- آ سید تاریخ انقضا #لیدوکائین نزدیکه!
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8 🔞
این را کاولی با ناز می گوید و پماد را در هوا تکان میدهد
سید محمد رضا سرش را بالا می آورد و با دیدن لباسی که در تن کاولی بود سر پایین می اندازد و استغفرالله ای می گوید
- خواهرم این چه وضعیه
بر شیطان لعنت
کاولی با ناز می خندد
- چیکاره شیطون بدبخت داری؟ یه جا نشسته نون و ماستشو می خوره
درضمن خواهرت نیستم آنقدر نگو!
محمد رضا نفسش تنگ می شود، زیر لب ذکر گفتن را شروع میکند و بلند می شود
کاولی جسمش را جلوی در می کشد و راه را سد میکند
- آ سید مگه تو قرآن نگفتن اصراف کار بدیه؟
خب این لیکودائین بدبخت فردا تاریخ انقضاش تموم میشه، اون وقت سر پل سراط جواب خدارو تو میدی؟
محمدرضا سرش را سمت قرآن روی طاقچه برمیگرداند و دانه های تسبیح را با انگشت می اندازد
گیج میگوید:
- استغفرالله.. استغفرالله..
لیکودائین چیه؟
کاولی موهایش را تابی میدهد و با شیطنت می خندد:
- بی حس کننده
البته من برای اصلاح صورتم گرفته بودما
فکر بد نکنی آ سید محمدرضا!
محمدرضا سرخ شده سرش را سمت کاولی می گرداند و با دیدن خط سینه اش نفس هایش تند می شود و سریع سر پایین می اندازد
کاولی نگاهش را شکار کرده بود.
با بی قیدی میخندد که محمدرضا دستی به ریشش می کشد:
- برید کنار لطفا
- شنیدی میگن نفر سوم خلوت یه زن و مرد شیطانه؟
محمدرضا رنگش می پرد و به سرفه می افتد:
- برید کنار، برید زشته
نزار.. شرمنده خدام شم..
کاولی چشمانش برق می زند و دستش را آرام جلو می برد و با یک حرکت یقه محمدرضا را در دستان ظریفش میگیرد
محمد رضا نفسش تنگ می شود و سعی میکند خودش را عقب بکشد
کاولی سرش را جلو می برد و چشمک می زند
- ولی شیطان رفته تو جلد من آ سید
تا تورو نخورم بیخیال نمی شم
محمدرضا قلبش در مرز سقوط بود..
بالاخره سرش را بالا می اورد و فقط به چشمان بازیگوش کاولی زل می زند
عرق از سر و رویش میچکید
- بکشید کنار.. نزار بیرونت کنم از اینجا
- عه مفرد شدی
تمام
خو صیغه یه شبه میخونیم حلال شم!
اونوقت حلال خدارو میتونی حروم کنی سید؟
اصلا با لیکودائین اونم از عقب،خوبه؟
محمدرضا از برخورد نفس های گرم کاولی به صورتش حس هایی درون بدنش زنده شده بود..
کاولی زبانی به لب هایش می کشد و سرش را جلوتر می برد
بیاختیار محمدرضا دستانش را روی مچ دست های کاولی می گذارد که از گرمای بدن کاولی پشتش داغ می شود
- حلالم کن سید
حلالم کن آتیشتو بخوابونم!
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8
و با پایان حرفش لب هایش را روی لب های نیمه باز محمدرضا می کوبد و محمدرضا را از خود بی خود میکند
محمدرضا بدنش داغ تر می شود و کاولی را عقب می کشد و روی مبل می اندازد ..
و کنار می کشد نفس نفس زنان میگوید:
- بگو #قَبِلتو!
پشت هم آیاتی ردیف میکند و کاولی میگوید
- قَبِلتو!!
و سپس دستش روی کمربند محمدرضا می نشیند و شلوارش را پایین می کشد
محمد رضا را سمت مبل می کشاند
و خودش پایین پایش می نشیند
- هیع.. سید محمدرضا؟
کاولی؟
با داد پدر محمدرضا مانند برق گرفته ها عقب می کشد و...
#پارتویآیپی🔞
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8
کاولی دختر شیطونی که بعد فوت مادرش، با ناپدریش و پسرش توی یک خونه زندگی میکنه و پایان این همخونه اجباری میشه رسوا شدنش همراه محمدرضا و..🔞🔞🔞
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8
https://t.me/+T7wdvZugW1cxMDA8
❌این رمان #حقعضویته و لینک به عنوان عیدی برای 50 نفر باز میشه و بعد پر شدن ظرفیت باطل میشه❌