cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

آواز زنده گی

💜-سلام خوش آومدین_💜 خلاصه اینجا هر چی هست ☺️😉 ویدیو های اینستا ✨ BTS موزیک تیک تاکی 💫 مدل لباس های بازیگران👗 ویدیو دخترانه که هیچ جا نمیتونی پیدا کنی 😍 مدل لباس شیک😌 چجوری باکلاس لباس بپوشیم https://t.me/Dokhtaran_lakchariلینک😍

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
189
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

خــــــــــودت را بہ خُــــــــــدا...🥀💛 و دیگــران را بہ لیــاقت شان بسپــــــار...🙂❤✨
Показати все...
از درون آشفته و ظاهر چو کوه استوار زندگی این گونه مارا مرد بار آورده است❤️‍🩹 @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
به حروف زیر به مدت ۱۰ ثانیه بدون پلک زدن خیره بشوید سپس چشمهایتان را بمدت پنج ثانیه ببندید. fffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffff fffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffffff هیچی نمیشه! درسته؟ 😊 <) )> \/ طراحی و اجرا از خودمنه دوست دارم هیچی نشه 😏😂☝️ @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺟﮏ ﺷﯿﻢ ﺑگزارن کمی ﺍﻃﻼﻋﺎت شما باﻻ ﺑﺮﻩ😌 ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ، ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ؟😐 خدای میفهمیدن؟😑😻😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تا انکشافات بعدی خدا نگهدار 😂😂 @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
ای هم 5 پارت رما هراتی ما😍🥰 بخونین و لذت ببرین و لینک ما ب دوستا و قوما خو فور کنین🤍 @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
#رمان📔 #عشق‌_یک_طرفه💔 #نویسنده_(مارال‌صمدی) #پارت_15 بابا:بدیدی جان بابا خو چی گفت حاجی ماما تو امیر:ها بشنیدوم مه به ای گپا نمیفهمم همی مگری به مه بستونین بابا:بیا از خیر همی دختر مسلمون بگذر تو نمایه دگه یلع دی ردیو ازی گپ بابا خو خیلی عصبانی شدم امیر: مگری ماسته باشه دگه راهی نداره ای گپ گفتم و آمادم به اتاق خو بیخی از خودمه بدمه آماد کی ای چی گپی است که رویا گفته مگی مه چی کم دارم که ایته میکنه خودی مه ه باید سبا خودیو گپ بزنم هر طور که شده بعدیو زنگ زدم به حمید خبر بریو بگفتم و تبریکی دادم او هم گفت تا کار تو معلوم نشه مه هم هیچ کار نمیکنم بعد از قطع گوشی وضو گرفتم نماز خو بخوندم خاو شد (رویا) صبح وقت سر حال تر از دیروز وخیستم خدا قبول کنه نماز خو بخوندم بعد یک فکر شیطانی به سر مه زد😁 رفتم اتاق عرفان که مثله خرس خاو بود رفتم بالا سریو کلید موتریو وردیشتم برفتم به بیرون …. رفتم به پارکینگ موتر ابی خو شسته بود خوب نو شده بود مه اور از پارکینگ بیرون کردم به سرعت۱۸۰رفتم به سر تپه یکساعتی گشت زدم بعد وقتی داخل قلعه شدم دیدم به دم دروازه عرفان عصابی ایستاده و گوشی گپ میزنه مه هم به پیش پایو چند تا چرخی بزدم که هر چی خاک بود به هوا شد بعدیو هم پایین شدم که عصابیو به حد لالیگا خراب شده بود 😂🤭 عرفان:اه دختر دیونه. موتر خو دیروز به موتر شویی بردم سیل کن چی تیار کردی اور 😒 رویا:خوب کردم دل خو وا کردم جا تو خالی ایته کیف داد ار بالی تپه موتره یله دادم بدون برِک به پایین آمادم ایقذر مزه داد مه نگو 😅😆 عرفان:میگم دختر دیونه شدی حالی موتره کاری شه غمی نداره تو خودخو خودی موتر از بالا یله میدی خیلی کار نمردی بخدا بدبخت او کسیع که تو بستونه هم همی گپ گفت دیدم امیر خودی موتر خو بیاماد عرفان:ایشته حلال زاده هم است رویا:برو گمشو نمام ایر ببینم ازی متنفرم😒 مه میرم تا نیاماده عرفان :بخیر بری 😉 رویا:خودخو برسوندم به داخل که دیدم دخترا به داخل الاچیق شیشته ین برفتم پیش ینا که عزیزه گفت عزیزه:چی عجب یادی از ما کردی یکسر قایمی از پیش ما لیلا:والا مچوم چی خبره که از پیش ما میجی رویا: یعنی میگی مه از شما خبر نمیگیرم لیلا:نه😐 رویا:کو بگو به جان لیلا😬 لیلا:به مرگ رویا مه راست میگم رویا:سگ چری از جون خودخو مایه نمیگذاری 😑 لیلا:جون تو جونه جون ما بادنجون رویا:ها😂 @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
#رمان📔 #عشق‌_یک_طرفه💔 #نویسنده_(مارال‌صمدی) #پارت_14 به خونه شیشته بودم ساعتا ۱۰بود هی خودی مادر خو ‌بابا و مهدیه چای میخوردیم مه کلا زیاد صحبت نمیکنم چپ شیشته بودن هی تلویزیون نگاه میکردم که به گوشی بابا مه زنگ آماد که گفتن حاجی ماما تو نه مه هم خیلی کنجکاو شدم زدن رو بلندگو که بشنوم بابا:السلام علیکم ایشته هستین حاجی ماما حاجی ماما: علیکم سلام خوبم شکر شما ایشتنین ایشته هستن فامیل بابا:خوبن شکر به دعای شما چی عجب زنگ زدین چشم هامه کلاغا بکشید حاجی ماما:والا تا خودی. دخترا گپ زدم دگه سخته خود شما میفهمین بابا:ها ایشته نیه شوخی میکنم خودی شما انشالله که گپ خوشحال کننده داشته باشین حاجی ماما:والا چی بگم دختر خو هما راضی کردم قبول کرد بابا:خوب ای کو خوب شد انشالله خوشبخت بشن مه مگری با فامیلینا گپ بزنم بگم ای خبر خوشه عروس ما چیکار شد؟ حاجی ماما: والا بخدا هر کاری می‌کنیم قبول نمیکنه بخدا خودمه جدا ازو پرسیدم عرفان جدا خانم مه جدا پرسید ولی قبول نمیکنه ای گپ که از حاجی ماما شنیدم انگار سطل آب جوش بالی ریخته باشن خیلی حالم خراب شد ولی چوپ شیشته بودم بابا:ایته کو نمیشه جان لالا ما دختر شما ماییم خود شما که به جریانین که خانم مه هم راضی نبود ولی بعد ازی که بدادن بریمه خودیمه عادت کرد او هم بعد ازی که نکاح شن خودی هم عادت میکنن حاجی ماما: والا او قدیم بود حالی دخترا فرق کردن او راضی نباشه ما کی هستیم که قبول کنیم بابا:راضی میشه یکبار شما بلی بگین راضی میشه حاجی ماما:بخدا که نمیشه نکه مه از خدا مه است خودی رفیق خو خیشی کنم بابا:خوب پس ما صبر می‌کنیم هر وقت که میخواست ازدواج کنه ما همو وقت میاییم حاجی ماما:به نظرم صبر نکنین ای حالی راضی نمیشه بابا: نه دگه بچه مه اور مایه ۱۰سال هم صبر می‌کنیم دختر شما ارزش صبر کردن داره (ازی گپ بابا مه خوشم آماد) حاجی ماما:خوب وقت شما بیشتر ازی نمیگیرم میخواستم همی خبر بدم بابا:نه چی وقتی جانم هستی لالا ما چشم به راهیم فعلا شب خوش حاجی ماما:ببینیم چی نصیب میشه شب شما هم خوش حاجی صاحب و گوشی قطع شد…….. @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
#رمان📔 #عشق‌_یک_طرفه💔 #نویسنده_(مارال‌صمدی) #پارت_13 داخل موتر محو یو شده بودم دست خودم نبود ولی دلم بری رویا بسوخت خیلی حس ناامنی میکرد پس مه هم شروع به گپ زدن کردم اهل کتاب خوندن بود وقتی یک کتابیو میخواستم قرض کنم خیلی برخورد جدی خودمه کرد که واقعا جا خوردم وقتی به خونه ینا رسیدیم بدون خداحافظی با اعصاب خرابی کتاب ها خو از مه بستوند و پایین شد هما از جمعیو معذرت خواهی کرد ازی کار واقعا متعجب شدم که حمید گفت حمید:چیکار کردی دختر فراری دادی لالا امیر:چیکار ماستم بکنم دختره مثلی از جریانا خبره ایته سرد برخورد کرد حمید:خوب هما هم خبره نگاه کن ایشته خودی مه خوب بود امیر:چپ کن تو بخدا شما دوتا کفتر عاشقین مه بیچاره خدا میدونه ای قبول کنه ولی اگه ایر قبول نکنه بخدا دیونه میشم حمید:میگم امیر خان میبینی یک دختر ایشته اُبهت تو زیر پا خو کرد 😂 امیر:اگه قبول کنه حاضرم تمام زندگی خو زیر پایو کنم همیته اختلاط کرده برسیدیم دم اتاق حاجی ماما داخل شدم با عرفان و محمد دست دادیم کمی کارها راجع به تجارت بود خودی حاجی ماما حل کردیم هرچی منتظر بودم رویا نیامد هما آماد و چای آورد ولی رویا نیامد کلا ای چند روز هر وقت میام رویا نمیبینم خلاصه بیرون شدیم و آمادم به خونه … @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
#رمان📔 #عشق‌_یک_طرفه💔 #نویسنده_(مارال‌صمدی) #پارت_12 دایی:میگم هما و رویا میفهمیم شما به مثله دختر نداشته خو مایوم و شماکلون کردم هیچ وقت هیچی بع شما کم نگذاشتم همیشه خودی شما خوب برخورد کردم ولی حالی شما هم کلون شدین و حاجی کاکا شما پشت شما به خواستگاری آمادن به فامیل شما زنگ زدم اونا راضی ان گفتم باشه از خود شما بپرسم اول از تو میپرسم هما جان راضی دختریمه بچه ها واقعا بچه ها خوبی ان راضی یا نه؟ هما:چی بگم دایی جان شما بیشتر از همه ما میفهمین هر گپی شما بگین مه هم قبول میکنم دایی:پس میگم قبول میکنم بعد رو خو به طرف مه کردن و مه هم طرف عرفان با مظلومی سیل کردم که یعنی یک کاری بکن عرفان هم سر خو ته انداخت با ای کار خو مر به گریه کرد ولی جلو بغض خو بگرفتم دایی؛راضی یی جان دایی خو؟ رویا:با صدای بغض آلود شروع کردم :میفهمین دایی جان مه همیشه با شما راحت بودم و میفهمین به هیچ وقت اهل ناز کردن هم نبودم مایوم رک و راست بری شما بگم مه به ای ازدواج راضی نیوم اگه واقعا نظر مه مهمه مه راضی نیوم بری عرفان هم بگفتم مه اصلا ازی خوشم نمیایه دایی:چری جان دایی خو خووب بچه یه کو؟ رویا؛بریمه خوب نیه مه اور از هیچ لحاظی نمی پسندم کلا ازو بد مه میایه دایی:ای گپ نگو دایی جان تو بازم فکرا خو بکن رویا:فکرا مه کرده یه مه اور قبول نمیکنم دایی:خوب پس باشه به حاجی کاکا زنگ زنم بگم مه هم دگه نستادم که دایی چی بع حاجی کاکا میگن آمادم اتاق خو خدا قبول کنه نماز خو بخوندم بعدیو هم خاو شدم… (امیر) از روزی که رویا دیدم واقعا دختر جالبی به دم نظرم آماد وقتی به مادر خو ‌بابا خو گفتم اول مخالفت کردن که او خیلی از تو خوردترع او اندازه مهدیه (خواهر خورد منه) بعد مه هم که عصاب ندارم زودی اعصاب خو خراب کردم او روزی که هما و رویا داخل موتر کردیم البته کله شق تر از ای حرفا بود که بتونی به اسونی اور تحت تاثیر بگذاری @Dokhtaran_lakchari
Показати все...
#رمان📔 #عشق‌_یک_طرفه💔 #نویسنده_(مارال‌صمدی) #پارت_11 بالاخره ای راه خسته کن به پایان رسید وقتی موتر ایستاد شد خودخو زودی پایین انداختم و خداحافظی هم نکردم وقتی داخل قلعه شدم عزیزه و لیلا هی به خو ته کوچه اختلاط میکردن هم مر دیدن آمادن پیش مه ولی مه اصلا اعصاب نداشتم و از پیشینا تیر شدم خودخو رساندم به اتاق خو لباسا خو با یک لباس نخی بلند لاجوردی با شال سفید عوض کردم ‌شروع کردم به کتاب خوندن و ای کتاب خوندن مه آروم میکرد بعد از یک ساعتی رفتم به دهلیز که زن دایی مه و دایی مه به دهلیز هستن عرفان هم نیه هما هم به آشپزخونه بود رویا:سلام به همه دایی:علیک سلام جان دایی خو زن دایی:علیک سلام چری پیش مهمونا نیامادی هما:ای عادتیونه همیشه همیته میکنه رویا:بیخیال از حرف هما طرف زن دایی خو گفتم به اتاق خو ای کتاب میخوندم دایی:خوب موفق باشی مه هم بشیشتم و چای میخوردم که هما آهسته طوری که بشنوم گفت هما:چری ایته میکنی تو؟ رویا:چیکار میکنم هما:خودخو به کوچه چپ نزن😒 چری خودی امیر ایته سرد گپ میزنی بعد ازی که پایین شدی و هیچی نگفتی ایته عصابیو خراب شد که نگو رویا:او باز کی اعصابیو به جا بود بعدشم مه خودی هرکی هر رقمی که ماسته باشم گپ میزنم هما:دیونه ییی تو اول و آخر شو تونه😐 رویا:حرف دهن خو بفهم اعصاب مر خراب نکن بیشتر ازی تو از غم حمید بموردی نه مه با ای گپ مه هما دگه چیزی نگفت چون اعصاب مه خیلی خراب بود م مه هم وخیستم آمادم به اتاق خو گلو مه بغض کرده بود ازی که همه گی طرف امیر دارن هیچ کس به مه فکر نمیکنه همه گی میگن او تو مایه نمیگن تو هم اور مایی ؟؟ گریه کردم دیدم اذان است نمازشام خو خدا قبول کنه بخوندم بعدیو برفتم به دهلیز که محمد و عرفان هم بیاماده بودن نشسته خودینا گپ زدیم و نون خوردیم بعد از نان دایی شروع کردن
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.