cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

دنیای دختران

رمان ... متن وکلیپ عاشقانه... آهنگ... رمان تاپایان به صورت رایگان درهمین کانال قرار میگیرد... @elina1256a

Більше
Рекламні дописи
253
Підписники
Немає даних24 години
-47 днів
-1430 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
⭐️دعا میکنم 🙏 💙در فراسوی این شب ⭐️تاریک و سیاہ، خداوند 💙نور عشق بی حدش را ⭐️بتاباند برخوشه‌ی آرزوهای شما 💙تا صدها ستارہ بروید ⭐️برای اجابت آنها #شبتون_درپناه_مهربان_خدا ⭐️ ♡
80Loading...
02
🌹ای ساربان غمگین مباش خوش روزگاری میرسد 🌹یا عمر غم سر میرسد یا غمگساری میرسد 🌹ای ساربان آهسته ران قدری تحمل بیشتر 🌹این کشتی طوفان زده آخر کناری می رسد 🌹روز و روزگارتون خوش بخت و اقبالتون سپید ♡
90Loading...
03
-باشه مواظب خودت باش. از دیشب هنوز درست و حسابی با او حرف نزده بود. با رفتن سورن، پروا نفس راحتی کشید. واقعا معذب بود. از دیشب پلک روی هم نگذاشته بود. از بس نفسش از خجالت و هیجان رفت و برگشت. هم دوست داشت هم خجالت می کشید. بساطی داشت. بلند شد تا آخرین شام در این خانه را خودش درست کند. در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را درآورد. پیاز درشتی برداشت و خورد کرد. شروع کرد به سرخ کردن. زیر لب آهنگی را هم زمزمه می کرد. از الان زانوی غم بغل گرفته بود. دلتنگ همه بود. حتی پدرش با تمام سخت گیری ها و آزارهایش. رابطه ی که پدرش با او داشت رابطه ی خشن بود. رابطه ای که گاهی حتی هویت و دختر بودنش را هم از او می گرفت. گوشت چرخ کرده را روی پیازهای طلایی شده ریخت. کاش سورن هم همراهش می آمد. اینجا می ماند که چه؟ با هم می رفتند. آنجا عشق و حال بود. یک زندگی نو... ولی خب وقتی سورن نمی خواست که نمی توانست اجبارش کند. اصلا نمی خواست حتی در موردش حرف بزند. آهی از ته دلش کشید. قلبش خیلی درد می کرد. وقتی از اصفهان بیرون زد پیش بینی نکرده بود که اینجا با سورن روبرو میشود. مردی که تمام نوجوانیش با آرزوی او سوخت. و حالا در اولین جوانیش با او هم خانه شده باشد.. با بوسه های با طعم یک سیب! عاشق سیب بود. سیب سرخ های خندان. بغضش گرفت. این مرد را می خواست. به قول قدیمی ها خاطرخواهش بود. باید به چه کسی می گفت؟ گوشت ها در حال سرخ شدن بودند. -دخترا که از عوضی ها خوششون میاد، واسه همینه اینجایی داری به سورن تو تختش سرویس می دی دیگه، نترس سوزن نمی فهمه زیر منم بودی، مدرک جرم نمی ذاریم. پروا به مردی که داشت هزیان می گفت نگاه می کرد. آنقدر بی شرم و ناپاک بود که همه چیز هم می گفت. چیزهایی که فکر کردن به آن هم پروا را شرمنده می کرد. وای به حال بقیه. -جرات داری به من دست بزن تا به سورن بگم. یاسر بلند خندید. -جوک میگی دختر؟ سورن پاتنرهاش بعد از مصرف می ندازه دور، تو هم تاریخ مصرفت زود تموم میشه، ولی دوستی ما سرجاش می مونه. چقدر عوضی بود! -جیغ می زنم همسایه ها بریزن بیرون. -هر غلطی می خوای بکن. شیرجه زد تا پروا را بگیرد. وای پروا زرنگ تر از این ها بود. بر ترسش غالب شد و فرار کرد. یاسر چندتا فحش رکیک داد. فرصت زیادی نداشت. تا سورن نیامده باید کار را تمام می کرد. هم درسی به سورن می داد هم حالش را می برد. آنقدر پروا موش و گربه بازی کرد که با عصبانیت لیوانی که روی میز بود را پرتش کرد. لیوان محکم به کمر پروا خورد. روی زمین افتاد و هزار تکه شد. آنقدر درد داشت که پروا از دردش نفسش رفت. یاسر ازفرصت استفاده کرد. محکم پروا را گرفت. لگدی به پایش زد و روی زمین انداختش! پروا با درد کمرش دست و پا زد. -ولم کن عوضی، به سورن میگم، نابودت می کنه، من دوس دخترش نیستم... یاسر محکم درون دهانش کوبید. -خفه شو سلیطه... پروا را برگرداند. یکی از تی شرت های گل و گشاد سورن را به تن داشت. پروا با بغض و اشک هایی که کم کم داشت سرازیر می شد دست و پا میزد. آنقدر لگد پرانده بود که یاسر با خشم زیر مشت و کتک هایش بگیردش! تا به حال دختری به این سرسختی ندیده بود. آنقدر با لگد به پهلویش کوفته بود که مطمئنا سیاه می شد. دختر بیچاره بی جان کف سالن افتاده بود. تی شرتش را چنگ زد و از تنش درآورد. -آشغال عوضی چقدر جون داره! پروا با تمام کتک هایی که خورده بود زور آخرش را زد. مچ دست یاسر را گرفت. -بهم دست نزن لعنتی! -چه سگ جونی هستی تو؟ غیر از لباس زیر بالا تنه اش هیچ چیزی نبود که تنش را بپوشاند. پهلویش به شدت درد می کرد. نمی خواست به این راحتی دخترانگیش را از دست بدهد. -راحتم... با مشتی که درون دهانش خورد ساکت شد. یاسر دستش به سمت شلوارش رفت. پروا دیگر نمی توانست کاری کند. جانی در تنش نمانده بود. کش شلوار را گرفت و همین که دستش رفت از پایش پایین بکشد، پروا با آخرین جانش لگدی به صورت یاسر زد. -نمی ذارم بهم دست بزنی آشغال. یاسر که کفری شده بود با مشت به شکم پروا کوبید. -هرچه مراعاتت می کنم بیشتر رم می کنی. با خشم شلوار را گرفت و کشید. همانموقع صدای زنگ آمد. لبخندی روی لب پروا نشست. -حرف بزنی می کشمت. اگر در را باز نمی کردند هرکه بود خسته می شد و می رفت. باید کار را تمام می کرد. دوباره صدای زنگ آمد. عجب آدم سمجی بود. چنگ زد که لباس زیرش را درآورد. پروا با دستش تنش را پوشانده بود. یاسر به تن سفیدش نگاه کرد. زیر لگدهایش کبود شده و لکه لکه به نظر می آمد. حقش بود. اگر از اول راه می آمد اینگونه نمی شد.
90Loading...
04
روی کاناپه نشست. سورن رفت و از درون کابینت کمی برگه های آلو و مغز آورد. فیلم از صحنه ی رقص مدهوری بود. انگار خیلی از فیلم گذشته باشد. سورن دقیقا شانه به شانه اش نشست. جوری هم پایش را روی میز جلو گذاشت انگار این همه نزدیکی زیاد برایش مهم نیست. بشقاب را به سمت پروا گرفت. -بخور! پروا مشتش را پر کرد. -ممنون، تو این فیلمو دیدی؟ -سه بار. متعجب گفت: این همه قشنگه؟ -عشق تاثیرگذاریه. واقعا هم همینطور بود. فضای فیلم شدیدا عاشقانه و البته غمگین بود. پروا بعضی از جاها با شخصیت مرد گریه می کرد. سورن با دیدنش لبخند زد. با دو دست قرص صورت پروا را گرفت و به سمت خودش چرخاند. -این فقط یه فیلمه دیوونه. پروا آب بینی اش را بالا کشید. -خیلی دلم براش می سوزه. سورن اشک هایش را با انگشتانش پاک کرد. پروا با حس معذب بودن لب زیرینش را به دندان گرفت. سورن تند نفسش را بیرون داد. با انگشت شصت لبش را پایین کشید. -نکن، اینقد خجالتی نباش دختر! ولی بود. داشت جانش از چشم و حلقش در می رفت. سورن ملایم نوازشش کرد. ولی او هم حالی عین پروا داشت. این لب ها... سرخی مطبوعش... انگار پر از شعر و غزل بود. لب پروا تکان خورد: سورن... باز این مرد جان داد. لبش را با عشق غارت کرد. انگار به خانه ای شبیخون بزنی. "یادت هست یکی دو سال پیش... من آلوچه ترش های سبز را می خواستم و تو ابرو برایم تکان می دادی؟ من همان جا عاشقت شدم... منتها نمی دانم چه حکمتی بود... ندیدی، ندیدی، ندیدی تا الان... فکر می کنم این لب ها تو را یاد آلوچه سبزها می اندازد... وگرنه من که گفتم شاعر شو... عکاس باش... فرت فرت از من و این لب و لبخند عکس بگیر... خودت رفتی پی یواشکی هایی که من خبر نداشتم. حالا اینجا...من و تو... رحم کن لعنتی... جان گرفتن با بوسه که هنر نیست!" در سرش بود ببوسد. کل شب داشت جان می داد که شکارش کند. شد. اتفاق افتاد. وقتی با هیجانش عقب کشید هر دو پر از تب و تاب بودند. پروا آب دهانش را قورت داد. از جایش بلند شد. با صدایی که می لرزید گفت: من میرم بخوابم. رفت و سورن به رفتنش نگاه کرد. باز دست و پای خودش را گم کرد و گند زد. این دختر مثلا امانت بود. آن وقت راه به راه می بوسیدش. به در بسته ی اتاق نگاه کرد. از خودش شرمنده بود. ولی آخر چطور وقتی بیخ گوشش بود می توانست از او بگذرد؟ قصدش که تجاوز نبود. فقط عاشقش بود. وقتی کنارش بود از خود بی خود می شد. نبودنش را چکار می کرد؟ حتی اگر از رفتنش به دبی ممانعت می کرد دایی جوادش عمرا پروا را به او می داد. خصوصا اگر بفهمد چند روزی هم پیشش بوده. دختر بیچاره را می کشت. ترس این را هم داشت. کاش خدا راهی پیش پایش می گذاشت. ***** فصل پنجم باید برای حرکت فردا آماده می شدند. لباس پوشیده رو به پروا گفت: میرم خرید برای فردا، چیزی لازم نداری برات بگیرم. هنوز هم خجالتی بود. -نه ممنون. درون کابینت سیب زمینی بزرگی آورد و پوست کننده خلالی کرد. کنار دو پیازه ی گوشت، سیب زمینی سرخ کرده با سس قرمز می چسبید. بدون اینکه بفهمد از چشم هایش اشک پایین آمد. چقدر قلبش درد می کرد! "نمی روم خیالت راحت... فقط میان رازقی ها گم می شوم. دستم را بگیر... من به پیدا شدن محتاجم." سیب زمینی ها را آب کشید. ماهیتابه ی دیگری گذاشت. سیب ها را سرخ کرد. پس چرا سورن بر نمی گشت؟ بودنش یک مصیبت بود. نبودش مصیبت دیگری! کارش که درون آشپزخانه تمام شد آبی به صورتش زد و بیرون آمد. به سمت تلویزیون رفت. تلویزیون را روشن کرد. کانال ها را بالا و پایین کرد تا بلاخره یک فیلم ایرانی طنز پیدا کرد. صدایش را کمی بالا برد. تلویزیون را همیشه با صدای بلند دوست داشت. روی کاناپه لم داد و به مانیتور جلویش چشم دوخت. آنقدر درگیر بود صدای چرخیدن کلید را درون در خانه نشنید. در باز شد و یاسر تمام قد درون چهارچوب ایستاد. فورا هم پروا را دید. روی کاناپه لم داده و محو تلویزیون بود. نیشخندی روی لب آورد. زیر لبی با خودش گفت:می دونستم داره پنهونت می کنه! در را پشت سرش محکم به هم کوبید. پروا که حواسش به تلویزیون بود جا خورد. فورا بلند شد. از دیدن یاسر دستانش را جلوی دهانش گذاشت. -سلام خانم کوچولو، پارسال دوست امسال آشنا. رنگش پرید. این مردک چطور وارد خانه شد؟ -تو... -درسته، خودمم عزیزم، اونروز تو لنج نتونستیم درست با هم حال کنیم، چطوره الان تا قبل از اینکه سوپرمنت برسه کارمونو تموم کنیم، البته قبل از اینکه سورن حالشو نبرده باشه.. با قدم های بلند به سمت پروا که از ترس پاهایش به زمین چسبیده بود رفت. -اصولا نه دست خورده ها بدم نمیاد، فوقش یکی از من زرنگتر بوده حالشو برده... -خفه شو عوضی!
90Loading...
05
به خاطر كوچیكترین مهربونیا، از هم تشكر كنیم، تا یادمون بمونه  که این خوبیها وظیفه نیست!!!!  • برات اون لحظه ای رو آرزو میکنم که بگی : باورم نمیشه بالاخره شد🤍...
90Loading...
06
• پرسید : شکستگی قلبت را چه درمان میکند؟ گفتم : اُمیدواری!🌱 🌸 • تنها لحظه اکنون است که واقعیت دارد، باقی یا خاطره است یا خیال...💚🌱 🌸
90Loading...
07
🌸دوست من 🍎چرا راه دور میروی 🌸خوشبختی از گوشه لبانت 🍎آغاز می شود 🌸کافیست بخندی 🍎تا دنیا به رویت بخندد 🌸عصر زیبایی را 🍎با لحظه‌هایی پر از دلخوشی 🌸براتون آرزو میڪنم 🍎مهـر، شادی، عشق 🌸و لبخند شیـرین 🍎همنشین دائمی‌تون باشه 🌸روزتون پر از لحظات شاد ♡
100Loading...
08
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.  قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید🌸🍃 #دکتر_الهی_قمشه‌‌ای ♡
100Loading...
09
جانانم روزهای سیاه محکوم به تمام شدن هستند اما فراموش نمی‌شوند. روشنی فردای من و تو مدیون تاریکی امروزمان است. خودت می‌گفتی که رسیدنِ برگ‌های درخت به خورشید، مدیون فرو رفتن ریشه‌ها در تاریکی خاک است. حالا هر چه ریشه بیشتر در  سیاهی فرو برود، برگ‌های بیشتری فردا به نور خورشید خواهد رسید. روزهای روشن می‌آیند. تکیه می‌کنیم به ریشه‌های فرو رفته در تاریکی‌مان. هر چه باشد، دانه‌ی ما را در دل تاریکی‌ها کاشته‌اند. ذات ما به همین تناقض زنده است. هیچ دانه‌ای از روشنی به تاریکی نرسیده و همه از سیاهی به سفیدی می‌رسند. هر چقدر که به نور نزدیک‌تر بشویم، از آن‌طرف بیشتر در دل سیاهی‌ها ریشه خواهیم دواند. از تاریکی نباید ترسید جانانم🌸🍃 #فهیم_عطار ♡
100Loading...
10
🌸امـروز کاسه ای 🌾پرکنیم ازمهر و لبخند 🌸خانه ی دل را با مهر 🌾غسل دهیم 🌸و عشـق و مهربانی را 🌾به همه خلق خدا 🌸هدیـه دهیـم 🌸حـال امروزتون زیبـا ♡
100Loading...
11
نم باران زده باشد و بوی خاک مستت کند... یک موسیقی که جانت را در کنار نگاه عاشقش به بازی بگیرد... تمام شد... کیش و مات! راهی نیست. تو عاشق شدی. دیر اتفاق افتاد. او چندین سال بود که عاشق بود. فقط باورش نداشت. پروا برایش بچه بود. ولی امروز وقتی می دید این همه خانم و زیبا شده متعجب بود. متعجب بود و دلش... وای دلش... این ریتمی که می نواخت آخرش او را می کشت. دختره ی لعنتی آنقدر خواستی بود که مدام فکر می کرد آخر هفته قرار است چطور سوار لنجش کند؟ می مرد. به خدا که می مرد. این ظلم بود. -بریم سمبوسه بخوریم سورن؟ -با این لباسا؟ -خو من پیاده نمیشم. -صبر کن میریم یه جای خوب. فولکس صدای به خصوصی داشت که پروا خوشش می آمد. از گوشه ی چشم به سورن که متفکر و جدی بود نگاه کرد. نمی دانست دارد به چه چیزی فکر می کند. ولی حداقل اینکه به نظر می رسید موضوع حسابی جدی است. دلش می خواست تمام این دو روز باقی مانده را مدام با سورن حرف بزند. از همه چیز بگوید. از خودش و تمام دخترانگی هایی که نابود شد. از علایقش که جلویش پر پر شدند. و عشق... کاش می شد از عشقش بگوید. از این مردی که کنارش است و می پرستید. مردی که ابدا مورد قبول پدرش و خانواده اش نبود. ولی مهر و موم دلش که بود! هر چه می خواستند بگویند بچه است. هیچ چیزی حالیش نیست. ولی او 18 ساله بود. خوب و بد را تشخیص می داد. از همه مهمتر می دانست عشق چیست. جان چیست؟ این مرد جان بود. عشق بود. با تمام دلش او را تمام و کمال می خواست. کافی بود بگوید که او هم می خواستش. جلوی پدرش می ایستد. آن وقت چرا برود؟ اصلا کجا برود؟ می ماند و عاشقی می کرد. "دوازده شب که شد... وقتی که مطمئنم خوابی... فقط یک پیام می فرستم و تمام: -بیداری؟ فردا صبح جوابم را بده: -نه، داشتم خواب تورو می دیدم." -به چی نگاه می کنی بلابرده؟ پروا خندید. -چرا همه فکر می کنی تو مرد بدی هستی؟ سورن خندید و گفت: مگه مهمه؟ -بابام دوستت نداره. -می دونم. -ناراحت نمیشی؟ -من به افکارش احترام می ذارم. قلبش فشرده شد. -ولی من آرزو می کردم دوست داشته باشه! سورن متعجب پرسید: چرا؟! پروا از ترس اینکه چه حرفی از دهانش پریده تند گفت: هیچی! ولی سورن می دانست یک چیزی هست. چیزی که می توانست دست و پایش را ببندد. مانع رفتن پروا شود. پروا خیلی ناشیانه گفت: سمبوسه چی شد؟ -رسیدیم. دکه ای کوچک و آبی رنگ لبه ی ساحل بود. اتفاقا خیلی هم شلوغ بود. ماشین را با فاصله پارک کرد. نمی خواست توجه کسی را جلب کند. خصوصا که یک دختر همراهش بود. غیرتش اجازه نمی داد پروا را دید بزنند. -همین جا بمون میرم و میام. -باشه! سورن پیاده شد و رفت. پروا از پشت نگاهش کرد. چهارشانه و قد بلند. از آن استایل هایی که دوست داشت. میان رویاهای دخترانگیش درون آغوشش فرو می رفت. ریز میزه گم شدن بین بازوانش را دوست داشت. این رویاهای لعنتی چرا واقعی نمی شدند. قال قضیه کنده می شد و تمام. جلوی دکه ایستاده بود. به نظر می رسید سمبوسه ها آماده است. چون درون پلاستیک خیلی زود برگشت. سعی کرد به خودش مسلط باشد. نمی خواست بند دلش را آب بدهد. سورن فورا سوار شد. -بیا بخور ببین مزه اش محشره. یکی از سمبوسه ها را همراه با سس تند از پلاستیک بیرون آورد. -ببینیم و تعریف کنیم. -اصلا شک نکند. خودش هم یکی از سمبوسه ها را برداشت. بقیه را روی داشبورد گذاشت. نیمی از سس تند را روی سمبوسه خالی کرد و گاز زد. پروا سمبوسه اش را گاز زد. واقعا خوشمزه بود. -مزه اش خیلی خوبه. -گفتم که! با آرامش همه ی شش عدد سمبوسه ها را خوردند. پروا که کلا کم غذا بود ولی این بار واقعا زیاده روی کرد. وقتی به خانه برگشتند درون چهره ی هر دو شادی و آرامش بود. پروا خیلی زود شب بخیر گفت و به سمت اتاق خواب رفت. -زوده برا خوابیدن. میان چهارچوب در اتاق ایستاد و نگاهش کرد. -بیا فیلم ببینیم. لب گزید. اعتمادی به خودش نداشت. -فکر کنم شما دخترا از فیلم هندی خوشتون میاد، دیوداس رو دیدی؟ -ما ماهواره... -آره می دونم، بیا ببین. از خوابیدن پشیمان شد. البته که خوابش هم نمی آمد. فقط می رفت تا التهاب درونش را خفه کند.
100Loading...
12
گاهی خدا درها را میبندد و پنجره ها را قفل میکند چه زیباست فکر کنیم شاید بیرون طوفان باشد🌸 ♡
100Loading...
13
#تزریق_انرژی_مثبت تکرار کنیم💜 امروز دنیا در دستان من است . من در هر لحظه نور می نوشم و شور هدیه می کنم و این تحول بزرگ زندگیم را جشن می گیرم خداوندا سپاسگزارم🙏 ♡
100Loading...
14
ســــ🌸ـــلام 🌸صبح زیبای جمعه تون بخیر 🌸روزتون سرشار از مهر و دوستی 🌸موفقیت و لطف خدای مهربان ♡
100Loading...
15
خدا اگه بخواد هیچکس جلو دارش نیست امیدوارم که خدا برات بخواد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌♡
90Loading...
16
خسرو شکیبایی حرف قشنگی میزنه: عمر با ارزش ترین داراییِ آدمه ، اگه کسی برات وقت گذاشت ، یعنی داره از ارزشمندترین و غیرقابل تکرارترین چیزی که داره خرجت میکنه پس قدرشو بدون!🕊🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌♡
90Loading...
17
هیچ وقت باورمان نمی‌شود که شاید آنقدر که بقیه به چشم ما مهم‌اند ؛ ما برایشان مهم نباشیم ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌♡
90Loading...
18
وَإِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ الْبَيْتِ أَنْ لَا تُشْرِكْ بِي شَيْئًا وَطَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْقَائِمِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ؛ 🔹️و به یاد آر هنگامی را که محل خانه کعبه را برای ابراهیم آماده کردیم و از او پیمان گرفتیم که هیچ چیز را شریک من قرار مده و خانه ام را برای طواف کنندگان و قیام کنندگان و رکوع کنندگان و سجده کنندگان پاک و پاکیزه گردان. .
80Loading...
19
سورن جوابش را نداد. البته که بچه بود. یک بچه که بدون اینکه سرد و گرم زندگی را چشیده باشد به دل جاده زده. اصلا هم از خطراتش آگاهی نداشت. وگرنه پدرش را با تمام اخلاق گندش تحمل می کرد. ولی حالا اینجا نبود. پروا چند لقمه خورد و بلند شد. -ممنونم. -بمون می خوام چیزی رو نشونت بدم. دوباره پشت میز نشست. صبر کرد سورن شامش را تمام کند. از پشت میز که بلند شد گفت: با من بیا. با هم از در ورودی به پارکینگ رفتند. درون پارکینگ را ندیده بود. سورن چراغ را روشن کرد. چیزی که مقابلش بود یک فلکس واگن نونوارِ آبی رنگ بود. پروا دستانش را جلوی دهانش گذاشت. -وای خدا، باور نمی کنم، این چقدر خوشگله! سورن به تعجب و اشتیاقش لبخند زد. -چطوره؟ -واقعا داری ازم می پرسی چطوره؟ خیلی خوبه لعنتی، محشره. دستی به بدنه اش کشید. جوری از تمیزی برق می زد که انگار همین الان شسته شده. -مال خودته؟ می دانست مال خودش هست. بارها از عمه اش شنیده بود. سورن بادی به غبغب فرستاد. -دو ساله خریدمش! -میشه سوارش شد؟ -چرا که نه! پروا درش را باز کرد و طرف شاگرد نشست. سورن هم پشت فرمان. -من عاشق این فلکس های دلبرم، دیدنشون حالمو خوب می کنه. -پس اشتباه کردم زودتر نشونت ندادم. -صددرصد! سورن دستی روی فرمان کشید. -خیلی گرون خریدمش، صاحب یه پیرمردِ نابود بود که به زور دل کند ازش. -منم جاش بودم به زور دل می کندم، در اصل من اصلا دل نمی کندم ازش! سورن خندید و گفت: خسیس! -یه جوری میگی انگار همین الان ازش دل می کنی. -نه این ماشین عشقِ عشق! پروا سقلمه ای به پهلویش زد. -پس به من نگو خسیس! سورن موهای پروا را بهم ریخت. -خوشقدمی دختر. پروا خندید. چقدر با سورن خوب بود. همه چیز خوب طی میشد. انگار دنیا فقط بهار داشته باشد و بس! نه خبری از پاییز است نه زمستان. تابستان هم آن گوشه موشه ها مخفی شده. پروا موهایش را مرتب کرد. آستینش را بالا زد. -من رانندگی بلد نیستم. -خودم یادت میدم. باز قهوه ی داغ دلش سر ریز شد. -من که نیستم، چطوری یادم میدی؟ نگاه سورن چک برگشتی شد و روی پروا ماسید. لهجه ی بیگانه اش را همین جا سر میبرید. -هیچی معلوم نیست. پروا با نگاهی که انگار دو قاشق شکر در خودش حل دارد نگاهش کرد. -آره، هیچی معلوم نیست. باید جو را عوض می کرد. معنی حرف های سورن را درست و درمان نمی فهمید. سورن هم انگار نمیفهمید چه خبر است؟ -میشه باهاش دور بزنیم؟ سورن حرفی نزد. این دو سالی که خریده بودش فقط دو بار بیرون بردش! همین و بس! شاید امشب می شد یک چرخی درون شهر زد. -برو یه روسری بنداز رو موهات بیا، پیاده نمیشیم نمی خواد لباس عوض کنی. پروا آنقدر ذوق زده شد که در حالی که خیلی خودش را تکان می داد، پرید و گونه ی سورن را بوسید. یکهو انگار از کار خودش جا خورد. گونه هایش شد شهر شقایق! آنقدر قرمزی به صورتش سرایت کرد که سورن خنده اش گرفت. -برو روسریتو بپوش، چیزی نشد که دختر. موهای پروا را بهم ریخت. پروا از درون ماشین فرار کرد. سورن فقط خندید. این دختر آخرش بیچاره اش می کرد. قافیه را که باخته بود. شاه بیت غزل را چه می کرد؟ هفت خوان رستمی در پیش داشت. زیر لب با خودش گفت:داری چیکار می کنی دختر؟ به انتظارش روی فرمان ضرب گرفت. با دیدن که فقط یک شال روی موهایش انداخته بود لبخند زد. پروا بدون اینکه نگاهش کند سوار شد و گفت:بریم؟ -بریم دختر جون. پیاده شد. درهای پارکینگ را باز کرد. دوباره پشت فولکس نشست وماشین را بیرون برد. مجبور بود باز پیاده شود و درهای پارکینگ را ببندد. -من ببندم درهارو؟ تند گفت:نه! ابدا نمی خواست کسی او را با این سویی شرت گل و گشاد و شلوار ببیند. خودش پیاده شد. درها را بست و پشت فرمان نشسته حرکت کرد. ماشین جالبی بود. فضای تنگی داشت. انگار بغل همدیگر نشسته باشند. -ضبطم که داره! -جیگر همه چی داره! خودش دکمه ی پخش زدو آهنگ "طاهر قریشی" را پخش کرد. "بودنت هنوز مثله بارونه تازه، خنک، ناز و آرومه حتی الان از پشت این دیوار که ساختم که دوست نداشته باشم...." بوی نم باران هم می آمد. پروا شیشه را پایین کشید. دستش را بیرون کرد. -عاشق این هوام. فقط نگاهش کرد. جراتش را فعلا نداشت. وگرنه می گفت که او در عوض عاشق اوست. سرعت را زیاد کرد. -وای این آهنگ چه حس خوبی به آدم انتقال میده، خیلی خوبه، انگار دقیقا واسه همین هواست. سورن خندید. شالش کنار رفته بود و موهایش شلاقی به صورتش می خورد. سورن نمی فهمید از دیدن این صحنه لذت ببرد یا رانندگی کند. شب های سرد بوشهر با چراغ های روشن و ساحلی که موج ها خودشان را به دیواره ها می کوباندند هرکسی را دیوانه می کرد. وای به حال اینکه باد باشد، مو پریشان کنی..
80Loading...
20
🌸ارزششو داشته باشید 💞وقتی یکی هر چند وقت حالتو می پرسه 🌸وقتی یکی بی دلیل زنگ می زنه 💞وقتی پیشِت می شینه 🌸سر صحبت رو باز می کنه 💞وقتی سلامش خشک و خالی نیست 🌸و پرِ قربون صدقه است 💞وقتی یکی هوا تو داره 🌸وقتی میگه چائیت سرد نشه 💞وقتی میگه نبینم غم تو 🌸فدا سرت ... 💞اینا یعنی برام ارزش داری مهمی ... 🌸برای دیگران ارزش قائل شیم 💞در حقیقت برای خودمون ارزش قائل شدیم 🌸ارزششو داشته باشیم ♡
70Loading...
21
🌸بانگ زدم صبح دمان 🍃کیست در این خانه‌ٔ دل 🌸گفت منم کز رُخ من 🍃شد مه و خورشید خجل   #مولانا 🌸سلام صبحتون پر امید 🍃حال دلتون قشنگ 🌸روزگارتون گرم محبت 🍃و زندگیتون 🌸پر از عطر و مهربانی خداوند ♡
70Loading...
22
✨پیامبر گرامیﷺ فرمودند: 🌸" هنگامی که بگویید:         ( بسم الله الرحمن الرحیم ) ✨خدای بلند مرتبه می فرماید: 🌸بنده‌ام با نام من آغاز کرد و سزاوار ✨است بر من که کارهایش را به‌پایان 🌸رسانم و کامل کنم ✨و در احوال او برکت قرار دهم ..." ✨مهربانا ! 🌸با توکل به اسم اعظمت آغاز، ✨پنجشنبه بهاری 🌸و ۲۷ اردیبهشت ماه را، ✨به امید رحمت و برکتت .. 🌸ای مهربانترین مهربانان .. ♡
60Loading...
23
امشب برايتـان دعـا ميکنـم دستتان روزی رسان باشد دلواپسی در خيالتـان نماند همواره عشق در دلتان خانه کند و امضـای پروردگار پایِ تمامِ آرزوهايتـان باشد... #شبتـون_زیبـا 🌙💛 ♡
90Loading...
24
🌸زنــدگــی زیــبــاســت 🌸زندگی را سخت نكنيم خیلی ساده است در چهار عبارت خلاصه میشود... 🌸آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: "متاسفم" 🌸آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "من را ببخش" 🌸آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "دوستت دارم" 🌸آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد تا بتواند بگوید: "متشکرم" 🌸و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد 🌸تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد... ♡
110Loading...
25
همیشه وقتی ماهیانه می شد بعد از خوردن قرص خوابش می گرفت. پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید. سورن با لیوانی چای نبات آمد. روی تخت کنارش نشست. -نبات داغه، به دردت می خوره. -ببخشید. -واسه چی؟ روی تخت نشست. لیوان چای را گرفت. جواب سورن را نداد. سورن خودش را بالاتر کشید. کنار پروا نشست. دستش را دور شانه اش انداخت. -این خجالت نداره دختر جون که عین لبو شدی، اگه تو این دوره مردی ندونه یه زن ماه تا ماه چه حالی داره از احمق بودنشه، دونستنش باعث درک شدن یه زن میشه. پروا باز هم جوابش را نداد. -از من خجالت نکش. سورن با احتیاط دستش را روی شکم پروا گذاشت. پروا کمی لرزید. اما در کمال تعجب اعتمادی عجیب به سورن داشت. شاید هم از عشقی بود که به او داشت. سورن دورانی شکمش را مالش داد. به تن صدای آرامی گفت:همه ی دردهای عالم با عشق و آرامش حل میشن. پروا سرش را بلند کرد و نگاهش کرد. منظورش را نگرفت. ولی به شدت احساس آرامش می کرد. کدئین ها و البته حرکت نرم دست سورن روی شکمش دردش را کم کرده بود. بی اختیار سرش را روی شانه ی سورن گذاشت. -گاهی پشیمون میشم از خونه زدم بیرون. -می دونی که ماهیو هر وقت از آب بگیری تازه اس. -برای من دیگه نه، بابام...می شناسیش که، برگردم کارم تمومه. این یک مورد حق با پروا بود. پهلوی پروا را چنگ زد. -من مواظبتم. -تا کی؟ آخرش که من از این کشور میرم. وقتی ازرفتنش حرف می زد قلبش تیر می کشید. انگار جانش را می گرفتند. حاضر بود از عالم و آدم بگذرد ولی از این مرد نگذرد. مردی که بیشتر از ده سال از او بزرگتر بود. ولی مردانه داشت کمکش می کرد. شرط می بست اگر سالار به جای سورن بود همان موقع به پدرش زنگ میزد تا به دنبالش بیاید. می شناختش! ابدا اهل کمک کردن نبود. تازه برای خودشیرینی گاهی کارهایی می کرد که آدم سرش سوت می کشید. -تا هروقت تو بخوای مواظبتم. به چای درون دستش نگاه کرد. -پای رفتنمو سست می کنی. سورن با گوشه ی چشم نگاهش کرد. "کمی لبخند بزن... نرگس هایی که خریده ام را به موهایت بزن... من برای دخترانگیت، مردانگی هایم را نذر کرده ام. تو برای دل من، قصه ی فتح سرزمین تنت را بگو. ما باید برای عاشقانه هایمان، یک جاده ی صاف کنار ساحل می خواهیم و تمام!" -کاش نری. بغض گلویش را مه زده کرد. -اونوقت میشم یه دختر فراری که لایق هیچی نیست. -وقتی بری هم قصه همینه. -آره، ولی به گوشم نمی رسه که زجرم بده. حرف زدن فایده نداشت. حماقت زندگیش آنقدر بالا بود که اگر می گفت سرت روی شانه ی مجنون است هم باور نمی کرد. حماقتش را درون دریا می شست. پس فردا به دل دریا می زدند. آن وقت می فهمید که دنیای کوچک خودش چقدر قشنگ است. -بهتری؟ -آره! -یکم بخواب تا حالت جا بیاد. -ممنونم. سورن مستقیم و بی پرده نگاهش کرد. جوری که پروا یک لحظه شک کرد نکند لخت است. و جالب بود که هیچ حس بدی از نگاهش نداشت. سورن از جایش بلند شد. -چاییتو بخور. -چشم. سورن از اتاقش بیرون آمد. پروا پوفی کشید و نیمی از چای نباتش را خورد. زیر پتو فرو رفت و چشمانش را روی هم گذاشت. سورن هم مشغول درست کردن شام شد. چیزی غیر از سوسیس بندری بلد نبود. همان را با پیاز بزرگی درست کرد. زود هم بیرون رفت. نان و نوشابه خرید و برگشت. پروا در تمام مدت نخوابیده بود. فقط بدنش در آرامش بود. بلاخره هم از اتاق بیرون آمد. -سلام. سورن که داشت روی اپن را دستمال می کشید نگاهش کرد. -خوب موقعی بیدار شدی. -خوابم نبرد. -سروصدا کردم؟ -نه، کلا خوابم نبرد. -بهتر شدی؟ سرخی کوچکی روی گونه هایش نشست. -بله، خیلی بهترم. -بیا بشین شام بخور. نگاه پروا روی مشمای گلسرها بود. روی اپن گذاشته شده بود. همراه با دسته های نرگس! جلو آمد. -ببخشید که امروز اذیتت کردم. سورن حرفی نزد. پروا پلاستیک گلسرها را برداشت و گفت: ممنونم، ولی من که موهام کوتاهه. —برای وقتی که دیگه نخواستی کوتاهشون کنی. -من موهامو کوتاه نکردم، بابام... آهی از ته دل کشید. نگفته فهمید چرا موهایش را قیچی کرده. -بیا شامتو بخور. کنار هم پشت میز نشستند. پروا لقمه ای گرفت. زیرچشمی هم به سورن نگاه کرد. خوب بودن که فقط حرف نیست. گاهی ازسرو رویی بعضی از آدم ها میریزد. اصلا انگار لباس خوبی پوشیده اند که جلویت پز بدهند. چقدر هم به تن و بدنشان می آمد. درست عین سورنی که هر چه نگاهش می کرد خوب بود. خدا تمام و کمال خوبی را سنجاق تنش کرده بود. -به چی نگاه می کنی؟ -به تو! از رک بودن های خودش آن هم گاهی وقت ها خوشش می آمد. سورن نگاهش کرد. چشمانش که گستاخ می شد جسور بودنش را بیشتر به رخ می کشید. -شامتو بخور بچه! -من بچه نیستم.
110Loading...
26
به جاى مقاومت دربرابرتغييراتى كه خدابرايت رقم زده تسليم شو بگذار زندگى باتوجريان يابد نه بى تو نگران اين نباش كه زندگى‌ات زيرو رو شود ازكجا معلوم زيرِ زندگى‌ات بهتراز رويش نباشد ♡
110Loading...
27
زندگی رسم خوشاينديست🕊 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی پرشی دارد اندازه عشق زندگی چيزی نيست كه 🕊 لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود زندگي حس غريبيست كه يك مرغ مهاجر دارد 🕊 زندگی زيباست🕊 #سهراب_سپهری ♡
120Loading...
28
برخدا هرکه دل می سپارد روح جانش غم نبیند زندگی پر ازگره هایی است که توآن را نبسته ای امابایدتمام آنهارابه تنهایی بازکنی تنهای تنها ولی اگربه خداتوکل کنی اوگره هارایکی یکی برایت بازمی کند.
110Loading...
29
آدم‌ها همه می‌پندارند که زنده‌اند برای آن‌ها تنها نشانه‌ی #حیات بخار گرم نفس‌هایشان است کسی از کسی نمی‌پرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر...؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟🌸 #احمد_شاملو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌♡
110Loading...
30
-پریسا کجاست؟ -تو اتاقش! به سمت آشپزخانه رفت تا چای بیاورد. جواد مدام با خودش تکرار می کرد: چی کم گذاشتم برات دختر؟ از چی ناشکر بودی؟ صفیه با چای خوشرنگی آمد. -امروز فریبا خانم سراغ پروا رو می گرفت، گفتم دانشگاه قبول شده رفته شهرستان، دیگه نیستش! برای من قیافه میاد شما که دخترتون تا سر کوچه با بادیگارد میره و میاد چطوری آقا جواد گذاشته بره شهرستان درس بخونه؟ جواد با عصبانیت داد زد: به مردم چه؟ فضول زندگی بقیه هم میشن، فردا میرم با آقا باقر حرف می زنم جلو زنشو بگیره. -کاری نداشته باش، مردم کنجکاون. -می خوام نباشن، سرشون تو لاک زندگی خودشون باشه. -چایتو بخور سرد نشه. از اول نباید می گفت. پوفی کشید و ساکت شد. -من نمی دونم چی برای این دختر کم گذاشتم که این بلا رو سرمون آورد؟ والا هر چی اراده کرد در اختیارش بوده، نمک نشناسی رو از کی یاد گرفت؟ صفیه باز حرفی نزد. می ترسید چیزی بگوید شعله ی هیزمش را شعله ور تر کند. خودش اعصاب درست و حسابی نداشت. کمی دهان به دهانش می گذاشت جهنم می شد. چایش را برداشت. کمی مزمزه کرد. -پیداش کنم می کشمش، دختر آشغال می خوام؟ معلوم نیست رفته که کجا هرزگی کنه. پریسا با شنیدن صدایشان از اتاقش بیرون آمد. طبق معمول هم کتاب به دست بود. به قول پروا کرم کتاب بود. برای همین هم عینکی شده بود. درون چهارچوب در ایستاد. -خبری نشد؟ کسی جوابش را نداد. معلوم بود خبری نشده. وگرنه که پدرش این همه آتیشی نبود. ناامیدانه به سمت آشپزخانه رفت تا برای خودش میوه بردارد. مدام از خدا می خواست پروا هیچ وقت برنگردد. اگر پدرش تا الان ساکت بود فقط ازترس آبرویش بود. ولی اگر پروا را ببیند دیگر ساکت نمی ماند. قسم می خورد او را می کشت. خدا کند که خواهر جانش برنگردد. *** فصل چهارم فصل نرگس بود. نمی دانست خوشش می آید یا نه؟ بیرون کار داشت. سر راه می خواست دست خالی نباشد. نرگس خرید و چندتا گلسر. خوب می دانست موهایش کوتاه است. شاید بلند شد و از آنها استفاده کرد. پشت در ایستاد و زنگ زد. نمی خواست با کلید داخل شود. تنها که نبود. حالا که پروا بود باید یک حرمت هایی را نگه می داشت. در به رویش باز شد. پروا بود.. ولی با قیافه ای آویزان. -خوبی؟ به زور لبخند زد و گفت:آره، بیا داخل! دستش روی شکمش بود. اصلا لازم نبود حدس بزند دردش چیست؟ گل ها و پلاستیک دستش را به سمت پروا گرفت. -اینارو بگیر، برم و بیام، یه چیزی یادم رفته. پروا با دیدن نرگس ها لبخند زد. -خیلی قشنگن. سورن منتظر نایستاد که جوابش را بدهد. دوباره برگشت. پروا در را پشت سرش بست. با اینکه درد شدیدی داشت ولی وارد آشپزخانه شد. گل ها را درون لیوانی آب گذاشت. از درد کف آشپزخانه روی سرامیک سرد کف نشست. لرزی به تمام تنش وارد شد. بدتر اینکه مدام می ترسید شلوارش قرمز شود. هیچ چیزی همراهش نداشت. کل یخچال را هم زیر و رو کرد امان از یک مسکن. انگار این مرد هیچ وقت به یک دانه کدئین محتاج نمی شود. پلاستیک مقابلش را روی زمین ریخت. از دیدن گل سرهای رنگی رنگی غمی اندازه ی بریدن موهایش روی دلش سنگینی کرد. بغض کتاب باز کرد. ورق خورد و ورق خورد. آنقدر که با هیچ آب دهانی فرو نرود. همه چیزش باید فدای خودخواهی دیگران شود. حتی موهایی که عاشقشان بود. کف آشپزخانه دراز کشید. اشک هایش روان شد. چقدر بدشانس بود. سردی کف باعث مچاله شدن میشد. ولی انگار هیچ چیزی غیر از این سردی آرامش نمی کرد. کمرش درد داشت. زانوهایش هم شروع به درد کردن کرده بود. مصیبت که یکی دوتا نبود. کاش سورن نیاید. واقعا از او خجالت می کشید. داشت گریه اش می گرفت. چرا این درد تمام نمی شد. صدای زنگ آمد. ولی آنقدر درد داشت که نتوانست بلند شود. صدای چرخیدن کلید را شنید. از روی زمین بلند شد و نشست. دستانش دورش بود. درد جوری احاطه اش کرده بود که حس می کرد تب و لرز هم دارد. -پروا کجایی؟ -اینجا! به زور دستش را بالا آورد تا ببیندش! سورن فورا به سمتش آمد. دوتا قرص کدئین از خشاب درآورد و همراه با لیوانی آب به دست پروا داد. -اینو بخور تا خوب بشی. یکپارچه سرخ شد. سورن فهمیده بود چه مرگش است. خدا از روی زمین ورش دارد. بیشتر از این نمی توانست خجالت بکشد. اصلا چرا چیزی نبود که آب شود در زمین فرو برود؟ با خجالت قرص ها را گرفت. یک نفس با آب پایین فرستاد. رو نداشت به سورن نگاه کند. سورن با درک حالش گفت: تو چطوری با این خجالتت از خونه فرار کردی؟ پلاستیکی که دستش بود را به سمتش گرفت. -بیا! لب گزید. پلاستیک را گرفت و گفت: ممنونم. با جایش بلند شد. فورا به اتاق رفت. خودش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
110Loading...
31
#تزریق_انرژی_مثبت تکرار کنیم🌸 امروز از گلزار هستی عشق ، زیباترین عشق را برای زیباترین لحظات زندگیم میچینم. خدایا سپاسگزارم 🙏 ♡
110Loading...
32
هرچه در زندگی بیشتر شاد باشی درهای موفقیت بیشتری به رویت باز میشود و موهبت های بیشتری نصیبت میشود پس همیشه شاد باش و شادی و لبخند را به دیگران هم هدیه کن...😁 ♡
110Loading...
33
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا به خدایی که خودم میدانم نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند به خدایی که خودم میدانم به خدایی که دلش پروانه است و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید و به باران گفته است باغها تشنه شدند و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست که مبادا که ترک بردارد به خــدایی که خودم میدانم چه خــدایی جـانـم...♥️ #سهراب_سپهری ♡
100Loading...
34
🌻دعای امروز چهارشنبه🌻 پروردگارا❣ مشکل ﮔﺸﺎی دوستان ﺑﺎﺵ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ را ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮐﻦ ﻭ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﮐﻦ،ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ وعاقبت بخیرشان بفرما. آمین روزتون عالی🙏 ♡
110Loading...
35
آسمان دلتون نور بارون✨ چراغ خونتون روشن فرداتون قشنگ‌تر از هر روز شبتون ستاره باران🌙
140Loading...
36
یقه ی او را گرفت. چون معتقد بود حتما او رفتاری داشته که آن پسر به خودش جرات داده متلک بپراند. حتما فردا جایی خفتش می کرد و در آغوشش می کشد. شاید هم بدتر... آن شب یک کتک سیر خورد. نامادرش هم نظاره می کرد. ولی خواهر جانش پا به پایش اشک ریخت. خیلی سعی کرد زیر دست و پای پدرش درش بیاورد. ولی حتی او هم یکی دو تا کمربند خورد. تمام جانش پر از آه و افسوس بود. پدرش خیلی به او ظلم کرد. فضای حمام پر از بخار آب شد. کمی آب سرد را قاتی آب گرم کرد و زیر دوش رفت. با خودش گفت: اینجا چیکار می کنم من؟ حتی اگر فرارش به دبی هم نرسد باز هم خطا کرده بود. بزرگترین خطایش هم ماندن خانه ی سورن بود. به قول پدرش یک پسر لاابالی و عذب که جز شرارات هیچ کاری ندارد. خدا به دادش برسد. هر وقت که فکرش را می کرد دلشوره به جانش می افتاد. می دانست تمام پل های پشت سرش را خراب کرده. هیچ راهی برگشتی وجود نداشت. حتی برگشت به سورن. داشتن سورن... عاشق سورن بودن. تجربه دوباره یک بوسه... و بغلی که انگار پر از عشق بود. موهای خیسش را از جلوی چشمش کنار زد. دلش برای موهای بلندش تنگ شده بود. این موهای کوتاه و آب رفته را دوست نداشت. حتی نداشتن موهایش هم زیر سر پدرش بود. رابطه ی او با پدرش یک رابطه ی خشن بود. رابطه ی با آزار جسمی و روحی فراوان. بدون حق اختیار و هر کاری. نمی دانست این همه تعصب برای چه بود. موهایش فقط برای این کوتاه شد که زیر مقنعه نوکش پیدا بود. آه کشید. موهایش را با شامپو شست. با حسرت از زیر آب بیرون آمد. خیلی حسرت ها در دلش داشت. هیچ کدام هم حل نمی شد. موهای خیسش را خشک کرد. لباس ها را تن زد. حوله را دور موهایش پیچید و بیرون آمد. بوی کباب می آمد. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. نفس عمیقی کشید. بلند گفت: خسته نباشی. صدایش به سورن نرسید. چون بیرون درون حیاط بود. باید خودش دست به کار می شد. فورا به آشپزخانه رفت. برنج را کشید. سبزی های شسته و کمی سالاد درست کرد. همه را پای سفره گذاشت. نوشابه و بشقاب و قاشق ها را هم گذاشتم. همان موقع سورن با سیخ های کباب آمد. -عافیت باشه خانم! -ممنونم. صورتش رنگ گرفته بود. انگار شاداب تر به نظر می رسید. کباب ها را درون یک بشقاب کشید و سر میز نشست. -این لباسا خیلی تو تنت زار می زنن. پروا خندید. -یکم آره! -از یکم بیشتره. پروا دوباره خندید. سورن خیره نگاهش کرد. عجیب پروا به چشمش آمده بود. انگار دیگر عین قبل نمی توانست نادیده بگیردش! پروا سنگینی نگاهش را که دید خنده اش را خورد. -خب...غذا سرد شد. تکه ای از کباب برداشت. سورن فقط لبخند زد. -نوش جانت. باید فکری به حال خودش و میل زیادش به پروا بکند. نکند کار دست دختر بیچاره بدهد؟ باید دست نخورده از دایی جواد می گرفتش! هرچند حتی اگر باز هم پروا با او باشد هم مال خودش بود. دلش دروازه نبود که مدام این و آن را بخواهد. پروا آمد و درون دلش نشست. والسلام! *** شکسته در را باز کرد و داخل شد. اندازه ی 20 سال پیر شده بود. بلاخره با حرف های دخترش، به پلیس گزارش داد. عکس و مشخصاتش را داد. از حالا باید منتظر خبر می شد. باز هم خدا را شکر که به هوای قبولی دانشگاه و رفتن به شهرستان کسی از همسایه ها از قضیه بویی نبرد. وگرنه دیگر می توانست درون محله سر بلند کرد؟ پروا چوب حراج به آبرویش زد. سکه ی یک پولش کرد. پیدا می شد زنده اش نمی گذاشت. دختر گوه و لجن را نمی خواست. برود با همان هایی که تا الان خوش گذرانده. به زودی اینجا قیامت به پا می کرد. -چی شد؟ نگاهی به زنش انداخت. هنوز قبراق بود. البته خب برایش هم فرقی نمی کرد. او مادر پروا نبود. مادر پروا سر زایمان فوت کرد. مجبور بود بعدش ازوداج کند. از پس بچه ی چند ماهه بر نمی آمد. پروا همیشه خار درون چشمش بود. حالا هم که شرش کم شد و خلاص! -خبر دادم ببینم چی گیرشون میاد. -فکر نکنم دیگه برگرده. براق شده نگاهش کرد. -چیه؟ دختره رفت دنبال چی هستی؟ مقابلش ایستاد. دستش بالا رفت که یک تو دهنی خرجش کند. ولی باز هم یک لا الا الله لا زیر لب گفت و دستش را پایین آورد. -دهن منو باز نکن زن. صفیه با قهر و خشم گفت: آره بزن بزن، بد کردم دخترتو بزرگ کردم، باید جواب تمام زحمات این چند ساله ام تو دهنی باشه. محلش نداد و داخل شد. می دانست این ها فیلمش است. نزده می رقصید. اگر می زد که تمام تیر و طایفه اش خبردار می شدند. -یه چای برام بیار. صفیه مجبور شد زبان به دهان بگیرد.
130Loading...
37
سجاده ام را دوست دارم...😇 زیباترین نقطه روی زمین که میبرد دلم را تا عشق تا آرزو تا خـــ💗ـــدا ♡
140Loading...
38
خدای من به حضورت به نگاهت؛به یاریت نیازمندم سالهاست به این نتیجه رسیدہ ام که"تو"آن مشترک مورد نظری هستی که همیشه در دسترسی 🌸الٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ🌸 ♡
140Loading...
39
بزرگی  میگفت زندگی مثل آب توی ليوانه ترک خورده می مونه بخوری تموم ميشه... نخوری حروم ميشه... از زندگيت لذت ببر چون درهرصورت تموم ميشه 🌸زندگیتون زیبـا🌸 ♡
130Loading...
40
به هوا نیازمندم به کمی هوای تازه به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد به کمی قدم زدن کنار این دل و به #قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان به کرانه‌های آبی به کمی غزال وحشی به شما نیازمندم . . .! #عمران_صلاحی #روزهای_بهاریتون_روشن...🌹 ♡
130Loading...
⭐️دعا میکنم 🙏 💙در فراسوی این شب ⭐️تاریک و سیاہ، خداوند 💙نور عشق بی حدش را ⭐️بتاباند برخوشه‌ی آرزوهای شما 💙تا صدها ستارہ بروید ⭐️برای اجابت آنها #شبتون_درپناه_مهربان_خدا ⭐️ ♡
Показати все...
🌹ای ساربان غمگین مباش خوش روزگاری میرسد 🌹یا عمر غم سر میرسد یا غمگساری میرسد 🌹ای ساربان آهسته ران قدری تحمل بیشتر 🌹این کشتی طوفان زده آخر کناری می رسد 🌹روز و روزگارتون خوش بخت و اقبالتون سپید ♡
Показати все...
-باشه مواظب خودت باش. از دیشب هنوز درست و حسابی با او حرف نزده بود. با رفتن سورن، پروا نفس راحتی کشید. واقعا معذب بود. از دیشب پلک روی هم نگذاشته بود. از بس نفسش از خجالت و هیجان رفت و برگشت. هم دوست داشت هم خجالت می کشید. بساطی داشت. بلند شد تا آخرین شام در این خانه را خودش درست کند. در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را درآورد. پیاز درشتی برداشت و خورد کرد. شروع کرد به سرخ کردن. زیر لب آهنگی را هم زمزمه می کرد. از الان زانوی غم بغل گرفته بود. دلتنگ همه بود. حتی پدرش با تمام سخت گیری ها و آزارهایش. رابطه ی که پدرش با او داشت رابطه ی خشن بود. رابطه ای که گاهی حتی هویت و دختر بودنش را هم از او می گرفت. گوشت چرخ کرده را روی پیازهای طلایی شده ریخت. کاش سورن هم همراهش می آمد. اینجا می ماند که چه؟ با هم می رفتند. آنجا عشق و حال بود. یک زندگی نو... ولی خب وقتی سورن نمی خواست که نمی توانست اجبارش کند. اصلا نمی خواست حتی در موردش حرف بزند. آهی از ته دلش کشید. قلبش خیلی درد می کرد. وقتی از اصفهان بیرون زد پیش بینی نکرده بود که اینجا با سورن روبرو میشود. مردی که تمام نوجوانیش با آرزوی او سوخت. و حالا در اولین جوانیش با او هم خانه شده باشد.. با بوسه های با طعم یک سیب! عاشق سیب بود. سیب سرخ های خندان. بغضش گرفت. این مرد را می خواست. به قول قدیمی ها خاطرخواهش بود. باید به چه کسی می گفت؟ گوشت ها در حال سرخ شدن بودند. -دخترا که از عوضی ها خوششون میاد، واسه همینه اینجایی داری به سورن تو تختش سرویس می دی دیگه، نترس سوزن نمی فهمه زیر منم بودی، مدرک جرم نمی ذاریم. پروا به مردی که داشت هزیان می گفت نگاه می کرد. آنقدر بی شرم و ناپاک بود که همه چیز هم می گفت. چیزهایی که فکر کردن به آن هم پروا را شرمنده می کرد. وای به حال بقیه. -جرات داری به من دست بزن تا به سورن بگم. یاسر بلند خندید. -جوک میگی دختر؟ سورن پاتنرهاش بعد از مصرف می ندازه دور، تو هم تاریخ مصرفت زود تموم میشه، ولی دوستی ما سرجاش می مونه. چقدر عوضی بود! -جیغ می زنم همسایه ها بریزن بیرون. -هر غلطی می خوای بکن. شیرجه زد تا پروا را بگیرد. وای پروا زرنگ تر از این ها بود. بر ترسش غالب شد و فرار کرد. یاسر چندتا فحش رکیک داد. فرصت زیادی نداشت. تا سورن نیامده باید کار را تمام می کرد. هم درسی به سورن می داد هم حالش را می برد. آنقدر پروا موش و گربه بازی کرد که با عصبانیت لیوانی که روی میز بود را پرتش کرد. لیوان محکم به کمر پروا خورد. روی زمین افتاد و هزار تکه شد. آنقدر درد داشت که پروا از دردش نفسش رفت. یاسر ازفرصت استفاده کرد. محکم پروا را گرفت. لگدی به پایش زد و روی زمین انداختش! پروا با درد کمرش دست و پا زد. -ولم کن عوضی، به سورن میگم، نابودت می کنه، من دوس دخترش نیستم... یاسر محکم درون دهانش کوبید. -خفه شو سلیطه... پروا را برگرداند. یکی از تی شرت های گل و گشاد سورن را به تن داشت. پروا با بغض و اشک هایی که کم کم داشت سرازیر می شد دست و پا میزد. آنقدر لگد پرانده بود که یاسر با خشم زیر مشت و کتک هایش بگیردش! تا به حال دختری به این سرسختی ندیده بود. آنقدر با لگد به پهلویش کوفته بود که مطمئنا سیاه می شد. دختر بیچاره بی جان کف سالن افتاده بود. تی شرتش را چنگ زد و از تنش درآورد. -آشغال عوضی چقدر جون داره! پروا با تمام کتک هایی که خورده بود زور آخرش را زد. مچ دست یاسر را گرفت. -بهم دست نزن لعنتی! -چه سگ جونی هستی تو؟ غیر از لباس زیر بالا تنه اش هیچ چیزی نبود که تنش را بپوشاند. پهلویش به شدت درد می کرد. نمی خواست به این راحتی دخترانگیش را از دست بدهد. -راحتم... با مشتی که درون دهانش خورد ساکت شد. یاسر دستش به سمت شلوارش رفت. پروا دیگر نمی توانست کاری کند. جانی در تنش نمانده بود. کش شلوار را گرفت و همین که دستش رفت از پایش پایین بکشد، پروا با آخرین جانش لگدی به صورت یاسر زد. -نمی ذارم بهم دست بزنی آشغال. یاسر که کفری شده بود با مشت به شکم پروا کوبید. -هرچه مراعاتت می کنم بیشتر رم می کنی. با خشم شلوار را گرفت و کشید. همانموقع صدای زنگ آمد. لبخندی روی لب پروا نشست. -حرف بزنی می کشمت. اگر در را باز نمی کردند هرکه بود خسته می شد و می رفت. باید کار را تمام می کرد. دوباره صدای زنگ آمد. عجب آدم سمجی بود. چنگ زد که لباس زیرش را درآورد. پروا با دستش تنش را پوشانده بود. یاسر به تن سفیدش نگاه کرد. زیر لگدهایش کبود شده و لکه لکه به نظر می آمد. حقش بود. اگر از اول راه می آمد اینگونه نمی شد.
Показати все...
👍 1
روی کاناپه نشست. سورن رفت و از درون کابینت کمی برگه های آلو و مغز آورد. فیلم از صحنه ی رقص مدهوری بود. انگار خیلی از فیلم گذشته باشد. سورن دقیقا شانه به شانه اش نشست. جوری هم پایش را روی میز جلو گذاشت انگار این همه نزدیکی زیاد برایش مهم نیست. بشقاب را به سمت پروا گرفت. -بخور! پروا مشتش را پر کرد. -ممنون، تو این فیلمو دیدی؟ -سه بار. متعجب گفت: این همه قشنگه؟ -عشق تاثیرگذاریه. واقعا هم همینطور بود. فضای فیلم شدیدا عاشقانه و البته غمگین بود. پروا بعضی از جاها با شخصیت مرد گریه می کرد. سورن با دیدنش لبخند زد. با دو دست قرص صورت پروا را گرفت و به سمت خودش چرخاند. -این فقط یه فیلمه دیوونه. پروا آب بینی اش را بالا کشید. -خیلی دلم براش می سوزه. سورن اشک هایش را با انگشتانش پاک کرد. پروا با حس معذب بودن لب زیرینش را به دندان گرفت. سورن تند نفسش را بیرون داد. با انگشت شصت لبش را پایین کشید. -نکن، اینقد خجالتی نباش دختر! ولی بود. داشت جانش از چشم و حلقش در می رفت. سورن ملایم نوازشش کرد. ولی او هم حالی عین پروا داشت. این لب ها... سرخی مطبوعش... انگار پر از شعر و غزل بود. لب پروا تکان خورد: سورن... باز این مرد جان داد. لبش را با عشق غارت کرد. انگار به خانه ای شبیخون بزنی. "یادت هست یکی دو سال پیش... من آلوچه ترش های سبز را می خواستم و تو ابرو برایم تکان می دادی؟ من همان جا عاشقت شدم... منتها نمی دانم چه حکمتی بود... ندیدی، ندیدی، ندیدی تا الان... فکر می کنم این لب ها تو را یاد آلوچه سبزها می اندازد... وگرنه من که گفتم شاعر شو... عکاس باش... فرت فرت از من و این لب و لبخند عکس بگیر... خودت رفتی پی یواشکی هایی که من خبر نداشتم. حالا اینجا...من و تو... رحم کن لعنتی... جان گرفتن با بوسه که هنر نیست!" در سرش بود ببوسد. کل شب داشت جان می داد که شکارش کند. شد. اتفاق افتاد. وقتی با هیجانش عقب کشید هر دو پر از تب و تاب بودند. پروا آب دهانش را قورت داد. از جایش بلند شد. با صدایی که می لرزید گفت: من میرم بخوابم. رفت و سورن به رفتنش نگاه کرد. باز دست و پای خودش را گم کرد و گند زد. این دختر مثلا امانت بود. آن وقت راه به راه می بوسیدش. به در بسته ی اتاق نگاه کرد. از خودش شرمنده بود. ولی آخر چطور وقتی بیخ گوشش بود می توانست از او بگذرد؟ قصدش که تجاوز نبود. فقط عاشقش بود. وقتی کنارش بود از خود بی خود می شد. نبودنش را چکار می کرد؟ حتی اگر از رفتنش به دبی ممانعت می کرد دایی جوادش عمرا پروا را به او می داد. خصوصا اگر بفهمد چند روزی هم پیشش بوده. دختر بیچاره را می کشت. ترس این را هم داشت. کاش خدا راهی پیش پایش می گذاشت. ***** فصل پنجم باید برای حرکت فردا آماده می شدند. لباس پوشیده رو به پروا گفت: میرم خرید برای فردا، چیزی لازم نداری برات بگیرم. هنوز هم خجالتی بود. -نه ممنون. درون کابینت سیب زمینی بزرگی آورد و پوست کننده خلالی کرد. کنار دو پیازه ی گوشت، سیب زمینی سرخ کرده با سس قرمز می چسبید. بدون اینکه بفهمد از چشم هایش اشک پایین آمد. چقدر قلبش درد می کرد! "نمی روم خیالت راحت... فقط میان رازقی ها گم می شوم. دستم را بگیر... من به پیدا شدن محتاجم." سیب زمینی ها را آب کشید. ماهیتابه ی دیگری گذاشت. سیب ها را سرخ کرد. پس چرا سورن بر نمی گشت؟ بودنش یک مصیبت بود. نبودش مصیبت دیگری! کارش که درون آشپزخانه تمام شد آبی به صورتش زد و بیرون آمد. به سمت تلویزیون رفت. تلویزیون را روشن کرد. کانال ها را بالا و پایین کرد تا بلاخره یک فیلم ایرانی طنز پیدا کرد. صدایش را کمی بالا برد. تلویزیون را همیشه با صدای بلند دوست داشت. روی کاناپه لم داد و به مانیتور جلویش چشم دوخت. آنقدر درگیر بود صدای چرخیدن کلید را درون در خانه نشنید. در باز شد و یاسر تمام قد درون چهارچوب ایستاد. فورا هم پروا را دید. روی کاناپه لم داده و محو تلویزیون بود. نیشخندی روی لب آورد. زیر لبی با خودش گفت:می دونستم داره پنهونت می کنه! در را پشت سرش محکم به هم کوبید. پروا که حواسش به تلویزیون بود جا خورد. فورا بلند شد. از دیدن یاسر دستانش را جلوی دهانش گذاشت. -سلام خانم کوچولو، پارسال دوست امسال آشنا. رنگش پرید. این مردک چطور وارد خانه شد؟ -تو... -درسته، خودمم عزیزم، اونروز تو لنج نتونستیم درست با هم حال کنیم، چطوره الان تا قبل از اینکه سوپرمنت برسه کارمونو تموم کنیم، البته قبل از اینکه سورن حالشو نبرده باشه.. با قدم های بلند به سمت پروا که از ترس پاهایش به زمین چسبیده بود رفت. -اصولا نه دست خورده ها بدم نمیاد، فوقش یکی از من زرنگتر بوده حالشو برده... -خفه شو عوضی!
Показати все...
👍 1
به خاطر كوچیكترین مهربونیا، از هم تشكر كنیم، تا یادمون بمونه  که این خوبیها وظیفه نیست!!!!  • برات اون لحظه ای رو آرزو میکنم که بگی : باورم نمیشه بالاخره شد🤍...
Показати все...
• پرسید : شکستگی قلبت را چه درمان میکند؟ گفتم : اُمیدواری!🌱 🌸 • تنها لحظه اکنون است که واقعیت دارد، باقی یا خاطره است یا خیال...💚🌱 🌸
Показати все...
🌸دوست من 🍎چرا راه دور میروی 🌸خوشبختی از گوشه لبانت 🍎آغاز می شود 🌸کافیست بخندی 🍎تا دنیا به رویت بخندد 🌸عصر زیبایی را 🍎با لحظه‌هایی پر از دلخوشی 🌸براتون آرزو میڪنم 🍎مهـر، شادی، عشق 🌸و لبخند شیـرین 🍎همنشین دائمی‌تون باشه 🌸روزتون پر از لحظات شاد ♡
Показати все...
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.  قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید🌸🍃 #دکتر_الهی_قمشه‌‌ای ♡
Показати все...
جانانم روزهای سیاه محکوم به تمام شدن هستند اما فراموش نمی‌شوند. روشنی فردای من و تو مدیون تاریکی امروزمان است. خودت می‌گفتی که رسیدنِ برگ‌های درخت به خورشید، مدیون فرو رفتن ریشه‌ها در تاریکی خاک است. حالا هر چه ریشه بیشتر در  سیاهی فرو برود، برگ‌های بیشتری فردا به نور خورشید خواهد رسید. روزهای روشن می‌آیند. تکیه می‌کنیم به ریشه‌های فرو رفته در تاریکی‌مان. هر چه باشد، دانه‌ی ما را در دل تاریکی‌ها کاشته‌اند. ذات ما به همین تناقض زنده است. هیچ دانه‌ای از روشنی به تاریکی نرسیده و همه از سیاهی به سفیدی می‌رسند. هر چقدر که به نور نزدیک‌تر بشویم، از آن‌طرف بیشتر در دل سیاهی‌ها ریشه خواهیم دواند. از تاریکی نباید ترسید جانانم🌸🍃 #فهیم_عطار ♡
Показати все...
🌸امـروز کاسه ای 🌾پرکنیم ازمهر و لبخند 🌸خانه ی دل را با مهر 🌾غسل دهیم 🌸و عشـق و مهربانی را 🌾به همه خلق خدا 🌸هدیـه دهیـم 🌸حـال امروزتون زیبـا
Показати все...