cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

زریــمــ🌙ــاه ناول

رمان عاشقانه / زهرا میرزاده اینجا قراره متفاوت ترین و هیجانی ترین عاشقانه ها رو تجربه کنی♡ خون‌سیاه یه روز در میان ۴ الی ۵ پارت طلوعی تازه و پیمان‌تاریک فایل کپی‌🚫 پی وی http://t.me/zahra_m9395 اینستاگرام https://instagram.com/zarimahnovel

Більше
Рекламні дописи
999
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

دوستان خوبم سلام متاسفانه ادمینم از دسترس خارج شده و من نمی‌رسم تو هر دو شبکه ی مجازی فعالیت کنم رمان داخل اینستا پارت گذاریش انجام میشه اما اینجا تا مدتی که ادمین جدید نگیرم پارت گذاری قطع میشه.اگر میخواین رمان رو درایگان نبال کنید پیج اینستامون رو فالو کنید و روزانه پارت ها رو دنبال کنید.تو خصوصی هم رمان کامله هر کس میخواد رمان رو تمام شده و همراه وانشات بخونه می‌تونه به این آیدی پیام بده و با هزینه ی ۷۰ عضو..یت بگیره👇🏻 @zahraaki91 اینستاگرام مون https://instagram.com/zarimahnovel
Показати все...
🙏 4😐 3
۵ پارت جدید. رمان تازه به نصف رسیده. اگر دوست داری بدون منتظر شدن برای پارت،بالای ۶۰۰ پارت رمان رو کامل و همراه با وااانشات بخونی کلمه ی عضو.یت رو پیوی ادمین بفرست.امروز تخفیف هم داریم😍 http://t.me/zahra_m9395 لایک و کامنت بزارید اگه بازم پارت میخواین😘❤️
Показати все...
zahra m

زندگی پر از خیاله اگه چشماتو ببندی

13
#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۲۳ این مهشید دیگه همون مهشید قبل نبود وتحت تاثیر خون قرار گرفته بود. آب دهانمو قورت دادم که دستمال رو از دستم کند و سرشو نزدیکم آورد. با ترس چشامو روی هم گذاشتم که با صدای باز شدن در اتاق آروم بازشون کردم. پدرام وارد اتاق شده بود و مهشید رو تو آغوشش گرفته بود.. همینطور که آرومش میکرد بهم اشاره کرد تا خون دستم رو پاک کنم. سریع به طرف سرویس رفتم و درش رو قفل کردم. انگشتمو زیر شیر آب سرد گرفتم و نفس راحتی کشیدم.. خوب بود که پدرام تو کنترل کردن خودش ماهر بود و میتونست مهشید رو هم آروم کنه. با فکر به الوند و به هوش اومدنش،ذوق کردم و سعی کردم زودتر این خون لعنتی رو بند بیارم. بالاخره وقتی مطمئن شدم اثری از خون نیست بیرون رفتم. مهشید به حالت عادی برگشته بود و پدرام لکه های خونی که روی زمین بود رو پاک میکرد. رو به مهشید گفتم: _ بهتری؟ سرشو تکون داد و شرمنده گفت: _ واقعا معذرت میخوام افرا.. سرمو تکون دادم و گفتم: _ مهم نیست..همین که سر پا جلوتم یعنی تونستی خودتو کنترل کنی،پس خودتو سرزنش نکن.. رومو سمت پدرام کردم و ادامه دادم: _ از تو هم ممنونم.. خیلی خوبه که هم روی خودت کنترل داری هم مهشید.. با لبخند سرشو تکون داد که ادامه دادم: _ ساشا برگشته؟ پدرام دوباره سرشو تکون داد و گفت: _ آره قبل از اینکه بیام اینجا تو حیاط دیدمش،داشت با پدرت به طرف خونه برمیگشت..
Показати все...
41
#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۲۲ هنوز نصفی از لیوان رو نخورده بودم که با این حرف ناگهانی مهشید لیوان از دستم افتاد و خرد شد.. مهشید گفت: _ وای متاسفم افرا..فکر نمیکردم خبر نداشته باشی.. خم شدم و همینطور که شیشه ها رو جمع میکردم، گفتم: _ واقعا بابا حاضر شد خنجر رو از قلب الوند در بیاره؟ پس چرا ساشا چیزی بهم نگفت؟ مهشید هم که کنار پام خم شده بود و کمک میکرد شیشه ها رو جمع کنیم، جواب داد: _ نمیدونم چطور چیزی بهت نگفته.. تعجب کردم! حتما به خاطر اتفاق دیشب خجالت میکشید باهام حرف بزنه اما این چیزا اصلا الان مهم نبود.. مهم الوند بود و برگشتنش.. وای خدای من! قرار بود الوند رو ببینم.. قرار بود باهاش برگردم و هر چقدر که میخوام باهاش وقت بگذرونم.. از ذوق و شوق دیدن الوند نیشم باز شده بود، حواسم کاملا پرت شد و شیشه بزرگی دستم رو خراشید.. آخم بلند شد و خون از انگشتم روی زمین سرازیر شد.. صدای نفس های بلند مهشید منو به یاد این انداخت که مهشید تو کنترل کردن خودش هنوز مشکل داره! با دیدن صورتش که تغییر کرده بود از جام بلند شدم و مهشید با صدایی گرفته گفت: – ازم دور شو افرا.. به طرف بسته ی دستمال که جلوی آینه بود رفتم. چند تا ورق از داخلش برداشتم و روی زخمم گذاشتم اما همین که به طرف مهشید برگشتم اونو درست پشتم دیدم. نمیدونم چطور اینقدر بی سر و صدا اومده بود اما طرز نگاهش منو میترسوند. _ بوی خونت.. مثل بوی خون بقیه افراد اینجا نیست.. ترس برم داشت.. این مهشید دیگه همون مهشید قبل نبود وتحت تاثیر خون قرار گرفته بود. آب دهانمو قورت دادم که دستمال رو از دستم کند و سرشو نزدیکم آورد. با ترس چشامو روی هم گذاشتم که..
Показати все...
33👍 2🥰 2
#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۲۱ _ وقتی برگشتید اینجا، پدر و مادرت مخالفت نکردن؟ سرشو تکون داد و گفت: _ نه اونا سخت گیر نیستن افرا.. من و پدرام درست مثل همیم، حالا هم که تنها خوناشام های اینجاییم، چرا باید مخالفت کنن؟ آهی کشیدم و گفتم: _ خوش به حالت مهشید.. کاشکی پدرمنم با منو الوند مشکلی نداشت..اصلا کاشکی منو الوند هم مثل هم بودیم، اون موقع دیگه وقتی الوند ازم خواستگاری می کرد پدرم یه خنجر فرو نمی کرد تو قلبش! مهشید شونه ای بالا انداخت و گفت: _ متاسفانه قضیه تو و الوند خیلی فرق میکنه و پیچیده ست.. خودت هم داری میگی که مثل هم نیستید و این کاشکی ها به هیچ دردی نمیخوره.. منو پدرام درست مثل همیم اما تو و الوند هیچ شباهتی به هم ندارید..اونی که به تو میخوره ساشاست افرا.. نه الوند! اگه بدونی الوند چه کارهایی تو گذشته کرده شاید به کل نظرت در موردش تغییر کنه.. چپ چپ نگاش کردم و گفتم: _ نمیدونم این گذشته چیه که همه در موردش حرف میزنن، اما الان الوند برام مناسبه یا حتی اگه مناسب هم نباشه عاشقشم و عاشقمه!خسته شدم انقدر همه تون مخالفت کردید.. برام مهم نیست ساشا مناسبمه یا نه من فقط الوند رو میخوام و حاضر نیستم ولش کنم.. خود ساشا دیگه اینو قبول کرد اما شماها کوتاه نمیاین! مهشید لبخند مهربونی زد و گفت: _ معذرت میخوام..نمیخواستم ناراحتت کنم.. درکت میکنم، به هر حال دوسش داری هر چقدر هم که باهات فرق داشته باشه و از خون دشمنانتون باشه.. سرمو تکون دادم و دوباره شروع به خوردن لیوان بزرگ شیر کاکائو کردم. _ راستی میدونستی پدرت همراه ساشا رفته تا اون رو برگردونه؟! هنوز نصفی از لیوان رو نخورده بودم که با این حرف ناگهانی مهشید لیوان از دستم افتاد و خرد شد.. مهشید گفت: _ وای متاسفم افرا..فکر نمیکردم خبر نداشته باشی..
Показати все...
35🥰 1
#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۲٠ با همون سینی صبحانه که تو دستش داشت کاملا وارد اتاق شد و گفت: _ برو دوش بگیر منتظرت میمونم تا با هم صبحانه بخوریم.. سرمو تکون دادم و به طرف حمام رفتم. هر دفعه که داخل حمام میشدم به یاد الوند و حمام دو نفرمون میفتادم و قلبم درد میگرفت.. چرا منو الوند نمیتونستیم به خوبی و خوشی باهم زندگی کنیم؟ چرا باید مدام این اتفاق ها بیفته و از هم جدامون کنه؟ یه چیزی تو ذهنم زمزمه کرد: _ چون شما یه زوج عادی نیستید.. تو از خون یه نگهبانی و اون یه سیاه خون هزار ساله.. نفسمو با آه بیرون دادم و بعد از درآوردن لباس زیرام زیر دوش رفتم. بعد از یه دوش چند دقیقه ای حوله رو دورم پیچیدم و بیرون اومدم. مهشید که روی مبل کنار پنجره نشسته بود و با صدای قدمام سرش به طرفم برگشت و گفت: _ زود باش افرا! برات شیر شکلاتی داغ کردم الان سرد میشه.. سرمو تکون دادم و خیلی سریع لباسام رو پوشیدم.. تو اینجا تمام زن ها پیراهن بلند تنشون میکردن اما من همیشه راحت ترین لباس ها رو انتخاب میکردم. به طرف مهشید رفتم و روبروش نشستم. همراه هم شروع به خوردن کردیم و مهشید از خودش و پدرام تعریف میکرد.. _ باورت نمیشه وقتی تو پایگاه بهم ابراز علاقه کرد و ازم خواست قرار بزاریم چه حالی شدم.. از بچگی که تو کاخ بابات بودیم، دوسش داشتم اون همیشه پشتم بود و نمیزاشت کسی اذیتم کنه،حتی از پدرم بیشتر برام حامی بود وبعد از اینکه فهمیدم حس اونم نسبت به من چیه دیگه رو ابرا بودم.. جرعه ای از لیوان شیرکاکائوم خوردم و گفتم: _ وقتی برگشتید اینجا، پدر و مادرت مخالفت نکردن؟ سرشو تکون داد و گفت: _ نه اونا سخت گیر نیستن افرا.. من و پدرام درست مثل همیم و..
Показати все...
37
#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۱۹ روی تخت سنگی که کنار دریاچه بود نشستم.. با دندون های کلید شده مشتمو فشار دادم و حسم اصلا قابل توصیف نبود.. آره چرا سرنوشت باید این دختر پاک رو برای من بخواد؟ مشخصا لیاقت افرا رو کسی مثل ساشا داشت نه من که بوی تعفن گذشتم همه جا پیچیده بود.. منی که دستم به خون خیلی ها آلوده بود و دخترای زیادی رو بدبخت کرده بودم.. منی که هزاران سال با افرا فاصله داشتم.. نه این خودخواهی محض بود که افرا رو واسه خودم میخواستم و تصمیم داشتم تبدیلش کنم.. هر چقدر هم که برام سخت بود، باید راحتش میزاشتم تا زندگیشو کنه.. با ساشا ازدواج کنه، بچه دار بشه و یه زندگی معمولی و شاد داشته باشه نه یه زندگی پر خطر کنار خوناشام ها.. تمام توانم رو جمع کردم و نگامو به اردشیر دوختم، درسته برام خیلی سخت بود اما با اطمینان گفتم: _ منو برگردونید دنیای خودم! *** داستان از زبان افرا با سر درد بدی چشمامو باز کردم. دستمو روی سرم گرفتم و با آی ریزی از جام بلند شدم. با دیدن اتاق و بدنم که فقط یه لباس زیر تنم بود اتفاقات دیشب رو به یاد آوردم و آه از نهادم بلند شد. بازم گند زده بودم و به ساشا نزدیک شدم.. لعنت به من که نمیتونستم در برابر این کشش خودمو کنترل کنم. حالا خوبه اتفاق بدتری نیفتاد و ادامه ندادیم! با همون سرگیجه و سر درد از جام بلند شدم و بعد از مرتب کردن تخت خواستم به طرف حمام برم که در به صدا دراومد و مهشید وارد شد. _ صبح بخیر. با دیدن وضعیتم چشماش درشت شد که گفتم: _ صبح بخیر داشتم میرفتم دوش بگیرم. با لبخند سرشو تکون داد. با همون سینی صبحانه که تو دستش داشت کاملا وارد اتاق شد و گفت: _ برو دوش بگیر منتظرت میمونم تا با هم صبحانه بخوریم..
Показати все...
38
۵ پارت جدید. رمان تازه به نصف رسیده. اگر دوست داری بدون منتظر شدن برای پارت،بالای ۶۰۰ پارت رمان رو کامل و همراه با وااانشات بخونی کلمه ی عضو.یت رو پیوی ادمین بفرست.امروز تخفیف هم داریم😍 http://t.me/zahra_m9395 لایک و کامنت بزارید اگه بازم پارت میخواین😘❤️
Показати все...
zahra m

زندگی پر از خیاله اگه چشماتو ببندی

#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۱۸ با دیدن افرا که تو اتاقش فقط با لباس زیر ایستاده بود و در حال بوسیدن ساشا بود، تمام مقاومتم شکست و پاهام دیگه توان ایستادن نداشت.. دست های ساشا که پوست برهنه اش رو دست میکشید نفس هامو تند تر کرد و دست آزادم دوباره مشت شد.. دیگه توان دیدنش رو نداشتم.. سریع گوشی رو به سمت اردشیر گرفتم.. این بار من نبودم که جلوش رو بگیرم و مطمئنا تا آخرش رفته بودن.. اگه میخواستم همچین چیزی رو ببینم مطمئنا از درون میمردم! اردشیر گوشی رو پس گرفت. سرم پایین بود و نفس هام تند شده بود.. با دندون های کلید شده گفتم: _ اگه این بلا رو سرم نمی آوردی این اتفاق نمیفتاد.. از قصد همچین کاری کردی عوضی.. هر دوتون باهم دست به یکی کردید تا افرا رو ازم بگیرید.. سرمو بالا گرفتم و نگام بین صورت هر دو در گردش بود.. _ به هر حال،کارتون بیهوده بوده چون من بازم کنار نمیکشم.. اردشیر نفسش رو بیرون داد و گفت: _ خودتو به خریت نزن.. اگه تو هم بودی بالاخره این اتفاق میفتاد الوند.. تو نمیتونی با سرنوشت بجنگی .. اونا برای هم مقدر شدن و شاید ندونی اما بعد از رابطه اول بین جفت ها، پیوند کاملا تکمیل میشه و درسته افرا تا الان بهت حسی داشته و فقط نسبت به ساشا کشش داشته اما بعد از این اتفاق کم کم همه چیز تغییر پیدا میکنه..علاقش نسبت به ساشا پر رنگ تر و پر رنگ تر میشه و عشقش نسبت به تو کمرنگ تر و کم رنگ تر.. تا جایی که دیگه هیچ حسی باقی نمیمونه.. صورتم تو هم رفت و چشمامو روی هم گذاشتم.. فکر اینکه افرا کسی به غیر از من رو بخواد جوری آزارم میداد که دیگه توانی برای سرپا بودن برام باقی نذاشت. روی تخت سنگی که کنار دریاچه بود نشستم.. با دندون های کلید شده مشتمو فشار دادم و حسم اصلا قابل توصیف نبود..
Показати все...
#خون_سیاه به قلم زهرا میرزاده #پارت۳۱۷ نفسمو بیرون دادم و ادامه دادم: _ فقط بهم بگو افرا چی میشه؟میخوام یه فرصت بهم بدی برای اثبات خودم.. میدونم که لیاقتشو ندارم اما خودت اینو میدونی که چه حسی به هم دیگه داریم و ازش دست نمیکشم.. سرشو پایین انداخت و نفسشو بیرون داد.. با کمی مکث گفت: _ میدونم دوست داره و با کارات بهم ثابت کردی که تو هم اونو دوست داری اما اینو هم میدونی که اون یه جفت داره که نمیتونه انکارش کنه.. هر چقدر هم که دوست داشته باشه نمیتونه در برابر ساشا و کششی که بهش داره مقاومت کنه، میتونی اینو تحمل بیاری؟ با این حرفش به یاد شب اولی که به اینجا اومده بودم افتادم.. وقتی که افرا رو لخت تو بغل ساشا دیدم و داشت تسلیمش میشد.. دستام از خشم مشت شد.. نه مطمئنا نمیتونستم تحمل کنم.. باید هر طور شده اون پیوند رو از بین میبردم.. با این فکر جواب دادم: _ هر جور شده اون پیوند رو از بین میبریم.. ساشا که کنار اردشیر ایستاده بود سرش پایین بود و مشخص بود اونم فشار زیادی رو تحمل میاره.. اردشیر دستشو تو جیبش کرد و گوشیش رو درآورد. کمی باهاش ور رفت و بعد گوشی رو به سمتم گرفت. _ فیلم رو پلی کن و ببین.. دستای مشت شده م رو باز کردم و گوشی رو از دستاش گرفتم.. از اینکه ممکن بود اون فیلم چی باشه تن و بدنم میلرزید.. با کمی مکث نفسمو بیرون دادم و فیلم رو پلی کردم. اما ای کاش نمیدیدمش.. ای کاش اصلا خنجر رو از قلبم بیرون نمی آورن و بیدار نمیشدم.. با دیدن افرا که تو اتاقش فقط با لباس زیر ایستاده بود و در حال بوسیدن ساشا بود، تمام مقاومتم شکست و پاهام دیگه توان ایستادن نداشت..
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.