cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

شـــہـر بـــٓے یـــار مــگٓـر ارزشُـ دئدن دارد🥹

دوستان داخل این کانال 3تا از رمان های جذاب گذاشته شده رمان اول =عشق ممنوعه دو پری با نویسندگی پری💗ژانر /تخیلی /عاشقانه /طنز رمان دوم=بت پرست با نویسنده ناشناس ژانر/عاشقانه/انتقام/طنز "رمان سوم” شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد‌ عاشقانه/اجتماعی/کلیشیی

Більше
Рекламні дописи
189
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_۱۱ #نویسنده‌مریم‌پاییز این کیست؟؟؟ با خودم فکر میکردم کھ چھره ھلال مقابل چشمانم سبز شد یعنی ھلال ھست!؟ مگر غیر آن ممکن بود شماره را ثبت کردم و روی مخاطبین واتسپ رفتم از چیزیکھ میدیدم زیاد متعجب نشدم ولی خالی از حیرت نبود بلی ھلال بود! یک عکس با لباس محلی افغانی و پتکی سیاه با یک لبخند وسیع و عمیق عمقش درست بھ اندازه غم ھای دل من؛ *** +بھروز کیف آبی را بردی _ھا داخل موتر ھست بھ اخرین بار خودم را در آیینھ برانداز میکردم دختری با چشمان عسلی،موھای فر، آرایش ملایم و لباس نکاح * بھ سمت خانھ مامای عمر حرکت کردیم وقتی رسیدیم از عمر شان خبری نبود عمر با مادرش بطرف ھرات رفتھ بودند. دیدن شکستن کمر پدرم و شکستن غرور برادرم وابستھ بھ تقدیر من بود خیره شده بودم بھ بیرون موتر چقدر آدمھا درین اطراف سر میخورند تقدیر ھمھ شان مثل من است!؟ چقدر زندگینامھ ھا بھ ظرافت خاص نگاشته میشود درگیر افکارم بودم کھ بھروز سکوت موتر را شکست -ای احمق خودش را چی فرض کرده بیشرف نامرد +بھروز لطفا ارام باش سرم درد میکند -آرام چی باشم مگر راحتی اعم در قسمت ما نوشتھ شده حالی چی کنیم تنھا راه حل عمر بیغیرت بود بھروز یکسره گلایھ میکرد ومن صدای شکستن چیزی بنام قلب را درون سینھام احساس کردم، شکستن غرور شکستن وقار یک دختر. این ھمھ احساساتی بود کھ در ان روزھا مرا از پا مینداخت چقدر یک دختر درمانده وبیچاره میشود؛ چقدر دختر بودن در سرزمینی بنام افغانستان زجر آور است دوباره من واتاقم غم من و غزل من نای شکایت از تقدیر و سرنوشت برایم نمانده بود شاید بھ نامردی روزگار انس گرفتھ بودم *** سھ روز از ان اتفاق گذشت نیمھ ھای شب بود و من بیدار کھ ھلال برایم پیام داد -سبا طلبگاریت میایم بخیر خبر باشی بطرف ساعت دید ٢:٣٠ شب بود چند دقیقھ بعد دوباره پیام داد -خودت قبول کنی بھ نفعت است اگرنھ ان طرف قضیھ مربوط خودم میشود تا صبح چشمام بستھ نشد شاھد بودم چگونھ مھتاب مکان خودش را در اختیار آفتاب قرار داد. بعد از ادای نماز صبح شماره ھلال را در لست سیاه انداختم و مصروف کارھای خانھ شدم در حال خوردن صبحانھ بودیم کھ زنگ دروازه زده شد و بھروز برای باز کردن در رفت یک لحظھ بعد آمد گفت: -پدر ھلال احمد با چند تا قمندان آمدند پدرم با بھروز بھ مھمانخانھ رفتند و بازھم دنبال کار ھمیشگی رفتم گرفتن بالشت دم دھان و ھقھق کنان بعد از گریھ ھای زیاد چشمانم سنگین شد و بھ خواب رفتم وقتی از
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_۱۰ #نویسنده‌مریم‌پاییز اغوش نگرفتھ بود فقط کمی حالم خوب نبود باز اصلا بھ شما مربوط نیست در زندگی شخصی ما چیکار دارین برین ما را آرام بانین -من ملاا نیستم چندبار بگویم با من زبان بازی نکو کل تان خبر باشین ای دختر را بھ زور باشھ یا بھ رضا میگیرم اگر کسی نر ھست مرد شود یکبار دگر دستش را بگیرد خطاب بھ عمر کرده گفت. - او بچھ ایبار خو دھانت را شکستاندم بار دگر ببینمت پایت را میشکنم. موضوع اینجا بستھ نمیشود ھلال رفت و ھمگی دوباره بھ اتاق ھای خود رفتند فردایش در دھلیز بودم کھ آواز عمر را شنیدم و بھ مادرش میگفت نمیخواھد در جنجال بماند منتظر ادامھ اش نشدم. و بھ اتاقم رفتم خانم کاکایم. بھ مادرم گفتھ بود زعفران باید با ھمین طالب نکاح کند. نمی خواھد پسر یکدانیش وارد این موضوع خطرناک شود. پدرم با کاکایم صحبت کرد و کاکایم ھنوز اعم سر وعده خود ایستاد بود بعد از صحبت ھای طولانی بھ این نتیجھ رسیدند کھ فردا در خانھ مامای عمر عقد کنیم و بعد با اونا یکجا بھ سمت ھرات برویم جای خوشی نداشت ولی اینکھ فامیلم با من یکجا بھ ھرات میروند کمی از درد دلم را میکاست. بھ اتاق خود بودم کھ عمر دروازه را تک تک زد  +داخل بیا -وقت داری کا ِرت دارم +بلی -راستش بابت اتفاقات واقعا متاسف استم +میفھمم ولی خب تقدیر است نمیشود ھمرایش سِرجنگ داشت خودت میفھمی در زندگیم ھرگز نسبت بھ تو کدام حس خاص نداشتیم نمیخواھم دروغ بگم ولی اگر ای اتفاقات پیش نمیشد شاید بھ این وصلت رضایت نشان نمیدادم -میفھمم ای موضوع ھمیش مرا ناراحت میساخت کھ نسبت بھ من کدام حس خاص نداری درکت میکنم ولی مھ ھمیشھ خوِشت داشتم البتھ با احترامى كھ بھ حس پاك عاشقى دارم نمیخواھم با خطاب كردن عاشقت بودم بھ این جنبھ لكھ وارد كنم ھھھھھھ +ھھھھھھھھھ مشكل نیست اغا عمر حالیاعم سر وقت است من نمیخواھم بھ جبر وارد اى پیوند شوى -عینن مثل توو؟؟عااا +نى خب مسألھ من فرق میكند -اى شوخك مھ خو اقدر بدك نیستم كھ ردم كنى +نى بابا تو شھزاده كوه قاف را كى رد كده می‌تواند -ھھھھھھ جالب است پری شنیده بودم حالى شھزاده اش را شنیدم خانم كاكایم:عمر كجاستى بیا كھ میریم بچیم -امدم مادر جان عمر میخواست برود كھ صدا زدم +خیلى ممنون عمر -خیلى نداره عسلى جان خدا نگھدارت عمر شان رفتند غمگین بودم مثل ناخداى كھ كشتیاش در حال غرق شدن است ولى او تنھا حیثیت یك بیننده را دارد. تلفن خالھام امد و برایم گفت ھلال بھ كلینیك رفتھ و شماره تماس مرا بھ زور گرفتھ از ادماى مثل او ھر كارى دور از انتظار نبود. نزدیك شام بود كھ از یك شماره ناشناس پیام امد سپٻنو کی وفا نشتھ ور د چا خوخیږي نھ زار د غنم رنھ شم ولھ مینھ مینھ ده
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_9 #نویسنده‌مریم‌پاییز خود را گم کرده بودم تا اینکھ دوباره بھ اتاق تاریكم پیدا شدم چند ماه قبل در این اتاق دختری با رویاھای گلابی زندگی میکرد چطور این ھمھ زود بھ سیاھی گرایید!؟ پدرم با کاکایم صحبت کرده بود و آنھا بدون ضیاع وقت خودشان را بھ كابل رساندند ولى در مورد اتفاقات اخیر چیزى نمیفھمیدند ھیچ وقتى از عمر خوشم نیامده بود از زمان طفولیت تا جوانى ھرگز یادم نمىآید باری دلم برایش لرزیده باشد یک پسر بی پروا و گستاخ؛ باور کردنش دشوار بود یک عمر زندگی با کسی کھ ھیچ خواصش بھ مزاجت خوش نرسد * قرار بھ این شد کھ در روز دستمال دادن عقد ما بستھ شود برای خرید باید بازار میرفتیم ولی غافل ازینکھ مقدرات الھی طوری رقم میخورند کھ بنده حتی حدسش برای آیندهاش برعکس میشود آخرین نفر از خانھ بیرون شدم و عمر در نزدیکی آسانسور منتظر بھ من ایستاده بود +چرا ایستاد استی میرفتی پایین میامد -نی منتظر بودم ھمراه زعفرانم برم +زعفرانت؟؟؟؟؟ -ھاا زعفرانم قرار ھست خانمام شوی عسلی جان +بسیار بی تربیھ استی -وییی جان صدقھ تربیت نفسم داخل آسانسور شدیم از نزدیکی با عمر اصلا راحت نبودم سوار موتر شدیم افکار نا جورم رفتھ رفتھ مرا متوجھ عمر ساخت پسری با موھای طلایی غیر طبیعی، ابروان نازک اصلاح شده وچھرٔه کھ ھرگزریش بھ ساحل گونھ ھایش سرک نکشیده باشد چقدر ازین طبقھ مرداان متنفر بودم فقط خود خدا میفھمد. خریدی کھ تمام اجناساش را یکی بھ یکی عمر انتخاب میکرد از لباس عقد شروع تا شیرینی عقد!ھمھ چیز خریده شده بود الی حلقھ ھای نامزدی مادرم با خانم کاکایم بھ خانھ رفتند. من و عمر برای خرید حلقھ ھا بھ طلا فروشی رفتیم ویترین پر از حلقھ ھای درخشان بود کی میفھمد شاید درخشش بھ تقدیر آدما ھم بستگی داشتھ باشد!!؟ حلقھ ھا را گرفتھ بھ سمت خانھ رفتیم وقتی از موتر پیاده شدم عمر دست مرا محکم قفل دستش کرد ھر چی اصرار بھ رھا کردن میکرد بیشتر میان دستانش میفشرد ترسیدم بودم و میلرزیدم وقتی داخل آسانسور شدیم عمر متوجھ لرزش دستم شد دستش بھ پیشانیم رفت. -خوبی عسلی ام چرا میلرزی تاکھ میخواستم زبان تر کنم در آسانسور باز شد و از فاجعھ کھ میترسیدم رخ داد ھلال با چشمان بھ خون نشستھ بھ ما میدید در کسری از ثانیھ بھ شدت عمر را بھ سمت خود کشید و شروع بھ لت وکوب کرد صدای جیغام تمام دھلیز را گرفتھ بود ھرچھ تقلا بھ جدایی شان میکردم ناکام میماند. تا اینکھ تمام قدرت خود را جمع کرده با آواز بلند صدا کشیدم +رھایش کن وحشی میکُشیش از زدن باز ماند و بھ سمت من آمد از بازویم محکم گرفت گفت -ای کیست کھ دست بھ دست ھمرایش میگردی عھ جواب بتی زود شووووووو؟؟؟ +رھا کن دست مھ آدم روانی ای نامزادم است تو کیستی ک بازویمھ گرفتی؟؟فھمیدی نامزادممم. سمت عمر رفتھ و از دستش گرفتم از جایش بلند شد بطرف ھلال گفتم +بعد از امروز متوجھ رفتارت باش مادرم آمد و با ھم خانھ رفتیم عمر دھنش خون شده بود چھرهاش ھم کمی جراحت برداشتھ بود. ھمگی از اتفاقات اخیر با خبر شده بودند و خانھ در سکوت مطلق نفس میکشید ساعت ١١ شب بود و ھمگی بھ اتاقھای خواب خود بودند تازه نمازم تمام شده بود کھ صدای کوبیدن دروازه ھمھ را بھ دھلیز کشاند ھلال دیوانھ شده بود و با مشت بھ دروازه میزد کسی جرات باز کردن نداشت پدرم دروازه را باز کرد +خیرت ھست ملا صاحب درین نیم شب نفس زنان گفت -نکاح خط +نکاح خط چی؟؟؟ از کی -نکاح خط دخترت بھ کدام حق دست بھ دست میگردن ھلھ نکاح خط شان را بیارین +ببین ملاصاحب اونا از طفولیت نامزد بودند او وقت طفل بودند عقد نمیشدند حالی روز جمعھ... -بس است تو غیرت داری امروز دخترت در آغوش او بچھ بود میفھمی چی میگم آدم بی غیرت بی ناموس... نگذاشتم از این بیشتر پدر مرا جلو ھمھ توھین کند +بس است ملاصاحب توھین و تحقیر امیقدر کفایت میکند اولش کھ نامزدم است و قرار ھست بزودی عقد کنیم مشکل در کدام قسمتش ھست ثانیا گپ خودت را بفھم کسی مرا در
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_8 #نویسنده‌مریم‌پاییز مادرم کمکم متوجھ وضعیتم شده بود و باربار جویای آنچھ در دلم بود شده بود تا اینکھ شبی چنان لبریز شدم کھ سر ریزهاش بھ گوش مادرم نیز رسید مادرم مرا بھ آغوشش میفشرد مگر این بار سنگین تاکجا باید تنھا حمل میشد!؟دِر دلم را بروی مادری کھ ھمیشھ فراتر از یک مادر برایم بود گشودم و تمام اتفاقات را بیان کردم ان شب نمیدانم مادرم با کدام داروی جادویی مرا بھ خواب ھفت پادشاه فرستاد. وقتی از خواب بیدار شدم ساعت ١٢ روز بود مادرم با پدر وبھروز نشستھ بودند و مطمئنا ھمھ شان باخبر از احوال ناخوشایند من شده بودند نزدیکای شام بود کھ پدرم مرا صدا زد و داخل اتاق خواست پدرم اشاره بھ پھلویش کرد نشستم. از دھن پدرم حرفھای تازه داشتم میشنیدم و خانٔھ بخت کھ چقدر واژه آشنا بھ ما دخترایند!؟ +چی شده بابا جان؟ -ببین دخترم این موضوع اگرچھ قدیمی ھست ولی +کدام موضوع بابا جان -موضوع اینکھ از گذشتھ ھا بنام عمر پسرکاکایت ھستی میفھمم راضی بھ این وصلت نیستی اما عمر پسر خوب است تحصیل یافتھ ھست از ھمھ مھمتر پسر کاکایت ھست و برای بیرون شدن ازی وضعیت یگانھ راه حل عقد تو با عمر ست من این موضوع را با کاکایت شریک میکنم قطعی است کھ قبول میکنند!؟ حیران بھ سرنوشت کھ برایم رقم خورده بود بودم عجب قلم زنیست قلم زن!!! درگیر تفکر سرنوشت نکبت بارم بودم کھ مادرم مرا از مخمصھ بیرون کرد -جوابت چیست زعفران دخترم قبول داری عزیز مادر میفھمم مجبوریست ولی بخت بد نیست سگ خانھ ازو سر ای طالب شرف داره اینا سالھا قتل کردن ھر کاری از دست شان ساختھ ھست باز خب عمر از ھرات خودما است پسر روشن فکر ھست با فرھنگ خودما بزرگ شده ھمچنان پسر زیبا و جذاب ھست با چشمان اشک آلود متباقی سرنوشت را بدست پدر ومادرم سپردم. ——————————————————— آیا ازدواج زعفران با عمر قطعی خواھد شد؟ از دید شما نامزد کردن دو نوزاد میتواند بھ یک ازدواج موفق بیانجامد
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_7 #نویسنده‌مریم‌پاییز گلوی خودش را با یک سرفھ مصلحتی صاف کرده -از روزی که دیدمت مھرت بھ دلم نشستھ نمی فھمم چرا شما ولی دل کار خودش را میکند اگر چھ تصمیم گرفتھ بودم بھ این احساس ارزش قایل نشوم ولی نمیتوانم یعنی نمیشود. از روزیکھ تعقیبت میکنم و فھمیدم از دخترای ھرزه و ھر جایی نیستی دلم در تب و تاب است روزی کھ تورا ھمین جا دیدم چقدر ازم میترسی از خودم متنفر شدم. ما ھم مثل شما انسان ھستیم خانواده داریم شخص خودم شیر وحشی نیستم تا کھ چشمت بھ من میرسد سراپا غرق ترس میشوی ولی حاضر ھستم سوگند یاد کنم طوری کھ فکر میکنی اصلااااا آنطور نیست بھر حال معلوم دار است نیتم خیر ھست بھ فامیلت بگو بھ معاملھ خیر خانھ تان میاییم. احساس میکردم دھانم بھ اندازه غار کوه احد باز مانده حیران از سخنان ھلال بودم او بھ من ابراز عشق میکرد وانگاه کھ متنفرتر از من بھ او ھیچ نبود!! کی یک طالب؟! تعادلم از دست خارج میشد و احساس سرگیچی داشتم -تو چرا ھمیشھ ضعف میکنی مگر کسی برت نان نمیته +بس است بھ لحاظ خدا مرا آرام بانین گپی کھ میگی گوشت میشنود من با شما زمین تا آسمان تفاوت دارم نمیخایم نمیشھ بار دگر مزاحمم نشین. ‌ -مگر تو حق انتخاب داری یا بھ رضا یا بھ زور میگیرمت +بشرم تو خودتھ مجاھد میگی کجاست دین و خدایت کھ بھ یک نامحرم چشم دوختی ‌ نزدیک و نزدیک تر میشد در یک قدمیام ایستاد سرش را پایین آورد دم نفسھایش بھ صورتم میخورد -شما خواھر تان را بھ برادرتان نکاح میکنین؟عااا تا کھ کسی را انتخاب نکنی چیطور برای خودت حلالش میکنی؟ تو بھ تشویش دین وخدایم نباش از طرف شرع کدام مشکل نیست بھ ھر حال دیر یا زود نکاح میکنیم انشا الله حلالم میشی گوشھایم زنگ بستھ بود چیزی جز نفسھای تند و سرسام آور بھ گوشم نمیرسید **** چند روز از ان واقعھ گذشت و جرات بیرون رفتن نداشتم خودم و آیندهام را باختھ شده میدیدم چقدر تقدیر تلخ بر کام دختران حکمروایی خواھد کرد چقدر عاطفھ ھا خواھند مرد چقدر زعفران ها پژمرده خواهند شد؟!
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_6 #نویسنده‌مریم‌پاییز خوشحال بودم چندین روز گذشتھ بود و بھ این مدت ھلال را ندیده بودم. یک روز پدرم با بھروز برای معاینھ رفتھ بودند و مادرم بھ حمام بود زنگ در زده شد وقتی از دوربین ھلال را دیدم جام در جا مانده بودم کھ بار دیگر زنگ را زد ومادرم صدا زد کھ دروازه را باز کن با صدایی کھ ترس در حنجره حنجرهاش رخنھ کرده بود +کیست -ھلال استم +بفرمایید -با خودت کار دارم + ما با شما حساب كتابى نداریم برین مزاحم ما نشین -اما من دارم +مربوط ما نمیشود -بھ گپ آدم خو نمیفھمی ھر چى شد عاقبتش مربوط بھ خودت است!! مادرم از حمام بیرون شد و پرسید كى بود گفتم كسى خانھ را اشتباه كرده بود. چى كارى میتوانست با من داشتھ باشد اصلا اى حرفاھایش چى معنى داشت ذھنم درگیر بود و از سویى میترسیدم اتفاق بدى در راه نباشد فردایش وقتى از خانھ بیرون شدم نزدیك آسانسور ھلال را دیدم و مثل اینكھ منتظر بھ من بود از دیدنش حس عجیب داشتم ثانیھای جا خوردم ولی بھ راھم ادامھ دادم تا اینکھ با آواز خشمگینش میخکوبم کرد! -ایستاد شوو پاھایم سست میشد أصلا حال مساعد نداشتم آمد و در چند قدمىام ایستاد!! -فقط پنج دقیقھ خانم داکتر بالا بطرفش دیده گفتم +تو از کجا......... -بیا از راهپلھ ھا برویم اینجا جای مناسب برای صحبت نیست +صحبت چی ملاصاحب چرا رد مرا گرفتین چی خطا کردیم کھ بازپرسی دارین -من ملا و شیخ نیستم بار آخرت باشد زیاد زبان درازی نکن فقط راه برو بھ طبقھ چھارم رسیدم سریع راه میرفتم تا مبادا گام ھایمان یکی شود فاصلھ زیاد بود -ایستاد شو +کمی زودتر لطفا
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_5 #نویسنده‌مریم‌پاییز میترسیدم كھ طالبان در دھلیز یا پایین ساختمان نباشند خوشبختانھ ھیچكس نبود و سریع سوار یك تاكسى شدم و راھى كلینیك شدم ھمراه با خالھ ام صحبت کردم در صورت امکان باید یک حملھ میگرفتم تا راحت رفت و امد میكردم بود نزدیک ساختمان از موتر پایین شدم بھ محض پایین شدن متوجھ شدم کھ تعداد زیاد طالبان نزدیک ساختمان ایستاده اند. با قد مھای لرزان خود مرا داخل ساختمان رساندم نزدیک آسانسور چند تن از مردان ایستاده بودند ناچار باید از زینھ ھا استفاده میکردم بطرف راه پلھ ھا رفتم ولی کاش میشد آدم از قلم قلم زن بھ اندازه تار مویی کجروی میداشت شاید زندگی آدم ھا طور دیگری میشد؟!! با سرعت راه میرفتم کھ با ھلال سر خوردم دقیقا مقابلم بود میخواستم رد شوم کھ با صدای بم مانع شد -تا ای وقت کجا بودی؟ بھ اصطلاح مادربزرگم دل بھ دلخانیم نماند!! میلرزیدم در ھمان زمان مبایلم بھ زنگ در آمد از شدت ترس ولرز نمیتوانستم مبایل را از داخل کیف بگیرم ولی ھلال مات و مبھوت با ابروان پر پشتش خیره بھ من بود با تقلاھای فراوان مبایل را از کیفم بیرون کردم کھ دوباره به رمین افتاد و احساس سرگیچی میکردم از دیوار محکم گرفتھ و گفتم +لطفا بانین کھ بروم گریھ میکردم شاید یگانھ کار مناسب در چنین شرایطی ھمان باشد دوباره مبایل بھ صدا آمد و اینبار ھلال خودش خم شده و ok کرده بھ سمتم گرفت مادرم بود از نرسیدنم بھ خانھ نگران شده بود فقط لرزش صدایم برای فھمیدن وضعیت بدم برای مادرم کافی ھست چند لحظھ نگذشتھ بود کھ مادرم آمده از دستم گرفتھ مرا بلند کرد در وقت ایستاد شدن متوجھ ھلال شدم کھ از زینھ ھای پایین بھ من میدید. با مادرم خانھ رفتم و باسیل از سولات روبرو شدم. پدرم مادرم و بھروز نگران حالم بودند ولی بھ گفتن اینکھ شاید فشارم پایین آمده باشھ اکتفا کردم شب از راه رسید و نمیتوانستم بخوابم یک حسی داشت مرا اذیت میکرد فردایش خالھ ام برایم تلفن کرد و از پیدا کردن یک حملھ آشنا خبر داد مادرم اجازه رفتن نمیداد ولی بخاطر معاینھ شدن خودم اجازه رفتن داد از خانھ بیرون شدم و صحنھ دیروز از چشمم دور نمیشد بھ ھر نوعی کھ بود خودم را تا موتر رساندم و سوار شدم روز بھ خوبی تمام شد و ازین بابت
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_4 #نویسنده‌مریم‌پاییز میترسیدم ھمانند بره کھ چوپان اورا در دام گرگھا از یاد برده باشد شاید میخواستیم از آسانسور بیرون شویم ولی ایستاد شدن فرمانده طالب سر راه مانع بیرون شدن مان میشد تازه سلامی نثار مادرم کرده بود و ھمانند آدم نادیده ھا بھ من خیره شده بود نگاه ھای سنگین را ھمیش میتوان احساس کرد ھر چند از دورھاا باشد بھ دامن مانتو ام چشم دوختھ بود تا زمانیکھ صدایی از حنجره مادرم بھ صدا آمد +ببخشین راه را باز میکنین؟ نگاھی بھ چشمانم کرد چند ثانیھ از تقابل چشم ھایمان میگذشت کھ از سد راه کنار رفتھ و ما نیز بھ راهمان رفتیم بعد از آمدن مان بھ خانھ از بھروز شنیدم کھ آپارتمان مقابل مان را طالبان غصب کردند متحیر نشدم ھر کاری از دستشان ساختھ بود آنھای یکھ بھ جان انسان رحم نداشتند ملکیت کھ چیزی نیست. * چند روز بعد از آمدن طالبان بھ آپارتمان روبرویمان مصروف جاروب کشیدن دھلیز بودم کھ آواز خنده ھای چند نفر مرا بھ سمت دوربین در کشاند ھمان طالب با چند تن دیگر بھ خانھ ما اشاره و خنده میکردند اینجا مگر دلقک بازی است کھ میبینند و میخندند بھ شیطان لعنت فرستاده و دوباره مصروف کار خودم شدم در آشپزخانھ بودم كھ زنگ دروازه زده شد بھروز خانھ نبود بھ امید اینكھ بھروز ھست بدون پرسیدن دروازه را باز كردم ناگھان طالب ھمیشگى دم دروازه سبز شد من با موھاى ژولیده ولباسھای راحت خانھ مقابل کسی قرار گرفتم کھ فقط اسمش برای ھراس کافیست سریع دروازه را بستم و نفس زنان پشت در تکیھ زدم -برادرت را صدا کن +خانھ نیست -وقتی آمد بگویین ھلال احمد آمده بودو عاجل پیشم روانش کن در ضمن دروازه باز کردن وظیفھ مردای خانھ ھست نھ از سیاسرا!! او رفت ومن از خنده غش میکردم عجب نام با حالی ھلاللل مگر دخترانھ نیست **** زندگی کم کم داشت بھ حالت نارمل بر میگشت ولی نھ برای من نھ برای مردم فقط زمان بود کھ با ھم تعامل کرده بودیم، رفت وامد ھای فامیلی دوباره شروع شده بود ولی یک ما ِه از نرفتن مان بھ دانشگاه میگذشت وازینکھ نتوانستم آرزو و رویای داكتر شدنم را بھ واقعیت مبدل كنم ناراحت بودم *** روزی خالھ ام بھ من پیشنھاد کرد کھ با او یکجااا در كلینیك اش مشغول کار شوم با رضایت کامل قبول کردم. چون میتوانست درکنار تجربھ خوب سرگرمی و امیدی برای ادامھ زندگیم شود مادر وپدرم قبول نمیکردند ولی بھ اصرار من و خالھ ام تن دادند. روز دوشنبھ باید بھ كلینیك میرفتم بعد از دل زنى ھاى فراوان یک چپن سیاه پوشیدم و از خانھ بیرون شدم
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #part_3 #نویسنده‌مریم‌پاییز شفاخانھ برود ولی خانھ باید دوباره بھ تلاشی گرفتھ میشد پدرم با بھروز ویک سرباز طالبان بطرف شفاخانھ رفتند و دونفر سرباز طالب با فرمانداه داخل خانھ شدند داخل اتاقم نشستھ بودم و در اتاقم قفل بود کھ مادرم صدا زد -دروازه را باز کن دخترم انقدر از نام طالبان میترسیدم کھ حالا ھا وقتی بھ ان روزھا فکر میکنم متحیر از احوالم میگردم شاید نارحت میشوم، یا خوشحال متوجھ شدهاید گاھی احساسات مان قاطی میشود. نمیتوانیم تشخیص شان بدھیم کدام جنبھ را دارد مثبت یا منفی!؟ با دستان لرزان و موھای ژولیده در را باز کردم و مادرم سریع یک چادر بزرگ بھ سرم انداخت دست مادرم را محکم گرفتھ و چشمم بھ طالـبى افتاد کھ چقدر چھره نورانی داشت با ریش نسبتا بلند،کلاه کندھاری و پتکی چھارخانھ جستی نگاھم را گرفتھ وبا مادرم بھ دھلیز ایستادم چند دقیقھ گذشتھ بود کھ کسی بھ زبان پشتو چیزی گفت و بعد ھمان طالب از مادرم خواست تا در الماری قفل شدهام را باز کنم با حیرت بھ مادرم میدیدم عمرا ان الماری را باز نمیکردم یعنی نمی توانستم بعد از پا فشاریھای زیاد من فرمانده طالبان کھ حالا فھمیدم ھمان پسر نورانیست با آواز بسیار بلند و خشن خاست بازش کنم مگرچارٔه بود؟؟باھرقدمی کھ تانزدیک الماری میزدم ھزار بار طالبان را نفرین میکردم . با کوبیدن دروازه ھای الماری و نگاه خشمگین بطرف طالبان اتاق را ترک کرده و بھ آشپزخانھ پناه بردم *** روزھا میگذشت واحساس میکردم زنده نیستم مگر تنھا نفس کشیدن معنی زندگی کردن را میدھد؟؟ امریکا با روند خروجاش فاجعھ مرگبار را در افغانستان رقم زد. از بال طیاره افتادن مردم شروع تا بھ بمبارد کردن خانھ مسکونی و انتحاری دم دروازه میدان ھوایی کھ جان ده ھا تن از ھموطنان را گرفت،ھر روز دق تر از دیروز و پر مشقت تر از ھمیشھ برای مردم میگذشت فقر بھ اوج رسیده بود و فروش دختران و گرده ھا سرخط خبرھای جھانی بود. کی میدانست کھ با یک گرده یک عمر زندگی کردن بھتر از گرسنھ ماندن ھر روز است در یکی از ھمین روزھای خستھ کن من ومادرم دنبال وسایل مورد ضرورت مان بھ بازار میرفتیم داخل آسانسور بودیم با چادرم در کلنجار بودم کھ دروازه آسانسور باز شد و من دست بھ چادر دوباره با ھمان فرمانده طالب روبرو شدیم یک نوع سلاح بدستش بود.
Показати все...
#شهر‌بی‌یار #🥹♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #نویسنده‌مریم‌پاییز #part_2 و درین میان پدرم را به گوشھ از اتاق پنھان کنم بعد با آستین ھای بر زده دوباره سمت دروازه رفتم +کیست؟ -دلتھ د جنرال عبدالمتین ھروی کور دی از شدت ترس داشتم میلرزیدم دستانم عرق کرده بود با آواز لرزان صدا بلند کردم + پشتو نمیفھمم بعدازچند ثانیھ مکث کسی با صدای ملایم گفت -خانھ جنرال عبدالمتین ھروی امینجاست آب دھنم را بھ سختی قورت داده گفتم +بلی اینجاست ولی خودشان نیستن -ھمشیره میشود مردتان را صدا کنین در حال گفتگو با طالبان بودم کھ بھروز آمد من و مادرم بھ اتاق مادرم رفتیم وبعد از چند لحظھ طالبان بخاطر تلاشی وارد خانھ شدند. تمام اتاق ھا را گشتند و یکی از طالبان رفتھ رفتھ نزدیک اتاق رخت شویی میشد ضربان قلبم نرمال نبود احساس میکردم صدای تپش ش تمام اتاق را در بند خود گرفتھ باشد درگیر خود بودم کھ طالب وارد رخت شویی شد لباسھا بھ ھر طرف پراکنده بود بعد از چند ثانیه طولانی کھ مرا تا دم مرگ برد و برگشتاند از رخت شویی بیرون شد و با صدای بلند بھ بھروز تاکید کرد کھ اگر سلاح ویا موتر دولتی داریم تسلیم کنیم ولی از آنجاییکھ پدرم خیلیھا قبل بھ دلیل مریضی ترک وظیفھ کرده بود املاک دولتی نزد ما نبود بعد از صحبتھای طولانی قبول کرده و رفتند رفتن شان ھمراه بود با نفس ھای عمیق من. نزدیکای ٨ شب بود کھ دوست بھروز تلفن کرد و تاکید کرد کھ حالا وقت مناسب برای رفتن نیست چون طالبان در زیر ساختمان ھستند و شاید نظاره گر خانٔھ ما باشند ترس در رگ رگ وجودم رخنھ کرده بود نمیدانستم قرار است چی اتفاقاتی رخ دھد. یک روز بعد از تلاشی خانٔھ مان صحت پدرم خوب نبود و چاره جز شفاخانھ بردن پدر نمیدیدم بھروز رفت پایین ساختمان شودچارٔه یافت بعدازچندین دقیقھ بھروزبا یک طالب بالا آمد و فرمانده طالبان وضعیت پدرم را دید و دم در با مادرم صحبت میکرد از موجودیت پدرم در خانھ مریضی شان واینکھ ان شب از ترس زیاد پنھانش کرده بودیم با نگاه نیمھ پنھان بھ صحبت ھایشان گوش میدادم فرمانده طالب در وقت صحبت کردن ھرگز بھ مادرم نمیدید بعد از رد وبدل شدن واژه ھا فرمانده اجازه داد تا پدرم به
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.