cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ﺯﻳﺑا ﺗﺭ اﺯ ﻣاﻫ | 🌒

ωєℓϲοмє.. بخند در شان ماه نیست که غمگین باشد . .🌓🍃 ᵃⁿᵒⁿʸᵐᵒᵘˢ :) •| t.me/Nashanas11_Bot ᵗʰᵉ ᵐᵃᶦⁿ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ :) •| t.me/+qYMvznytw84zZmM1

Більше
Рекламні дописи
2 205
Підписники
+724 години
Немає даних7 днів
-5730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

‌‌‌ سلام دوستا چون رمان کوتاه بود یک دفعه گی نشر کردم ولی داستان کاملا واقعی بود و طبق واقعیت تحریر شده امید وارم خوش شما اماده باشه🩷 با تشکر🫡-' ‌‌‌‌
Показати все...
#رمان_چوب_خدا_صدا_ندارد #نویسنده_فری #قسمت هشتم ❪آخر❫ بعد از گذشتن نیم ساعت با صدای بلند مادرم مواجه شدیم که کمک میخواست با سرعت و شدت به سوی حمام در حرکت شدیم و دروازه آن را شکستیم، دیدیم که مادرم به سقف حمام افتاده و نفس در بدنش نیست. آه و ناله هایمان چهار اطراف خانه را گرفت و مادرم را در آغوش گرفته و به سرعت روانه شفاخانه نمودیم. مادرم سکته مغزی نموده بود، چند روز گذشت تا اینکه به هوش آمد. اما دست و پاهایش هرگز حرکت نداشت. مرا میدید اما حرفی نمی گفت و گویا که مرا نمی شناخت و درد جانسوزش مدت چهل روز دوام کرد. درین مدت چندین بار عملیات شد و روز به روز لاغر تر و گوشت در بدنش کمتر میشد. دردی بسیاری کشید تا اینکه جان را به جانان سپرد. این بود سرگذشتی زنده گی دختری به اسم فاطمه که ظلم و جفای پدرش در حق خود و مادرش و سرزنش و لت و کوب مادر بشیر و خواهر ناتنی اش به وی سرانجام به اتمام رسید و هر یک اینها پشت هم به سزای اعمالشان درین دنیا رسیدندبود‌. و در آخرت و جزای اعمالشان را شخصا بیننده خواهد بود و در اخير هم به بار آخر جمله‌ی زیبای چوب خدا، صدا ندارد را یاد آوری کرده به نوشتن این رمان نقطه پایان میدهم. پایان رمان.
Показати все...
#رمان_چوب_خدا_صدا_ندارد #نویسنده_فری #قسمت هفتم یک هفته از شیرین خوری بشیر گذشته بود، که دروازه تک تک شد و با بازکردن دروازه با چندین زنانی مواجه شدم، احوال پرسی کردیم و آنان مرا از سر تا قدم نگرستند، داخل خانه ما شدند و منم مصروف آماده کردن چای و آوردنش نزد مهمانان شدم، آشپز خانه ما در پهلوی مهمان خانه‌ قرار داشت و صدا به خوبی شنیده میشد. آنها با مادر بشیر و بهشته در مورد من حرف می‌زدند و مرا خواستگاری به پسرشان که کشور فرانسه زنده گی میکند، می‌کردند، بهشته هم جوان نزده ساله‌ی بود، مادرش تصمیم داشت که وی را زیباتر از من نزد آنها جلوه بدهد اما دختر دلخواه و دل قبول برای مادر آن پسر من بودم و مرا خواستگاری به پسرش میکرد. خواستگاری برای بار اول تمام شد و مهمانان به خانه شان برگشتند، مادر بشیر موضوع خواستگاری مرا به پدرم، یاد آوری کرد و می‌خواست تا راه زنی برای نامزاد نشدن من با آن پسر نماید و پدرم با گفتن فکر کنم و بعدا تصمیم میگیرم، به حرفهای خود پایان داد. سه روز بعد از خواستگاری اول، آن زنان برای بار دوم به خواستگاری من آمدند، این بار بشیر هم در خانه حضور داشت، پدرم ابتدا به حرفهای فریب کارانه‌ی مادر بشیر و خواهرش بهشته بازی خورده بود و رد میکرد اما بعد از آگاهی برادرم ازین موضوع، وی نزد من آمد و از من نظرم را خواست و سکوت کردم و فهمید من رضایت نامزادی با آن پسر را دارم، با گفتن مبارک باشد و بزودی شیرینی نامزادی خواهرم را خواهم خورد، حرفهایش را ختم کرد و رفت. شب شد و همه دور دسترخوان مصروف صرف غذا بودیم و بشیر موضوع خواستگاری مرا به پدرم و مادرش یادآوری کرد، آنها ابتدا قبول نکردند و اما بشیر سرانجام توانست، رضایت پدرم را بدست بیاورد، برادرم به تحقیقات در مورد پسر پرداخت و از همه چهار اطرافیان و همسایه گان آن پرسیدند و همه جواب مثبت دادند و بیان کردند که پسری خوبی است . زمان قبول نامزادی من فرا رسید، آن زنان به خواستگاری من آمدند و باآنکه مادر بشیر رضایت نداشت اما مجبور به قبول این پیوند بخاطر پدرم و پسرش شد‌، تصویر پسر را که اسمش میوند بود به من نشان دادند، واقعا زیبا بود، از نگاه چهره عاجز معلوم میشد و به دیدن اولین تصویرش به دلم نشست، سرانجام توافق دو طرفه صورت گرفت و لیست داده شد و پدرم مرد پول دوست بود، طویانه‌ی که بالای من گذاشت، چهار صد هزار افغانی بود، آن خانوداه پولدار بودند و قبول کردند اما من هرگز راضی به اینقدر پول نبودم، چه کنم دیگر تصمیم من در دست پدرم است . نامزاد شدیم و میوند پنج ماه بعد از نامزادی ما به بدخشان آمد، و خیلی هیجانی بودم در اولین نگاه وی، تصمیم فوری به شیرین خوری ما صورت گرفت و آماده گی محفل را گرفتیم و بعد از خرید لوازم شیرین خوری، شب حناء ما فرا رسید و با اولین دیدار میوند و گرفتن دست هایش در روز محفل شیرین خوری ما، عجب لذتی داشت. داماد مقبولی شده بود و باهم و در کنارهم عجب جفت زیبایی شده بودیم، مادر بشیر و بهشته و یک عده دیگران به چشم حسودی به من نگاه میکردند، چشم حسودان کور باد . محفل ما به اتمام رسید و همه دوباره برگشت کردیم به خانه هایمان، قلبا سپاسگذاری نمودم از برادرم بشیر، که زنده گی مرا به خوشبختی مبدل ساخت، دیگر ظلمی بالایم نشد، پدرم با من کار نداشت و به کار خود مصروف بود، مادر ناتنی من و بهشته رفتار شان مثل قبل خشن بود، پسر و دختر خورد پدرم که از مادر بشیر داشت، بهترین بودند، نه مثل پدرم،        ظالم و جابر و نه مثل مادر و خواهر بشیر، حسود و کینه ورز، بهترین ها بودند و آنها را هم مثل بشیر دوست داشتم و باهم برادران و خواهران خوبی بودیم. میوند دوباره به کشور فرانسه برگشت و تماس های ما به عنوان دو نامزاد ادامه داشت و هر شب باهم قصه های شیرین میکردیم و حرف میزدیم، یک و نیم سال از نامزاد بودن ما گذشت که وی برگشت بدخشان به منظور ازدواج ما، و کارهای رفتن مرا با خودش به کشور فرانسه قبلا آماده ساخته بود، ازدواج ما صورت گرفت و به اتمام رسید و روز رفتن ما به کشور فرانسه معلوم شد و آهسته آهسته نوبت رسید به خدا حافظی، پدرم با آنکه هیچ روز خوشی ازش نداشتم و ندیدم، کلام خدا حافظی گفتم و همینطور با مادر بشیر و بهشته، بشیر را سخت در آغوش کشیدم و گفتم سپاسگذارم برادر عزیزم بابت همه نیکو های که در حقم کردی و همچنان  با خواهر و برادر کوچکم. با میوند از طریق میدان هوایی بلخ روانه فرانسه شدم، باهم زوج خوشبخت بودیم. ماه ها گذشت اما هیچ یک از اعضای خانواده ما جزء بشیر و گاهی هم برادر و خواهر ناتنی خوردم، برایم تماس نمی گرفتند اما بازم خرسند بودم بابت صحتمندی شان، همیشه صحتمند باشند.
Показати все...
#چوب_خدا_صدا_ندارد! #نویسنده_فری #قسمت ششم بشیر صورتم را شست و سرم را پانسمان کرد، و دلیل قهر شدن پدرم را پرسید، حقیقت را بیان کردم که آنها می‌خواهند مرا در مقابل نامزادی تو با مرد چهل و پنج ساله در عقد نکاح در بیاورد، خواستم مانع این تصمیم شوم، که با قهر پدرم و لت و کوب اش مواجه شدم. وی با شنیدن چنین حرف من شوکی شد و گفت پناه میبرم به خداوند متعال از شر شیاطین و ظالمین، خداوند متعال مرا هرگز نبخشد که برای خوشبختی خود، خواهر زیبایم، فاطمه را فدا کنم. برایم وعده داد که هیچ گونه نامزادی و پیوند اتفاق نخواهد افتاد، مگر به خواست خودت، بشیر رفت با پدرم و مادرش حرف زد و به این پیوند خاتمه داد، با آنکه مادر و خواهرش هر قدر خواستند تا بشیر را راضی بسازند اما برادرم هرگز رضایت به پیوند این نامزادی نشد. با دفاع بشیر از من نهایت خرسند شدم، وی بهترین برادر دنیا برایم بود، همیشه برادر بودن از یک خون و یک پدر و مادر نیست، گاهی خداوند متعال چنان برادر نصیبت میکند که ده ها مرتبه بهتر و خوبتر از برادر واقعی است و از آن موقع به بعد به خود میبالیدم که برادر چون بشیر دارم، مرا از شر و ظلم  ظالمین چون خانواده ام نجات خواهد داد . رفتار مادر بشیر و خواهرش بهشته نسبت به من بدتر و خشن تر از قبل شد. ‌بدگویی ها و بد رفتاری هایشان ادامه داشت و من هم فقط صبر میکردم، چه زیبا می‌گویند، صبر تلخ اما بهر شیرین دارد، دقیقا همینطور بود و روز های خوشی من هم بزودی فرا رسید . دو سال گذشت و من دختر جوان بیست و یک ساله شدم، برادرم بشیر با دختر زیبا صورت با کومه گگ های چقر‌ و  چشمان عسلی از اهل کشم بدخشان نامزاد شد، و محفل شیرین خوری اش هم نزدیک است، ازینکه میدانست، مادر و خواهرش به من توجه ندارد، از من خواست تا باهاش بروم و لباس های زیبا برایم بخرد، خیلی خرسند بودم، خداوند متعال برای همگان چنین برادر نصیب کند، آماده شدم و رفتیم برای خرید، سه لباس زیبا به رنگ های متنوع برایم مطابق میل خودم خرید. برای اولین بار بود که من برای خرید رفته بودم آنهم با برادرم بشیر، با بازگشت به خانه و دیدن لباس های زیبا و جدید، خواهر و مادرش کینه ورزی خود را نمایان کرد و به پسرش گفت، مگر بهشته خواهرت نبود که برای خرید لباس با خود می بردی ؟ بشیر گفت، بهشته مادری چون تو دارد اما فاطمه مادر ندارد. سه روز گذشت و امشب شب حناء برادرم است. آماده گی کامل برای برگزاری محفل گرفته بودیم. توجه بشیر از شب حناء گرفته تا ختم محفل اش با من بود و به نامزادش تاکید فراوان میکرد که بهترین خواهرم درین دنیا، فاطمه است، اسم نامزادش ریحانه بود، و عجب ینگه مقبولی داشتم. حقیقت است که می‌گویند، برترین ها نصیب بهترین ها می‌شود باید صبور بود، و من این حقیقت را در وجود برادرم بشیر دریافتم، خودش بهترین پسر وبرادر دنیا بود و همسرش هم از لحاظ خوش صورتی، مقبولی، اخلاق و مهربانی ... برتری خاصی خود را داشت . روز محفل بود، با ریحانه و بهشته یکجایی آرایشگاه رفته بودیم، همه زیبا شده بودند، اما من در میان همگان زیبا نمایی میکردم، زنان چهار اطراف و خویشاوندان، زیبا صورت بودنم را دیدند اما از درونم آگاه نیستند که پیر و کهن سال شدم، بهشته حتی با مقبولی من هم حسودی میکرد. در روز محفل شیرین خوری برادرم‌، مورد پسند خیلی از زنان قرار گرفتم، محفل به اتمام رسید و همه‌ی ما دوباره به خانه خود برگشتیم، این روز چقدر خوش گذشت و اما زود گذر بود‌، نمیدانم چرا بشیر اینقدر به من توجه دارد و از خواهر هم خونش بهشته، بهتر و بیشتر مرا دوست می دارد. با حمایت برادرم بشیر، دیگر هرگز مادرش و بهشته نتوانستند بالای من ظلم کند، اما کینه ورزی و بد زبانی شان ادامه داشت، پدرم هم نسبت به قبل، رفتارش بهتر با من شده بود، و در این هنگام خود را اندکی خوشبخت حس میکردم، ای کاش همه اعضای خانواده باهمدیگر صمیمی و خوش رفتار میبودیم، اما چه کنیم تقدیر روزگار است که باید یکی برخلاف دیگر خود باشیم‌.
Показати все...
با آگاهی از رضایت پدرم درین پیوند، اشک در چشمانم جم و جاری شد، نمیدانم مگر یک پدر اینقدر پست هم شده میتواند، دختری را که از خون وجودش است، به عقد مرد چهل و پنج ساله در بیارد، و با دست های خود، دخترش را به بدبختی بسپارد، تصمیم گرفته شده بود و من نمیتوانستم از تصمیم گرفته شده گی سر باز زنم، دو روز به نامزادی من و تاریخ تعین شده آن مانده بود و برایم مثل این بود که دو روز به فرا رسیدن مرگم مانده، شب شد و خوابم به چشمانم حرام شده بود، تمام شب گریه کردم، بشیر از نامزاد شدنش آگاه بود اما ازین خبر نبود که می‌خواهند خواهرش فاطمه را در بدله نامزادی وی قرار میدهند و خانواده اش هم در جریان نگذاشته بود، شب تمام شد و صبح وقت بعد از ادای نماز، با هزاران دل و جرئت تصمیم گرفتم تا با پدرم حرف بزنم که من نمی‌خواهم، نامزاد شوم. نزد پدرم رفتم، چهار اطراف پدرم، مادر بشیر و دو برادر ناتنی ام و همچنان بهشته نشسته بودند، با چهره خشن به من نگاه می‌کردند، با صد دل و جرئت حرف از گلو کشیدم و به پدرم گفتم من رضایت با ازدواج با آن مرد را ندارم و نمی‌خواهم نامزاد شوم، مادر بشیر با شنیدن حرفهایم از کلمه دختر بی حیا استفاده کرد و خشم پدرم را آورد وی با گلاس که در نزدش بود، به سویم پرتاپ و به سرم اصابت کرد، سر و صدایم بر آمد و خون چون آب جاری از سرم پایین می آمد. بشیر برادرم خواب بود با گریه و ناله های من از خواب بیدار شد و دویده دویده به سراغم آمد و مرا در میان خانواده‌ اش پر از خون دید، خشم اش فرا آمد اینبار دیگر جلو خشم اش را گرفته نتوانست و به تمام خانواده اش حتی پدرم، گوشزد کرد اگر اینبار دست به خواهرم، فاطمه بالا کنید، با من طرف خواهید بود. 
Показати все...
#رمان_چوب_خدا_صدا_ندارد #نویسنده_فری #قسمت پنجم اجازه دهید تا از لباس پوشیدنم برایتان حرف بزنم، قصه لباس پوشیدن من ازین قرار بود، لباس های که برایم میگرفتند، همیشه خریده شده گی از لیلامی بود، اما باز هم با آن خرسند میشدم، وقتی دختر باشی، سرنوشت و انتخاب های زنده گی ات بدست خودت نیست‌. و من از جمله دختر های بودم که نه انتخابم در دستم بود و نه خوراک و پوشاکم، مطابق میل آنها که لایق یک نوکری به اسم من میدانستند، تمام لوازم پوشاک مرا از لیلامی خریداری میکردند و برایم میدادند. خداوند متعال دختر با ناز و کریشمه آفرید، تا خانواده هایشان ناز بردار شان باشد، اما از من این شکلی نبود، یک نوکر بدون مزد بودم که در رس ریاست آن انسان های کثیف و حیوان نمای چون خانواده ام قرار داشت و آهسته آهسته زمانش فرا میرسد، که در مصیبت های پی در پی شان گرفتار می‌شوند و ناله که از عمق قلبم بخاطری کارهایشان کرده بودم، نتیجه داد. ماه دلو و هوا هم خیلی سرد بود، بعد از صرف غذای شب، پسر خورد پدرم که از مادر بشیر داشت و کودک دو ساله که اسمش طارق بود، به سرما و لرزش شدید مواجه شد‌، وی را با سرعت و شدت زیاد به شفاخانه نزد داکتران بردند و بعد از گذشت یک ساعت دوباره با جسد بدون روح اش به خانه برگشتند، سر و صدا تمام خانه‌ی ما را فرا گرفت و اشک های پدرم، مادر بشیر و بهشته خواهرش با بشیر، همسایه های چهار اطراف ما را آگاه کرد و همه دور هم آمدند.               مرا هم گریه گرفت و ناراحت شدم، با خود گفتم، این شروع درد و رنج شماست، منتظر بلای های دیگر باشید، تهمت بستن به دختر بی زبان و کشتن زن مظلوم، آفات زیادتر از آن را برایتان به ارمغان خواهد آورد، منتظر باشید، چوب خدا، صدا ندارد . برادر ناتنی ام، طارق کودک دو ساله‌ به خاک سپرده شد، در خانه و خانواده‌‌ ما غم حکم فرما بود، روز ها میگذشت و مادر بشیر بسیار افسرده شده بود با خود میگفتم ان شاء الله دیگر رحمی در وجودش بیاید و مرا چون دخترش بداند و دوست بدارد و یا پدرم به اشتباهات خود پی برده و طلب مغفرت کند و انسان نیکو کار شود و قدر دختر یکدانه اش را بداند و همینطور خواهر بشیر، از تهمت هایش در مقابل من دست بر دارد و همه کنار خانواده‌ خوش و خندان با دنیای خوشبختی زنده گی کنیم. حدس من اشتباه بر آمد، آنها هرگز از عملکرد هایشان احساس پیشمانی نکرده و دوباره بدتر و خشن تر از حالت قبلی در مقابلم شدند، حقیقت است که می‌گویند : ذات بد هرگز نیکو نگردد، و خانواده‌ی منم هرگز اصلاح شدنی نخواهد بود، چهار سال گذشت و دختر جوان نزده ساله شدم، حرف ها و رفتار های بدشان با من جریان داشت، دختر بی زبان و ترسو بودم، نمیتوانستم از حق خود دفاع کنم، همیشه ملامت شان من بودم با آنکه گناه را آنها انجام می‌دادند اما جزایش به من داده میشد‌‌. بشیر برادرم که دو سال بزرگتر از من است، جوان بیست و یک ساله شد، پسر بدخشی که واقعا خیلی زیبا بود و بعد از ختم مکتب، علاقه ی به خواندن دانشگاه و تحصیلات نداشت و در امتحان کانکورش هم بی نتیجه مانده بود و دو سال میشود مصروف دوکان خوراکه فروشی است. پدرم و مادر ناتنی ام، تصمیم به نامزادی بشیر گرفتند و بعد از گشت و گذار های زیادی مواجه به مرد چهل و پنج ساله میشوند که زنش فوت کرده و دختر زیبای جوانی دارد، به خواستگاری دختر آن مرد میروند و مرد چهل و پنج ساله، شرط به آن می‌گذارد که رضایت دادن دخترش را به بشیر دارد اما در صورت بدله. پدرم رضایت به بدله نمی‌ داد، مادر و خواهر بشیر از آن دختر خوش شان آمده بود، تصمیم برین گرفتند که به هر شکلی شود تا پدرم را راضی به بدله نمایند و مرا در عقد ازدواج مرد چهل و پنج ساله در مقابل نامزادی بشیر با دختر آن مرد نمایند. سرانجام رضایت پدرم را بدست آوردند و پدرم راضی به نامزادی من شد. من میدانستم پدرم حتما به این پیوند رضایت میدهد چون هرگز مرا دوست نداشت و اکنون هم میخواهد برای همیشه مرا از کنارش دور کند، تصمیم گرفته شد و روز و تاریخ تعین شد تا مرا با آن مرد نامزاد بسازد و دخترش را به نامزادی بشیر بقبولاند.
Показати все...
با شنیدن کلمه‌ی زیبای چون دخترم، از زبان پدرم به من، آنها کینه به دل گرفتند و در کمین نشستند تا رفتار های خوشایند پدرم را که برای اولین بار در مقابلم انجام داد، دوباره به رفتار های خشن و زشت تبدیل کنند و آنهم توانستند. چند روز گذشت تا اینکه صحتمند شدم، مادر بشیر تهمت به من بست که از فاطمه دخترت، آگاهی نداری، به پسر همسایه لبخند زد و چشم چرانی کردند. بهشته دخترش به تاکید روی حرفهای مادرش، عرض کرد که من به چشم خود دیدم که با چشمان همدیگر نگاه عمیقی داشتند. امان از خداوند متعال از چنین تهمتی. اشک از چشمانم جاری شد، مگر دختری مظلوم چون من با اینهمه بدرفتاری و لت و کوپ شما مگر میتواند، با کسی چشم چرانی کند؟ من حق بیرون شدن از خانه را ندارم و همیشه مثل مجسمه بی جان در خانه و حویلی بودم‌، با شنیدن حرف های دروغین و تهمت که به من بستند‌، پدرم به غضب آمد و با چوبی آنقدر مرا مورد لت و کوب قرار دارد که هر قسمت بدنم پر از زخم، کبود و خون شد، برادرم بشیر از راه رسید و مرا از زیر لت و کوب پدرم رهایی داد. صورتم را شست و دلداری ام داد، از عمق قلبم بشیر برادرم را دعا کردم، بشیری یگانه پسر و برادری بود که در تمام این مدت وحشت که در میان حیوان صفت ها مواجه شده بودم، مثل یک سپهر و دفاع آهنین در مقابلم بود و هرگز مادر و خواهرش نتوانست وی را نسبت به من بی تفاوت بسازد و خوشبختی دنیا و آخرت را برایش حتی هم اکنون از خدایم،‌ تمنا دارم.
Показати все...
#رمان_چوب_خد_صدا_ندارد #نویسنده_فری #قسمت چهارم روی زمین افتاده بودم، با درد که در بدن داشتم، اشک و خون مثل آب از صورتم روان بود، درین هنگام بشیر به دروازه خانه داخل شد و ناگهان متوجه من شد، با شدت و سرعت نزد من آمد و مرا شفاخانه برد، مدتی شفاخانه بودم و بعد از درمان صورتم و گچ کردن دست شکستگی من، با پای افگار شده با بشیر روانه خانه شدم، هیچ فردی جزء بشیرم متوجه من نبود، آهسته آهسته زمانش رسید که خداوند متعال انتقام هر قطره اشک و ظلمی که در حق من کردند، متوجه حال خود شان شوند و به بلا ها و اشک ریزی هایشان دچار شوند و اینجاست که میرسیم به زیباترین جمله‌ی که می‌گویند : چوپ خدا، صدا ندارد. سه سال گذشت و من اکنون پانزده سال عمر دارم، دختری که تمام این مدت عمرش را در درد و سرزنش به سر برده، نه هوس های جوانی در خود دارد و نه امیدی برای بهتر شدن زنده گی یا خلاص شدن از آن، افسرده و ناراحت با دنیای دلتنگی، هر روز امیدی برای بهتر شدن فردایش به خود داشتم اما بدبختانه فردا بدتر از امروزم میبود. بهترین جمله‌ی که در هنگام دلتنگی و ناراحتی، با خود تکرار می‌کردم،  امیدی است، چون خدای است. دلم را با این گفته‌ی زیبا تسلی میدادم و امیدوار برای رهایی از زندان به اسم خانه پدر بودم. ظلم، بدرفتاری و بد گفتاری، حسودی و کینه‌‌ی مادر بشیر و خواهرش بهشته با من ادامه داشت، مرا چون نوکر پیش نمیدانستند، اما من همیشه راهی جزء اختیار سکوت نداشتم و گاهی آه و ناله به خدایم میکردم که سر انجامش به تباهی هر یک شان کشیده شد، جند گرفتگی مادر بشیر، دوباره در وجودش پدید شد. قسمی اینبار در حالت بیخودی اش مورد اذیت قرار میداد، که تمام بدنش را خود زخمی میکرد و هیچ کسی مانع اش شده نمیتوانست، بعد از برگشت دوباره به حالت اول و رهایی جند از بدنش، قسمت های مختلف وجود خود را پر از زخم و خون میدید، پدرم مجبور به بردن وی نزد همه  ملا های بدخشان، تخار و کندز شد‌. تا اینکه به حالت اولی اش برگشت و جند گرفتگی اش خاتمه پیدا کرد، اما در مقابل من از رفتار، گفتار و اذیت هایش دست بردار نبود. نه تنها مادر بشیر، بهشته که سیزده سال عمر دارد و از حمایت پدرم و مادرش برخوردار بود، مرا مورد سرزنش و حرف های بد اش قرار میداد، و چون نوکر خود میدانست. از رفتن مهمانی ها، عروسی و محافل ها به کلی محروم بودم، خویشاوندان مادرم از جمله ماماها و خاله هایم کشور ایران زنده گی می‌کردند و اگر اونها اینجا می‌بودند، اجازه ظلم و قتلی که پدرم انجام داد و مادرم را روانه خاک کرد، نمیداد و همچنان من از رفتن خانه‌ی کاکایم و عمه ام محروم بودم. گاهی اوقات که آنها خانه ما به منظور مهمانی می آمدند، باهم دیدار می‌کردیم، نمیتوانستم از ظلم های که پدرم و مادر ناتنی با دخترش در حقم انجام میدهند، برایشان یاد آوری کنم، با انجام آن همه وحشیگری هایشان که با من انجام میداند، در قلبم دفن میکردم و هیچ گاهی حرف خانه را به بیرون انتقال نمی دادم، وقتی دختر باشی، همه اعضای خانواده را دوست میداری، حتی اگر دلیل ناراحتی ات باشند، من هم همیشه خوبی های خانواده ام میخواستم. زمستان فرا میرسد و برف شدیدی در حال باریدن بود، لباس گرم برای پوشیدن نداشتم، نمیتوانستم به مادر بشیر یا پدرم بگوییم تا برای من لباس بخرد، هوا خیلی سرد بود و سرما شدید خوردم، تمام بدنم در تب و لرزه می سوخت اما آنها به حال و روز من میخندیدند. بشیر برادرم با آمدن به خانه، متوجه حال من شد، با خانواده اش بخاطری بی تفاوتی شان نسبت به من، بسیار قهر شد و من از درد و لرزه زیادی که در بدنم حاکم بود، از جایم برخواسته نمی توانستم، وی مرا گرفته و عاجل به شفاخانه برد. با دیدن لبخند های بی تفاوتی و رشخند زدن هایشان، ناله‌ی از دلم کشیده و شکایت شانرا به خدای بی همتا کردم که یکی فرزندانشان را به حال و روز من مبتلا نمائید. در شفاخانه با اندکی زمان بستر با پیچکاری و گرفتن سیروم، بهتر شدم و دوباره با بشیر به سوی خانه روانه شدم. هنگامیکه به خانه رسیدم، لباس های زیبا را دیدم که مادر بشیر به دخترش و کودکان خوردتر اش خریداری نموده بود و خوشحالی و لبخند در صورت هر یک شان دیده میشد، دلم گرفت اما در صورت نیاوردم، با نزدیک شدن به اعضای خانواده، مادر بشیر و بهشته، پسخندی به من زدند و لباس های جدید شان را به رخ می کشیدند، از چشمانم اشک روانه شد و درین هنگام پدرم متوجه چهره و مریضی ام شد و با نزدیک آمدن کنارم، از صحتم پرسید، برای اولین باری بود که با چهره پر از خنده اش برایم گفت : دخترم! مدتی مکثی کردم و باورکردنی برایم نبود، که پدرم با من برای اولین بار رفتار خوشایند کرد و مرا گفت دخترم.
Показати все...
قبول کردم و با بهشته مصروف بازی عروسکی شدم، ناگهان پای بهشته به سنگ برخورد کرد، به زمین افتاد و عروسک اش خراب شد، سر و صدایش  بالا شد و نزد مادرش رفت و به من تهمت بست،‌ دلیل افتادنش، شکستن و خراب شدن عروسک اش را، مرتبط به من دانست، دست و پایش زخمی شده بود و خون جریان داشت، مادرش وقتی متوجه بهشته شد، بدون اینکه حقیقت را دریابد مرا مورد سرزنش و زدن قرار داد، قسمت صورتم کبود شده بود، درین هنگام پدرم داخل به دروازه حویلی شد. و با تماشای زخم و خون بهشته و تهمت بستن دو نفره‌ی شان به من، خشم پدرم را بر انگیخت و نتوانستم از حقم دفاع کنم، مگر من چند سال عمر داشتم که از خود دفاع میکردم ؟ پدرم، چنان مرا مورد لت و کوب قرار داد، که دستم شکست، دهن و صورتم پر از خون شد، پاهایم طاقت ایستادن نداشت، دیگر تحملی برایم نماند و آه از عمق قلبم کشیدم، خدایا من بنده تو هستم و تو خالق منی، مرا از این زنده گی پر درد و اشک نجات ده، پروردگار دیگر صبر برایم نمانده، انتقام مرا ازین درنده گان بگیر .
Показати все...
#رمان_چوپ_خدا_صدا_ندارد #نویسنده_فری #قسمت سوم پدرم اجازه رفتن به مکتب را فقط تا صنف ششم برایم داد، درین مدت شش سال مکتب با واکنش، لت و کوب ها‌، حرف های بد و رفتار های غیر انسانی زیادی مادر بشیر مواجه شدم، برای یکبار هم پدرم از من مواظبت نکرد، مگر دختر بودن اینقدر بد است؟ به هر حال گذشت و در حال گذر است و منم صبر در مقابل همه رفتار های بد شان نمودم، و جزای عملکرد های زشت شانرا واگذار کردم به یکتای بی همتا و روز آخرت، که هیچ فردی را از آن فرار نیست و هر گناهی ولو چون سوزن خورد تر باشد، جزایش داده خواهد شد. هیچ گاهی خوانده گان عزیز فراموش نکنید، خداوند متعال همیشه نگهبان بنده‌ی مظلوم خود است، و بار ها مورد امتحان خود قرار میدهد، و منم به چشمان خود شاهد بودم که چگونه جزای این همه ظلم و ستم های که در حق مادرم و من شد، الله مهربان درین دنیا نشان شان داد، و پاشیدن زنده گی آنها را خود شاهد بودم، و روز آخرت هم ان شاء الله بیننده خواهم بود . من دختر عاجز و بی زبان بودم، و یگانه کسیکه باهاش حس راحتی و حرف میزدم، بشیر برادرم بود، همیشه سپاسگذار از بشیر هستم، واقعا در حقم برادری کرد و چون برادرم دوستش دارم، خلقت خداوند متعال هم عجیب است، بشیر پر از مهربانی، اخلاق، خوش رفتار و خوش گفتار با چهره پر از خنده، پسر آن مادر ناتنی که بوی از شرافت، انسانيت و اخلاق ندارد، است. روز و شب ها میگذشت، رفتار های همه شان جزء بشیر با من زشت بود، مرا هرگز از جمله انسان نمیدانستند و مثل نوکر بدون مزد، شب و روز مصروف پاکاری خانه‌ی شان بودم، از بد خلقی و بد حرفی پدرم گرفته تا بهانه گرفتن، عیب یابی، لت و کوب مادر ناتنی ام و حسودی بهشته، خواهر بشیر، عادت کرده بودم و همه ستم های که در حقم شده و میشد به الله مهربان واگذارش میکردم و به هر طبل که میزدند، چون رقاصه ها مطابق میل شان میرقصیدم. اکنون من دوازده سال سن دارم، پدرم درین مدت شش سال زنده گی که با مادر بشیر داشت‌، صاحب سه فرزند دیگر، یک پسر و دو دختر شد و فعلا در خانواده هشت فردی، با پدر، مادر ناتنی، دو برادر و سه خواهر زنده گی میکنیم، پدرم هرگز رفتارها و گفتار ها و حتی لت و کوب های که سرانجامش جان مادرم را گرفت، در مقابل مادر بشیر انجام نداد. زنده گی شاد داشتند، لبخند ها و قصه های شبانه شان میان همدیگر عجب لذت بخش بود، حتی این مادر ناتنی چنان نفوذی در قلب پدرم داشت که مواد مخدر را بخاطرش ترک کرد، با همه خوش رفتار و خوش گفتار بود اما در مقابل من، گویی که سرسخت ترین دشمن اش باشم و هر ثانیه قصد به جانش کنم، هرگز خوب کلام و خوب کردار نبود.    هر روز برایم زنده گی سخت تر و بی تفاوتی شان نسبت به من بیشتر میشد و با گذرانیدن هر روز و بزرگتر شدنم، کار های خانه بیشتر به من واگذار می شد، برای یک کودک دوازده ساله خیلی سخت است که تمام کارهای خانه را همچون، جم و جارو تمام خانه و حویلی، شستن ظروف و حتی گاهی هم آشپزی را انجام دهد و مشکل تر ازینها، نگهداری دو گاو بزرگ و سیر کردن شکم اینها که همه میدانیم از عهده یک دختر دوازده       ساله خیلی بالاست، همیشه قلبم را تسلی به این میدادم، که خداوند (ج) انسان ها را برای امتحان آفریده و زنده گی منم جزء امتحان الهی است. بهشته خواهر بشیر که دو سال خورد تر از من بود، همیشه حسودی همرایم میکرد، نمیدانم مگر با یک دختر مظلوم و نوکر نما چون من، که حتی ارزش حرف زدن و دیدن با خانواده اش را ندارد، لایق حسودی است ؟ روز ها میگذشت و من با آن همه بدگویی و نفرین شان عادت کرده بودم، بدنم چون سنگ در مقابل لت و کوب هایشان سخت شده بود، دیگر آهسته آهسته امید به زنده گی را از دست میدادم، آه مادر با رفتن ات چقدر مشکلات کشیدم، خود را از گرگ درنده‌ی چون پدرم نجات دادی و مرا غذای این حیوان صفتان قرار دادی، متنفرم از واژه همچون پدر، مگر همه پدران چون پدر من هستند ؟           دختر بودن چقدر مشکل است با آن همه ظلم پی هم شان ولی بازم نمیتوانی زبان باز کنی، با کلمه تو دختر هستی، باید قبول هر نوع جنایت را بپذیزی، من سپاسگزارم از بشیر، خداوند متعال به همه دختران چون وی برادر نصیب کند، که در روز های سخت زنده گی ام همدم من بود. یکی از خاطرات تلخ ام درین دوران که دوازده سال سن داشتم، این بود که مادر بشیر روزی به دخترش بهشته، به خاطر نمرات عالی که در صنف چهار مکتب کسب نموده بود، عروسک زیبا به رنگ سفید و یک لباس سرخ رنگ تحفه گرفته بود، در حال بازی با عروسک خود بود، که از من خواست تا باهم بازی کنیم، منکه نمی فهميدم، از شیطان، شیطانتر زاده میشود.
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.