cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

•میکائیل•

پارت‌گذاری بصورت منظم و مرتب میباشد.

Більше
Рекламні дописи
23 882
Підписники
-7324 години
+477 днів
+74930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
- من کی تو هستم رازک؟ هان؟؟؟؟ من چه نسبتی با تو دارم؟ چشمان به خون نشسته‌اش ترسم را چند برابر می‌کند. به سکسکه می‌افتم! - جواب بده با توام! نمی‌دونی؟ بلد نیستی؟ لال شدی؟ یک قدم به عقب می‌روم. صدای بلندش اشکم را روان می‌کند. - گریه نکن جواب منو بده! بازویم را مشت می‌کند و فشار می‌دهد: - من شوهرتم رازک شوهرت! زن بی اذن شوهر اجازه نداره هر قبرستونی که خواست بره. حق نداره سرشو بندازه پایین گورشو گم کنه بره خونه‌ی هر ننه قمری! از ترس کم مانده خودم را خیس کنم! سرم پایین است و طوری که نبیند اشک می‌ریزم. - کی به تو اجازه داد پاشی بری سرکار هان؟ مگه بهت نگفتم حق نداری بری؟ لبم را می‌گزم. فشار دستش را بیشتر می‌کند. کاش رهایم کند. فریادش از جا می‌پراندم… - راااازک با توام!!!! گریه‌ام به هی هق تبدیل می‌شود. تنم می‌لرزد و فشار دستش کم و کمتر می‌شود. - گریه نکن دختر! گریه نکن می‌گم. - ببخشید! ناگهان تنم را به آغوش می‌کشد. میان دستانش له می‌شوم. از شوک اتفاقی که چند ساعت قبل افتاده بود درنیامده‌ام که دچار شوک آغوشش می‌شوم. - من نرسیده بودم می‌خواستی چیکار کنی؟ نیومده بودم می‌دونی چه خاکی به سرم می‌شد؟ من چه کار می‌کنم؟ میان آغوش مردی که همچنان برایم دایی همسرم هست و قبول نکرده‌ام که شوهرم شده چه می‌کنم؟ مگر فقط نمی‌خواست حمایتم کند؟ مگر با من ازدواج نکرد که فقط سایه‌ی سرم باشد و دیگر هیچ؟ این آغوش چه می‌گفت؟ نمی‌فهمد من جنبه ندارم؟ - دایی سید… دندان‌هایش را روی هم می ساید. فشار دستش را دور تنم بیشتر می‌کند. - من شوهرتم رازک... دایی و سید و کوفت و زهر مار نیستم. اسم من چیه؟ آب دهانم را قورت می‌دهم. گلویم می‌سوزد و پایین می‌رود. دستش را میان موهایم فرو می‌برد. صدای قلبش زیر گوشم کوبیده می‌شود. کاش چشمانم را ببندم و دیگر زنده نباشم! - قربون اشکات بشم گریه نکن. نمی‌گی امروز من نرسیده بودم اون حروم‌زاده یه بلایی سرت می‌آورد چه خاکی باید به سرم می‌ریختم؟ نمیگی من دق می‌کردم؟ روی موهایم را می‌بوسد و من میان دستانش می‌لرزم. سرم را عقب می‌کشد و دستانش را دور صورتم قاب می‌گیرد. لبش را روی چشمم می‌گذارد و می‌گوید: - توی یه وجبی چی‌کار با این قلب بی صاحاب من کردی؟ یه مو از سرت کم بشه دق می‌کنم پدر صلواتی! نفسش روی لب‌هایم فرود می‌آید و… https://t.me/joinchat/jeYAvzC862M4OWVk https://t.me/joinchat/jeYAvzC862M4OWVk https://t.me/joinchat/jeYAvzC862M4OWVk https://t.me/joinchat/jeYAvzC862M4OWVk https://t.me/joinchat/jeYAvzC862M4OWVk
Показати все...
Repost from N/a
_باید ببوسیش کمند نوبت توئه! اخمام توی هم رفت و سرمو به نشونه نه تکون دادم _نه من اینکارو نمیکنم. بچه ها همه شروع کردن اعتراض و داد بید کردن. _نمیشه جر نزن ، بازیه دیگه. نگاهی به تارخ که چشماش رو با شال بسته بودن افتاد. اون نمیدونست که کی قراره ببوستش و حتی صداهارو نمیشنید چون توی گوشش هدفون گذاشته بودن. خیلی بازیه مزخرفی بود. _کمند زود باش دیگه ، نکنی میبازی اونوقت باید نصفه شب بری تو دریا یکساعت شنا بکنی! امکان نداشت ، من از آب میترسیدم و اصلا نمیتونستم. اما تارخم نمیتونستم ببوسم ، اون یه غریبه بود. البته غریبه ای که هروقت میدیدم استرس میگرفتم. پارسا نزدیکم شد و با خنده گفت _رفیق من انقدرم بد نیست که نمیخوای ببوسیشا! صورتم توی هم جمع شد. من از پارسا خوشم میومد و اون به من میگفت رفیقش رو ببوسم! انگار حرف پارسا کمی برای بوسیدن تارخ منو بیشتر راضی کرد. حمید همونجورکه دستش دور کردن سحر بود نزدیکم شد با خنده گفت _زودباش کمند ، من مطمئنم تارخ نمیتونه درست حدس بزنه امشب یه شام حسابی میوفتیم! بازی اینطوری بودی که شخصی که چشم و کوشش بسته بود باید می بوسیدم و اگر اون درست حدس میزد از شام دادن معاف میدن اما اگر اشتباه حدس میزد باید همرو یه شام درست حسابی مهمون میکرد. نفس عمیقی کشیدم باشه ای گفتم. بچه ها همه دست زدن و من به طرف تارخ رفتم. تابحال با هیچ پسری لب نگرفتم و اصلا بلد نبودم. نزدیکش شدم و روبه روش ایستادم. دستامو پشت سرم قفل کردم تا تماسی بهش نداشته باشم. https://t.me/+MAi18A9myU1hMGY0 https://t.me/+MAi18A9myU1hMGY0 نگاهی به لبای درشت و سرخش انداختم داشت برق میزد. تند تند نفس میکشیدم ، قلبم داشت مثل یه گنجشک میزد. روی انگشت پام بلند شدم و سرمو جلو بردم. چشمام محکم بستم لبم روی لباش گذاشتم. نمیدونستم باید چیکار بکنم و فقط لبمو به لباش چسبونده بودم. صدای قلبمو حتی خودمم میشنیدم. خواستم عقب بکشیم اما تو یه حرکت ناگهانی یکی از دستاش پشت گردنم گذاشت و منو به خودش فشار داد. حالا اون داشت لبامو میخورد. چشمام درشت شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. انقدر حرفه ای داشت میبوسید که ناخودآگاه چشمام بسته شد و دستام یواش یواش توی موهاش رفت. صدای بچه هارو میشنیدم که داشتن هوووو میکشیدن. احساس میکردم لبام داره کنده میشه. بعد چند دقیقه طولانی بالاخره جدا شدیم. جفتمونم نفس نفس میزدیم. خیلی زود ازش دور شدم و به جمع بچه ها برگشتم. همه با خنده نگاهمون میکردن. دستمو روی لبام که احساس میکردم ورم کرده کشیدم. حمید به طرف تارخ رفت و چشماشو باز کرد و هدفون از روی گوشش برداشت. _خوش گذشت داداش؟ تارخ نگاهی به همه انداخت و جوابی به حمید نداد. پارسا با خنده مرموزی بلند کفت _خب حالا حدس بزن ببینم کی بود؟ تارخ نگاهشو بین دخترا گذروند و روی من ثابت موند. _کمند! همه تعجب کرده و خب فکر میکردن تارخ امکان نداره بتونه حدس بزنه. درسته خب منم فکر نمیکردم بتونه. https://t.me/+MAi18A9myU1hMGY0 https://t.me/+MAi18A9myU1hMGY0 https://t.me/+MAi18A9myU1hMGY0 https://t.me/+MAi18A9myU1hMGY0
Показати все...
Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Показати все...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
- سکس جزو وظایف اولیه یک زنه! جمله اش را که میشنوم، سرم به ضرب بالا می آید. ناباور سر کج میکنم و او با اقتدار می گوید: - ازدواجمون هرچند صوری، اما بالاخره شروع یک زندگی زناشوییه. و تو وظیفه داری که از من تمکین کنی. اب دهانم را قورت میدهم و دستان عرق کرده ام را مشت میکنم: - قرار ما فقط یه اسم تو شناسنامه بود. نه اینجور برنامه ها... من... من بهتون گفته بودم که جسم و روحم متعلق به یکی دیگه ست. چشمانش در دم سرخ میشوند. رگ باد کرده‌ی گردنش نفسم را بند می اورد. - این حرفتو نشنیده میگیرم. لرزان میگویم: - چرا؟ وقتی من معشوقه های رنگ و وارنگ شما رو پذیرفتم، شما هم باید عشق من رو بپذیرید. دیوانگی اش را نگفته بودند. نشنیده بودم که موقع عصبانیت دیو دو سر میشود. چنان به سمتم هجوم آورد که قلبم ایستاد. جفت بازوهایم را گرفت و توی صورتم غرید: - من سیب زمینی نیستم دختر. به نفعته جلوی من از هیچ نر خره دیگه ای حرف نزنی که اگه بزنی... وای به حالت میشه. با بیچارگی لب زدم: - اما ما حرف زدیم. انقدر نزدیکم بود که نفس هایش مستقیم به لب هایم میخورد. - مشکلت معشوقه هامه؟ همه شون برن به درک، فقط تو باش. خودت بهم برس. کمی تقلا کردم و نالیدم: - من نمی تونم، آقا شهراد دردم گرفت. فشار از بازوهایم کم شد اما رهایم نکرد. با رنج گفتم: - ما قرارداد بستیم. ازدواجمون واقعی نیست. شما به من پول دادین تا یه مدت نقش زنتون رو بازی کنم. متوجه اید؟ نگاهش به لب هایم می گفت که نه. دلم میخواست گریه کنم: - میخوام برم آقای شهراد. بذارید برم. - مبلغ قرارداد رو پنج برابر میکنم اگه بذاری خودم پرده اتو بزنم. با من بخواب، سرتا پاتو طلا میگیرم. دیگر ماندن را جایز نمیبینم، تا میخواهم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میگذارد و دست دیگرش را هدایت میکند لای پایم. - اوف... چه کلوچه ای داری لعنتی! لمسم کرد. - زنمی، چه صوری چه واقعی... محاله از این بهشت تنگ و داغت که مطمئنم صورتی هم هست بگذرم. هق زدم، دکمه شلوارم را باز کرد و با انگشت... https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 رمان نبرد👆🏻 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 پارت ۱ پروسِکو🍻 یجوری خورده بودم که حتی توان باز نگه‌داشتن چشممو نداشتم، یه نفر انگار بادیگارد کسی بود نزدیکم شد بادیگارد: خانم محترم، آقای رستگاری باهاتون کار دارن خنده بلندی کردم - رستگاری دیگه کدوم خریه... اخم‌های بادیگارد توی هم رفت بادیگارد: صاحب مهمونی و هلدینگ رستگاری هستن، همراه من تشریف بیارید... راهی طبقه بالا شدم، قدم‌هام ناموزون بود ک توانایی کنترل خودمو نداشته.... همیشه بعد از دعوا با ددی گرام کارم به اینجا میکشید، هربار که دلیل های مسخره بابا رو میشنیدم فقط مشروب آرومم میکرد. وارد یه اتاق شدیم، سعی کردم صاف بایستم و نگاه مردی که روی تخت اتاقش نشسته بود روی اندامم حس کردم. بادیگار: آقا رستگاری آوردمشون. مرد جوون پوزخندی زد رستگاری: تنظیم کردی؟ از حرفاشون چیزی نمیفهمیدم بادیگارد: بله آقا همچی درسته... رستگاری: باکره‌ست؟ بادیگارد: با اطلاعاتی که از دوستاش به دست آوردیم بله با کسی نبوده، اما.... پریدم وسط حرفشون - چی کـــ...شعر میگید؟ منو چـــــــــرا آوردید اینجا؟ رستگاری پوزخندی زد رستگاری: خبر نداشتم اون حجم از مشروب اثر مخرب دیگه هم داره. گنگ نگاهش کردم، دستش سمت دکمه‌های پیراهنش رفت و از تنش درآوردم... چشمام تار شده بود با دستم آروم چشمامو ماساژ دادم که صدای خنده‌ش بلند شد با دستش عدد ۲ رونشون داد - این چندتاست خانم دنیزِ ملکی؟؟؟؟ بریم یه رمان هات و سکسی بخونیم😍💥 پارت اولو بخون عاشقش میشی🔞 🦋خوندن رمان🦋👇 https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk رمان پروسِکو 👆🏻 اینجا یه فیلم پورن داریم و یه دختر بازیگوش که زیر بار حرف زور نمیره😌💦🔞
Показати все...
پارت مون❤️
Показати все...
sticker.webp0.28 KB
Repost from N/a
فردایِ عروسی‌، پسره جلوی مادرش ومادرزنش به زنش میگه توکه دیشب اذیت شدی چرا بهم نگفتی🙈🙈 محمد نفهمید چطور خودش را به خانه رساند. یاسمن با رنگ و رویی پریده روی تشک نشسته بود . محمد بی توجه به مادر و مادر زنش و حتی ریحانه کنار همسرش نشست و پرسید: -چی شده ؟حالت خوب نیست ؟ یاسمن خجالت زده سر پایین انداخت :خوبم -ریحانه میگه خون ریزی داری! دختر بیشتر خجالت کشید . این‌مرد تازه شب گذشته محرمش شده بود. . آهسته لب زد :مشکلی نیست خوب میشم . محمد که نگرانی باعث شده بود حواسش از اطراف پرت شود بدون توجه به حضور سه خانوم دیگر در اتاق گفت : -دیشب اذیت شدی ؟چراچیزی بهم نگفتی ؟  مگه من چند بار ازت نپرسیدم ؟ دخترک بیچاره آب شد و در زمین فرو رفت. ریحانه با لبخندی شیطان بر لب نگاهشان می کرد . یاسمن  آهسته نالید: محمد! چی داری میگی؟ و با چشم به زن‌ها اشاره کرد. محمد که تازه متوجه اطراف شده بود. با کلافگی نفسی کشید و رو به مادر و مادر زنش گفت :مشکلی نیست .یه خرده استراحت کنه اگه تا ظهر بهتر نشد می برمش متخصص. خانم ها که از اتاق بیرون رفتند کنار عروس جوانش نشست . دستش را دور او حلقه کرد و با ملایمت پرسید :درد داری ؟ یاسمن آهسته  و پرناز نالید: آره .... دل محمد برای نازش ضعف رفت: بخواب یک کم ماساژت بدم دستش روی شکم  و دخترک لغزید. آهسته ماساژ میداد . یاسمن خجالت زده گفت : -صبح که بیدار شدم نبودی چرا ؟ محمد نگاهش را به چشمان گله مند دخترک دوخت و گفت : -خبر دادن یکی از دستگاه‌ها کارگاه خراب شد مجبور شدم برم.......دیشب اذیت شدی؟ دخترک آهسته لب زد :نه . محمد چشمکی زد و گفت :پس خوش گذشته. یاسمن لبش را به دندان گرفت. محمد باز شکمش را ماساژ داد .   و همه تلاشش را کرد که حواسش پرت پوست سفید ولباس زیر سرخش نشود، اما .... https://t.me/+98pooyqMgqRlZmVk https://t.me/+98pooyqMgqRlZmVk https://t.me/+98pooyqMgqRlZmVk https://t.me/+98pooyqMgqRlZmVk https://t.me/+98pooyqMgqRlZmVk https://t.me/+98pooyqMgqRlZmVk #محمد_ازاون_مردهاست_که_بایدواسه_همه_مردهای_ایرانی_یک_دوره_آموزش_عاشقی_کردن_بذاره😍😍😍 #توصیه_ویژه_برای_آقایون_تازه_کار رمانی با ۴۳۰پارت آماده😱♥️
Показати все...
Repost from N/a
دستش توی شلوارم فرو رفت که با شوک پاهامو چفت کردم و دستش ما بین پاهام قفل شد. لبخند بدجنسی دور از چشم بقیه به روم زد و بدون توجه به التماس توی نگاهام انگشتاشو بین پام به حرکت در آورد. _تِرِسا عزیزم چرا نمیخوری؟! با سُستی و به زور چشمای خمار و نیمه بازم رو بازتر کردم و رو به زنعمو که اینو پرسیده بود بریده بریده و لرزون جواب دادم: _چ...چرا...الان میخورم... با دستای لرزونم قاشقمو برداشتم که با کاری که پرهام کرد یکه خورده قاشق از دستم سر خورد و افتاد. افتادنش صدای بدی به همراه داشت اما من حواسم پیِ انگشتش بود که سعی داشت بیشتر به بدنم فشارش بده... نفس سنگین و لرزونی کشیدم و قبل از اینکه بقیه رو به شک بندازم به سختی دوباره قاشقمو برداشتم و همزمان سعی کردم دستشو از بین پام پس بزنم. پرهام به بهونه ی برداشتن پارچ آب سرشو نزدیکم آورد تا نگاهای شیطون و شرارت بارش بهم بفهمونه الکی التماسش نکنم و من بی توجه پچ زدم: _پرهام... مثل خودم پچ پچ کنان لب زد: _جونم...هیش... دوباره تقلا کردم دستشو پس بزنم و نالیدم: _نکن... بی اعتنا به حرفم با برداشتن پارچ آب کنار رفت. تا حدودی به دستش عادت کرده بودم و اگه تکونش نمیداد میتونستم تحملش کنم. قاشقمو پر کردم و به سمت دهنم بردم که یهو با کاری که کرد چشمام از حدقه زد بیرون. وقتی سعی کرد دستشو تکون داد ، نفسم بند اومد. حس باز شدن بدنم ، مایع گرمی رو از بدنم سرازیر کرده بود و توی این شرایط ممکن نبود بتونم عادی رفتار کنمو سوتی ندم! عمو حامد بی خبر از اتفاقایی که زیر میز میوفتاد رو به زنعمو گفت: _خانم...شما یه لحظه با من بیا نمیتونم کلیدامو پیدا کنم... بلافاصله بعد از بیرون رفتنشون از آشپزخونه صدای آهم توی فضا پیچید: _پررررهام... پرهام با بیرون آوردن دستش از روی صندلی بلندم کرد و با عجله بردم قسمت پشتی آشپزخونه. هنوز صدای پایین کشیدن زیپش رو هضم نکرده بودم که نفسم بند اومد و این مصادف شد با بلند شدن صدای زنعمو: _بچه ها کجا رفتید؟ الان غذا یخ میکنه از دهن میوفته... پرهام دستشو روی دهنم گذاشتم و محکم‌تر کارشو تکرار کرد که یهو صدای جیغ یه نفر از دیدن ما بالا رفت و... https://t.me/+xPejIZCY-J81MmVk https://t.me/+xPejIZCY-J81MmVk https://t.me/+xPejIZCY-J81MmVk https://t.me/+xPejIZCY-J81MmVk
Показати все...
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.