داســتـانوحــکایت📚
#حکایاتیاز #سعدی #عبیدزاکانی_بهلول #ملانصرالدین #رازمثلها #کلیپ_های_طنز_و_فان
Більше2 769
Підписники
-1524 години
-527 днів
-6030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد.
یک شیشه وسطِ یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد.
در یک سمت، ماهی بزرگی قرار داد و در سمت دیگر " یک ماهی کوچک " که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود بود.
ماهی بزرگ، بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هر بار به دیوار نامرئی(شیشه ای) برخورد کرد تا اینکه دیگر ناامید شده و از حمله دست کشید.
او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیر ممکن است
دانشمند دیوار حائل را برداشت. ولی ماهی بزرگ دیگر هیچ وقت به سمت ماهی کوچک نرفت
دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود بسیار محکم تر از آن دیوار شیشه ای بود ...
برای انجامِ کارهایی که محال به نظر می رسند، فقط کافی ست؛
دیوارِ ذهنی خود را برداریم .🌺
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
👏 1
💢پادشاهی به شکار می رفت . در همین بین دیوانه ای را دید که کودکان اطرافش را گرفته اند و با او تفریح می کنند . آن دیوانه هم یکی را سنگ می زند ، دیگری را ناسزا می گوید . پادشاه فرستاد آن دیوانه را آوردند. او را با خود همراه نموده و مسافتی را طی نمود . در همان اثناء سوالاتی از او می نمود . دیوانه هم به تمام آن سوالات پاسخ های عاقلانه می داد. شاه که از این قضیه بسیار تعجب کرده بود از او پرسید :
" این چه جهت دارد که با من مثل سایر مردم رفتار نمی کنی ؟ "
دیوانه گفت :
" قربان ! جهتش این است که شما عقلت از من کمتر است و زورت از من زیادتر . می ترسم یک موقع غضبناک شوی و آنگاه فرمان کشتن من را بدهی . از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم . " 🌺
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت،
تعدادی از اوباش شهر فکر کردند
که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
شما روی شانههای خود چه چیزهایی حمل میکنید؟ آیا به آنها باور دارید؟
چگونه به آن باور رسیدهاید؟
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
👍 1
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزهاش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:آب گندیده است. چطور وانمود کردید که گواراست؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی و سرشار از عشق بود و هیچچیز نمیتواند گواراتر از این باشد.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
❤ 1👌 1
Repost from کانال لیستی گل یاس
عشقت ولت کرده ؟😳🥺کاری میکنم چهار روزه برگرده صددرصدوبدون رد خور✅میخوای کراشت بهت اعتراف کنه؟ 🥰ویا ملک بفروش بره؟ بیا کانال زیر رود جوین شو 👇🏻👇🏻
https://t.me/banumasomee
✶┄┅┄┅✶✾✶┄┅┄┅┅┄┅✶✾✶
🪄 پُروفایل شــیــک
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کانال مجردان انقلابی
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 داســـتـان و حــــکـایـت
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کانال عاشقانه
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 دل خون
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ایده و ترفندهای جالب با مجلهرنگارنگ
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 غزل و دو بیتی
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 انــــرژی مــثــبــت
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 اهنگایی ک اشکتو درمیاره
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 عــشـــق یـعـنــی خــــدا
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کلبه عشق و زندگی
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 هــمـســــرانِ مـثـــبـــت
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 مـــن و امــــامِ زمـــــانـم(عــــج)
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 یک جرعه آرامش دعای رایگان
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 جورچین برگرفته از زندگی واقعی
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ࡎ߭ܝࡅٜߊࡍ߭ ࡐ߳ࡋࡅٜܩܨ ࡅ߳ࡐ ••
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 قیمت لحظه ای ارز ، طلا ، دلار ...
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 فتانه موزیک
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 فالکده سرنوشت
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 آیـــــا مــیـــــدانـیـــــد؟
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 لـبـــخــنـد بــــزن
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 شمیم عشق
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 سـریـعـتـریـن پـروکـسـی رایـگـان
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 استریو پاپ ارائه.کننده.ی.شیکترین.آهنگهای((.سنتی.پاپ.رپ))
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کانالی عاشقانه برای مشاعره
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 پروفایل زیبامیخوای عکسنوشته میخوایبیا اینجا!
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 اشعار و سخنان ماندگار
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 گلچین متن و شعر و عکس نوشته
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 کاردستی بادکنکآرایی تزئینات جشنها
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 آگاهی از حس کراش
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ملکه ی پاییز
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ "
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 اخبار هواشناسی کشور
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ❁گلــ❀ـچین گلچین ها❁
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ســــورِ ســــورے
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ߊܝܝ݅ܝߺعߊܝ ࡅ࣪ߺߊࡅߺ߲ࡉ ❟ ܭܩࡅ࡙ߺߊࡅߺ߲ࡉ
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 پرمیوم رایگان تلگرام
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 شعرومتن زیبا
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ((سوپر__کانال ویژه♡فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب))
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 خنده دارترین کانال تلگرام، بمب خنده
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 فال رویای ارامش
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 شروع دوره جدید شکرگزاری
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
🪄 🦋#پیشنهادی👈ࡅ߳ߊ ߊࡅ߲ܒ ܝ߳ࡐ ܦ߳ܠܝ߲ܩܢ ܝ߭ܭ݇ܤࡅߺߺ߳ࡉ ܩܝ࡙ܒ ߊܝ ܩܢ
🧡 (。☬Jooin☬。)🧡➿
─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷
پی ام نده 🥀 اما دلتنگش کن 🖤
متن هایی که روحتو آروم میکنه👇🏿👇🏿
https://t.me/joinchat/AAAAAEIWGDW0JsA54PY3QQ
عشقتو با بیوت برگردون 💔😔👆🏻
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!
به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟
زن گفت بله
گفت دیروز ماست خورده ای؟
زن گفت بله
گفت از مشرق آمده ای؟
زن گفت بله!
مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!
نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!
طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.
بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!
گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
📚به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
👌 5👍 1
Repost from تبادلات لیستی هوشمند
#پربازدیدترین_و_جذاب_ترین_کانالهای_تلگرام
▂ ▃ ▄ ▄ ✾✾⚪️✾✾ ▄ ▄ ▃ ▂
🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩❤️👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️ 🎊🎊🎊🎊🎊
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0
✁ بازار بزرگ ملی آنلاین ایران
☞ℒℴνℯ
✁ داســـتـان و حــــکـایـت
☞ℒℴνℯ
✁ قرآنِ سریعُ الاجابهً مُعجزه گر و گِره گُشا
☞ℒℴνℯ
✁ گیف سرای امید
☞ℒℴνℯ
✁ دل خسته
☞ℒℴνℯ
✁ گالری انا پوشاک زنانه کیف وکفش
☞ℒℴνℯ
✁ زیبای چشم آبی
☞ℒℴνℯ
✁ آموزش جامع و ساده زبان انگلیسی
☞ℒℴνℯ
✁ انــــرژی مــثــبــت
☞ℒℴνℯ
✁ محبان اهل بیت(ع)
☞ℒℴνℯ
✁ ترفندهای آرایشگری
☞ℒℴνℯ
✁ ست پرده،روتختی،فرش،سیسمونی و....
☞ℒℴνℯ
✁ کانال دعا وخدا
☞ℒℴνℯ
✁ لـبـــخــنـد بــــزن
☞ℒℴνℯ
✁ هــمـســــرانِ مـثـــبـــت
☞ℒℴνℯ
✁ نــگــــارش تـــــــــــاریــخ (آیـــــا مــیـــــدانـیـــــد؟)
☞ℒℴνℯ
✁ رویای عاشقانه
☞ℒℴνℯ
✁ آموزش اپلاسیون کل بدن با فیلم و توضیحات کامل
☞ℒℴνℯ
✁ شکرگذاری
☞ℒℴνℯ
✁ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
☞ℒℴνℯ
✁ گپ دورهمی اصفهان
☞ℒℴνℯ
✁ آباژور کادویی چهره یک هدیه خاص برای عزیزانتان
☞ℒℴνℯ
✁ شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر کاریابی
☞ℒℴνℯ
✁ حمایت از پیج کاری آرایشی بانوان
☞ℒℴνℯ
✁ گروه آموزش و سفارش مگنت مینیاتوری
☞ℒℴνℯ
✁ ملکه تنهایی
☞ℒℴνℯ
✁ کیف و کفش ماهلین
☞ℒℴνℯ
✁ محصولات گریم و میکاپ لاکچری ملورین
☞ℒℴνℯ
✁ پوشاک دیارا
☞ℒℴνℯ
✁ هنرکده نازی رزین اکسسوری
☞ℒℴνℯ
✁ لینک دیوار مهربانی
☞ℒℴνℯ
✁ شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر (املاک)
☞ℒℴνℯ
✁ شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر، کالا. (لوازم خانگی و پوشاک)
☞ℒℴνℯ
✁ هنرکده شیدرخ
☞ℒℴνℯ
✁ سخنان بزرگان و دلنوشته های عرفانی، فلسفی و اجتماعی
☞ℒℴνℯ
✁ ارزانسرای مانتو، مجلسی، ست لباس زن ومرد، شومیز
☞ℒℴνℯ
✁ گروه چت بانوان اصفهانی
☞ℒℴνℯ
✁ لوازم آرایشی و بهداشتی
☞ℒℴνℯ
✁ آکادمی رنگ، شنیون، میکاپ، کوتاهی، تاتو، ناخن، مژه گل صورتی
☞ℒℴνℯ
✁ مـــن و امــــامِ زمـــــانـم(عــــج)
☞ℒℴνℯ
✁ گروه آموزش رایگان آرایش و پیرایش
☞ℒℴνℯ
✁ فقط جملات انگیزشی شکرگذاری
☞ℒℴνℯ
✁ آموزش زبان کودکان
☞ℒℴνℯ
✁ عــشـــق یـعـنــی خــــدا
☞ℒℴνℯ
✁ سـریـعـتـریـن پـروکـسـی رایـگـان
☞ℒℴνℯ
✁ فاااااااال مهره،فاااااال رمل دقیق
☞ℒℴνℯ
✁ تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد
☞ℒℴνℯ
✁ من و عشقم♡
☞ℒℴνℯ
✁ گروه پوشاک بچگانه فهیم
☞ℒℴνℯ
✁ سَرکِتاب قُرآنیً دقیق، بین دو عاشقً، بازگشت عِشقً، غُوغا میکنه
☞ℒℴνℯ
✁ شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر
☞ℒℴνℯ
✁ قصر گیف و استیکر
☞ℒℴνℯ
✁ مفاتیح مجازی
☞ℒℴνℯ
✁ تعویضشیشهاجاقگازرومیزیوتبدیلاستیل
☞ℒℴνℯ
✁ چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیااا
☞ℒℴνℯ
✁ گروه اسناد و مدارک افتخاری 2
☞ℒℴνℯ
✅؛؛ حراج ویژه لباس بهاره و مجلسی و پوشاک از ۹۹۰۰۰ تومان
✅🔴پرداخت درب منزل حتی روستاها
پسند نکردی پس میگیریم(ضمانت مرجوعی✔️)
#امکان_پرداخت_درب_منزل ✅👇
https://t.me/+O_4J8u5_-MM9HXL2
https://t.me/+O_4J8u5_-MM9HXL2
لینک کانال معروف پوشاک👇👇👇✅
https://t.me/+O_4J8u5_-MM9HXL2
کانال دارای اینماد✅
▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
📆 1403/02/28
📚دهقان و خیار
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم.
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم.
با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم. در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: « آهای تو، مواظب باش».
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
لئو تولستوی
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
👍 2
ابو وَلّاد حفص خیاط میگوید: در مدینه محضر امام کاظم رسیدم... حضرت فرمودند: به یاران خود (شیعیان کوفه) خبر بده و به آنها بگو: تقوای خدا را رعایت کنید، چرا که شما در حکومت مردی جبّار و سرکش (منصور دوانیقی) به سر می برید.
پس زبانهایتان را حفظ کنید، و جانها و دینتان را محافظت کنید و اتفاقاتی را که میترسید برای ما و شما از ناحیه این شخص رخ دهد با دعا دفع کنید.
زیرا بخدا قسم که دعا و درخواست نمودن از درگاه الهی بلا را دفع می کند، اگرچه بلا مُقَدّر شده باشد و اراده حتمی الهی به آن تعلق گرفته و تنها امضای آن باقی مانده باشد... پس در دعا اصرار کنید که خدا شرّ این ستمگر را از شما برطرف کند.
ابو ولّاد میگوید: فرمایش حضرت را به یاران خود رساندم و ایشان علیه منصور دعا کردند و درست در سالی که به سوی مکه بیرون آمده بود... پیش از آنکه مناسک حج را انجام دهد مُرد و از شرّش راحت شدیم.
به خدمت امام رسیدم ایشان فرمودند: ای ابا ولّاد، نتیجه دستوری که به شما دادم و شما را به انجام آن تشویق نمودم را چگونه دیدید؟
ای ابا ولّاد هیچ بلایی نیست که خدا بر بنده مؤمن نازل کند و دعا را به دل او بیندازد مگر اینکه آن بلا را به زودی برطرف خواهد کرد و هیچ بلایی نیست که خداوند بر بنده مؤمن نازل کند پس او از دعا کردن خودداری نماید مگر این که آن بلا طولانی شود. (داستان خلاصه شده است)
📚 بحارالأنوار جلد۹۰ صفحه۲۹۸
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
👍 4