دکتر یزدی از او خواست که این خاطره را ثبت کند. یا بنویسد یا در مصاحبه ای رسمی آن را بیان و منتشر کند. اما او اظهار بی میلی کرد.
کسی از سوابق آشنایی و دوستی اش با قطب زاده از او سؤال کرد. اویسی گفت: «ما سابقهی رفاقتی با هم نداشتیم. اتفاقاً سابقهی دشمنی داشتیم. البته دشمنی هم نمیشه گفت. جریان از این قرار بود که روزی در پاریس من و چند نفر از رفقا در جایی بودیم. قطب زاده داشت میآمد که از کنار ما بگذرد. برخی از دوستانم ظاهراً با او دشمنی داشتند. به من که بزن بهادر بودم، گفتند این آقا رو که داره میاد برامون کتک بزن. منم جوان بودم و جاهل. از دعوا بدم نمیآمد. همین که قطب زاده به کنار من رسید پامو انداختم جلوپاش تا بیفته یا چیزی بگه تا دعوا کنیم. قطب زاده سکندری خورد ولی نیفتاد. برگشت و رو کرد به من و گفت: جوون اغفالت کرده اند. آلت دست دیگران نشو. من کمی خجالت کشیدم از این که بی دلیل مزاحم او شده بودم و میخواستم با او دعوا کنم. ولی عذرخواهی هم نکردم. او هم راهش را گرفت و رفت.
انقلاب که پیروز شد، او رئیس رادیو و تلویزیون شد. به من پیغام داد که برم پیشش. با خودم گفتم حتماً میخواد بده حساب منو برسند. با این وصف، رفتم. گفتم هر چه بادا باد. چقدر میتونم از او فرار کنم؟
برخلاف انتظارم منو تحویل گرفت و گفت از تو خوشم اومد. آدم شجاعی هستی. میخوام بشی معاون من. خیلی تعجب کردم.
گفتم: معاون شما؟ من؟ من که تخصصی ندارم.
گفت: اشکال نداره. تا وقتی که به کارت مسلط بشی، کمکت میکنم.
بالاخره با اصرار او قبول کردم. یعنی من از خدام بود که چنین شغل مهمی داشته باشم. فقط مشکل این بود که تناسبی با آن شغل نداشتم.»
این خاطره برایم ارزشمند و گرانبها بود. خصوصاً این که خود تجربهگر آن را برایمان تعریف کرده بود. من هیچ تردیدی در صدق بیان آن خاطره اش نداشتم.
پس از صرف شام، که یک استانبلی ساده و بدون تجملات بود، و از این حیث در دل دکتر پیمان را تحسین کردم، صندلیها را در هال مرتب کردیم تا همگی به سخنرانی دکتر پیمان گوش فرا دهیم. اکثر مهمانها دوستان حزبی دکتر پیمان، یعنی اعضای جنبش مسلمانان مبارز بودند، که پیمان رهبر آن بود. او را از سالهای نخست انقلاب با این عنوان میشناختم. آن سالهایی که دکتر شریعتی مراد و محبوم بود، با پیمان و همهی کسانی که قرابت فکریی با دکتر داشتند، احساس خویشاوندی میکردم. ولی از جایی به بعد، و دقیقا از سال 1361 که مطالعات فلسفی و کلامی ام عمیقتر شد، این احساس ضعیف و ضعیفتر شد. در جلسات حسینیه ارشاد احساس میکردم که نه او زبان ما اهل فلسفه را میفهمد و نه ما زبان او را. رضا علیجانی و تقی رحمانی نیز همین طور بودند. در مباحث عقلی و انتزاعی به فهم مشترک نمیرسیدیم. ذهن استدلالی نداشتند. رابطهی بین مقدمات و نتیجهی استدلال یا بین دلیل و مدعایشان را نمیفهمیدم، یا میفهمیدم که رابطهای ندارند! با این همه، دکتر پیمان مردی اخلاقی و منظم و خوش مشرب بود. گاهی که هر دو قبل از برگزاری جلسه میرسیدیم با هم اختلاط میکردیم.
سخنرانی دکتر پیمان تمام شد و پس از خدا حافظی راهی منزل شدیم. در بین راه از دکتر احمدی پرسیدم نظر تو درباره خاطرهی آقای اویسی چیست؟ آیا احتمال میدهی که آن را نمک کرده باشد؟ گفت نه. من احتمال میدهم که از آن کم کرده باشد، ولی احتمال نمیدهم که چیزی بر آن افزوده باشد. شخصیتش چنان نبود که بخواهد از این چنین چیزهایی بهره ببرد. به همین دلیل بوده که آن را منتشر نکرده است. انگیزه ای برای این کار نداشته و ندارد. مگر آن که در گعدههایی خصوصی، مثل امشب، آن را به مناسبتی بیان کرده باشد.
دو هفته بعد، از قضا باز هم قدری زودتر به حسینه ارشاد رسیدم. به سالن محل جلسه رفتم. دکتر پیمان هم تازه رسیده بود. با هم مشغول گپ و گفت شدیم. بحث ما به عبادات رسید. آنجا بود که گفت با توجه به مالیاتهایی که به دولت میدهیم دیگر خمس دادن، معنا ندارد. فهمیدم که خمس نمیدهد و راز توصیه پدر به این که خمس غذایی را که میخوری بپرداز، همین بود. در بارهی نماز هم اعتقاد خاصی داشت. میگفت: نماز نوعی نیایش است. نیایش هم حال مناسب میخواهد. لزومی ندارد که در اوقات پنج گانه، چه حال نیایش داشته باشی و چه نداشته باشی، نماز بگذاری. کسی که خسته است و یا به هر علتی حال نیایش ندارد، چه معنا دارد که با تکلّف نیایش کند.