سمت لای پام برد چشامو بستم و دندونامو بهم فشار دادم. با ضربه به بغل رونم بهم فهموند که پامو باز کنم منم مثل یه ربات گوش به فرمان شدم. انگشتشو لای پام کشید و به بالا آورد. + اسلیوی که توی جلسه اول اینجوری خیس میشه رو میدونی بهش چی میگن؟ + نمیدونم + هرزه دستکش پزشکی به دست و نگاه اخم آلودی به من کرد + روی میز خم شو با.س.ن.تو با دستات باز کن. یه دستگاه از کنار صورتم برداشت و دسته شو چرخوند و هی باز و باز تر شد و دوباره جمعش کرد سر دستگاه رو به پشتم فشار داد و... https://t.me/+4HoNiv_7Tpo1ZDI0 https://t.me/+4HoNiv_7Tpo1ZDI0 فیلم fifty shades of grey رو دیدی؟؟؟ یکی مثل کریستین توی دنیای واقعی 😱 زندگیشو رمان کرده 😐 #براساس_واقعیت_زندگی_نویسنده https://t.me/+4HoNiv_7Tpo1ZDI0 https://t.me/+4HoNiv_7Tpo1ZDI0 هـشـــدار❌ این رمان این رمان خاطرات نویسنده ست و یکبار فیلتر شده به خاطر صحنه های باز جنسی که داره پس اگه علاقمند به رمان های اروتیک نیستید این رمان مناسب شما نیست❌
Показати все...
منبع کلی آموزش نویسندگی همراه با تمرین و نکات طلایی! دوست داری نویسندگی رو اصولی یاد بگیری و در کنارش همراه با یه راهنما و نویسنده‌ی توانا خودت رمان بنویسی؟ #رمان_۹۸ منبع کلی آموزش و نکته هست که مهارت‌هاتو به بهترین حد می‌رسونه و راهنماییت می‌کنه. فقط این نیست، کلی مزایا و خدمات دیگه هم داره که می‌تونی استفاده کنی زودتر جوین شو👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA
Показати все...
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Показати все...
Repost from N/a
. عوارض خطرناک خود ارضایی در زنان. ترسیده به متن‌هایی که یکی پس از دیگری روی صفحه تلویزیون و قسمت سرچ گوگل‌ام به نمایش در می‌آمدند نگاه می‌کردم و ضربان قلبم اوج می‌گرفت. ( تیرگی دور چشم... سرگیچه و ضعف... بی اختیاری در ادرار... عدم لذت از رابطه جنسی... عفونت‌های مکرر...) با استرس لبم را گاز گرفتم و لب زدم: _ چه غلطی کنم آخه؟ چه جوری خودمو خالی کنم خب؟ صدای چرخش کلید باعث شد از جا بپرم. آنقدر هول کردم که فراموش کردم گوشیم همچنان به تلویزیون وصله و گوگل محتویات جذابی به نمایش نگذاشته. با آمدن یکباره وریا، ترسیده گفتم: _ سلام پسرعمو! جدی نگاهم کرد، انگار که متوجه شد بی شک یک جای کارم لنگ میزند! کیفش را مقابل در روی زمین گذاشت و زیر لب جواب سلامم را به سردی داد. از آنجایی که رسما بلد نبودم کمی خوددار باشم، هول کرده لبخند زدم و گفتم: _ چیزه... تا شما دوش بگیرین من چیزمو میارم براتون. یعنی ناهارمو... دستپخت خودمه یعنی. انگار که مطمئن شد من سعی دارم چیزی را مخفی کنم. از حرکت ایستاد و مستقیم نگاهم کرد. _ چی شده ویان؟ عمیق و مصنوعی لبخند زدم و در حالی که سعی داشتم با بدن ظریفم، صفحه 50اینچی تلویزیون را پوشش دهم، جواب دادم: _ هی... هیچی! شما بفرمایید... من میز و میچینم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد همین که خواست از کنارم عبور کند، نیم نگاهش به تلویزیون افتاد. خون داخل رگ‌هایم یخ بست و نفسم به شماره افتاد. اخمی روی صورتش نشست و بلافاصله با دست به کنار هولم داد. _ این مزخرفات چیه سرچ کردی؟ کم مانده بود به گریه بی‌افتم... با بغض نالیدم: _ هیچی به خدا... هیچی نیست... وریا با اخم نگاهی به سرتاپایم کرد. _ خود ارضایی هیچی نیست؟! یکهو چیزی به ذهنم آمد و بلغورش کردم تا بلکه از این وضعیت خلاص بشم. _ برا دانشگاهمه... تحقیق دانشگاهه.. وریا جلوتر آمد و یک تای ابرویش را بالا داد. _ از کی تا حالا توی رشته‌ی مدیریت بازرگانی درمورد خودارضایی و موضوعات پزشکی تحقیق می‌کنن؟! لعنتی به حواس پرتم فرستادم. اصلا یادم نبود وریا هم یکی از اساتید من است در دانشگاه و از همه درسها خبر دارد. به شکل خنده داری خواستم سر و ته قضیه را جمع کنم: _ چه بدونم من... یکی از استادا گفت دیگه... اخم های وریا در هم رفت و دستش بندِ بازوی نحیفم شد. _ نکنه اون مرتیکه رحمتی کثافت همچین چیزی گفته ها؟؟؟ من وریا نیستم فردا حیثیت اینو نبرم جلو هیئت علمی دانشگاه! دیگه واقعا می‌خواستم گریه کنم... به خاطر هوسم داشتم کل زندگی آبروی خودم و پسرعموم رو به باد فنا می، دادم. _ نخیررررر... خانم کرامتی گفته... استاد تنظیم خانواده! مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ تو این ترم تنظیم خانواده بر نداشتی ویان! دیگه به من که نمیتونی بگی! راست میگفت... اصلا انتخاب واحدم هم خودش انجام داده بود. سر پایین انداختم و لب زدم: _ تو رو خدا به بابام چیزی نگو پسرعمو... اگه بفهمه نمیذاره بیام تهران دانشگاه... برم میگردونه داهات... غلط کردم اصلا... فقط... فقط... دست زیر چانه م گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. _ رک و پوست کنده حرف بزن ویان. من من نکن. تو خود ارضایی میکنی؟ آنقدر آرام پرسید که صداقت اشک شد و دور چشم‌هایم حلقه زد. خجالت زده سرم را پایین انداختم و بغض کرده لب زدم: _ یکم... همیشه نیست به خدا... گاهی فقط... _ چرا بهم نگفتی ویان؟ چرا نگفتی نیاز جنسی داری؟ با گریه نگاهش کردم و نالیدم: _ به شما؟ شما اصلا به من و نیازهای من فکر میکنی مگه؟ دیوار به دیوار اتاق من با خانومتون رابطه جنسی دارین و من بیچاره تا خود صبح با صداتون زجر میکشم. کک تون میگزه؟ اصلا مگه مهمه که منم نیاز جنسی دارم؟ مهمه مگه پسرعمو؟ سرم را بلافاصله در آغوش گرفت و حرصی زیر گوشم خواند. _ حلالم کن ویان... محرممی و ازت غافل بودم. گناهت گردن منه... خودم قرار میدم تن داغ کرده‌تو... دردت به سرم... https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk 🔞پارت واقعی رمان✋ #عاشقانه #پایان_خوش #استاد_دانشجویی #همخونه‌ای #مثلث_عشقی
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.