cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ذهول

بسم الله الرحمن الرحیم پارت گذاری:هروز به جز جمعه ها ‌‌‌‌‌

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
1 368
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступне
همونجور که از در خونه میرفتم بیرون گفتم: -باز شروع نکن #رز، چه بخوای چه نخوای #من‌میرم ‌بیرون. واستاد‌‌مو گفتم: - از بس #جلومو گرفتی که پامو از در نزارم بیرون #منزوی شدم. دلم می خواد برم بیرون.برگشتم طرفشو گفتم: - رز من میرم بیرون.این یه #افسا‌نس ‌که میگن اگه یه #نکو مثل من پاشو از خونه بزاره بیرون میمیره یا برا #همیشه #تبدیل‌به‌حیوون میشه. از بس اینارو بهم گفتی دیگه حفظ شدم.. برگشتم طرف بیرون و گفتم: دلم میخواد آزاد باشم. همینکه پامو گذاشتم بیرون از خونه همه جا برام تیره و تار شدو دیگه ‌چیزی نفهمیدم.... وقتی بهوش اومدم همه جارو واضح تر میدیدم همینطور صداها. اومدم رزو صدا کنم ولی.... https://t.me/+t3tKKMRzMck2YTJk
Показати все...
Фото недоступне
- تو دیگه خفه شو دختره خیره سر... بعد هم چنان پرتم کرد آن طرف کاهدانی که با شانه‌ای که روز زمین کشیدی می‌شد و زخم هایی بر آن می نشست در اثر سایش پرت شدن، شانه ام انگار خورد شد. درد بی امانی در تمام تنم نشست، هنور نفسم سر جایش نیامده بود که از شدت درد #ضربات لگد در پهلو و کمرم و دردی فراتر از درد شانه و برق #شلاقی که گوشه گوشه ی تن و بدنم را رد می انداخت نشست و دنیا را انگار برایم تیره و تار کرد... باز هم #علی‌مراد بود که عربده میزد و فحش می‌داد، اما #من از درد ناگهانی و زیاد شلاق يک‌دفعه گفتم: -یا حسین، آی مادر جان! https://t.me/+ONlOfKUUeUoxNDI0
Показати все...
Фото недоступне
رمانکده بــــــــرکه📗📚 معرفی رمانهای انلاین، چاپی و فروشی🌐💰📕 https://t.me/+WnkVx6AShFc5NWQ0
Показати все...
دنبال رمان های جدید انلاین هستی؟
دنبال چنلی برای معرفی رمانهای چنلت هستی؟
با همه ژانرها
Фото недоступне
🙇🏻‍♀🌜من نصف شب: برای رمانم #سایت بزنم؟📚 #ویراستاری‌اش رو به کی بدم آخه؟📝 چه طوری PDF# کنم اصلا؟ 🗂 کی‌ حوصله داره وان شات‌ها رو #تایپ کنه؟📇 🧠😒مغزم: یه سری به چنل برکه بزن بعد بگیر بخواب!💤 خفه‌مون کردی!😪 🪄 ویراستاری فنی و اصلاح 📤 تبدیل word به pdf 🖼 تبدیل عکس/متن 🔄 به word / pdf 📇 طراحی سایت بهترین قیمت💸 بالاترین کیفیت🔝 https://t.me/web_haeryfar https://t.me/web_haeryfar 👾👾👾👾👾👾👾👾👾👾
Показати все...
نمونه طراحی سایت📑
ربات🔎
تماس📞
#پارت_54 شوکه نگاهش کردم، اونا داشتن منو تهدید می کردن؟ وای خدایا باید چه خاکی توی سرم می ریختم؟‌ دیگه چیزی نگفتن و صدای بسته شدن در به گوشم رسید. با همون حال زار روی زمین افتادم، خدایا باید چه خاکی توی سرم می ریختم؟ می فهمید کارم تموم بود! قشنگ بیچاره می شدم! هیراد: کلافه دور اتاق رو طی می کردم، یعنی پدر اون بچه من بودم؟ یعنی من تا الان یک بچه داشتم و ازش خبر نداشتم؟ چرا با وجود اینکه کارتم رو داشت بهم زنگ نزده بود تا بهم بگه؟ برای بار هزارم اون شب توی سرم تکرار شد، من هیچ وقت نتونسته بودم گیسو و اون شب رو از ذهنم بیرون کنم! یک روزم نشده بود که به اون شب و به این که با گرفتن بکارت اون دختر بدبختش کرده باشم فکر نکنم! الان یعنی حاصل اون شب یک بچه از من و اون بوده؟ یعنی این مدت بچه ی منو حامله بوده و من براش هیچ کاری نکرده بودم؟ اگه تو این مدت که اون حامله بود زندگی سختی داشت چی؟ به خیلی چیزا احتیاج داشت که من باید براش فراهم می کردم ولی من؟ با حرص لگدی به سطل زباله ی توی اتاق زدم و روی تخت نشستم. این طوری نمی شد، من با این فکرا دیوونه می شدم! باید هرچه زودتر جواب اون آزمایش رو می گرفتم. شماره ی وکیل رو گرفتم، طولی نکشید که جواب داد: -بفرمایین اقای خانی. -سلام چی شد؟ تونستین موفق شین؟ -آره مادرش خیلی سعی کرد جلومون رو بگیره اما به هرحال تونستیم بزاق دهان بچه رو بگیریم. -خوبه، جوابش کی حاضر می شه؟ -تا یک هفته ی دیگه‌.
Показати все...
#پارت_53 با حالی زار روی مبل نشستم، الان باید چه خاکی توی سرم می ریختم؟ مامان تازه رفته بود این چیزارو به بابا بگه و آماده اش کنه این یکی رو دیگه چه طوری بهش می گفتم؟ لباسم رو بالا زدم و همون طور که مشغول شیر دادن به آمین بودم به بدبختی که سرم اومده بود فکر می کردم. به مامان چی می گفتم؟ چه طوری از این مخمصه فرار می کردم؟ هیچکسی رو هم نداشتم که ازش راه حل بخوام و بگم کمکم کنه، وضع از اینی که بود بدتر شد! نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به مبل تکیه دادم، فردا که اومد در رو باز نمی کردم؛ نمی تونست که به زور بیاد داخل! تا اومدن مامان صبر می کردم و بعدش بهش می گفتم و ازش می خواستم خونه رو عوض کنیم؛ همین بهترین راه بود. تا وقتی که فردا بشه از استرس دل تو دلم نبود و اصلا نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم! با صدای زنگ در تقریبا به خودم لرزیدم، وای اومده بود! با ترس به سمت در رفتم و از چشمی در نگاه کردم، این که هیراد نبود! نفس راحتی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم، شاید بی خیال شده بود! دوتا مرد و زن با تیپ رسمی پشت در بودن، بهتر بود در رو باز می کردم تا ببینم چی کار داشتن‌. از روی آویز شالی برداشتم و در رو باز کردم: -بفرمایین. -سلام خانوم رحیمیان؟ -بله‌ خودمم. زن با جدیت نگاهم کرد: -ما وکیلای آقای هیراد خانی هستیم و برای آزمایش از بچه اومدیم. شوک زده نگاهش کردم، چه قشنگ گول خورده بودم! مردِ از شوک زدگی و سکوتم استفاده کرد و وارد خونه شد؛ زن هم پشت سرش. سریعا به خودم اومدم، با اخم در رو بستم که دیدم همون زن یک گوش پاک کن توی دهن آمین کرد و اون رو توی یک جعبه گذاشت با حرص به سمتش رفتم و گفتم: -چی کار می کنین خانوم؟ حق ندارین بدون اجازه این کارو بکنین! و خواستم جعبه رو از دستش بگیرم که همون مرد جلو دارم شد: -لطفا کار رو سخت نکنین خانوم رحیمیان، این کار به پلیس و دادگاه بکشه اصلا به نفع شما نمی شه.
Показати все...
#پارت_52 گیسو: دستی به موهای خرمایی نرمش کشیدم: -خوشگل مامانی دلش بازی می خواد مگه نه؟ لبخند زد که با ذوق بوسه ای به پیشونیش زدم و خواستم بهش شیر بدم که با صدای زنگ در متعجب به در نگاه کردم، یعنی کی می تونست باشه؟ مامان هم که تازه برگشته بود ساری، من فرد دیگه ای رو نداشتم که بیاد. با همون اخم به سمت در رفتم، در رو که باز کردم با دیدن فرد پشت در تقریبا روح از تنم رفت! همون طور مسخ شده نگاهش می کردم که لبش رو با زبون تر کرد و گفت: -سلام. از ترس اینکه نکنه آمین رو ببینه در رو یکم جفت کردم و گفتم: -لطفا از اینجا برین. خواستم در رو کامل بذارم که در رو با دست هول داد: -نه نه گیسو صبر کن، صبر کن حرف بزنیم. با شنیدن اسمم از زبونش شوکه شدم. اون اسم منو از کجا می دونست؟ البته طبیعیه همون طوری که خونمو پیدا کرده بود اسممو می دونست! اخمی کردم و گفتم: -منو شما حرفی باهم نداریم، لطفا از اینجا برین. -فقط چند لحظه ازت میخوام. خواست چیزی بگم که با صدای گریه ی بلند آمین در رو ول کردم و هراسون به سمتش رفتم. از روی مبل بغلش کردم و به خودم چسبوندمش: -جونم عزیزم، جونم مامانی، گشنته نه؟ الان مامانی بهت غذا می ده. یکم تکونش دادم و باهاش حرف زدم که آروم شد خواستم به سمت آشپزخونه برم که با دیدن هیراد که پشت سرم ایستاده بود با چشم های گرد شده نگاهش کردم: -تو چرا اومدی داخل؟ برو بیرون. با اخم به آمین نگاه کرد: -این بچه از کجا اومده؟ با استرس بهش نگاه کردم؛ وای خدا چیزی که ازش می ترسیدم سرم اومد! الان چی می گفتم؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم: -از اینجا برو بیرون، حق نداری بی اجازه بیای تو خونه ام و ازم سوال بپرسی. -خبر دارم ازدواج نکردی، اولین مرد زندگیتم خودم بودم، این بچه از کیه؟ آمار همه چیزم رو در آورده بود، راهی برای دروغ گفتن برام نمونده بود! سکوتم رو که دید سرش رو تکون داد و گفت: -فردا برای آزمایش دی ان ای می ام اینجا. خواست بره که با ترس نگاهش کردم و گفتم: -چی می گی تو؟ این بچه ی خواهرمه. پوزخندی زد: -خبر دارم خواهرت فوت شده، پس واقعا داری یک چیزی رو ازم پنهون می کنی، فردا منتظرم باش. و بدون اینکه منتظر جوابم باشه نگاهی از دور به آمین انداخت و از خونه خارج شد.
Показати все...
#پارت_51 -سلام، رحمانی یک کاری ازت می خوام، ولی می خوام سریع انجام شه. مکثی کردم و دوباره گفتم: - ازت اطلاعات یک نفرو می خوام ولی تا فردا همه اش رو باید بهم بگی. -چشم قربان امر کنین‌. -ببین برو هتل ما، بگو فیلمای دوریین مداربسته ی تاریخ ۲ خرداد پارسال رو بهت بدن من هم باهاشون هماهنگ می کنم‌‌‌. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اون شب یک دختری همراه من می اد هتل، می خوام عکسش رو از اونجا بگیری و تموم اطلاعاتش رو به من بدی، از این موضوع هم هیچکس نباید با خبر شه؛ وگرنه قید کارت رو باید بزنی. -چشم قربان خیالتون راحت، سریعا حلش می کنم. خوبه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. بعد از این که با هتل هم تماس گرفتم و باهاشون هماهنگ کردم وارد سالن شدم. مامان باز هم داشت به سحر زخم زبون می زد و برای داشتن وارث اذیتش می کرد. چون به من گفته بود و می دید آبی از من بلند نمی شه فکر می کرد با اذیت کردن اون می تونه من رو راضی کنه ولی این دفعه کاری از دست من بر نمی اومد. دیگه چیزی به من مربوط نبود. اون روز گذشت و رحمانی زودتر از چیزی که فکر می کردم برام اطلاعات رو به دست اورده بود. اون رو به اتاق کارم دعوت کردم و رو به روش نشستم: -خب می شنوم. پوشه ای از کیف سامسونتش در آورد و به سمتم گرفت: -این عکساشونه، اسمشون گیسو رحیمیانه، اهل مازندران شهر ساری. توی تهران معماری قبول شده و به خاطرش اومده اینجا. یک خواهر هم داشته که بدون شوهر حامله می شه و دست به خودکشی می زنه و فوت می شه. پدر و مادرش هم توی ساری زندگی می کنن. دانشگاهش رو می رفته و می اومده ولی یهویی باردار می شه و برای یک مدت دانشگاه رو ترک می کنه. اما ازدواج نکرده ولی صاحب یک پسر شده‌‌. ایناهم آدرس خونه و دانشگاهشه. بنابراین هنوز پدر بچه مشخص نیست. با اخم سرم رو تکون دادم و با تشکر ازش بدرقه اش کردم. یعنی یهویی و ازدواج نکرده شکمش بالا اومده بود؟ نکنه اون بچه مال من بود؟ تاریخشم به اون زمان می خورد، فقط یک راه برای فهمیدن داشتم.
Показати все...
#پارت_50 مامان هم انگار نرم شده بود و با من هم فکر بود که حرفی نزد و ساکت به ما نگاه کرد‌‌‌. ولی من نمی تونستم این بچه رو بی پدر بزرگ کنم ، باید هیراد رو پیدا می کردم و بهش خبر می دادم، امیدوار بودم که هنوز هم روی حرفش باشه. با لبخند به بچه نگاه کردم و اروم گفتم: -آمین، اسمتو می ذارم آمین. تو قراره آمین تموم دعاهای من بشی. *** -این ادم که گفتین راجع بهش تحقیق کردم. با استرس ناخونم رو توی دهنم گذاشتم و روی مبل نشستم: -خب؟ چی شد؟ -هیراد خانی، پدرش و برادرش فوت شدن و یک شرکت بزرگ واردات و صادرات دارن، یعنی بهتون بگم پولشون از پارو بالا می‌ره. و توی خارج هم اقتصاد خونده. زیر لب خوبه ای گفتم، پس تا اینجاش اوکی بود. پدر بچم یک ادم حسابی بود. موبایل رو از گوش چپم به گوش راستم انتقال دادم و گفتم: -خب دیگه چی فهمیدی؟ مجرده متاهله چیه. -متاهله، نزدیک یک سال می شه که ازدواج کرده‌. با شنیدن این حرف وا رفتم، یعنی من با یک مرد زن دار خوابیده بودم؟ سرسری تماس رو قطع کردم و به کارت توی دستم خیره شدم. من با وجود این که اون زن داشت چه طوری می تونستم بهش حقیقت رو بگم؟ اصلا بعد نه ماه می رفتم چی می گفتم؟ نمی گفت تا الان کدوم جهنمی بودی؟ فکر می کرد به خاطر پول رفتم سراغش! من نمی تونستم با گفتن حقیقت زندگی اون و زنش رو خراب کنم، یک بار به همه چیز گند زده بودم برای بار دوم نمی تونستم این کارو بکنم! بعدش هم اون هم با وجود داشتن زن نمی اومد با من ازدواج کنه. یعنی هیچی به هیچی! هیراد: گوشواره رو با انگشتم تکون می دادم و به اون دختر فکر می کردم، چرا یک روز هم نبود که از فکرم بیرون بره؟ چرا نمی تونستم فکرم رو ازش ازاد کنم؟ توی یک تصمیم آنی به سمت موبایلم رفتم و شماره ی یکی از آدمای با نفوذی که توی هتل و شرکت دست راستم بود رو گرفتم. طولی نکشید که صداش توی موبایل پیچید: -بفرمایین قربان.
Показати все...
#پارت_49 من چه طور می تونستم از بچه ای که هشت ماهه دارم پرورشش می دم دل بکنم؟ من دیگه باهاش اُخت شده بودم و باور کرده بودم که اون می تونه به زندگی من رنگ و بوی دیگه ای بده‌. ولی کاش این طوری نمی شد، سرنوشتش این نمی شد! کاش این طوری به وجود نمی اومدی، کاش من هم مثل بقیه تورو با خوشی و خوشحالی پرورشت می دادم. *** چشم هام رو بی حال باز کردم، به اطرافم نگاه کردم. مامان برام اتاق خصوصی گرفته بود، چون فرد دیگه ای رو توی اتاق نمی دیدم و تنها تخت اینجا برای من بود. به مامان که کنارم بود نگاه کردم، با دیدن چشم های بازم دستم رو توی دستش گرفت: -بالاخره به هوش اومدی، خوبی مامان؟ با روی هم گذاشتن پلک هام خوب بودنم رو تایید کردم که با باز شدن در نگاه هردومون به در کشیده شد. پرستار بایه تخت چرخ دار وارد شد و به سمتم اومد: -بیا خانوم خوشگل، اینم پسر گلت، بگیرش که این آقای خوشگل گرسنه اش شده. با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن، به صورت سفیدش نگاه کردم، ابروهاش بور بودن و هنوز پف زیادی داشت. ناخودگاه اشک از چشم هام‌ سرازیر شد و به مامان نگاه کردم: -این بچه ی منه؟ مامان هم بغض کرده نگاهم کرد که پرستار بچه رو با لبخند بغلم داد به صورت قشنگش خیره شدم و دستی روی ابروهای بورش کشیدم: -جونم مامان، پسر خوشگل من. با رفتن پرستار با اشک به مامان نگاه کردم و نالیدم: -مامان من بچمو نمی دم به کسی، مامان بخدا دلم نمی‌اد! مامان هم دست کمی از من نداشت دستی به چشم هاش کشید و نگاهم کرد: -می دونم گیسو ولی چاره ی دیگه ای هم داریم؟ چی کار می خوای بکنی؟ بی پدر بزرگش کنی؟ بچه رو به خودم نزدیک تر کردم و بوش روی توی مشامم کشیدم: -نمی دونم مامان، برام هیچی مهم نیست، نه حرف مردم نه چیز دیگه ای من فقط می خوام بچم‌ پیش خودم باشه.
Показати все...