گـیــــــوا
حس خوب یعنی تو هوای سرد بیرونم با خوردن لب همدیگه داغ شیم... رمان اروتیک گیوا🔥 به قلم: راحله dm
Більше36 679
Підписники
+24624 години
+5087 днів
+2 36830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
00:03
Відео недоступне
درست شبی که قرار بود برم حج و حاجی بشم با دختری تصادف کردم.
وقتی با اون لباس قرمز کوتاه و سینه های بزرگ دیدمش مردونگی از کار افتادم ایستاد و من تو شبی که میخواستم دینمو تکمیل کنم توی ماشین با دختر بچه ی مست خوابیدم و...
https://t.me/+zxYV0aj9aXQ1NDQ8
1 07630
00:03
Відео недоступне
درست شبی که قرار بود برم حج و حاجی بشم با دختری تصادف کردم.
وقتی با اون لباس قرمز کوتاه و سینه های بزرگ دیدمش مردونگی از کار افتادم ایستاد و من تو شبی که میخواستم دینمو تکمیل کنم توی ماشین با دختر بچه ی مست خوابیدم و...
https://t.me/+zxYV0aj9aXQ1NDQ8
97700
00:05
Відео недоступне
روان شناس باکره ای که به خونه ی مردی میره تا نعوظ نکردنشو درمان کنه ولی خودش میشه وسیله ی خوب کردن مریضش و هرشب باهم دیگه روی تخت...💦💦
https://t.me/+bIWzhJr_FmllY2Jk
#هات_ابدار🤤
2 25750
نیاز به آدمی که هر روز باهاش حرف بزنی. بهت پیام بده و بهش پیام بدی. از روزت بگی و از روزش بگه. جزئیات رو برای هم تعریف کنید و به این جزئیات اهمیت بدید. نیاز به آدمی امنی که تو صفحه چت تلگرامت پین شده باشه و نیاز نباشه قبل از گفتن حرفی بهش دو دوتا چهارتا کنی.
1 55420
- نمیدونستی رییس گیه؟🔞💦
با چشمای گرد شده به بادیگارده خیره شدم و گفتم
- غیر ممکنه! من... من خودم دیدم که...
پرید وسط حرفم
- چی دیدی؟ اسکل میگم حواستو جمع کن و اینقدر نرو تو #بغلش! تا حالا #حرکت عجیبی روت نزده؟ پس برو خداروشکر کن که چشمشو نگرفتی مگه نه...
صداش برام گنگ و بنگ شد! پس دلیل اون #بوسه، محبتاش به من فقط برا اینکه اون #گیه؟
لرز خفیفی کردم که دستی رو شونم نشست. ترسیده برگشتم عقب که با دیدن فرزام فاتحمو خوندم...
حتما شنیده که چی گفتیم! بادیگارده از ترس پا به فرار گذاشت ولی من از بهت خشکم زده بود...
با جدیت خم شد تو صورتم و گفت
- چیه؟ چون حقیقتو فهمیدی میخوای #فرار کنی؟
اب دهنمو به سختی قورت دادم و وا رفته نالیدم
- چرا برا همین منو کنار خودت نگه داشتی و نذاشتی تا برم دنبال خانوادم؟
پوزخند محوی زد و گفت
- چیزی که متعلق به منه باید کنار خودمم باشه!
سری به طرفین تکون داد و با انزجار دستشو از رو شونم پس زدم
- تو دیوونه ای! حالم ازت بهم میخوره همجنسگر کثیف...
انگار با شنیدن حرفم آتیشش زدم!
دستشو رو گلوم گذاشت و از پشت کوبیدم به دیوار! با حس کم اوردن نفس ملتمس دستمو رو دستش گذاشتم که #لباشو تو یه سانتی لبام گذاشت و گفت
- میخوام برا یه ذره نفس به تقلا بیفتی اروند! میخوام خودت برا اینکه زنده بمونی لباتو بذاری رو لبام تا نفس گرممو وارد ریه هات کنم...
چشمام درجا پر از اشک شد! سری به طرفین تکون داد که فشار دستش بیشتر شد و...💦❌
https://t.me/+tIsNsR1w3z00NWI0
https://t.me/+tIsNsR1w3z00NWI0
「افشاگـ🔥ـࢪ」
مبارزه عشق و نفرت دو سر باخته:)🥂🔞 ❌نکته بسیار مهم❌ این رمان روانشناختی بوده و شخصیت های اصلی با اختلالات روانی مختلف خلق شدن! بعضا رمان دارای صحنه های خشن و دلخراشه، پس با آگاهی کامل این رمان جذاب رو شروع کنید!😈🫵🏻 نویسنده:مآه پنهان‹ هانیـــه ›
1 39330
𝙃𝙤𝙩 𝙈𝙖𝙣🔞
•••••••••••••••••••
#Part_1
سوتینی که پوشیده بودم نوک سینه درشت و خوش فرممو به نمایش میذاشت.
شورت لامبادای مرواردی رو پام کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
تو آینه نگاهی به لای پاهام انداختم.
بیکینیم سفید بود و شیار بهشتم صورتیِ صورتی
موهای بلوندم به چشمای آبی رنگم خیلی میومد.
روی لبای قلوهایم رژ صورتی ماتی کشیدم و برق لبی برای درخشش لبای شهوت انگیزم روی لبم کشیدم.
با شبنم هر چند وقت یه بار میرفتیم تو نخ یه مرد مایه دار و اسکلش میکردیم.
این بار پیشنهاد من عمو پارسا بود.
عمو دوست قدیمی بابام بود و باهم رفیقای گرمابه و گلستان هم بودن.
خیلی جذاب و سکسی بود و با دیدنش آب از دهن هر دختری روونه میشد و به خاطر همین کرمم گرفته بود تا یه خورده اذیتش کنم.
شبنم توی یکی از اتاقا داشت خودشو آرایش میکرد که صدای زنگ در اومد
دویدم و در خونه رو باز کردم.
با رسیدن عمو پارسا لبخند پر عشوه ای زدم و گوشهی لبمو گاز گرفتم.
-خوش اومدی عمو جوننن
درحالی که از سر و وضعم جا خورده بود اخم خفیفی کرد و گفت:
-بابات کجاست؟!
دستمو دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم.
از کارم متعجب شد.
با عشوه دم گوشش و مماس با لالهی گوشش لب زدم:
-بابا خونه نیست عمو جووون
+ یعنی چی؟! مگه بهت زنگ نزدم گفتم کارش دارم گفتی خونه است!
با شیطنت ابرو بالا انداختم:
- دروغ گفتم!
متعجب نگاهم کرد:
+چرا؟!
اهمیتی ندادم و خودم رو بالا تر کشیدم و گفتم: عمو این لباس بهم میاد؟
- نه اصلا برو درش بیار...
- عمو راستش یه چند وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم...
نفس هاش کش دار شده بود و میخواست به عقب هولم بده اما من بیشتر بهش چسبیدم.
- عمو نمیدونم چرا چند وقته هر وقت می بینمت وسط پاهام داغ میشه اونجام نبض میزنه و خیس میشه... تو میدونی چرا این طور میشم؟
ادامه رمان👇🏻🔞💦
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
نگین دادخواه دختر ۱۷ سالهی شر و شیطونی که هرشب مزاحم یکی از مردای کله درشت اطرافش میشه و اونا رو اغوا میکنه اما باهاشون رابطه برقرار نمیکنه ، اما شبی که نوبت به پارسا رفیق پدر نگین میرسه پارسا نگین رو..🔞🙈
رابطه با مرد سن بالا🔞
#هات❤️🔥 #سکسی💦
👎 1
1 18820