☘دوباره سبز میشویم☘
بسمِ ربِّ القَلَم... دوباره سبز می شویم☘ نویسنده: زهرا ارجمندنیا رمانهای چاپی: آمال، ستارهها مسیر را نشانت میدهند، هنوزم همونم، ما، ماه و ماهی، بودیم💛 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود.
Більше19 646
Підписники
-2724 години
-447 днів
-8830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
Фото недоступне
منحط💔⚡️
دایان، مرد سی و هشت ساله ای که تمایلات متفاوتی داره و این هیبفلیا باعث میشه عاشق یک دختر پانزده ساله ای بشه و برای بدست آوردنش دست به کارهای خطرناکی بزنه که آینده چند خانواده رو دست خوش تغییرات فاجعه آمیزی میکنه...
https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0
هیچ چیز بیش از دماغ سربالا و چشمان مشکی و پف کرده اش که از فرط گریه صورتی شده بود کودکانه نبود، حتی تمام اندام های نابالغش که بلوغی سخت را شب گذشته تجربه کرده بودند، یا حتی نقطه بنفش روی گردنش که خوناشامی از دل اساطیر، آن گردن نازک و سفید را مکیده بود، و حتی آن حرکت ناخودآگاهش برای شکار جوش قرمزی دور آن لب های کبود ورقلمبیده اش می چرخید و باز هم حتی وقتی از درد شکایت میکرد و با حرص از میان دندان های نیشش "پیرمرد خرفت" را بار من میکرد.
❌بنر واقعی است ولی رمان هنوز به این پارت نرسیده.❌
https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0
#این_رمان_روانشناختی_است
قلم داستان سنگین هستش، ژانر خاصی داره... افراد خاص پسند تشریف بیارن فقط!
100
_ یکمی تند رفتم... متأسفم...نباید یعنی ...
پوزخندی میزنم و درحالیکه دست راستم رو روی دست چپ و مشت شدهام ميزارم در تأیید حرفش فقط سری تکون میدم و اون هم دیگه حرفی نمیزنه و بقیهی مسیر توی سکوت طی میشه ؛
ماشین که مقابل عمارت مجلل و باشکوه شهسوار متوقف میشه به طرف در ماشین دست میبرم که پیاده بشم که باز هم دست مشت شدهام اسیر میشه ، نفسی میگیرم و سرجام ثابت میشم و نگاهم رو به بیرون میدم و اون هم با آرامش دستم رو بین دست بزرگش میگیره و با دست دیگه اش انگشتانی که محکم روی هم فشار میدم رو نوازش میکنه ،
کلافه بین حس خواستن و نخواستن چشم میبندم ....عقلم و منطقم میگه که دستم رو بکشم و خیلی سریع از ماشین پیاده بشم ولی امان از قلب ناسور که برای خودش بزمی تشکیل داده و با همهی توانش به سینهام میکوبه و مدام با خودش تکرار میکنه که گناه نیست و من هم لایق عشقم مثل همهی آدمهای دیگه ...
۳ دقیقه، ۵ دقیقه و شاید هم نزدیک ده دقیقهای بیحرف نوازش میکنه و تمام انگشتان دستم رو باز میکنه و از همدیگه فاصله میده ......نگاهم رو به کف دستم میدم که رد ناخنهام روش مونده
_نگام کن
چیزی نمیگم و توجهی نمیکنم که باز هم میگه
_شریعتی ....بهم نگاه کن
توی صداش آرامش هست و اگر عصبانیت چند دقیقهی قبلش رو ندیده بودم میتونستم به جرئت بگم که داره خواهش میکنه که نگاهش کنم ،
منتظرم که دوباره صدام بزنه و با لحن مخصوص خودش ازم بخواد تا نگاهش کنم که برای یک لحظه گرمایی که کف دستم رو داغ میکنه سرم به ضرب بالا میاد و نگاهش میکنم که سرش پایینِ و لبهاش رو چسبونده به کف دستم ....
چیزی از زنده بودن یادم نمیاد و انگار که همهی وجودم خلاصه شده توی دستی که هنوزم اسیره ...... سرش که بالا میاد نگاهم قفل میشه توی نگاهی که مهربونی داره و حتی میشه رگههایی از پشیمونی رو هم توش دید
_آیلار خانم
این لحن و صدا رو فقط باید با جان جواب داد ولی حیف که من صدایی نداشتم و لال شده بودم ...... نگاهش میکنم و پلک نمیزنم
که ادامه میده
_من ترسناک نیستم .....بیاعتمادم .....اعتمادم رو شکستند و ازبین بردند ....از پدر و دوستی ضربه خوردم که اصلا انتظارش رو نداشتم ....
الان خستهام و دارم جون میکنم تا دوباره اعتماد کنم ....از تو دارم برای خودم یه دیوار امن میسازم.....و ازت میخوام که کمکم کنی تا محکمتر بسازم ....بلندتر بسازم اونقدر بلند که کسی نتونه ازش بالا بره یا خرابش کنه
گفتی فرصتی برای اشتباه نداری
باز هم فقط نگاه میکنم که ادامه میده
_بیا بهم دیگه فرصت بدیم بدون رسومات که هست فقط خودمون دوتا
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#ازدواجیاجباریوزندگیهمخونهای
#عاشقانهایپاکورازآلود
#تابوت_ماه
#آیداباقری
100
Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟
می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود.
_ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم.
محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت:
_ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه.
_ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه.
محبوبه من منی کرد و گفت:
_ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه...
کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت....
زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند.
محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود:
_ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره.
خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود.
قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود.
هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود.
_ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه.
_ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه.....
_ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم...
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسندهی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️🔥
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
100
#پارت_886
_ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری!
لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد!
_من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟
یاسمین کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید.
_بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟
ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد.
_چیشده ارسلان خان؟
سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است.
_تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟
یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"...
_میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟!
یاسمین شاکی نگاهش کرد؛
_خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم.
ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید.
_منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟
چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود.
_الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟
یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند.
_برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست.
ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان میباره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄
#عاشقانه_مافیایی
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
100
در ویآیپی، از جنگل بلوط و صحنههای ابتدایی رمان کامل عبور کردیم و بیش از یک سال از کانال اصلی جلوتر هستیم. اتفاقات زیادی رخ داده و روابط شخصیتها شکل جدیدی گرفته. ما در ویآیپی به فصل پایانی رسیدیم. جهت دونستن شرایط مطالعهی قصه در ویآیپی، به این لینک ضربه بزنید💛
https://t.me/c/1592945145/3068
1 69200
Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟
می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود.
_ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم.
محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت:
_ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه.
_ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه.
محبوبه من منی کرد و گفت:
_ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه...
کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت....
زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند.
محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود:
_ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره.
خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود.
قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود.
هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود.
_ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه.
_ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه.....
_ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم...
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسندهی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️🔥
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
35000
Repost from N/a
Фото недоступне
#این_رمان_روانشناختی_است
منحط🥀
میخواهم تمام دوست داشتن های مخفی این مدت را، تمام علاقه ممنوعه ام را، یکجا با یک رد سرخ روی لب هایش، بگذارم.
صدای پای حامی، صدای چرخش لاستیک ها روی سنگریزه های باغ، آهنگ شاد نامزدی و همه و همه داد میزد که وقت کم است. بجنب نوا! روی نوک پا بلند میشوم، چنگ میزنم به یقه پیراهنش، چشم میبندم که نبینم و گناهم را پشت همین پلک ها خاک کنم!
بوی اسپند عمه میزند زیر بینی ام، علی داد میزند که گوسفند را برای عروس و داماد آماده کنند. قلبم میریزد اما میدانم دردش چیست! میخواهد مسبب یک جدایی شود! در حیاط سوت میزنند، کل میکشند، هو میکشند، مانده ام حنجره شان پاره نمیشود؟
کمرم را چنگ میزند. یعنی بگو نوا! احساست را با لبانت بگو! فاصله صورتمان کم و کمتر میشود. کسی به در میزد. خاله بلند میگوید:
_آقا داماد، صبرت کو؟
و داماد میخندد. بجنب نوا! یک سانت... زمان محدود است دختر! می بوسم و حامی به در میزند.
_نوا؟! میتونم بیام تو؟
میترسم. میخواهم عقب بکشم، او رهایم نمیکند...
https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0
❌بنر واقعی است ولی رمان هنوز به این پارت نرسیده.
69000
#پارت_886
_ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری!
لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد!
_من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟
یاسمین کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید.
_بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟
ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد.
_چیشده ارسلان خان؟
سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است.
_تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟
یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"...
_میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟!
یاسمین شاکی نگاهش کرد؛
_خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم.
ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید.
_منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟
چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود.
_الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟
یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند.
_برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست.
ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان میباره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄
#عاشقانه_مافیایی
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
2 61620
#تابوت_ماه
_دلم برات تنگ شده بود
لبخندی میزنم که اخمهاش بیشتر میشه ، دوست دارم جلوتر برم و اون موهای نامرتب روی پیشونیش رو بالا بدم .....دوست دارم جلوتر برم و دستهام رو دورش حلقه کنم و سرم رو روی سینهی پهنش بزارم و بهش بگم " درد دلتنگیت ، به جونم "
ولی به جای همهی اینها آیلار خجالتی درونم سکاندار میشه و با خجالت میگه
_کارتون تموم شد ..... همه چیز برای فردا آمادست
انگار که اون هم متوجه حالم میشه که لبخند نرمی میزنه و کمی از چایی رو مزه میکنه و با شیطنت میگه
_آره......... خیالت راحت تموم شد ، از فردا اینجام تا ببینم باز چطور میخوای ازم فرار کنی
کوتاه میخندم ،
درحالیکه داره از چایی رو که برای خودم ریختم رو میخوره نگاهی به اطراف و سالن خالی میکنه و میگه
_چرا نرفتی ....
اخمی میکنم و اشاره به لیوان توی دستش میکنم و میگم
_مال من بود
بیتفاوت میدونمی میگه که ادامه میدم
_ازش خورده بودم
با ابروهای بالا رفته و چشمهای پر از شیطنت که واقعا برام غریبه است نگاهم میکنه و میگه
_میگم چرا اینقدر خوشمزه است
به زور خندهام رو کنترل میکنم و با چشم غره ای بهش به طرف میزم میرم و توضیح میدم
_برای طراحی آقای احمدیان موندم .......بیچاره موقع امضای قرارداد کلی تأکید کرد عجله دارم ولی نتونستم کارش رو به موقع آماده کنم ...حالا فردا قرار برای تأیید بیاد دیگه گفتم بازم بدقولی نشه
پشت میزم مینشینم که لیوان خالی رو روی میز کنارم میزاره و با کشیدن یکی از صندلیها نزدیکم میشینه و میگه
_بیا با همدیگه زودتر تمومش کنیم
با لبخند نگاهش میکنم که سرش بالا میاد ، با شیطنت چشمکی میزنه و با خنده میگه
_شام هم مهمون من تا ببينيم این ایراد گوشی تلفنت چیه که پیامهای من همش یک طرفه ست و بدون جواب میمونه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
آیدا باقری
#ازدواجیاجباریوزندگیهمخونهای
#عاشقانهایپاکورازآلود
82720
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.