cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

بــَــBADــد گـُمـان

ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَدگُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI ادمین VIP👇🏻 @ad_sin

Більше
Рекламні дописи
5 007
Підписники
-524 години
-787 днів
-17430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.36 KB
Repost from N/a
آنچه در آینده خواهید خواند…! #بوسه_ای_بر_چشمانت 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ⚠️ -کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟! موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده .. پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..! موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..! البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت .. میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد .. -زن و مردتون هرزه هستین.. اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی.. حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..! یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را .. نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .! کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..! -به مادرم نگو..عوضی نگو.، خشمش بیشتر می‌شود موهایش را به شدت تکان می‌دهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد .. روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..! حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..! https://t.me/+R8EmF52Y-es2MWY0 https://t.me/+R8EmF52Y-es2MWY0
Показати все...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Repost from N/a
-بی‌بی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده‌ چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید. -ساکت مهری. دختره می‌شنوه خجالت میکشه‌ -بی‌بی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟ دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد. -پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت. بشقاب قرمه سبزی را دستش داد: -بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده. دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد. صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید: -آذین کجاست؟ -داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لب‌هاش کشید. با گام‌هایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبه‌ی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد. با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید: -خوشمزه بود؟ ترسیده پرسید: -چی؟ -اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست! دخترک با چشم‌های اشکی قدمی عقب رفت. -ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام پیمان تو گلو خندید و ضربه‌ای کنارش زد: -بیا اینجا -تو رو خدا...هنوز درد دارم مرد دلش به حال او نمی‌سوخت. این دخترِ بی‌کس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد! وقتی شونزده ساله‌اش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکی‌اش خرید و اسیر خانه‌اش کرد. -غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا! دخترک هق زد: -زیر شکمم درد می‌کنه...میشه بهم سخت نگیرید؟ مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباس‌هاش را در آورد. پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد. ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید: -موهات چرا اینقدر چربه بی‌شعور؟ -آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود -که آب قطع بود؟ دروغگو! تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد. دخترک از درد و ترس نفس نفس می‌زد. -بسه...درد دارم -غذا خوردی! -غلط کردم...غلط کردم پیمانی -یه سگ فقط باید نون خشک بخوره! مشت کوچکش را روی سینه‌ی مرد کوبید و با بغض داد زد: -اشتباه کردم...اشتباه کردم... بوسه‌ی خشن مرد روی چانه‌ی کوچکش نشست و رهاش کرد. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. -م..می‌خوای..بندازیم زیر زمین؟ -باید بری حموم! -میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا بی‌توجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست. -قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمی‌برمت تو تخت. دیدی که! دخترک با گام‌هایی بی‌جان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج می‌رفت. پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد. یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد. -کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم! صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد با دیدن خونابه‌ی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بی‌جان زیر دوش نشسته بود. صدای بی‌حال و ترسیده دخترک در امد: -آذین داره می‌میره با گام‌هایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونه‌ی سردش را بوسید و غرید: -می‌ریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Показати все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
💫💫شیب_شب https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy - چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت - برو وسیله هات رو جمع کن منتظرم......؟؟!!!!! - نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟ هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید - لیاقت احترام نداری....‌ شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت - ولم کن نامرد عوضی....!!!! سرش را تکان داد - اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!! منظورش چه بود؟؟؟ نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند - قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟ دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد - می دونی ریرا؟؟؟؟ وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد - فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ...... - وحشی بازی دوست داری عشقم.... اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!! هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که با التماس لب زدم : - حسام ...... نگاهش روی چشمهایم ماند آب دهانش را قورت داد - جان دل حسام .....عمر حسام -اذیتم نکن باشه -  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!! من که جونمو برات می دم..... تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و..... جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!! 💘💘💘💘💘💘 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Показати все...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
-داری چیکار میکنی!؟ او را به زور به آپارتمانش در خارج از شهر آورده بود دوست داشت با این دختر چموش تنها باشد اگر با او راه می آمد ! -من و دزدیدی به زور آوردی اینجا واسه چی !؟ -باهوش بودی خانم مهندس...!من کی تو رو دزدیدم؟در واقع تو من و دور زدی..! خم میشود روی صورت دخترک و پچ‌می‌زند: -اما کور خوندی! آراز حصاری توی هیچ کدوم از معامله هاش بازنده نیست..! پای قرار دادت میمونی تمام و کمال ! لبخند زده بود شرورانه و مغرور .... -و البته تلاش میکنی با کیفیت باشه ....! هم ترسیده بود هم خجالت می‌کشید! غیر مستقیم از او رابطه ی لذت بخش خواسته بود چیزیه نه او توانش را داشت نه تجربه اش را! تمام تنش میلرزید...چطور می‌تواند بعد از امروز در چشمان پدرش نگاه کند.! دست بردن مرد به کمر بندش وحشت به جانش ریخته بود‌. پشیمان شده بود او آدم این کارها نبود عمری با آبرو زندگی کرده بود! -معامله کردی خانم مهندس! -پشیمون شدم!نمیتونم! در ارزای کاری که کردی تا هر وقت بخوای توی شرکتت کار میکنم... -من کارمند نمیخوام! وقتی مهشید عکست و نشون داد ازت خوشم اومد امتحان کن شاید تو هم خوشت بیاد ! چشمکی زده بود ،اولین بارشان بارها تکرار شد... خوش که نه عاشق شدن ! اما دخترک نمیدانست که آراز او را جای معشقوقه ی قدیمی اش میبیند روزی که میفهمد دنیایش ویران میشود ماندن سخت میشود اراز را رها میکند ،اما نمیدانست که اراز هم دل داده .... https://t.me/+vISoD2TBIIBmYzU8 https://t.me/+vISoD2TBIIBmYzU8
Показати все...
sticker.webp0.36 KB
Repost from N/a
💫💫شیب_شب 🌒🌒 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 😥😥 راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد - خب خوشگل بابا چه دلش می خواد؟؟ لب بر چیدم هنوز اندازه ی لوبیا هم نبود از آزمایشگاه بر می گشتیم و جواب بارداری مثبت بود رستان از لحظه ی سوار شدن با ذوق بشکن می زد - هنوز به دنیا نیومده ها اقای پدر!!! سرش را روی شکم تختم خم‌ کرد و بوسه ای روی مانتو گذاشت - قربونش برم من...!!! -خب خانم شما چی می خوری ؟؟؟ چشم هایم را با حظ بستم و دهانم آب افتاد - دو تا اسکپ دارک یه دونه شاهتوت خندید - به روی چشم...‌ پیاده شدنش همزمان شد با صدای زنگ‌گوشی تینا بود با حال عجیبی پرسید؛ - چی شد؟؟؟ جواب رو‌گرفتی؟!! - بللللله مثبت بود!! سکوت ادامه دارش باعث شد صدا بزنم - تینا...؟؟؟!!!! - کجایی؟؟ - تو ماشین دارم بر می گردم!!!!چطور؟؟ - تنهایی؟؟ - در حال حاضر بله‌....!!!! تو خوبی؟؟!! - من ...‌ نمی دونم؟؟!!! - چیزی شده؟؟؟ - بعدا حرف می زنیم... بوق اشغال که در گوش هایم پیچید مبهوت گوشی را پایین آوردم چش شده بود اینبار که زنگ تلفن بلند شد از گوشی من نبود سرم را چرخاندم رستان که تلفنش را با خودش برده بود پس این صدای خفه از کجا می آمد خم شدم زیر صندلی راننده بود دستم را زیر بردم و لحظه ای بعد گوشی مدل جدید ی در دستهایم می لرزید که و مخاطبی که نفس من سیو شده بود ایکون سبز را کشیدم و جیغ زنانه ای گوش هایم را پر کرد - رستان ، عشقم....‌ کجایی؟؟ گریه اش بلند شد - مگه نگفتی بهش دست نزدم؟؟! پس چطوری شکمش بالا اومده لعنتی؟؟؟ حالا چطوری با وجود اون تخم جن قراره از شر این دختره ی آویزون خلاص بشیم؟؟؟ دستم روی دکمه رفت و شیشه را پایین کشیدم دمی که رفته بود به بازدم نمی رسید نفس رستان نفسم را بریده بود خودش بود تینا دختر مهربان خانواده ی مادری همان که نارشین روی سرش قسم می خورد نفس رستان بود؟؟! من چه بودم دختره ی آویزان سرم یه طرف شیشه برگشت ریه هایم برای هوای بیشتر به تقلا افتاده بودند حالا نه حالا وقت حمله های پانیک نبود در را باز کردم سرم گیج می رفت رستان داشت از آن طرف خیابان می آمد پیاده شدنم را که دید دست تکان داد می شناختمش یعنی چرا پیاده شدی؟؟!!!! روی کاپوت خم شدم نفسم جایی میان سینه گیر کرده بود زن میانسالی کنارم ایستاد - خوبی خانم. دخترم؟؟؟ رستان خودش را رسانده بود کنارم - ریرا ..‌‌ ریرا خوبی چی شده ؟؟؟! به سینی بستنی ها نگاه کردم و چشم های نگرانش برای من نگران بود؟!!!!! گوشی را به سمتش گرفتم دست هایش شوکه در هوا ماند چشم هایش گرد شد - ریرااااا - من آویزون تو شدم؟؟!؟ به ....بچ... بچم می گه تخم جن !!!!!؟؟؟؟؟ چشم هایم روی هم افتاد و گوش هایم لحظه ی آخر تنها فریاد ترسیده اش را شنید که نامم را بلند می خواند. 💔💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Показати все...
Repost from N/a
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0 https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0 امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..! https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0 https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0
Показати все...
Repost from N/a
-بی‌بی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده‌ چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید. -ساکت مهری. دختره می‌شنوه خجالت میکشه‌ -بی‌بی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟ دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد. -پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت. بشقاب قرمه سبزی را دستش داد: -بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده. دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد. صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید: -آذین کجاست؟ -داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لب‌هاش کشید. با گام‌هایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبه‌ی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد. با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید: -خوشمزه بود؟ ترسیده پرسید: -چی؟ -اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست! دخترک با چشم‌های اشکی قدمی عقب رفت. -ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام پیمان تو گلو خندید و ضربه‌ای کنارش زد: -بیا اینجا -تو رو خدا...هنوز درد دارم مرد دلش به حال او نمی‌سوخت. این دخترِ بی‌کس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد! وقتی شونزده ساله‌اش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکی‌اش خرید و اسیر خانه‌اش کرد. -غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا! دخترک هق زد: -زیر شکمم درد می‌کنه...میشه بهم سخت نگیرید؟ مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباس‌هاش را در آورد. پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد. ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید: -موهات چرا اینقدر چربه بی‌شعور؟ -آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود -که آب قطع بود؟ دروغگو! تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد. دخترک از درد و ترس نفس نفس می‌زد. -بسه...درد دارم -غذا خوردی! -غلط کردم...غلط کردم پیمانی -یه سگ فقط باید نون خشک بخوره! مشت کوچکش را روی سینه‌ی مرد کوبید و با بغض داد زد: -اشتباه کردم...اشتباه کردم... بوسه‌ی خشن مرد روی چانه‌ی کوچکش نشست و رهاش کرد. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. -م..می‌خوای..بندازیم زیر زمین؟ -باید بری حموم! -میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا بی‌توجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست. -قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمی‌برمت تو تخت. دیدی که! دخترک با گام‌هایی بی‌جان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج می‌رفت. پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد. یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد. -کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم! صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد با دیدن خونابه‌ی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بی‌جان زیر دوش نشسته بود. صدای بی‌حال و ترسیده دخترک در امد: -آذین داره می‌میره با گام‌هایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونه‌ی سردش را بوسید و غرید: -می‌ریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Показати все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت خدا را شکر میکردم امروز کلاسم کنسل شد..! حالت تهوع امانم را بریده بود .. دردم را نمیدانستم هر چه فرتاش از دیشب اصرار داشت تا برای چکاب. درمانگاه برم قبول نکردم .. در عمارت را باز میکنم ، تا ساختمان مسیر طولانیست .، اما دیدن ماشین فرح ابروهایم را بالا میبرد.. -این وقت روز اینجا ؟! پله ها را بالا میروم داخل میشوم پیچ ورودی را رد میکنم میخواهم سلام دهم اما صدای فرح مرا سر جا میخکوب میکند..! -دیگه حواست باشه فرتاش..تموم دل نگرانیم این مدت اینه که عاشق دختر مروارید نشی..! از اون مادر زن برای تو در نمیاد .. یادت نره با زندگی من چه کردن .. یادت نره مادر اون دختر چی بوده ! در شان تو نیست دختر یه بدکاره .. قلبم از تپش می ایستد مادر من ..مامان مروارید مهربان بد کاره اس؟! اما حرف او بیشتر دلم را میسوزاند .. تصور میکردم در دهان فرح بکوبد آخر او میگفت دیوانه وار عاشقم است ..نمی تواند روزی را بی من تصور کند.. -عاشق..؟ صدای قهقهه اش ترسناک است ..روی از او را میبینم که در کابوس تصور نمیکردم..! -تو فکر کردی من دختر یه همچین زنی و نگه میدارم ؟! دختره یه هرزه بشه مادر وارث من ؟! نه آبجی..من حالا حالا باهاشون کار دارم.. میزارم به پات بیوفتن..! باورم نمی‌شود.. -دیر نشه فرتاش..حامله بشه کندن از این خونه سخت میشه ..تا دیر نشده بندازش بیرون ..اون وصله ی تنت نیست.. خوشگله..ترسم از اینه دل بدی بهش.. -نترس آبجی ..برنامه‌ ها دارم..مثل مادرش که خراب شد روی زن گی تو.. -واقعا میخوای با رویا عقد کنی داداش!؟ -قرار بود عقدش نکنم؟خانمی کرده تا الانم دختر اون بدکاره رو تو زندگیم دیده و تحمل کرده..! -پس کی به ماهنوش میگی!؟ -به زودی ..وقتی با شکم پر و شناسنامه سفید انداختمش بیرون اتفاقا میخوام حامله شه.. -نه…یعنی.. -آره.. -مگه نمیگی اونم لنگه مامانش؟..اونم وا داد.. و باز صدای خنده ی وحشتناکش گویی شیطان است نه مردی که هر شب زیر گوشم از عشق میخواند.. چرا آخر؟ مرا از عشقم جدا کرد تا ویرانه رها کند ؟ به کدامین گناه انتقام می‌گیرد؟ همان وقت کیف از دستم رها میشود او که پشت به من ایستاده سریع میچرخد.. -ماه..ماهنوش..؟ -چرا!؟…چرا من فرتاش؟…دروغ بود؟ -ماه..من.. کفشم را تا به تا پا میزنم ..بمانم تا با بی آبرو کردنم به خواستشان برسند !؟ احازه نمیدهم ،قبل از آنکه آنها با بی ابرویی عذرم را بخواهند خود آن جهنم را ترک میکنم .. https://t.me/+ewfF3ndqe38yNjRk https://t.me/+ewfF3ndqe38yNjRk
Показати все...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.