cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

𝗛𝗼𝘁 𝗻𝗼𝘃𝗲𝗹💋💦

حیـن خوردن لبات دستش بره لاپات از رو شورتت هی بهشت خیستو بمالونه💦🔥 رمان نورا(خان زاده ) پایان یافته پی دی اف موجود❤️ رمان اهو پایان یافته پی دی اف موجود💛 رمان بهار درحالت تایپ👅

Більше
Рекламні дописи
1 074
Підписники
-1024 години
+227 днів
+4730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from Writer.mary.efn
🐼
Показати все...
Repost from N/a
- حاجی برای شب شورت و سوتین توری بپوشم یا ساتن؟!🔞🙈 لبخند شیطونی زدم و یک قدم نزدیکش شدم که تسبیحش رو در اورد و گفت: - همیشه چی میپوشید همونو بپوشید! سرمو جلو میبرم و توی گوشش میغرم: - من لخت میگردم همیشه، میخوای لختمو نشونت بدم پسره حاج آقا خان! استغفرالله میگه و میخواد ازم دور بشه که هولش میدم روی تخت و با ناز دستمو روی سینش میکشم... - ول کن دختر جان من آمادگیشو ندارم برای امشب... قهقه ایی میزنم و گازی از لبای مردونش میگیرم: - آمادگیو من باید داشته باشم که دارم... در ضمن می دونی حاج آقا بفهمه پسرش زنشو تمکین نمیکنه چی میشه؟! اون وقت میفهمن عروسشون هنوز باکره هست و اون دستماله خونی زخم روی دست بوده... به چشمهای بهت زدش خیره شدم و لبخندی شرارت بار زدم و دوباره گفتم: - نکنه مردونگی نداری پسرِ حاجی؟ اگه نداری برم سراغه یکی تا تمکی... با خشم خیمه زد روی بدنم و عصبی توپید: - من به تو یه مردونگی نشون بدم تا دیگه هوسه تمکین نکنی.... لباسم رو توی تنم جر داد و گازی از سینم گرفت که ناله ای کردم... - حاجی انگار که با صدام تحریک شده بود و هر لحظه داشت منو به اوج میرسوند... بعد از چند دقیقه ارضا شدم، نفسه راحتی کشیدم و خواستم برگردم که خشن برم گردوند... - کجا کجا؟ من که هنوز مردونگیم رو نشونت ندادم! جلوی چشمهام لخت شد و دوباره خیمه زد روی بدنم... ترسیده بودم. فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشه... گازی از لبم گرفت و خفه غرید: - دردت گرفت دستمو گاز بگیر... با فرو کردن......جیغه فرابنفشی کشیدم، که با گذاشتن لباش روی لبام خفه شدم... https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 حاجی یه پسر تعصبی و مذهبی که با دیدنه دختر قرتی و شیطون ما بهش دل میبنده... اوه اوه از این دخترمون نگم براتون😱👌 دختره یه پا شره شر... هر روز یه بامبول برای حاجیمون درست میکنه یه روز تو پارتی میگیرنش یه روز بخاطر مزاحمت به مردم... ختم کلام حاجی از دسته دختر شیطونمون دیونه نشه صلوات😂🤦‍♀ https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 #مذهبی📿🔥
Показати все...
Repost from N/a
#پارت‌واقعی🥺😱 #پارت_189 - سقطش کن! بهت زده بهش خیره شدم که روبروم نشسته بود... - چ...چیکار کنم؟ ... خشمگین به سمتم هجوم اورد و کوبوندم به دیوار، با دستم هولش دادم عقب ولی زهی خیاله باطل یک سانت هم تکون نخورد... - این بچه ی من نیست! باید سقطش کنی دستمو بالا اوردم و با خشم کوبیدم به صورتش... - نامرد این بچه ی ماست! چطور دلت میاد بگی سقطش کنم هان؟ یعنی انقدر بی رحم شدی که به بچه ی خودتم رحم نمیکنی؟! پرتم کرد روی زمین و یکی رو صدا زد... با دیدنه چند تا زن که سرشون پایین بود سوالی نگاه کردم که روبه اون زنا کرد و گفت: - اون حرومزاده رو از شکمه زنم در میارید! اون زنا سرشون رو تکون دادن و به سمتم اومدن که جیغی کشیدم و صدا زدم... - این بچه ی توعه نامردددددد خداااااااااااا دو نفر دستو پاهام رو نگه داشته بودن و اون یکیشون داشت وسایلش رو آماده میکرد... برگشت طرفم و پاهامو از هم جدا کرد... - پاهاتو جمع نکن دختر جون - ولمممممممم کنیددددد کثافطااااااا جیغ میکشیدم تا ولم کنن، ولی انگار بی فایده بود یک لحظه با فرو کردن تیزیه چیزی درونم جیغه فرابنفشی کشیدم و چشمهام سیاهی رفت... - آقا کارِ ما تموم شد! https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 🔞 #ممنوعه #مردی از تبار #خشم مردی که تنها چیزی که میتونه آرومش کنه یک #عشقِ یک عشقِ موندگار یک عشقِ #پاک... و #دختری که #پاک نیست! #معصوم نیست! دختری #قوی که روی پای خودش #ایستاده! دختری که به #تنها موندن عادت داره و هیچ چیزی جز #شغلش آرومش نمیکنه! و #تنفری که آخر عاقبت خوبی #نداره، تنفری که تنها فقط یک #آرامش براش داره... https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 افرادی که قلبشون طاقت هیجانات این رمان رو ندارن لطفا قبل از وارد شدن به چنل خوب فکر کنند😂❤️✨ #توصیه_نویسنده⚠️
Показати все...
Repost from N/a
چه بخوای چه نخوای پرده ات رو خودم میزنم وحشی کوچولو! https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 وارد رختکن شدم و در کمدم رو باز کردم تا لباسم رو با یونیفرم پرستاری عوض کنم. یونیفرمم رو درآوردم و روی دسته ی مبلی که کنار پنجره قرار داشت گذاشتم. مانتوم رو درآوردم؛ زیرش یه تاپ بالا نافی قرمز پوشیده بودم که جذب بدنم شده بود و به قول ندا قرمز میپوشی سکسی میشی. با احساس سنگینی نگاهی سرم رو برگردوندم که نگاهم با نگاه دکتر کامروا گره خورد. بهت زده نگاهش کردم اون توی رختکن پرسنل چیکار میکرد؟! با عجله یونیفرمم رو روی شونه ام انداختم و با عصبانیت داد زدم: - به چه حقی وارد رختکن پرسنل میشید؟! لطفا برید بیرون نیشخندی زد و اومد طرفم چونه ام رو گرفت و فشرد آخی از درد از بین لبهام خارج شد. با شنیدن صدای آخم چونه ام رو ول نکرد که هیچ بیشتر فشرد. - وقتی یه پرستار که از قضا خوشگل و دلبر هم هست به دکترای بیمارستلن سرویس میده چرا به رئیس بیمارستان سرویس نده؟! با پرخاشگری گفتم: -من هرکار دلم بخواد انجام میدم وبه کسی ربطی نداره؛ بخوام زیرخوابشون میشم بخوامم باهاشون گرم میگیرم. دکتر پرتم کرد روی مبل خم شد سمتم و غرید: -چه بخوای چه نخوای پرده ات رو خودم میزنم وحشی کوچولو! از روی بدنم بلند شد و به طرف در رختکن رفت درو قفل کرد و بعد به سمت من برگشت خشن لب زد: - خب خب الان نوبتیم باشه نوبت یه سکسه نظرت چیه خانم ؟ جوابی نداشتم که بهش بدم یعنی اگر چیزی میگفتم مساوی میشد با اخراج شدنم و تهش ختم میشد به یک ازدواج اجباری پس لال شدم تا اخراج نشم! https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 #ممنوعه🔥 صاحب بیمارستان بزرگ تبریز مردی خشن و خشک که فقط شغلش براش مهمه! ولی با اومدن دختری شیطون و سرکش همه چیز عوض میشه... یه شب که دخترمون شیفته شبه دکتر موقع لباس عوض کردن اونو میبینه و اونجا اتفاقی پیش میاد که...! https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 "این رمان دارای صحنه های باز و ارتوتیک است"
Показати все...
Repost from N/a
- حموم رفتن با زنی که پریوده درست نیست آقای محترم🛀🩸 میلاد خنده ی عصبی کرد و به دکتری که بالا سر من بود با خشم گفت: - خانم دکتر به شما چه که من با زنم حموم میرم یا نمیرم؟ هااان؟ زنمه خانممم! خانم دکتر همینطور که سعی داشت سرم من رو وصل کنه با صدای آرومی به من گفت: - یعنی خدا بهت رحم کنه فقط! با این حال پردت تا الان آسیب ندیده باشه باید خداتو شکر کنی... از درد گریه امونم نمیده حرف بزنم که دوباره صدای میلاد میاد: - قربونه اون چشمای اشکیت بشم من خانومه قشنگم! درد داری تاج سرم؟! الان خوب میشی یکم تحمل کن زندگیم. آخی پر از درد میگم که یهو با خیس شدنه بین پام... - آقای محترم برید بیرون رحم همسرتون خون ریزی داخلی کرده... https://t.me/+uuXMsnpFlKBlZDdk https://t.me/+uuXMsnpFlKBlZDdk
Показати все...
#صحنه_دار🔞🔞🔞💦💦💦🫦🫦🫦 #سرگذشت_بهار #پارت_128 _اره از رو تخت بلند شد و چراغ رو خاموش کرد و دوباره برگشت سمتم دراز کشید و به صورتم زل زد. لبخندی زد: _ بخواب نگاهم‌و ازش دزدیدم: _ نگاهم کنی که نمی‌تونم دستش‌و آورد سمت موهام و آروم نوازشش کرد دلم می‌خواست بیش‌تر بهم نزدیک بشه چشم‌هام و بستم و حس کردم اومد جلوگفت: _ نمی‌خوام خونه داییم بهت دست بزنم چشم‌هام‌و باز کردم و نگاهم‌و دزدیدم: _ باشه و رو ازش گرفتم و به اون سمت خیره شدم انگار فکر کرد ناراحت شدم که یهو از پشت بغلم کرد و گفت: _ به جهنم اصلا ته دلم خالی شد. اومد جلو، موهام‌رو از پشت گردنم زد کنار و اون‌جارو بوسید که بی اختیار چشم‌هام‌و بستم خودش‌رو بیش‌تر چسبوند بهم و دستش و دور کمرم سفت کرد زیر لب گفتم: _ امیر اومد جلو و لباش‌و روی لاله گوشم حس کردم: _ جون امیر؟ _ یه جوری می‌شم این‌طوری می‌کنی لبخندش‌و حس می‌کنم: _ چه‌جوری؟ با خجالت گفتم: _ نمی‌دونم دستش‌و آروم رو بدنم حرکت داد و گرماش‌و رو شکمم حس کردم: _ دلت می‌خواد همه جات‌و ببوسم؟ #سرگذشت_بهار #فاطمه
Показати все...
👍 3
Repost from Writer.mary.efn
🐭
Показати все...
Repost from N/a
- نقش نامزدمو بازی کن. دستی به موهام میکشم و با بهت و بلند میگم: - چـــی؟ با اخم تشر میزنه: - صداتو بیار پایین. چرا هوار میکشی؟ حق به جانب میگم: - خیلی ببخشید، خیلی ببخشید، من بودم که پیشنهاد ازدواج دادم؟! اول با بهت نگام میکنه و بعد... بلند میزنه زیر خنده. انقدر بلند که بی اختیار با کینه زیر لب میگم: - زهر هلاهل... رو آب بخندی ایشاالله بدبخت دوزاری. البته که نه بدبخته، نه دوزاری. مرد جذابیه که چشم یه ایل دختر دنبالشه. هم پولدار، هم جذاب، همم که خوش اخلاق. دیگه یه دختر چی میخواد از یه مرد که ایشون نداشته باشه؟ - دختر... تو خیلی باحالی! دهن کجی میکنم و با تمسخر میگم: - باحالی از خودتونه! حالا اگه خنده تون تموم شد، زِراتونو بزنید، باید برم سر قبرم ایشاالله کار دارم. باز میخنده و اون وسط مسطا به سختی میگه: - گفتم نقش. خنگ خدا، گفتم نقش بازی کن. این معنی خواستگاری میده واست؟ بهم برمی خوره. چشم غره ای حواله اش میکنم و با حرص میپرسم: - چرا باید این کار رو بکنم؟ - واسه یه شب بهت پنجاه تا میدم. دهنم اندازه غار علی صدر باز میمونه. با تردید چشم ریز میکنم و میپرسم: - هزار؟ عاقل اندر سفیه نگام میکنه و میگه: میلیون، خر خدا. پنجاه میلیون. چشمام برق میفتن و دهنم آب میفته. عجب پیشنهاد وسوسه انگیزی. لبام با ذوق کش میان و ذوق زده میپرسم: - مرگ تو؟ با تمسخر دست به سینه میشه و میگه: - مرگ خودت، بچه پررو. حالا قبول میکنی یا نه؟ صدا صاف میکنم و معامله رو دست میگیرم: - نصف اول، نصف آخر. - روتو برم. تو که نمیخواستی چیشد؟ تا اسم پول اومد وسط، شاخکات فعال شدن؟ با حرص میخندم و میگم: - من بنده‌ی پولم مستر رادش، حرفیه؟ اگه حرفیه، خیر پیش! راهمو میکشم سمت خونه که بازومو میگیره و با خشم میگه: - جهنم و ضرر، بیا چک بنویسم واست فردا نقدش کن، پول پرست. فردا که کارت گیر من میفته؟ اون موقع حالتو میپرسم، سرتق. دستمو پرت میکنم به سمتش و برو بابایی حواله اش میکنم. چک رو مینویسه، نصف مبلغ رو. - بگیرش نامزد صوری ام. چکو میگیرم و میبوسم و میذارمش تو جیبم و در حالی که دستامو حلقه میکنم دور بازوش میگم: - خدا بده برکت، خوب نامزد خوشگلم حالا کجا بریم؟ - بریم لب بگیریم. تا میخوام با لبخند تائید کنم، یهو دوزاریم میفته که چی گفته. سرخوشانه قهقهه میزنه و من با جیغ جیغ میگم: - با من شوخی ناموسی نکنا، بخدا از خشتک آویزونت میکنم من از اوناش نیستم مرتیکه! https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8 https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8 نیلی دختری که بعد هجده‌سالگیش از پرورشگاه بیرون انداخته میشه برای اینکه تو خیابون نمونه وارد خونه امیر رادش میشه. امیر برای خلاصی از شر دختری که مادرش در نظر گرفته، سراغ نیلی میادو بهش پیشنهاد میده نقش نامزدشو بازی کنه ! اونم بی‌خبر از هویت اصلی نیلی…🫢 https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8 #پیشنهادی_نویسنده #رمانی طنز و عاشقانه پاره میشی از خنده😂
Показати все...
خانم ریزه میزه من | آتناامانی

﷽ نویسنده: آتناامانی اثر ها: خانم ریزه میزه من غریبِ غُربت تاتوره ایوا "پارت گذاری منظم"

Repost from N/a
- حاجی برای شب شورت و سوتین توری بپوشم یا ساتن؟!🔞🙈 لبخند شیطونی زدم و یک قدم نزدیکش شدم که تسبیحش رو در اورد و گفت: - همیشه چی میپوشید همونو بپوشید! سرمو جلو میبرم و توی گوشش میغرم: - من لخت میگردم همیشه، میخوای لختمو نشونت بدم پسره حاج آقا خان! استغفرالله میگه و میخواد ازم دور بشه که هولش میدم روی تخت و با ناز دستمو روی سینش میکشم... - ول کن دختر جان من آمادگیشو ندارم برای امشب... قهقه ایی میزنم و گازی از لبای مردونش میگیرم: - آمادگیو من باید داشته باشم که دارم... در ضمن می دونی حاج آقا بفهمه پسرش زنشو تمکین نمیکنه چی میشه؟! اون وقت میفهمن عروسشون هنوز باکره هست و اون دستماله خونی زخم روی دست بوده... به چشمهای بهت زدش خیره شدم و لبخندی شرارت بار زدم و دوباره گفتم: - نکنه مردونگی نداری پسرِ حاجی؟ اگه نداری برم سراغه یکی تا تمکی... با خشم خیمه زد روی بدنم و عصبی توپید: - من به تو یه مردونگی نشون بدم تا دیگه هوسه تمکین نکنی.... لباسم رو توی تنم جر داد و گازی از سینم گرفت که ناله ای کردم... - حاجی انگار که با صدام تحریک شده بود و هر لحظه داشت منو به اوج میرسوند... بعد از چند دقیقه ارضا شدم، نفسه راحتی کشیدم و خواستم برگردم که خشن برم گردوند... - کجا کجا؟ من که هنوز مردونگیم رو نشونت ندادم! جلوی چشمهام لخت شد و دوباره خیمه زد روی بدنم... ترسیده بودم. فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشه... گازی از لبم گرفت و خفه غرید: - دردت گرفت دستمو گاز بگیر... با فرو کردن......جیغه فرابنفشی کشیدم، که با گذاشتن لباش روی لبام خفه شدم... https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 حاجی یه پسر تعصبی و مذهبی که با دیدنه دختر قرتی و شیطون ما بهش دل میبنده... اوه اوه از این دخترمون نگم براتون😱👌 دختره یه پا شره شر... هر روز یه بامبول برای حاجیمون درست میکنه یه روز تو پارتی میگیرنش یه روز بخاطر مزاحمت به مردم... ختم کلام حاجی از دسته دختر شیطونمون دیونه نشه صلوات😂🤦‍♀ https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 https://t.me/+obm24ZDSkcs0YTM0 #مذهبی📿🔥
Показати все...
Repost from N/a
🔥مامانت بهت یاد نداده چطوری از شوهرت تمکین کنی؟! ترسیده خیره به مرد روبه رویم میشوم که با عربده ایی که میکشد کل خانه به لرزه می افتد: - انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری هرزه! مانند جلاد ها شده بود و صدای هق هقه من را نمیشنید کمربندش را از کمرش در آورد که با گریه نالیدم: - میلاد غلط کردم....بخدا یاد میگیرم....آخ.... با ضربه ایی که به دستم خورد جیغی از درد کشیدم و دستهایم را محافظ صورتم قرار دادم تا کمربندش به صورتم آسیب نزند. - نزن....دردم...میاد...میلاد... آنقدر با کمربندش به تن و بدنم کوبید که خودش خسته شد و من مانند یک مرده گوشه ی اتاق افتاده بودم و جانی دیگر در من نمانده بود... - یلدا... میخواستم بگویم جانِ یلدا اما این روزها آنقدر تنفر برانگیز شده بود که دیگر میخواستم از زندگی ام برود... - نمیخواستم بزنمت دسته خودم نیست یهویی وحشی میشم! سرفه ایی کردم که خون از دهنم جاری شد و میلاد با دیدن این صحنه ترسیده به سمتم آمد: - یلدا جانم خوبی؟ تاج سرم بخشید گوه خوردم دیگه نمیزنمت! نفسم دیگر بالا نمی آمد گویی دیگر زندگی برایم پایان یافته بود.... - م...میلاد.... - حرف نزن حرففففففف نزننننن یلدا زنگ میزنم آمبولانس.... هول زده تلفن را برداشت و شماره ایی را گرفت: - همسرمه آقا داره خون بالا میاره... نمیدانم پشت خط آن یک نفر چه گفت که خشمگین فریاد کشید: - حرومزاده میگم داره خون بالا میاره تو داری از من بیست سوالی میپرسی؟! - به ولای علی یکم دیگه اینجا نباشید بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم! آدرس را گفت و تلفن را بر روی زمین کوبید، دیوانه وار در خانه قدم میزد و بر خودش لعنت میفرستاد.... دیگر چشمانم را نمی‌توانستم باز نگه دارم... - یلداااا.... یلداااااااااا صداهای اطرافم کمو کمتر شده بود که صدای آمبولانس آمد و..... https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk رمانی متفاوت که همه را به وجد می آورد👌🔥
Показати все...
attach 📎

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.