cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

••ناره ای در اسمان محسن••

"ناره ای در اسمان محسن" _________ "در تکاپوی ارامش روح،با چند خط نوشته ی خیالی از کسی به نام تو!" #Mohsenebrahimzadeh _________ حرف بزنیم🖇🫂 https://t.me/HarfBeManBot?start=ODI1MzMyNzE2

Більше
Рекламні дописи
299
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
-830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

ازین یادتون نره...:)🖤
Показати все...
❤‍🔥 7👍 1
-نگرانِ کوتاه بودنِ پارت نباشید، فردا شب هم پارت خواهیم داشت🖤 نظرات و ری اکشن هاتون برام اهمیت داره🖤...
Показати все...
10
( ناره ای در اسمان محسن ) #پارت_137 *شیدا: زمان ایستاده بود... تویِ ذهنِ من، انگار هیچ چیزی حیات نداشت و ناتوانی برایِ ادامهٔ یک جنگِ فکری بیداد میکرد... نگاهم میدید؛ نگاهم حرکتِ ناشیانهٔ پرده رو که باد اونو از خودش رونده بود میدید ولی انکارش میکرد! اما هیچ قدرتی نمیتونست رفت و امدِ صداهارو نادیده بگیره؛ صدایِ تیک تاکِ ساعت خلافِ خواسته هام رو ثابت میکرد! شاخ و شونه میکشید و به دور از کُندی و بدونِ هیچ دلسوزی ای با سرعت عقربه هاش ازهم سبقت میگرفتن و من بازم نمیتونستم با حقیقتِ زندگی کنار بیام... ( -کاش میتونستم چیزی رو عوض کنم... میدونم که محسن به اجبارِ رضوانه تن به اون ازدواج داره میده. مهدی:به اجبارِ اون بود تا وقتی که مرسانا حامله شد... در غیر این صورت میتونست ورق برگرده ولی خب... بگذریم! اینطور که از حرفاتون متوجه شدم، عمه رضوانه هیچ وفاداریِ قلبی ای به برادرِ مرحومتون نداشته در غیر این صورت... خودتون متوجه منظورم هستید! اما چطور میشه که انقدر کینه به دل بگیره اونم به قیمتِ پاشوندنِ زندگیِ چند نفر! -پس زهرِ خودشو ریخت! مهدی:متوجه نشدم؟؟ شما چیزی میدونید که از ما پنهونه؟ -رضوانه درست ثمرهٔ درختی رو برایِ پسرِ علی به کُرسی نشونده که تخمشو گذشتهٔ خودش کاشته بود! رضوانه شاهین رو خیلی دوست داشت و این از جلز و ولزی که بعد از اون داشت، کاملا مشهود بود... اما اون بر خلافِ پدرِ خدابیامرزِ محسن هیچ محدودیتی در رابطه با روزمرگی هاش و زندگیش به عنوانِ یه دختر از یک خانوادهٔ بسته نداشت و این حتی باعثِ کمرنگ شدنِ رابطش با علی شده بود... جوری که اون رو کاملا رها کرده بود و تغریبا هیچ اِرقِ خونی ای بهش حس نمیکرد! مهدی:خودشم میدونه که کسی جز خودش مقصر نیست و این منو گیج کرده! اما چه ربطی به حالِ حاضرِ محسن داره؟ -اون ذاتش خورده شیشه داشت! تنش به تنِ کسایی خورده بود که زندگیاشون تو دلار و درهم و ریال خلاصه میشد نه خانواده... همه چیز مشخصه... چشم بسته میتونم بگم که محسن پدرِ اون بچه نیست. مهدی:این چیزی نیست که بشه با اطمینان ازش حرف زد. هرچی باشه پایِ یک بچه وسطه! این وسط شیرین خانوم چرا... -اگر محسن پسرِ شیرینه، پس بهت قول میدم که خودش بهتون ثابت میکنه. حالا میتونم بفهمم که چرا انقدر اسرار داشت من به مراسمِ عقدش برم! در رابطه با شیرین؛ این درسته که رضوانه خودش مقصرِ واقعیِ بهم خوردنِ زندگیِ عاطفیش شد ولی این موضوع چیزی از کینهٔ ریشه دارش کم نمیکرد... اون در کنارِ حمایتی که دیگه از سمتِ علی نداشت و همین هم باعث شد خیلی راحت تن به ازدواج با پدرِ بچش رو بده، شیرین رو دلیلِ جداییِ خودش از شاهین میدونست... اون درست بلایی رو سرِ محسن اورده که خودش تجربه کرده... مهدی:اینکه شما از ریز و درشتِ زندگیِ فعلیِ محسن خبر دارین باعث میشه که من به گفته هایِ شماهم شک کنم شیدا خانوم! هیچ ردی از شما تو تمامِ این سالها نبوده؛ پس... -من هرگز اونو و خواهراشو رها نکردم. فقط به خاطرِ قسمی که شیرین بهم داده بود نتونستم چیزی رو عوض کنم یا حداقل کنارشون باشم. شاید اگر شیرین قیدِ زندگی و بچه هاشو از بابتِ حرفایِ صد من یغازِ رضوانه نمیزد، انقدر همه چیز برایِ محسن گرون تموم نمیشد و شاید هم بالعکس... ولی خیلی خوب میدونم که چی به سرشون اومده. ) ردِ اشک از چروکایِ زیرِ چشمام به زیرِ چونم راه پیدا کرده بود و لرزشِ انگشتام نگرانی رو به کلِ وجودم قالب میکرد... محسن نباید تن به اون ازدواج بده... رضوانه خوب میدونه که داره چی کار میکنه و این همهٔ وجودم رو به لرزه در میاره. ناخوداگاه، از جام بلند شدم و به سمتِ عسلیِ گوشهٔ حال رفتم... قابِ عکسِ شیرین که با چشمایِ خندونش تو لنزِ دوربین خیره شده بود رو برداشتم و دستِ ازادم رو رویِ قفسهٔ سینهٔ ملتهبم گذاشتم:کاش بچه هاتو به رضوانه نمی سپردی... کاش هرگز بهش اعتماد نمیکردی... تو رفتی، بچه ها بزرگ شدن، و حالا رضوانه داره محسن کوچولوتو بسرنوشتِ خودش دچار میکنه... ( مهدی:چی شد که شیرین خانوم اجازه داد زندگیِ خانوادش به دستِ عمه رضوانه بیفته؟ اون که خوب میدونست چه ماری تو استینِ برادرش پرورش یافته بوده! -همونطور که گفتم، شیرین رفتنی بود و علی از لحاظِ مالی تغریبا با خطِ فقر برابری میکرد و پولِ رضوانه از صدقه سریِ شوهرِ مرحومش از پارو بالا میرفت... رضوانه قولِ بیمه شدنِ زندگیِ بچه هایِ شیرین رو بهش داده بود اما، در اضایِ محو شدنش... اون میخواست علی همونطور که از اون تنفر داره، شیرین رو هم از ذهنش حذف کنه... اون فقط دنبالِ پاشوندنِ خوشبختیِ اونا نبود، اون میخواست علی رو هم به دردِ خودش دچار کنه... نمیدونم چطوری شب راحت سر رو بالش میذاره اما میدونم که خدا اگاه و بیناست به همه چیز... ) قابِ عکس رو سرِ جاش برگردوندم و بدونِ لحظه ای درنگ تلفنِ بیسیم رو برداشتم و شمارهٔ دختری که ناره نام داشت رو گرفتم...
Показати все...
🔥 14 1🤯 1
امشب پارت داریم🖤
Показати все...
18🔥 2😱 2❤‍🔥 1
Repost from Mohsen Ebrahimzadeh
Фото недоступне
واسه دیدن این کلیپ نوستالژی روی این لینک کلیک کنید https://youtu.be/wDeOR_36TZk ساب اسکرایب کانال یوتیوب یادتون نره 🤎🫰🏻👨🏻
Показати все...
8❤‍🔥 1🔥 1
سلام ببخشید یه مقدار کسالت دارم برای همین نتونستم پارت بذارم... انشالله اخر هفته چندتا پارت پشت هم میذارم و شاید حتی تا جمعه تموم شه رمانمون...🖤
Показати все...
😢 21 2😱 1💔 1😭 1
یه نکنه کلیدی داره اینجا... یعنی ببینم کسی میتونه اون نکته رو از بین هیچ کدوم از کاراکترای رمان بیرون بکشه یا نه... اگر کسی بتونه حدس بزنه رازی که بخواد رو برملا میکنم براش..🖤😌
Показати все...
این ماجرا، ادامه دارد...:)🖤! نظرات و ری اکشن هاتون برام ارزشمنده...🖤
Показати все...
❤‍🔥 21 1🔥 1
ناره ای در اسمان محسن #پارت_136 *مهدی: نگاهِ شفافی داشت؛ انقدر که میترسیدم انعکاسِ تصویرم رو توشون ببینم و از منی که وجود داشت، واهمه پیدا کنم! شیدا:اومدنت به اینجا چیزی رو عوض نمیکنه. محسن همهٔ حرفاشو بهم زد پس جایی برایِ دست و پا زدنِ نا به جا باقی نمیمونه... کمی خودم رو رویِ صندلی جا به جا کردم و زبونی رو لبِ ترک خوردم کشیدم:من بهش مدیونم... نمیدونم چجوری اما، باید شمارو بهش برگردونم. چند لاخهٔ سفیدِ بیرون افتادش رو پشتِ گوشش فرستاد و گرهٔ روسریش رو سفت تر کرد... شیدا:این چیزی نیست که اون بخواد... اون با گذشتهٔ خودش لج کرده! شاید هم حق داشته باشه اما تنها چیزی که برایِ توجیح باقی میمونه اینه که تمامِ این پنهان کاریا از بابتِ رسیدن به خوشبختیِ خیالیِ شیرین برای بچه هاش بود و بس. سخنورِ خوبی بود! بنیهٔ این رو داشت تا منطقِ هر ادمی رو بپیچه و بذاره تویِ جیبش! به جلو خم شدم و بازوهامو رویِ رونِ پام عَلم کردم و انگشتام رو بهم گره زدم:خودتون خوب میدونید چیزایی که ما ازش پنهون کردیم، هرگز هیچ نفعی براش نداشت جز خودمون؛ فقط بیشتر اونو تو باتلاق فرو برد... با کفِ دستاش، شروع کرد به ماساژ دادنِ پاهاش و این موضوع، بی قراریش رو خیلی خوب به رخ می کشید...! شیدا:کاش برادرم هرگز رویِ خوش به اون زن نشون نمیداد. کاش شیرین هرگز به حرفِ رضوانه عمل نمیکرد. کاش و کاش و کاش... ناخوداگاه اخمام بهم گره خورد و بی اختیار، کمرم صاف شد! به خاطرِ انتقامِ بچه گانهٔ عمه رضوانه، خیلی خوب میدونستم که چه نیشِ عقربی رو برایِ محسن کنار گذاشته بود اما... شیدا:اره... تعجب هم داره! رضوانه مار تر ازین حرفاست که بخواد واقعیت رو به زبون بیاره... چشماش رو بست و حالا بازی کردنش با انگشتاش، تنه میزد به عصابم! شیدا:محسن و خواهراش خیلی بچه بودن که شیرین مبتلا به سرطان شد. اون موقع وضعیتِ مالیِ پدرِ محسن جوری نبود که بتونه بیماریِ شیرین رو پوشش بده و شیرین هم با اشراف به این موضوع سکوت کرد... انگار ناخونام رو با انبر از ته کشیده بودن... بی مهابا بینِ حرفش افتادم و فکِ شوک زدم رو تکون دادم:پس رضوانه خانوم... عجله ای که برایِ بازگو کردنِ دردِ پنهونش داشت، اجازه نداد محتویاتِ ذهنم به کُرسیِ کلمات بشینه... شیدا:رضوانه قبل از اینکه مجدد ازدواج کنه، با برادرم نامزد بود... دستم رو تو هوا تکون دادم و سرم رو به معنایِ تایید بالا و پایین کردم:میدونم... منظورم اینه که... به پایینِ روسریش چنگ زد و اونو تویِ مُشتِ چروک افتادش فشرد... شیدا:پس قطعا اینم باید شنیده باشی که شیرین باعث و بانیِ جداییِ رضوانه از شاهین، برادرم بود... اما همهٔ ماجرا این نیست! همونطور که بازوهام رویِ رونام بود، کفِ هردو دستم رو رویِ صورتم گذاشتم و صورتم رو فشردم... بعد از کمی مکث، با بلند شدنِ مجددِ صدایِ خاله شیدا، دستام رو بدونِ اینکه از صورتم جدا کنم پایین اوردم و اجازه دادم چشمام اونو هدفِ دیدهٔ خودشون قرار بدن و در اخر انتظار رو از توشون بخونه... شیدا:رضوانه حامله شده بود! و این رو زمانی متوجه شد که با خواهرم شیرین برای ازمایشِ خون رفته بودن و اونجا بود که شیرین در جریانِ خیانتِ رضوانه به شاهین قرار گرفت... نفسِ عمیقی کشید و به عقب تکیه زد... احساس میکردم گوشام گِز گِز میکنن و اُفتِ فشارِ حاکی از شنیده هام، زیرِ زانوهایِ توانِ درونیم رو خالی کرده... نگاهم هنوز خیره بهش بود و من، میتونستم ضعفِ روانی رو از حرکاتش شکار کنم... شیدا:شاهین تنها برادر و یک جوراییِ همه کَسِ ما بود... و خب شیرین نمیتونست اجازه بده که شاهین با توصل به یک عشقِ پوچ زندگیِ خودش رو خراب کنه! و خودش رو اجبار کرد به فاش کردنِ رازی که خیلی سنگین تموم میشد برایِ برادرش... لباش رو با زبون تر کرد و انگشتایِ دستاش رو درهم فرو و جلویِ شکمش مستقر کرد... شیدا:نامزدیِ شاهین و رضوانه بهم خورد و رضوانه با پدرِ بچش ازدواج کرد و پروندهٔ اون عشقِ دروغین بسته شد... دستام رو به حالتِ چنگه دراوردم و به زانوهام چنگ زدم:پس چرا هیچ خبری ازون بچه نیست؟ اگر بچه ای درکار بوده، اون کجاست؟ شیدا:تازه دوماه از ازدواجِ رضوانه گذشته بود که شوهرش تصادف کرد و جا در جا تموم کرد... بعد از اون، تمامِ ثروتِ نجومیه همسرش به رضوانه رسید اما با این وجود به محضِ به دنیا اوردنِ دخترش اونو با یک پولِ هنگفت به سرایدارِ خونش که یه زنِ نازا داشت سپرد و اوناهم ازون ویلا رفتن... اون زن حتی حاضر نبود اون بچه رو بغل بگیره و برایِ یک بار هم که شده بهش شیر بده! پلکم از اون حجم از بی وجدانی مدام میپرید! حالا میتونسم بفهمم که چطور اونقدر راحت از زندگیِ محسن گذشت... اون حتی به دخترِ خودشم رحم نکرده... شیدا:بگذریم... چشمِ اون زن تا اخرین روزِ زندگیِ شاهین، به خوشبختیش بود و بعد از اون هم سراغِ زندگیِ شیرین رفت...
Показати все...
🔥 31🤯 4 2❤‍🔥 1👍 1😱 1
ساعت 17:30 ، پرسپولیس و استقلال تاجیکستان بازی دارن... اگر پرسپولیس ببره، 99 درصد پارت داریم شب!😌🖤✨ اگر نبره( زبونم لال )، 50 درصد😐!
Показати все...
👍 5❤‍🔥 1 1🔥 1💔 1