cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

" مستِ بی‌گناه " مهین عبدی

چاپ‌شده‌:شهرپاییزی/جاده‌مه‌گرفته📚 در دست چاپ حامی(سلاخی‌احساس‌من)📚 رویایی‌درشب📚 رقص‌نگاهت‌ ۲ جلدی📚 قاصدک‌پرواز📚 مرزعشق‌وجنون📚 آوازهای‌بی‌قرار📚 رسوایی‌تلخ‌وشیرین📚 فتانه📚 نیلوفری‌برای‌مرداب📚 مست‌بی‌گناه📚 میراث‌هوس 📚 لابیرنت و کاریزما فایل📄

Більше
Рекламні дописи
13 048
Підписники
-1424 години
-1217 днів
-59430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پست۴۹۴ #مست_بی‌گناه #مهین‌عبدی یکی از همسایه‌ها حین برداشتن استکان چایی گفت: -خدا آقات رو بیامرزه مرد شریفی بود. پوزخندی زدم و اشک تا میانه‌ی صورتم غلتید. -آقام تا یاد دارم آبرو کسی رو نبرده بود با اینکه نه مکه رفته بود نه لقب حاجی داشت اما آدمایی که جلوش در اومدن و اسم حاجی و مکه رو به گند و کثافت کشیدن خوب بلد بودن آبرو بردن و! چرخیدم و سینی چای را حالا مقابل آن‌ها گرفتم که صورت‌شان سرخ بود و سر در گریبان داشتند. -کم انگ بی‌آبرویی به ما نزدین حاج‌خانم. کم ما رو تو محله رسوا نکردین! کم به من حرف نزدین اما حتی نشد یبار محض همون خدا بگین شاید اشتباه کردیم! استکان چایی را برمی‌دارند و من سینی را سمت خاله و مامان می‌چرخانم که کنار هم غریبانه نشسته‌اند و خاله نجوا می‌کند: -باده خاله تصدقت الان وقتش... نمی‌گذارم جمله‌اش را به انتها برساند. -چرا خاله الان وقتشه. عمری با این حرف که رفتیم در خونه شکور و دخترش بدکاره از آب دراومد عذاب دادنمون! کمر آقامو و شکوندن و موهای مامانمو سفید کردن و خودم به جهنم! غیرت داداشامو خورد کردن! آمنه بود که به مادرش گفت: -بهت گفتم نیایم گفتی نه! سینی را کنار پای خاله گذاشتم و قامت صاف کردم. چشمانم می‌سوخت و قلبم عمیق‌تر! رو به آمنه کردم و پوزخندی زدم: -به من گفتین عفریته یادتون که نرفته؟ من که یادم نرفته آمنه خانم! اومدی با اون حرص خریدارو جمع کردی و بردی و چقدر خوب که خدا شمای واقعی رو بهمون نشون داد. عذاب کشیدیم اما می‌ارزید. لااقل شاید خیلیا بفهمن مکه رفتن و اسم حاجی رو یدک کشیدن پس حتمی اون آدم پاک و طاهر نیست! خیلیا هم می‌رن که فقط رفته باشن و برای خودشون اسم و رسم بزرگ کنن! حاج خانم سر بالا گرفت و با درماندگی نگاهم کرد. -هر چی بگی حق داری دخترم... ما رو ببخش... ناباور و مبهوت نگاهش کردم. حاج‌خانمی که اسطوره‌ی غرور بود این‌طور می‌گفت؟ از من بخشش می‌خواست و به من حق می‌داد؟ نتوانستم اما پوزخند صداداری زدم‌. -من این روزا کارم شده بخشیدن آدما و فراموش کردن حرفا و قضاوتاشون حاج‌خانم! شما هم روی همون آدما! اما بعید می‌دونم همون خدایی که رفتین خونه‌ش از حق بنده‌ش بگذره ها! آمنه از جا بلند شد و چادرش را جمع کرده و زیر بغلش زد. -مامان پاشو. حلالیت هم گرفتی دیگه. حالا پاشو!
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.