رازِ دِلبَند(شیرین نورنژاد)
14 205
Підписники
-2024 години
-1367 днів
-82530 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
00:16
Відео недоступне
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها æ¹⁸
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
82400
#پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌
53500
- میگن س*کس با دخترای باکره خیلی سخته؟🔞💯
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0
سرم رو پایین انداخته بودم که با خشم چونم رو توی مشتش گرفت غرید:
- کری مگه خانم روانشناس؟ جواب سوالمو بده آهوی وحشی!
- چیه هوس کردی؟!
نکنه با دختر باکره نخوابیدی شاهر خان؟
چونمو توی مشتش فشرد و با چشمهایی که آتیش ازشون میزد بیرون گفت:
- امشب جوری تیکه پارت میکنم که نتونی از روی تخت تکون بخوره...
پوزخندی به صورتش میزنم آروم بهش نزدیک میشم جوری که بهش میچسبم.
- سگه کی باشی تو!
وحشیانه لباشو روی لبام قرار داد در همین حین کلتش رو از کمرش کشیدم بیرون و به سمته عقب هولش دادم...بهت زده داشت نگاهم میکرد که گفتم:
- من عاشقت نیستم شاهر شمس!
هیچ وقت هم نمیتونی منو به دست بیاری
نیشخندی به من که داشتم قالب تهی میکردم زد و یک قدم بهم نزدیک شد:
- ماشه رو بکش و خودتو از شر من خلاص کن!
چون اگه من زنده بمونم دیگه ضررش به تو میرسه...
انگشتم روی ماشه تکون میخورد که یهو در یک آن کلت رو از دستم گرفت و هولم داد روی تخت، جیغی کشیدم و خواستم هولش بدم که با لباش خفم کرد...
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0
#شاهر🔥
پسری که طی اتفاقاتی #دیونه میشه(خیلی پسره #خشنیه دسته به زن داره و جوری طرفو #میزنه که تا یک ماه تو #بیمارستان بستری بشه) و #خانوادش تصمیم میگیرن اونو بفرستن #تيمارستان و اونجا با #اومدن یه خانم #روانشناس که از قضا #سردسته #مافیاس همه چیز #عوض میشه و با #فرار شاهر از تیمارستان....
و بقیه ی داستان....😱❌
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0
برای ادامه ی داستان بکوب رو لینک😉👆
این رمان دارای صحنه های دلخراش و ارتوتیک هست❌
29100
صدای امیرعباس سالن را برداشت. به من اشاره کرد، رو به حاجی گفت:
- حاجی اگه بتونی این وزه رو برام گیر بندازی که بگیرمش هر کاری بخوای میکنم!
شوکه شدم! نفسم رفت: هاااع!
چرا جلوی چشم این زن و مرد انقدر بیخیال بود؟ گیرم عمه و شوهر عمهاش باشند! حاجی با خنده گفت:
- اگه بتونم روت حساب کنم باشه. حالا برو
امیرعباس انگار که مطمئن بود با تایید حاجی من را دارد، داد زد
- قول دادی! میگن مَرده و حرفشها؟ برم؟
حاجی اخم کرد اما صدایش میخندید
- برو بچه! برو یکم خجالت بکش؟
امیرعباس عقب رفت اما ذرهای شرم نکرد
- رفتم رفتم. نگهشداریااا جایی نره تا خودم بیام دنبالش، شدِ جن و شدم بسمالله!
قبل از رفتن از نگاه سبز و روشنش چشمکی تحویل گرفتم، لب زد "فدای فراری" سر به زیرم شدم
با بسته شدن در صدای خندهی حاجخانم هم بلند شد. دستم را گرفت
- بیا بریم ناهار دخترم
مثل لبو سرخ شده بودم: باید برم
بامزه اخم کرد: امیر که گفت میاد دنبالت؟
جذابِ هفت رنگ همه را علیه من بسیج کرده، هیچکس هم حریف آن روی دیوانهاش نیست! عصبی گفتم:
- بگه! ربطی بهش داره؟ اَه. با این شوخیهاش!
سرشو با منظور تکون داد و خندید
- اوممم...! اون "گیر بنداز" که به حاجی گفت شوخی نبودااا؟ با حاجی کنار بیاد یعنی براش مهمی، به رفتارش دقت کن شوخی و جدیشو بفهمی خب! بزرگش کردم چشمای منتظرش شوخی نکرد. بیا، تا بیاد دنبالت خیلی مونده
واضح بود از الان من را عروسش میدید و همسرِ چشم خوشگلِ خبیث! از هیجان زیاد به سمت در دویدم
- عجله دارم. خداحافظ
با اولین تاکسی خودم را به خانهی تنهاییهایم رساندم. کلید را از کیف بیرون کشیدم که موتوری با سرعت رد شد و کیف را قاپید
دور زد، دقیقا روبرویم با فاصله متوقف شد. صورتش را پوشانده بود و سرتاپای خودش و موتورش سیاه بود.
آماده بودم تا اگر جلو آمد دفاع کنم. موتور را روی جک گذاشت، کیف را در هوا چرخاند
- نمیخوایش؟ بیا بگیرش دیگه خوشگلم؟
قلبم تند میزد ولی عکسالعملی نشان ندادم. داد زد: نیااا... خودم میااام! بلدم بگیرمت
با شتاب به سمتم دوید! فرار نکردم، با تمام قدرت پا بالا کشیدم و چرخیدم تا ضربهم به دیوار بچسباندش، یا ناکار میشد یا استخوان دندهاش میشکست
به همان سرعتی که جلو آمد عقب پرید و فرار کرد! کلاه از سرش برداشت، در حالی که به نگاه شوکهام میخندید گفت:
- میدونستم یه چیزی دربارهی تو هست که نمیدونم! میفهمیدم خیلی جسوری! پس بلدی بزنی مزاحمهارو ناقص کنی که با اون چشمهای پدر درآرت هنوز سینگلی؟
امیرعباس بود! دهانم باز ماند. با خندهای شرور گفت:
- انقدر میخوری چاق نمیشی یه دلیلی باید داشته باشه ورزشکارِ من!
خشمگین نگاهش کردم. چرا تشخیص ندادم اوست؟ با لذت گفت:
- خوشت اومد فراری؟ تا تو باشی عمهی منو نپیچونی در بری. دیشب نگفتم یا بله میدی یا از فردا هر جا بری منو میبینی؟
طعنه زدم تا بسوزد، بخاطر ظاهر خاصش خیلی دردسر داشت:
- خوشگل زیاد میبینم! به همه بله بدم؟
صورتش کبود شد. کفرش در آمد. روز اولی هم که دیدمش خوشگله صدایش زدم!
با چنان سرعتی جلو آمد که نتوانستم حتی نفس بکشم، فرار و دفاع که هیچ!
دستش دور کمرم پیچید و صورتم به سینهاش چسبید. به در چسبیدیم، کلید را توی قفل میچرخاند و میغرید
- نههه! خودم ازت بله میگیرم و عروس عمهام میشی، حالا ببین
در باز شد و از فشارش در آغوش هم کف حیاط پرت شدیم!
"یا قمربنیهاشم! این مرتیکه کیه دختر؟!"
با سنگینی امیرعباس که روی تنم بود بالای سرم را نگاه کردم. خدایااا...! مادر گلاره بود. چرا فراموش کردم امروز میرسند و تا چند وقتی مهمانم هستند؟
از دیدن صورت امیرعباس حرف در دهانش ماند
- خدا مرگم بده! واقعا پسره؟!؟! چرا انقدر خوشگله؟🤣🤣
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
#پارت_رمانه😁😍👆
اولین باری که امیرعباس رو دیدم پارتی شبانه بود. همه بهش میگفتن خوشگله! دختری نبود که نخوادش و اون با زبونش نسوزوندش، برخلاف بقیه دست از سر من برنداشت! چپ و راست دیدمش! حتی به زور منو کشوند خونهاش و گفت میخوادم! روزی که به التماس افتادم تا مامان گلاره به کسی نگه امیر افتاده روی من، نمیدونستم مامانش نسبت دوری با حاجی داره و امیر فرستادتش بیاد خونم و... فاتحههه!!😂😂
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
خوشگله داستانی داره واسه دختری که مجبوره زنش بشه و عروس عمهاش!
#یه_دختر_فراری_و_یه_پسر_پیچ😍😍
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
- زنم شو! اگه نه به همه میگم وسط کوچه افتادم روت مجبور بشی زنم بشی!😂😂 میگم رفتی در آغوش اسلام اونم به قصد اغفال کردنش!🤣🤣
43200
- اگه مامانم پیش یکی غیر از بابام بخوابه به این کارش چی میگن سیاوش؟
سیاوش با چشمانی گرد شده و پر از وحشت نگاهم کرد و گفت: چی داری میگی هستی!؟ این سؤاله یا واقعاً دیدی؟
با بغض گفتم: مامانی سه ساله با بابام قهره ولی دیشب دیدم تو خونمون یواشکی کنار دسشویی تو بغل یه مرد دیگه بود. داشتن همدیگه رو بوس می کردن! نفهمیدن من تو اتاق قایم شدم و دیدمشون! کار بدی کرده مامانم!؟
- یا خدا ای وای، هستی جز من به کی گفتی؟ به خواهرت ستاره هم گفتی؟
- نه ترسیدم بگم، فقط اومدم به تو بگم. سیاوش خوب اگه مامانم دلش بوس می خواد منم بابام خیلی قشنگ بلده بوسش کنه. همیشه منو ستاره رو بغل می کنه کلی بوس می کنه. مامانی خودش نمی ذاره بابام بهش دست بزنه و بوسش کنه!
اشک مثل باران از چشمان سیاوش، پسر خاله فروغم، می بارید و من دلیلش را نمی دانستم.
با هق هق گفت: بسه هستی، تو هنوز بچه ای این چیزا رو نمی فهمی! آخه من چی بگم بهت قربونت برم؟
بی آن که از عمق فاجعه با خبر باشم دوباره گفتم: راستی مامانم یکم تپل شده بعد اون آقاهه می خندید به مامانم می گفت این شکم بالا اومدت کار دستی منه! یعنی چی؟ مگه کار دستی همونا نیست که ما می بریم مدرسه؟ یعنی تو شکم مامانم مقوا گذاشتن که تپل شده؟!
وحشت و اشک در چشمانش با هم مثل سیل از گونه هایش می چکید.
با صدای خفه ای گفت: مقوا؟ ای داد بیداد، چه غلطی کرده مامانت هستی!؟ از یکی غیر از بابات حامله شده؟ جای مغزت چی گذاشتی بچه؟ آخه نخودی تو شکم مامانت یه بچس! بچه، می فهمی؟!
با خوشحالی گفتم: بچه؟ وای اگه بابام بفهمه خیلی خوشحال میشه که قراره یه آبجی یا داداش دیگه گیرم بیاد!
بی توجه به داد و بیداد سیاوش برای سکوت کردنم به طرف خانه دویدم و با جیغ و خوشحالی بابا را صدا زدم.
از اتاقش بیرون آمد و گفت: چیه هستی؟ چرا جیغ می زنی جوجه ی بابا!؟
به مامان که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و با ترس نگاهم می کرد اشاره کردم و گفتم: بابا نگاه کن شکم مامانی تپل شده نی نی داخلشه، می دونستی؟!
از صدای داد سیاوش که پشت سرم آمده بود ساکت شدم:
- خفه شو هستی، ببند دهنتو نخودمغز! با دستای خودت زندگیتونو نابود کردی!
نابود کردم؟ چرا؟ چشمم به طرف پدرم برگشت.
با چشمانی به خون نشسته به طرف مادرم حمله ور شد و او را گرفت و سرش را به دیوار آشپزخانه کوبید و با داد گفت: به من خیانت می کنی حروم زاده؟ به من؟ کی اون شکم واموندتو بالا آورده زنیکه؟ کی؟ بگو تا نکشتمت!
می خواست مادرم را بکشد؟ پس اسم کارش خیانت بود!
سیاوش دستم را گرفت و روبرویم ایستاد و با تشر گفت: اون مرتیکه ای که مامانتو بوسید رو میشناسی!؟
سرم را به عنوان بله تکان دادم.
با ناباوری گفت: کی بود؟!
چشم همه به طرفم برگشت.
به چشمان وحشت زده سیاوش خیره شدم و با بغض گفتم: بابای تو بود…
https://t.me/+ZSDR_7FZzCZlZmNk
https://t.me/+ZSDR_7FZzCZlZmNk
https://t.me/+ZSDR_7FZzCZlZmNk
دکتر فراز سبحانی سه ساله که زنش ازش جدا می خوابه و حالا با یه شکم بالا اومده که نتیجه ی خیانتشه رسوا میشه…
اونم با کی؟ با شوهر فروغ… فراز توی گذشته اش عاشق فروغ بوده حالا زنش واسه انتقامِ اون عشق قدیمی میره با شوهر فروغ می خوابه…
🤫سرچ کن پارت ۴۴ خودت خیانتشو ببین🔞♨️
https://t.me/+ZSDR_7FZzCZlZmNk
🔥دیوانِ عشق_زهرا ظفرآبادی✨
﷽ ✨پارت گذاری روزانه و منظم و قطعاً بیشتر از یک پارت✨ خالق آثار زیبای دیوان عشق ماهِ هور رهایی آرام دلم افسونگر عشق تصادفی غریبه ی آشنا
99420
Repost from N/a
_بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری
20900
Repost from N/a
با نجوایی که از هر فریادی وحشتناک تر است،رعشه به تنم می ریزد:
_ _قراره تاوان پس بدی خرگوش کوچولو!
به آنی پس گردنم را چنگ می زند و تن نحیفم به دنبالش کشیده میشود..
مقابل آینه ی قدی می ایستد و بدنم را جلو می کشد..
نگاهم خیره می ماند به انعکاس دخترک عریان درون آینه..
تنم را از پشت به خودش می فشارد..
نگاهم از روی دخترک کنده میشود..
جا خوش می کند روی لب های کج شده و نگاه تحقیر آمیز مردی که او را در بر گرفته..
_ _ نگا کن..خوب نگا کن
دستش از پس گردنم می لغزد و دور فک و چانه ام می پیچد..
با انگشت شست و اشاره،فشاری به لپ هایم می آورد و سرم را کمی بالا می کشد..
_ _چی می بینی؟
https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0
https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0
دخترکی نحیف و لاغر..
دخترکی که چشم هایش ورم کرده و صورتش سرخ است..
نگاهم روی سینه های کوچک و ناچیز دخترک می لغزد و خجالت می کشم..
نگاهم پایین تر می خزد و لرز هیستریکی به جانم می افتد..
دست خودم نیست که بی اراده دست پیش می برم و می پوشانمش..
صدای پوز خند آن مرد مثل تیزی در قلبم فرو می رود..
نگاهم،شیشه ای و بغض آلود است وقتی در آینه به چهره ی پر تفریحش نگاه می کنم..
_ _از چیزی که دیدی..خجالت می کشی؟
چشم می بندم و شانه هایم را جمع می کنم..
فشار انگشتانش بیشتر می شود و تکانم می دهد..
خشن بیخ گوشم می غرد:
_ _ نگا کن
پلک هایم را محکم تر روی هم می فشارم..
دخترک لعنتی درون آینه حالم را بد می کند..
نمی خواهم او را ببینم..
مو های گیس شده ام را با دست دیگرش می کشد..
درد میان پوست سرم می دود و ناله می کنم..
_ _ نگاه کن
شمرده و آمرانه می گوید..
با لحنی که جرعت سر پیچی از آن را ندارم..
چشم باز می کنم..
ارتعاش چانه ام مهار نشدنیست..
دستش همچنان فکم را در بر گرفته و پوست تیره اش،رنگ پریدگی ام را بیشتر به چشم می آورد..
بدن لرزان دخترک چیزی به خاطرم می آورد و صدای آن مرد در گوشم می پیچد..
"خرگوش کوچولو"
دقیقا همین است..
دخترک شبیه خرگوش لرزانیست،که میان دستان شکارچی گرفتار شده..
صدایش را از پشت سرم می شنوم..
_ _می خوای بهت کمک کنم؟
نگاهم روی سیاهی های بی رحم شکارچی می لغزد..
قصد دارد با طعمه اش بازی کند..
اینطور لذتش بیشتر است..
گردن خم می کند و لب هایش کنار گوشم قرار می گیرند..
_ _من حقارت می بینم
پچ زده..
با صدایی بدون خش..
اما پر از حرص و کینه..
دستش چانه ام را رها می کند..
می آید و دور گردن باریکم می خزد..
سرش را بالا می کشد و نخوت آلود نگاهم می کند..
_ _ترکیب فوق العاده ای می بینم از حقارت و قدرت
https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0
https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0
دستش پایین می آید و سینه ام را چنگ می زند..
_ _تو موجود ناچیزی هسی آیه..
سینه ام را به بازی می گیرد و نفس در پیچ و خم سینه ام راه گم می کند..
_ _پیش پا افتاده ترین آپشنا برای برانگیختن یه مردو هم نداری
دستش پایین تر می خزد..
_ _بیشتر شبیه یه پسر بچه ی لاغر مردنی میمونی
دستش دور ناف دخترک دایره ای فرضی می کشد و سرما از ستون فقراتم بالا می رود..
_ _اما می دونی چرا وارث تاج و تخت کیاشاهی،تورو واسه تختش انتخاب کرده؟
دستش از حرکت می ایستد و بی نفس به انعکاسش نگاه می کنم..
لب هایش لاله ی گوشم را نوازش می کند و از داغی نفس هایش گر می گیرم..
_ _چون پرشان کیاشاهی اگه بخواد چیزی رو داشته باشه،پس دارتش
دستش دست لرزانی که اندامم را پوشانده کنار می زند و رمق از پاهایم می رود..
_ _ حتی اگه اون چیز یه خرگوشِ لاغر مردنیِ کثیف باشه
تنم شل میشود و روی دست هایش می افتم..
با لذت و غرور نگاهم می کند..
سرم گیج می رود و محتویات معده ام تا دم حلقم بالا می آید..
https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0
https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0
اربابِ زخم خورده و تنهایی که دلبسته ی خدمتکارِ ریزه میزش میشه اما اون دختر مردِ دیگه ای رو بهش ترجیح میده و پسش می زنه ..
اما گذر پوست به دباغ خونه میوفته و دخترمون مجبور میشه برای نجات عزیز تریناش دوباره به عمارت تاریک ارباب قدم بزاره ..
اما اینبار ارباب براش شرط داره ...😈🔞
22600
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.