20 279
Підписники
+43024 години
+1227 днів
-1 33030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
نبات؛
دختر ناز پروردهای که مجبور به ترک شهرش شده تا در جوار مادربزرگش آمادهی کنکور شود...
روستای مادری با حضورِ او، بوی خون میگیرد!جانش به خطر میافتد
و تنها راه نجات یک نفر است؛ کاوان خان!بزرگ شهر و طایفه...
نجات نبات یک اجبار است، اجباری که برای او بسی شیرین است...
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
6600
Repost from N/a
نبات؛
دختر ناز پروردهای که مجبور به ترک شهرش شده تا در جوار مادربزرگش آمادهی کنکور شود...
روستای مادری با حضورِ او، بوی خون میگیرد!جانش به خطر میافتد
و تنها راه نجات یک نفر است؛ کاوان خان!بزرگ شهر و طایفه...
نجات نبات یک اجبار است، اجباری که برای او بسی شیرین است...
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
10500
-سقطش میکنم. چاره ای ندارم.
نمیتونم وقتی میپرسن بابای بچه کیه ، بگم شوهر دوستم!
مشتش را روی میز کوبید:
-خودم حاملت کردم. خودمم گردنش میگیرم . بقیه گه میخورن بخوان نظر بدن.
https://t.me/+W83eYvzMquAzYzU0
از شوهر دوستش حاملست😨
10610
Repost from N/a
#پارت۲۵۰
- بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله...
مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد.
- نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟
لبهای کوچکش را جمع کرد.
- اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( میکنی) خوب بشه؟
مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت.
- گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه.
کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید.
- تو بوس بُتُن خوب میشه...
مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمیتوانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد.
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
- سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه.
نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد.
- سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟
مهزاد با چشمهای قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد.
- این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی.
نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد.
- من نمیتونم خجالت میکشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه.
مرد سری تکان داد و کنارش نشست.
اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت.
- بوس تُن.
چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست.
- عمو زودباش.
با صدای کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد.
لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید.
- بسه مهزاد...
اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد.
- دیوونه شدی جلوی بچه...
نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد.
نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند.
- مهزاد...
اما مرد توجه نکرده و....
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂
ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂
نیلرام بیوه است وبا بچهش به پسری کله خراب پناه میبره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍
خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
#پارتآینده
6900
Repost from N/a
من زنتم اما هنوز باکرهام... چطور میتونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی؟
نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد.
-هوس داری، که انقدر عز و جز میکنی؟!
از او عُقم میگرفت.
اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم.
خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه میکرد و از من میخواست تا تهِ رابطهشان را نگاه کنم.
-مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزهها میخوابی؟!
برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را میشنوند.
حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجههایم را هامون، شریکِ تجاریاش که با او آمده بود بشنود.
-دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟!
وا ماندم.
دهانم باز ماند و اشکهایم خشک شد.
-حالم بد میشه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم.
با لکنت پچ زدم:
-طلاقم بده. وگرنه خودم و میکشم.
هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشهی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد.
-بهنظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟!
منکر جذابیت هامون و آن چهرهی فریبندهاش نمیشدم.
اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم.
بزاقم را سخت قورت دادم.
-فقط طلاقم بده.
-طلاقت بدم؟! زن صیغهای و طلاق نمیدن. فقط عطاش و به لقاش میبخشن و میگن هِرری...
دستش چنگِ سینهام شد و مرا جلو کشید.
-هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت میکنه.
باورم نمیشد این حرفها را بزند انقدر بیغیرت باشد.
-من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و میکشم و خونم گردنته.
نیشخندی زد.
-اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمیکنی.
چشم ریز کرد.
-صیغه هم میبخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت میدارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی.
تنم لرزید.
از حرف زدن پشیمان شدم.
حال کجا میرفتم؟!
همانطور که از آشپزخانه خارج میشد پچ زد:
-واسه امشب آماده باش و خوشگل کن.
وحشتزده به جای خالیاش خیره شدم.
انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت.
هامونِ صدرِ اعظم...
مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را میلرزاند.
-بپوش با من میای. جای تو، تو خونهی این بیناموس نیست.
سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود.
-من... جایی ندارم.
آستینهایش را بالا زد.
-جات میشه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت میکنم!
با چه منطقی؟!
مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمیانداخت حال میخواست عقدم کند؟!
لابد دیده بود چقدر بدبختم و میخواست استفاده ببرد.
-از شما مردا... از همهتون متنفرم.
سر تکان داد و لبخندی حرصدرآر روی لبش نشست.
-خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی!
بغض کردم...
عشق...
چه واژهی غریبی.
-من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمیتونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمیکنم.
نزدیک و نزدیکتر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد.
-میبرمت. خودم میشم خونهت و کَس و کارِت...
چانهام لرزید...
اصلا بزار سوء استفاده کند.
فقط تا همیشه با همین زبانبازیها کمی قلب شکستهام را ترمیم کند.
دستش بندِ چانهام شد.
-باقی مدت صیغه و بخشید؟!
اشکم چکید و سری به نشانهی تایید تکان دادم.
-عدهت که تموم شد بهت نشون میدم که چقدر واسم لوند و لذیدی!
خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمیدانست هنوز باکرهام.
-من عده ندارم آقا!
انگشتانش روی چانهام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم.
-پس همین امشب نشونت میدم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپکیک!
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
6100
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...!
زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خندهمو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم.
-دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟
قبل جواب دادنم مایا بلند گفت:
-بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟
از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید:
-حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته.
وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت!
تند گفتم:
-نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟
مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد:
-کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم!
با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم!
-دنــیز!
با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم.
-چی شد دنیس جون؟
با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد!
اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم.
تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود!
-شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان
خرناسی کشید و مکی به گلوم زد.
-نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم!
سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد.
با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم.
-شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد!
چونهمو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن نالهی من غرشی از لذت می کنه!
-اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم!
با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود!
-شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق...
برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش میدرخشه....
-شرط داره!
منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده میگه:
-امشب می ذاری ببندمت به تخت!
لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش میکنه؟
از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه میترسم!
-زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم!
وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم...
-باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد!
سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم:
-آخ... شهراد!
-عاااه... دنیز امشب کاری باهات میکنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
11510
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
7400
-توژال بگو که اون حرو.مزاده بهت دست نزده! بگو که باهااات کاری نکرده.
اشکایی که بیاختیار پشت هم میریختنو با پشت دستم پاک کردم:
-چطور تو میتونی با دوست من ازدواج کنی فرماان! من نمیتونم با باباش باشم؟
اصلا کی به تو اجازه دخالت داده؟
https://t.me/+W83eYvzMquAzYzU0
توژال برای انتقام از عشقش ، میره با پدر زنِ عشقش ازدواج میکنه💔
9900
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.