cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

blackrose🖤

⁴¹ مَنْ وُ جٰامْ وُ مِیْ وُ مَعْشوقْ، اَلْبٰاقی اِضٰافٰات اَست اَگَر هَستی کِه بِسْمِ الله، دَر تَأخیر آفٰات اَست🥀 . هَـم‌ْشـاٰنِـه . لیـنکِ نٰاشِنٰاسِ نِویسَندِه: https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-BlackRose

Більше
Рекламні дописи
506
Підписники
Немає даних24 години
-47 днів
-2330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

درود به همگی🤍 این چنل برای فعالیت هایی اعم از: معرفی فیک‌ها و به اشتراک گذاشتن لینک رایتر هاشون، مصاحبه با نویسنده‌ها، متون و دیالوگ‌های ماندگار فیکشن‌ها و... درواقع این چنل راه ارتباطی شما، با تمام اعضای گروه نویسنده هاست. https://t.me/+fvkzekr727BhZmE0
Показати все...
"𝑭𝑩𝑪رُمـــیر"

سلام👋🏽 اینجا یه محفل برای جمع شدنمون دور همدیگه‌ست. معرفی فیک، مصاحبه با نویسنده ها و کلی محتوای دیگه توی چنل آپ میشه✨ 🔮 برای ارتباط با ما📨: ༄ ‏

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1410908-fWxXtuD

‏༅ 🔸پیامتون رو همه نویسنده ها میخونن🔹️

سلام رفقا امیدوارم حالتون خوب باشه✨ میدونم بابت وقفه ی طولانی ای که افتاده اذیت شدید. حقیقتا سعی خودم رو کردم که بنویسم براتون؛ اما من امسال کنکوری ام و درسا سنگین… هر زمان که فرصت خوبی داشته باشم دست به قلم میشم اما نمیتونم بهتون قول بدم که به صورت مرتب پارت گذاری کنم و احتمالا یه وقفه ای این وسط میفته. اما با دست پر بر میگردم🤍
Показати все...
17
•part56• #رهام بین عقل و احساسم گم شده بودم. قلب بیشعورم اصرار به عاشقی داشت و بخش منطقی مغزم اصرار به فراموشی. امیر از من یه آدم جدید ساخته بود. رهام قبلی رو توی عاشقی کردنام گم کرده بودم و صدای فریادش رو نمیشنیدم. با یادآوری برخورد امروزش تک خنده ای کردم. وقتی با اون چشمای عسلیش حرفشو زد و تلخیِ منو دید هزار بار خودمو لعنت کردم. امیر دوستم نداره، من که عاشقش هستم! حق ندارم خم به ابروی خوش حالتش بیارم حتی وقتی دلمو میشکنه. کلافه دستی به صورتم کشیدم. با انگشت اشاره گلبرگِ گل لاله ی کاشته شده توی گلدونم رو نوازش کردم. باندانای قرمز رنگ دور گلدون بهم دهن کجی میکرد. تصور موهای طلاییش میون این باندانا دلم رو به ضعف مینداخت. *رهام با صدای پرهام سرمو به سمت در چرخوندم و با قرار دادن گلدونم گوشه ی میز از روی صندلی بلند شدم. +کاش در زدنو یاد بگیری. خندید و روی تختم دراز کشید. +چیکارم داری پرهام؟ اخمی کرد و چشم غره ای رفت. *بجای اینکه از داداشت با لبخند پذیرایی کنی داری غیر مستقیم میگی حوصلمو نداری؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم. *چرا انقد پریشونی؟ چند ثانیه نگاهش کردم اما برق چشمام و خیس شدنش نشون از بغض چند روزم میداد. دلم نمیخواست تا این حد ضعیف شدن برادر بزرگش رو ببینه. سرمو بالا گرفتم و با پشت کردن به نگاه خیره اش وارد تراس شدم. نرده های سرد و سفید رو گرفتم و بین دستام فشردم. چند ثانیه ای تنهام گذاشت و بعد کنارم ایستاد. چیزی نمیگفت و چقد ممنونش بودم که مثل مامان سوال پیچم نمیکرد. بغض روی گلوم سنگینی میکرد و دلم میخواست حرف بزنم. تا کی باید سکوت میکردم و غصه هامو توی دلم نگه میداشتم؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. +منو نمیخواد… مبهوت نگاهم میکرد که تلخ خندیدم. +پسم زد و گفت از من بدش میاد. خنده از روی لبم رفت و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. +ولی میدونی کجا بیشتر درد کشیدم؟ گوشه ی لبمو گزیدم و با حرص ادامه دادم: +وقتی سعی داشت جوری رفتار کنه که انگار حرفامو نشنیده و چیزی نشده. من اونجا شکستم. با غم دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و بدن خسته ام رو به آغوش کشید. *عاشق شدی! سوال نکرد؛ جمله اش خبری بود و خودش رو مطمئن میکرد. *حالا اون بی سلیقه ای که پست زده کی هست؟ تو جدی ترین زمان هم با حرفاش خنده به لبم می آورد. مشتی به بازوم زد و اخمی کرد. *نخند ببینم. الان باید خون گریه کنی که شکست عشقی خوردی! +پس شکست عشقی این شکلیه. پیشونیمو بوسید و دو ضربه ای به شونم زد. با نگاهش میگفت تنها غصه نخور و مثل بچگیا بیا باهم ناراحت باشیم. چشمامو بستم و زمزمه وار «باشه» ای گفتم. لبخند عمیقی زد. *استراحت کن. زیر چشمات گود افتاده داداشم. از اتاقم خارج شد و درو بست. فکر میکردن گودی زیر چشمم. بخاطر خستگیه. ولی حقیقتِ سرخی چشمام و رنگ پریدگی صورتم، گریه و کم خوابیه. روزای خوب منم بالاخره میان…یعنی من، امیدوارم که میان. • • • #امیر با بهت نگاهم بین مامان و عماد در گردش بود. منتظر بودم از خواب بیدار بشم و با دیدن هوای روشن برای رفتن به کافه آماده شم. اما این یه خواب نبود، حتی یه شوخی نبود. حقیقت زندگی من بود که هیچ وقت به خواست خودم پیش نمیرفت. تصمیم ازدواج مامان و عماد به این زودی، چیز غیر منتظره ای بود. اما نگاه مامان اجازه ی مخالفت رو بهم نمیداد. *پسرم…نظرت چیه؟ پوزخند کمرنگی زدم و زمزمه وار گفتم: -مگه دیگه اهمیتی داره؟ عماد اخم ریزی کرد و با دلسوزی ای که از نظر من چیزی جز اجرا کردنِ نقش یک «پدر خوب» بود گفت: *این چه حرفیه پسر؟ اگر نظرت مهم نبود… چشمامو بستم و میون کلامش پریدم: -اگر مهم بود الان اینجا نبودی. سکوت حاکمیت میکرد و ناتوانی مامان و عماد رو در برابر مقاومت های من به رخ میکشید. نفس عمیقی کشیدم و لب های خشکم رو با زبون تر کردم. -من حرفی ندارم. با لبخند مصنوعی ای نگاهشون کردم. -مبارک باشه. عماد لبخندی زد و با دستی که دور کتف مامان حلقه کرده بود بازوش رو فشرد. اما نگاه مامان نگرانی داشت و من خوب میشناختمش. بهشون پشت کردم و پا روی اولین پله گذاشتم تا به اتاقم برم. با صدای بلندی که بشنون گفتم: -ولی من از اینجا میرم. صدای خوشحالی عماد و خنده ی مامان در لحظه ساکت شد. دومین و سومین پله رو با آرامش بالا رفتم. *بری؟ صدای بهت زده ی مامان هر لحظه نزدیک تر میشد تا اینکه از پله ها بالا اومد و روی چهارمین پله، روبروی من ایستاد. *کجا بری؟ اینجا خونته، یادت رفته؟ عماد و آوا پایین پله ها بودن و منتظر نتیجه ی بحث ما نگاهشون بینمون میچرخید. پوفی کشیدم و کلافه مامانو نگاهش کردم. -میخوام مستقل شم. ترسیده و جدی صحبت میکرد. انگار میخواستن همه ی داراییشو ازش بگیرن! *تو الانم مستقلی…نیازی به رفتن نداری. پوزخندی زدم. -تمومش کن مامان. همین یکی دو روز از اینجا میرم. *من نمیزارم. پسش زدم و از پله ها دوییدم بالا.
Показати все...
خبر؟ نه فقط دلم نمیخواست بعد از حرفای دیروزم به رهام، امروز جوری رفتار کنم که بیشتر ناراحت بشه و حالا با بی خبر‌نر فتنم این موضوع رو بدتر کنم و حس کنه دارم ازش فاصله میگیرم. -نه…چه خبری؟ شونه ای بالا انداخت و کلید رو سمتم گرفت. *یادت نره برای یه هفته مرخصی بگیری. کلید رو از دستش چنگ زدم که دستشو روی شونم گذاشت. *چرا انقدر هولی؟ اروم باش پسر. مطمئن باش اگر یک روزت رو به خودت اختصاص بدی دنیا زیر و رو نمیشه. پشت سرم رو خاروندم و ناچار گفتم: -راستش…یکی اونجا بهم نیاز داره...
Показати все...
Фото недоступне
باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست پیش‌ از آن‌ساعت که‌ از بار غباری بشکند https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-BlackRose
Показати все...
وارد اتاقم شدم و با برداشتن کوله پشتی تند تند وسایلم رو جمع میکردم. مامان مدام صدام میزد و با عصبانیتی که بوی مادری میداد مانعم میشد. بودن کنار عماد اذیتم میکرد. مردی که حکم پدرم رو داشت اما ازش فراری بودم. بعد از چند دقیقه سکوت در اتاق باز و عماد وارد شد. اخم کمرنگی روی پیشونیش بود و با جدیت حرف میزد. *باید حرف بزنیم؛ مردونه. لب هامو باز کردم تا چیزی بگم اما مهلت نداد. *هیـش. مرد غر نمیزنه. با سکوت و حرص نگاهش میکردم. روی تختم نشست و منتظر نگاهم کرد تا به تبعیت ازش بشینم. وقتی نگاه حرصیم رو دید خونسرد به صندلی روبرش اشاره کرد. *بشین. روبروش نشستم و به سر تا پاش نگاه کردم. *هر رفتنی یه علت داره. چرا داری میری؟ چشم غره ای بهش رفتم. -چون دلم میخواد. نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. *باشه. اگر بخوای میتونیم تو یه موقعیت دیگه مثل دو تا بچه ی شیش ساله باهم بحث کنیم اما الان بهتره مثل دو تا مرد روبروی هم بشینیم. یه تای ابروم بالا رفت و پوفی کشیدم. -دلم نمیخواد هر روز ببینمت. *به این دلیل میخوای خونتو ترک کنی؟ انگار آرامش درونش مُسری بود که آرومم میکرد. به فضای نیمه تاریک و تزئین شده از ماکت های ماشین و کتاب های رنگیم نگاه کردم. دلم میومد از اینجا برم؟ خب بالاخره…آدم باید یه جایی دل بکنه. سری تکون دادم: -آره. لبخندی زد: *ینی دلت نمیخواد حتی چند روز کنار من زندگی کنی و بعد تصمیم بگیری؟ تخس نگاهش کردم و لبامو از هم فاصله دادم تا «نه!» قاطعی بگم اما باز مانعم شد. *وقتی میگم بیا مثل دو تا مرد حرف بزنیم، یعنی منطقی فکر کن. سرمو پایین انداختم و خسته گفتم: -دقیقا ازم چی میخوای؟ شونه ای بالا انداخت. *من ازت چیزی نمیخوام. فقط میخوام بهت یه پیشنهاد بدم. -چه پیشنهادی؟ *بیا یه هفته کنار هم توی این خونه بمونیم. بعدش تو مختاری که بمونی…یا بری. چند ثانیه ای فکر کردم و سری تکون دادم. -باشه. لبخندی زد و از جاش بلند شد. دو ضربه ای روی شونم زد و با بوسیدن موهام به سمت در رفت. عصبی گفتم: -من از بوس خوشم نمیاد…مخصوصا اگر تو انجامش بدی! خندید و سری به چپ و راست تکون داد. چند ثانیه ای نگاهم کردو لبخندی محو شد. *همیشه به این فکر میکردم که وقتی بزرگ بشی چه شکلی میشی. حسرت میخوردم که شبا وقتی گریه میکنی من نیستم تا بغلت کنم و آروم بشی. همیشه دوست داشتم دوچرخه سواریو یادت بدم، یا اولین روز مدرسه ات بیام بدرقه ات. نفسی با حسرت کشید و نگاهم کرد. *اما…نشد دیگه. لبخندی زدو از اتاق خارج شد. حرفاش بوی محبت میداد. شاید محبت واقعی. اما من دلم نمیخواست باور کنم که احساسات اون مرد به عنوان یک پدر واقعیه. کوله ام رو گوشه ی اتاق پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. شدید دلم میخواست بخوابم و دیگه بیدار نشم. • • • با عجله پله هارو دوییدم پایین و بدون خداحافظی از اعضای خونه به سمت در هجوم بردم. چند باری دستگیره ی در رو پایین کشیدم اما باز نشد! «اه» بلندی گفتم و دنبال کلید توی کیفم گشتم. *صبح بخیر با صدای عماد سرم رو بالا گرفتم. کاش بدونی که کله ی صبح دیدنت اصلا خوش آیند نیست مرد! سری تکون دادم و با کلافگی بیشتر کیفم رو گشتم. *دنبال چی میگردی. نیم نگاهی بهش انداختم. -کلیدم. در چرا قفله! قلپی از چاییش خورد. *جایی میخوای بری؟ عصبی گفتم: -محض اطلاعت من سرکار میرم. کلید خونه کجاست؟ دیرم شده! همونجور که از لیوانش چایی میخورد مشتش رو بالا آورد و با باز کردن انگشتاش، کلیدم از دستش آویزون شد. با چشمای گرد شده حمله کردم سمتش اما کلید رو توی جیبش گذاشت و خونسرد نگاهم کرد. -کلید من دست تو چیکار میکنه؟ بدش ببینم. بی توجه به من لقمه ای از میز صبحونه ی روبروش گرفت. -میفهمی من چی دارم میگم؟ هِی عمـو با توام! میگم دیرم شده میفهمی اینو؟ *قرار بود یه هفته بمونی. یادت رفته؟ نفس عمیقی کشیدم و خودم رو کنترل کردم. -منم نگفتم دارم از اینجا میرم. فقط دارم میرم سرکار و بعد از ظهر برمیگردم. حالا بدش… نچی کرد: *این هفته کار تعطیله. ما قراره با هم وقت بگذرونیم.‌ با بهت نگاهش کردم. -یـک هفته؟ میدونی اگر من یـک هفته نرم سرکار چی میشه؟ اخـراج میشم! روبروم ایستاد و لقمه رو سمتم گرفت. دستشو با خشم پس زدم و بلند گفتم: -نمیـخـورم. *امروز نرو… -نمیـشـه. رَفـتـَـ… ابرویی بالا انداخت و دستشو به علامتِ «یواش تر صحبت کن» تکون داد. نفسی گرفتم و با صدای آرومی ادامه دادم. -رفتن من ضروریه. *هیچ جوره نمیشه امروز نری؟ سری به چپ و راست تکون دادم. آروم تر شده بودم و دیگه صدام بلند نبود. -نه. متاسف سری تکون داد و نگاهشو پایین انداخت. *حیف شد. باهات کار داشتم. نرم تر ادامه دادم: -شاید فردا رو نرفتم ولی امروز باید برم. نگاهش تیز بالا اومد و روی چشمام نشست. جوری نگاهم میکرد که انگار مغزمو میخوند. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم موضعم رو حفظ کنم و در برابر نگاهش سست نشم. *امروز خبر خاصیه؟
Показати все...
•part55• #امیر بی حوصله پله هارو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. پشت میز، روبروی آوا و کنار مامان نشستم و به ظرف غذا خیره شدم. *شروع کن غذاتو مامان جان. سری تکون دادم و بی میل یک قاشق از غذارو خوردم. سنگینی نگاه آوا و مامان رو به خوبی حس میکردم. گرمی دستی روی دستم نشست و توجهم رو به مامان جلب کرد. *چیزی شده؟ چند روزه حالت خوب نیست. سری به چپ و راست تکون دادم و از پشت میز بلند شدم. -خوبم. الان زیاد میل ندارم میرم اتاقم. منتظر جواب نموندم و به اتاقم برگشتم. چهار روز از اون شب کذایی میگذشت و رهام رو تا الان ندیده بودم. هر روز میرفتم کافه و وانمود میکردم مشکلی نیست و برام اهمیتی نداره اما از درون خودخوری میکردم. چه رفتاری داشتم که رهام همچین احساسی نسبت بهم پیدا کرد؟ این چهار روز کم به کافه میومد یا اصلا نمیومد و وقتی میومد حرفی باهم نمیزدیم. باید یجوری این حس رو از سرش مینداختم. روی تخت دراز کشیدم و دستامو روی شکمم قفل کردم. پنجره ی اتاق باز بود و پرده ی طوسی رنگ توی هوا تکون میخورد. باد سردی پوست صورتم رو نوازش کرد و لرزی به تنم انداخت. دو تقه ای به در خورد و آوا با اخم ریزی وارد شد. *چقد سرده اتاقت! پنجره رو بست و کنار پهلوم نشست. بی حس و منتظر نگاهش میکردم. دست سرمو لمس کردو ابرویی بالا انداخت. *چیزی شده؟ تک خنده ای کردم. -تو اومدی توی اتاقم بعد از من میپرسی چیزی شده؟ روی تخت نشستم و گردنم رو ماساژ دادم. *بخند. اخمی کردم. -بخندم؟ دستشو به سمت پهلوم آوردو قلقلکم داد. *باید بخندی! با قلقلک دادن پهلوم لبخندی زدم و رفته رفته به قهقهه تبدیل شد. -نکن دیگه، باشه خندیدم. ازم فاصله گرفت و تک خنده ای کرد. بعد از مکثی دستمو نوازش کرد. *نمیخوای با بابات صحبت کنی؟ اخم غلیظی کردم. -اون بابای من نیست. میخوام بخوابم آوا. سری تکون دادو بی حرف از اتاقم خارج شد. • • • در کافه رو با پا هول دادم و وارد شدم. عینک آفتابیمو دادم بالا و روی موهام گذاشتم. آلفرد پشت میز پیشخوان مشغول حرف زدن بود. آدامسم رو باد کردم و با صدا ترکید که آلفرد نگاهم کرد. *سلام چقد دیر اومدی! لبخندی زدم. -آماده شدنم یکم طول کشید. سری تکون داد و با اشاره به آشپزخونه گفت: *رهام توی آشپزخونه اس برو کمکش کن. لبخندم محو شدو نیم نگاهی به در آشپزخونه کردم. پس بالاخره بعد دو روز اومده بود. وارد آشپزخونه شدم و لبخندی زدم. -سلام رهام. با ضرب سرش به سمتم برگشت و بهم خیره شد. زمزمه وار سلامی داد و نگاهشو ازم گرفت. سعی داشتم همه چیز رو عادی جلوه بدم اما نمیشد. یک لحظه هم صحنه ی اعتراف رهام از جلوی چشمام کنار نمیرفت. چشماش کاسه ی خون بود و شونه هاش خمیده. چجوری اینارو میدیدم و عادی میبودم؟ نفس کلافه ای کشیدم و پیشبندم رو بستم. لیوان سِروِ زیر دستش رو برداشتم و شات قهوه رو ازش گرفتم. قهوه رو به شیر اضافه کردم و نیم نگاهی به رهام انداختم. سنگینی نگاهش به نیمرخم بدجور معذبم میکرد. -میشه فوم شیر درست کنی؟ کلافه سری تکون داد و فرنچ پرس رو برای درست کردن فوم پر از شیر کرد. -چرا با قهوه ساز درست نمیکنی؟ با صدای گرفته ای گفت: +فرقی نمیکنه. سفارش رو آماده کردم و به سالن فرستادم. چند ساعتی توی سکوت میگذشت. رهام هیچ چیزی نمیگفت و فقط یک سره مشغول کار بود. تا قبل از اون اعتراف همه چی قشنگ بود! هر وقت آشپزخونه ساکت بود رهام اهنگ میخوند و گاهی با خنده میرقصید تا حس و حال کار داشته باشیم. اما این روزا از همیشه ساکت تر و خسته تر بود. اسموتی آماده شده اش رو به دست گارسون سپرد و با خستگی چشماشو مالید. در پشتی کافه رو باز کرد اما قبل از اینکه خارج بشه دستمو روی شونش گذاشتم و نگهش داشتم. سرش به سمتم چرخید و با چشمای خمار از خستگیش نگاهم کرد. آب دهنمو قورت دادم و به حرف اومدم. -حرف بزنیم؟ ابروش کمی بالا رفت و نامطمئن تاییدم کرد. پشت سرش از در خارج شدم. به دیوار طوسی رنگ و زِبرِ پشت سرش تکیه زد و نگاهم کرد. روبروش ایستادم. لب های خشکم رو با زبون تر کردم و بیشتر از اون منتظرش نذاشتم. -نمیدونم چجوری باید بگم… نفس عمیقی کشید. +رک حرفتو بزن. سرمو پایین انداختم و مشغول ور رفتن با پوستِ ور اومده ی انگشتم شدم. +امیر نگاه سر تا سری ای به کوچه انداختم و به سطل پر از کیسه های مشکیِ آشغال اشاره کردم. -بو اذیتت…نمیکنه؟ اخم ریزی کرد و نگاهی به من و سطل انداخت. این نگاه کلافه اش رو خوب میشناختم. این یعنی چرا حرف اصلیتو نمیگی من دارم خسته میشم! گلومو صاف کردم و دستمو روی شونش گذاشتم. -بیا مثل قبل شیم. اخمش پر رنگ تر شد. +منظورت چیه؟ -رهام من از این سرد بودنت خسته شدم. بیا حسی که داری رو فراموش کن همون رفیقای قدیمی بشیم. من حس خوبی ندارم وقتی… دستمو از روی شونش پس زد و تکیه اش رو از دیوار گرفت. صدای گرفته ی چند دقیقه ی پیشش اینبار زخمی بود.
Показати все...
+به حرفایی که میزنی فکرم میکنی؟ اصن میفهمی چی میگی؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. از کنارم گذشت که فوری مچ دستشو گرفتم. -رهام من… چشماشو بست و دستشو مشت کرد. صدای زخمیش میلرزید و من شرمنده تر میشدم. +خواهش میکنم هیچی نگو من به اندازه کافی حالم داغون هست. مکثی کردو بغضشو قورت داد. +حرف دلمو بهت زدم و جوابمو گرفتم. دیگه نمیخوام راجع بهش چیزی بگی. از گوشه ی چشمم به چشمای براقش نگاه کردم. مچ دستش رو کشیدم و بدون فکر کردن دستامو دور تنش حلقه کردم. سرمو روی شونش گذاشتم. با مکث گفت: +گفتی از من بدت میاد. پلکامو بهم فشردم. -جدیش نگیر‌ بینیشو بالا کشید و تن صداشو پایین تر اورد. +گفتی هر وقت سر عقل اومدم برگردم. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده بود. تا چندین روز پیش تلاش میکردم حال خرابشو سامون بدم اما خبر نداشتم من همون باعث و بانی حالشم و وقتی بهم حرف دلش رو گفت فقط حالشو داغون تر کردم. پشت کمرش دست کشیدم و زیر گوشش گفتم: -منو ببخش که انقد بد میکنم در حقت. با فشاری به پهلوم ازم فاصله گرفت و لبخند تلخی زد. +تو تقصیری نداری. سرش رو کج کردو نم گوشه ی چشمش رو با انگشت گرفت. +من بی جنبه ام. متقابل لبخندی زدم و موهای شلخته اش رو با انگشتام مرتب کردم. -امروز بریم قدم بزنیم؟ چند قدمی ازم فاصله گرفت که انگشتام از بین موهاش خارج شد و روی هوا موند. نگاهم نمیکرد! +خستم…میخوام برم خونه. منتظر جواب نموند و وارد کافه شد. پوفی کشیدم و چشمامو بستم. کاش میشد به قلب آدما دسترسی داشت. بی شک خودمو از قلبش در می آوردم تا حداقل انقد آسیب نبینه. وقتی وارد کافه شدم خبری از رهام نبود. خالی بودنِ جالباسیِ کنار در آشپزخونه از کیف و ژاکت رهام، نشون از رفتنش میداد. طاقت نیاورده بود کنار من وایسه و وانمود کنه همه چی رواله. کاری که امروز سعی میکرد انجام بده اما اصلا موفق نبود. کاش منم عاشقانه دوست داشتم رهام…
Показати все...
Фото недоступне
نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-vSr8WMcZq6
Показати все...
فردا شب…🌘
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.