cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

⚜آصلان | مائده قریشی⚜

༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥

Більше
Рекламні дописи
15 830
Підписники
-2124 години
-2017 днів
-51430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Показати все...
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
Показати все...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

_گاز بده دختر... زود باش... شوکه بود، مردی با عجله سوار ماشینش شده بود، خودش ماشین را روشن کرد، نصف فرمان را گرفته و پا روی گاز گذاشت... _هی زود باش... دارن میان...بر و بر نگاه نکن. میان خلوتی کوچه از کجا پیدایش شده بود نفهمید، پا روی گاز فشرد و ماشین قدیمی اش انگار از کمان رها شد... _آفرین... برو نترس... کمکت می کنم. مرد جوان بود، لبخند دندان نمایی داشت و نگاهی که معلوم بود هیجان دارد. _نترسم؟... عین اجل اومدی تو ماشینم... صدای آلما لرزید ولی مرد خونسرد فقط پایش را از روی گاز برداشت و فرمان را ول کرد. _خب گفتم که نترس، فقط تا میخوره گاز بده... دنبالمونن... تیز باش دختر... بپیچ چپ .. بپیچ... داد زد و فرمان را چرخاند، صدای لاستیک ها و جیغ آلما با هم بلند شد و مرد خندید. _روانی... پیاده شو... باز هم مرد پا دراز کرد برای پدال گاز... _نمی شم...فقط گاز بده، به مغزتم نیاد ترمز کنی که به فنا رفتیم... ببین اون موتوریارو... آینه را نشان داد، واقعا دو موتوری دنبالشان بودند. _دزدی آره؟... دنبالتن؟... ایییی من و بدبخت نکنی، کل زندگیم همین ماشینه... تو رو خدا پیاده شو. پا روی گاز فشرد، مرد دست روی دهانش برد. _چقدر جیغ میزنی، فقط برو... بپیچ... بپیچ راست...بگیرنمون تیکه بزرگه گوشمونه پس برو...اسمت چیه؟ کم مانده بود آلما گریه کند از ترس، مطمئن بود اسلحه ای روی کمر مرد دیده... _تو خلافکاری؟... اسلحه داری... تو رو خدا یه جا فرار کن برو... منو ول کن... مرد جوان گوشی از جیب در آورد و آرام روی شانه‌ی دختر ترسیده زد، با اینکه ترسیده بود اما خوب رانندگی می کرد. _خلافکار چیه؟... گاز بده، تا جایی که ماشینت جا داره، حواست باشه من زنگ بزنم جایی... از بین ماشینها لایی می کشید، موتورها انگار جا مانده بودند، اینبار مرد نگفت بپیچ اما آلما جلوی اتوبوس پیچید و از کوچه ای فرار کرد...مرد برایش سوت زد. _ایول... عجب دختری... اسمت و نگفتی؟ ... بردار گوشیو ... موتورها نبودند ولی آلما تا جا داشت گاز داد. _ایول و درد ماشینم جر خورد ... موتوریا رفتن پیاده شو... حرفش تمام نشده بود که انگار تکاس برقرار شد. _ سرهنگ نزدیکم... دارم میام، گیرش آوردم...نه گمم کردن. گوشی را داخل جیبش گذاشت. _دیدی؟ پلیسم... نترس...اسمت چی بود؟ دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا خونسرد داشت لبخند می زد؟ _مردهپشور پلیس بودنت و ببرن، سکتم دادی... برو پایین ... خواست بزند رو ترمز که دست مرد جوان  رفت سمت کتش...دخترک ترسید اسلحه در بیاورد. _نه نمیخواد بری پایین، خشونت لازم نیست ...اسمم آلماست... خوبه؟ مرد کارتی روی داشبورد گذاشت. _من امیر حسینم، سروان پلیس... اون جلو وایسا... بعدا به این شماره بهم زنگ بزن منتظرم... و باز هم لبخند زده بود، آلما شوکه ترمز کرد و مرد دوان دوان رفته بود... صدای بوق ماشین ها وادارش کرد راه بیوفتد، کمی جلوتر او را دید که علامت داد تلفن بزن... https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk
Показати все...
👍 2
-برادر ناموس دزدت کجاست...؟! نازان هیچ از لحن و حرف گیو خوشش نیامد که سریع گارد گرفت... -آلزایمر داری...؟! گیو دستاتش را پشت سرش در هم گره کرده و تیز خیره دخترک شد... -از میرزا بعیده، دخترش اینقدر بی ادب باشه...!!! نازان دست مشت کرد و حاضر جواب با صدایش آرام گفت: تربیت میرزا هیچ مشکلی نداشته و نداره منتهی بهمون یاد داده با هرکسی مثل خودش رفتار کنیم...!!! به نظرتون با آدمی که یه دخترو تو روز روشن می دزده چطور باید رفتار کرد...؟! گیو دوست داشت زبانش را از حلقومش بیرون بکشد... دخترک حتی با ناز صدایش، قلدرانه حرف می زد و زبانش دراز بود... -حواست هست که برای چی اینجا آوردیمت...؟! نازان نوچی کرد... دست به سینه شد و ابرویی بالا انداخت. -به نظر نمیاد برای درد و دل اومده باشم....!!! اصلا بهتره بگین منو دزدیدین تا آوردن خیلی معنی متفاوتی داره...؟! بالاخره صبرش داشت سر می آمد... دو قدمی سمت دخترک برداشت که نازان ناخوداگاه از هیبت مرد حساب برده و قدمی عقب رفت... نگاه حساب برده اش از دید گیو پنهان نماند که مرد در یک قدمی اش ایستاد... -مزخرف تحویلم نده دختر میرزا.... جواب سوالم رو بده...!!! نازان محکم و جدی قدمی سمتش برداشت. هرچند اختلاف قدشان به نسبت زیاد بود اما اولین باری بود که یک دختر در مقابلش گردن کشی می کرد... -اگه گوشت مشکل نداره یه بار جواب سوالت رو دادم در ضمن بهتره به جای برادر من، پی برادرزادت باشی که کجا از دستت سر به بیابون گذاشته....؟ با زبانش نیش زد و رسما مردانگی و غیرت گیو را زیر سوال برد که خون جلوی چشمانش را گرفت... نگاه ترسناکش را حواله نازان کرد که دخترک لب گزیده قدمی عقب رفت... حامد چشمانش درشت شد و نگاهش از دخترک به گیوی رفت که کم مانده بود دخترک را بکشد و پایش می افتاد حتما این کار را با کمال میل انجام می داد... گیو همچنان نگاهش به دخترک بود که از ترسش دوباره به حرف آمد و ذاتا پررو بود و خدا به دادش برسد... -چرا اینجوری نگام می کنی مگه دروغ م.... جمله اش تمام نشده که گیو با خشم و عصیان فاصله را به صفر رساند و بازویش را گرفت و فشار داد... دخترک از درد صورتش جمع شد و دستش را روی دست گیو گذاشت... ضربان قلبش تند می زد و نمی خواست به رویش بیاورد ولی گوش های تیز مرد حتی تعداد نفس های ترسیده اش را می توانست بشمارد... به طرز وحشیانه ای دخترک را بالا کشید و خودش سر خم کرد... خیره در چشمان عسلی اش با خشونت لب زد... -می تونم همین الان بکشمت و تیکه تیکت کنم بعدشم بندازمت جلوی سگام...!!! رنگ از رخ نازان پرید اما نتوانست سکوت کند. -از یه بیشرف هرچی بگی برمیاد....!!! گیو از عصبانیت زیاد رگ کنار پیشانی و گردنش برآمده و نبض میزد... دندان بهم سایید و فشار دستش را زیاد کرد که ناله دخترک از درد بلند شد. این بار ان دستش را آورد و پشت گردن باریکش گذاشت و فشرد که تن دخترک از درد بی حس شد. گیو سرش را کج کرد و بغل گوش نازان چسباند... دم عمیقی کشید که عطر خوش تن دخترک وارد ریه هایش شد که ناخودآگاه دوباره عمیق تر نفس کشید... چشم بست تا حواسش پرت نشود. -دختر چموش میرزا بهتره حرف بزنی وگرنه می دونی یه بیشرف با یه دختر باکره چه کارا می تونه بکنه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Показати все...
👍 1
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
Показати все...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

#پارت۶۳۵ #آصلان #مائده‌قریشی -هنوز هم هست؟ -بله آقا... آصلان سری تکان می دهد: -خیلی خب می تونی بری. "چَشم" سیامک را می شنود و او را پشت سر می گذارد... دلش می خواست زودتر دخترک مو قرمزش را ببیند. وارد خانه می شود و سکوت خانه متعجبش می کند. باز کجا در حال آتش سوزاندن بود. صدایش می کند اما جوابی نمی گیرد... ناگزیر به سمت طبقه ی بالا می رود. در اتاق مهمان باز بود و از داخل حمامش صدای شر شر آب می آمد. -فتنه اینجا چکار می کنی تو؟ برایش عجیب بود که دخترک در حمام خانه اش بود... هر چه فکر می کرد نمی توانست جوابی برایش پیدا کند. او را به بهانه ی پایش پیچانده بود و سر از اینجا در آورده بود. دوش بسته می شود و آلما خودش را با یکی از تیشرت های تمیزش خشک می کند. لباس هایش را به تن می زند و از حمام خارج می شود که با دیدن آصلان در آستانه ی در، خشک می شود. -تو کِی اومدی؟ آصلان بدون حرف نگاهش را از در اجزای چهره ی دخترک می چرخاند. تکیه اش را از در می گیرد و نزدیکش می شود. موهای خوشرنگش نم داشتند و دور شانه اش ریخته بودند. -تو اینجا چکار می کنی ولوله؟ -اجازه نداشتم بیام؟ اینجا که شامپو نداشت استفاده کند پس چرا بوی موهایش آنقدر مست کننده به مشامش می رسید؟ دو قدم دیگر بر می دارد و دستش را ستون دیوار می کند. سرش را بدون مکث در موهای دخترک فرو می کند و چشم هایش را می بندد. -تو دیگه از کجا پیدات شد وسط این لجنزار دختر... داری همه چی رو به هم می ریزی. آلما زمزمه ی ریزش را می شنود و از نفس هایش کنار گردنش مور مورش می شود. دستش را روی شانه ی آصلان می گذارد و صدایش می زند. -صدام کنی وضع بدتر می شه دردسر... الانم که تو خونه ی من و تو چنگ منی. آلما نمی داند چرا به جای خجالت خنده اش می گیرد. محرم نبودند... گناه بود هم اغوشی‌شان... گناه بود بوسه هایشان اما نمی توانست این گناه را مرتکب نشود. با این مرد به هر چیزی تن می داد... خودش را عقب می کشد وقتی سر آصلان از گردنش فاصله می گیرد دستش را دور گردنش حلقه می کند. آصلان کمی جا می خورد، این دختر در دیوانگی از او هم بدتر بود... اگر جلویش را نمی گرفت بدون ترمز جلو می رفت. -هوم فکر کردی دوباره سرخ و سفید می شم؟ سرش را کنار گوش مرد می برد و لب می زند: -از کسی که خودش تو رو بوسیده نباید انتظار خجالت داشته باشی آصلان خان.
Показати все...
👍 48😁 12 10
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Показати все...
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Показати все...
00:03
Відео недоступне
sticker.webm2.45 KB
Repost from N/a
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟ پشت به در ایستاده بود و نمی‌دید چه کسی داخل آمده اما به جز خاله‌اش کسی داخل اتاق شخصی او نمی‌آمد. دست‌هایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد. گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینه‌هایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد: _ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن. دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینه‌هایش امدند و دور نیپل‌هایش حلقه شدند. در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دست‌های خاله‌اش آنقدر بزرگ نبودند! با تعجب لب زد: _ خا... له... خاله؟ خاله سینه‌هامو میمالی چرا؟ صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد. _ منم گیلی! ترسیده لب زد: _ آ... آقا... آقاساعی! ساعی با عطش لب‌هایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لب‌هایش کشید. لحظه شماری کرده بود برای این لحظه... _ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی... ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند. _ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار می‌کنی؟ کجا میری دورت بگردم؟ فشاری به سینه‌های نرم گیلی وارد کرد و بوسه‌ای روی ترقوه‌اش نشاند. _ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم... دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما... گناه بود. ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود.... با صدای لرزانی زمزمه کرد: _ نکن... نکن ساعی... درست نیست. دستش را نوازش وار از روی سینه‌ ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد. نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید: _ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم می‌خوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟ بغض کرده بود. از شهوت... از ترس گناه... از آمدن خاله‌اش... از ساعی که به اجبار شده بود همسر خاله‌اش اما... او را دوست داشت! ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد. لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد: _ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی... تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند. _ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!! لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتن‌اش را بگیرد. ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپل‌هایش را با دو انگشت فشرد. _ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم. با درد پاسخ داد: _ اما... اما تو شوهره... بین حرفش پرید و با خشم غرید: _ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن. میان آغوش گرم ساعی چرخید. اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید. به خودش جرعت داد و دست‌هایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت. با لذت پلک بست. _ آخ که ساعی فدای داغی دستات.... آرام زمزمه کرد: _ گیلی هم قربون دلت... با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد.... ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد: _ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی... . _ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟ با صدای شاکی خاله‌اش ترسیده از جا پرید. خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............ https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.