عطـریـن🫐ساره مرادیان
«وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ»❄️ اگه من بخوام به چیزی برسونمت، میرسونمت! کسی هم نمیتونه مانعم بشه✨ پارت گذاری هر روز به جز پنج شنبه/جمعه بیگانه تمام شده چاپی پراگما فصل دوم بیگانه(آنلاین) ساره مرادیان
Більше8 465
Підписники
-824 години
-627 днів
-36130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
00:16
Відео недоступне
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها æ¹³ț
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
26600
Repost from N/a
_امشب ازتون خواستم دور هم جمع بشیم که یه موضوع مهمی رو باهاتون در میون بذارم!
حواس همه معطوف مصطفی شد.
صفحه ی موبایلش رو رو به جمع خانواده اش گرفت.
_مورده پسنده؟
نگاه همه زوم صفحه ی گوشیش شد.
_فردا قراره بریم محضر رسما عقدش کنم!
انگار یکی یک سطل آب یخ روی تن گر گرفته ام ریخت.
صدای پچ پچ وار جمع بلند شد.
و من داشتم تمام تلاشم برای مقابله با بغضی که سعی داشت خودشو به چشام برسونه می کردم.
باصدای مامان سیمین نگاهم از زمین کنده شد.
_چی داری میگی پسرم تو زن داری!
مگه تو نبودی که بخاطر این دختره یکسال با خانوادت قطع رابطه کردی؟!
از شدت ضعف حتی گوش هامم به نفس نفس افتاده بود.
نگاه دخترعموهاش از من کنده نمیشد و مدام باهم پچ پچ می کردند.
مصطفی پوزخندی کنج لبش نشوند و گفت:
_آخه این عرضه نداره بچه دار بشه.. می تونه حامله بشه ها اما عرضه نداره بچه رو تو شکمش نگه داره..
مثل اون یکی بچه ام که بخاطر این از بین رفت..
بچهای که جون داشت..
سالم و سلامت بود و طی بیعرضگی این دختره ی سرطانی سقط شد.. اینو خدا زده!
سینه ام سخت تکون خورد و نفسم با صدای خرناس مانندی بیرون اومد.
جلوی چشم همه بلند شد و مقابلم ایستاد دستشو گذاشت روی شکمم و آروم آروم پایین برد.
دستش رفت سمت رحمم و من سر جام لرزیدم نگاه همه زوم ما بود.
از شدت لرز دندونام بهم میخورد و اون با خنده گفت:
_چون این تیکه آشغال لیاقت نداره بچه ی منو تو خودش رشد بده..
پوزخندی زد و خیره به چشمای اشکیم زمزمه کرد:
_از اونجایی که هرزهها حق انتخاب ندارن و کثیفن و بوی تعفنشون کل عالمو برمیداره چرا من عاشق یه دختر پاک و بارور نشم؟
سرش خم کرد و زل زد تو چشام:
_ تا نرم یکی نیارم و جلوت نکنمشو یه بچه تو شکمش نکارم مصطفی نیستم..
صدای هین کشیدن جمع بلند شد.
نیشخندی زد:
_رو تختمون زیر عکسمون..
یادته دیگه خودتم تجربشو داشتی بیناموس هرجایی..
چشمامو روی هم گذاشتنم و با تمام دردی که توی سلول به سلول بدنم حس میکردم یه لحظه تصویر خوابیدنش با یکی دیگرو تصور کردم و توی اون لحظه قلبم به معنای واقعی برای همیشه خاموش شد.
از یقه لباسم گرفت و منو توی همون حالت مقابل چشم همه به سمت در خونه روی زمین کشید.
صدای جیغ و همهمه ای توی خونه بلند شد.
مقابل در رهام کرد.
_الانم گم میشی از اینجا بیرون این خونه دیگه لایق تو نیست جای تو توی طویله اس..
صدای مادرش که تا اون لحظه تماشاچی بود هم دراومد.
_الان شب پسرم بذار صبح بره تو پسر منی.. تو غیرت داری.. یه زن هر چند خراب و تک و تنها نصف شب توی شهر رهاش نمیکنی.
مُردن همین بود دیگه نه؟
تو کجای جهان به زنی که تنها گناهش بچه دار نشدن بود می گفتن خراب و هرزه؟!
و من باز هم حرفی نزدم!
فقط نگاه کردم..
فقط زل زدم..
توی سکوت..
بدون دفاع از خودم..
فقط نگاه کردم و توی ذهنم تک تک لحظههاشو ثبت کردم!
و با اطمینان قسم میخوردم من با دیدن این صحنهها دیگه هیچ وقت نازنین سابق نمیشدم!
زبونم به زور تکون دادم:
_نیازی نیست تا صبح صبر کنید!
و نگاهم فقط خیره ی مردی بود که یه روزی ادعا داشت اگه همه ی دنیا مقابلم باشن اون پشتمه!
نگاه همه متعجب بود..
از مصطفایی که یه روز رگشو برا من می زد و حالا چنین رفتاراتی داشت.
.
بچه بهونه بود..
این یه راز بود بین من و اون که هیچکس نمی تونست حتی حدس بزنه!
اون در جوابم تنها پوزخندی زد:
_مال بد بیخ ریش صاحابش..هری..
فقط فردا محضر دعوتی دوست داشتی می تونی بیای مراسم هووت..
نفسم جایی میون ریه ام گره خورد.
پخش زمین شدم و بی هوا بدنم شروع به لرزیدن کرد.
هیچ یک از حرکات بدنم دست خودم نبود حتی کنترل لرزش غیر عادی بدنم و تو اون لحظه تنها عضو فعال بدنم گوش هام بود.
صدای ترسیده ی حوریه به گوشم رسید:
_داداش تشنج کرده..
و صدای بی رحم مصطفی که می گفت:
_ایشالا نفس های آخرش باشه..درو باز کن پرتش کن بیرون..
پلک هام روی هم افتاد.
اما صدای باز شدن در و پرت شدنم مقابل آسانسور احساس کردم.
و بعد از اون صدای بسته شدن در خونه..
خونه ای که روزی با عشق پا توش گذاشته بودم!
و توی اون لحظه تنها چیزی که توی ذهنم می چرخید این بود که اگه بی گناهیم ثابت بشه می تونه خودش ببخشه؟!
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
رزسفـیــــد|رزسیــــاه
وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇
https://instagram.com/taran_novels6400
Repost from N/a
#پارت130
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
5000
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:(
لیوان آب میوه رو میگیرم سمتش و با خجالت میگم:
- بخور زودتر خوب شی بی ادب.
دماغش رو بالا میکشه و میگه:
- نمیشه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟
در حالی که خندهام گرفته لیوان رو میدم دستش و میگم:
- نخیر من شیر ندارم.
یه قلوپ از محتوای لیوان سر میکشه و میگه:
- راست میگی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش.
من با گیجی میگم:
- چیو بریزی؟
یه قلوپ دیگه میخوره و ناله میکنه:
- دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه میده.
اخم میکنم میگم:
- آبمیوه سیب موزه خجالت بکش.
با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه میکنه و میپرسه:
- آب موزو و چطوری گرفتی؟
نیشمو شل میکنم میگم:
- ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان!
یه نفس عمیق میکشه و یهو داد میزنه:
- خدایا این کیه آفریدی؟ چرا با من اینطوری میکنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه میخوام! من سوپِ ممه میخوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟
دست میذارم رو دهنش و میگم:
- هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا...
دستم رو ورمیداره و میگه:
- بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمیذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟
دیگه داره کفریم میکنه! میخوام داد بزنم، که نیشش رو شل میکنه میگه:
- میتونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول!
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
اسم دوم این رمانو باید گذاشت در جستجوی ممه😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
نه سحر است نه جادو، نه بنر فیک این رمان اومده تموم رمانای طنز تلگرامو دگرگون کنه😂 از پارت اولش می خندین تا فیها خالدوووونش
12600
Repost from N/a
- سکس جزو وظایف اولیه یک زنه!
جمله اش را که میشنوم، سرم به ضرب بالا می آید. ناباور سر کج میکنم و او با اقتدار می گوید:
- ازدواجمون هرچند صوری، اما بالاخره شروع یک زندگی زناشوییه. و تو وظیفه داری که از من تمکین کنی.
اب دهانم را قورت میدهم و دستان عرق کرده ام را مشت میکنم:
- قرار ما فقط یه اسم تو شناسنامه بود. نه اینجور برنامه ها... من... من بهتون گفته بودم که جسم و روحم متعلق به یکی دیگه ست.
چشمانش در دم سرخ میشوند. رگ باد کردهی گردنش نفسم را بند می اورد.
- این حرفتو نشنیده میگیرم.
لرزان میگویم:
- چرا؟ وقتی من معشوقه های رنگ و وارنگ شما رو پذیرفتم، شما هم باید عشق من رو بپذیرید.
دیوانگی اش را نگفته بودند. نشنیده بودم که موقع عصبانیت دیو دو سر میشود. چنان به سمتم هجوم آورد که قلبم ایستاد. جفت بازوهایم را گرفت و توی صورتم غرید:
- من سیب زمینی نیستم دختر. به نفعته جلوی من از هیچ نر خره دیگه ای حرف نزنی که اگه بزنی... وای به حالت میشه.
با بیچارگی لب زدم:
- اما ما حرف زدیم.
انقدر نزدیکم بود که نفس هایش مستقیم به لب هایم میخورد.
- مشکلت معشوقه هامه؟ همه شون برن به درک، فقط تو باش. خودت بهم برس.
کمی تقلا کردم و نالیدم:
- من نمی تونم، آقا شهراد دردم گرفت.
فشار از بازوهایم کم شد اما رهایم نکرد. با رنج گفتم:
- ما قرارداد بستیم. ازدواجمون واقعی نیست. شما به من پول دادین تا یه مدت نقش زنتون رو بازی کنم. متوجه اید؟
نگاهش به لب هایم می گفت که نه. دلم میخواست گریه کنم:
- میخوام برم آقای شهراد. بذارید برم.
- مبلغ قرارداد رو پنج برابر میکنم اگه بذاری خودم پرده اتو بزنم. با من بخواب، سرتا پاتو طلا میگیرم.
دیگر ماندن را جایز نمیبینم، تا میخواهم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میگذارد و دست دیگرش را هدایت میکند لای پایم.
- اوف... چه کلوچه ای داری لعنتی!
لمسم کرد.
- زنمی، چه صوری چه واقعی... محاله از این بهشت تنگ و داغت که مطمئنم صورتی هم هست بگذرم.
هق زدم، دکمه شلوارم را باز کرد و با انگشت...
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
رمان نبرد👆🏻
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
پارت ۱ پروسِکو🍻
یجوری خورده بودم که حتی توان باز نگهداشتن چشممو نداشتم، یه نفر انگار بادیگارد کسی بود نزدیکم شد
بادیگارد: خانم محترم، آقای رستگاری باهاتون کار دارن
خنده بلندی کردم
- رستگاری دیگه کدوم خریه...
اخمهای بادیگارد توی هم رفت
بادیگارد: صاحب مهمونی و هلدینگ رستگاری هستن، همراه من تشریف بیارید...
راهی طبقه بالا شدم، قدمهام ناموزون بود ک توانایی کنترل خودمو نداشته....
همیشه بعد از دعوا با ددی گرام کارم به اینجا میکشید، هربار که دلیل های مسخره بابا رو میشنیدم فقط مشروب آرومم میکرد.
وارد یه اتاق شدیم، سعی کردم صاف بایستم و نگاه مردی که روی تخت اتاقش نشسته بود روی اندامم حس کردم.
بادیگار: آقا رستگاری آوردمشون.
مرد جوون پوزخندی زد
رستگاری: تنظیم کردی؟
از حرفاشون چیزی نمیفهمیدم
بادیگارد: بله آقا همچی درسته...
رستگاری: باکرهست؟
بادیگارد: با اطلاعاتی که از دوستاش به دست آوردیم بله با کسی نبوده، اما....
پریدم وسط حرفشون
- چی کـــ...شعر میگید؟ منو چـــــــــرا آوردید اینجا؟
رستگاری پوزخندی زد
رستگاری: خبر نداشتم اون حجم از مشروب اثر مخرب دیگه هم داره.
گنگ نگاهش کردم، دستش سمت دکمههای پیراهنش رفت و از تنش درآوردم...
چشمام تار شده بود با دستم آروم چشمامو ماساژ دادم که صدای خندهش بلند شد
با دستش عدد ۲ رونشون داد
- این چندتاست خانم دنیزِ ملکی؟؟؟؟
بریم یه رمان هات و سکسی بخونیم😍💥
پارت اولو بخون عاشقش میشی🔞
🦋خوندن رمان🦋👇
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
رمان پروسِکو 👆🏻
اینجا یه فیلم پورن داریم و یه دختر بازیگوش که زیر بار حرف زور نمیره😌💦🔞
22310
Repost from عطـریـن🫐ساره مرادیان
نبات؛
دختر ناز پروردهای که مجبور به ترک شهرش شده تا در جوار مادربزرگش آمادهی کنکور شود...
روستای مادری با حضورِ او، بوی خون میگیرد!جانش به خطر میافتد
و تنها راه نجات یک نفر است؛ کاوان خان!بزرگ شهر و طایفه...
نجات نبات یک اجبار است، اجباری که برای او بسی شیرین است...
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
7900
Repost from N/a
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟
با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت:
-مگه دوباره پریودی تو؟!
مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم!
-با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟!
با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم.
-ازت یه سوال پرسیدم!
مظلوم گفتم:
-میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم!
جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد.
با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن!
پچ زد:
-دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟!
قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید!
-این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم!
یکدفعه چونهمو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت:
-شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟!
به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم.
هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید!
مضطرب نالیدم:
-این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی!
لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرشوار خیلی ترسناک گفت:
-چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟!
لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد.
-بابایی میشه بیام تو؟
خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت:
-بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت.
و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت:
-میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟
شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم!
لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟!
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد.
-پس قرص میخوری که حامله نمیشی!
با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم.
-میتونم برات توضیح بدم.
قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد.
-توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت!
شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود!
-م..منظورت چیه؟!
تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست.
لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد!
-کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه!
صدای هق هق هام بلند شد...
و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم!
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
2800
Repost from N/a
.
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
#پارت👆
9300
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.