•●ارباب مردگان زنده میشود●•
به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
Більше11 254
Підписники
-2124 години
-2187 днів
-13230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟
بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود.
هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود.
- دلت اومد آخه؟
این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟
مادرش حقیقت را میگفت
مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود
مادری کرده بود
همسری کرده بود
اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ...
نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید
- هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته...
از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره!
-زنت؟
سارا مرده پسر...
کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟
زهرخندی میزند
- زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟
من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره
حرف هایش بی رحمانه بود
همانند کتک هایش
مشت و لگد هایش..
هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت...
- نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده...
از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد.
دخترک رفته بود؟
کجا؟
جایی را داشت مگر؟
او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش
اما حالا ...
چند دقیقه ای میگذرد
در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید..
خواهرش سوفی بود
تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد
- داداش مامان چی میگه؟
تو مانلی رو کتک زدی؟
دستشو شکستی؟
کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد
-اون لباس رو من بهش دادم.
من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی...مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده....
چیکار کردی تو داداش؟
چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟
دندان روی هم چفت میکند
- برمیگرده ...
جایی رو نداره بره ...
برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ...
خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود...
دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ...
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
25300
Repost from N/a
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر!
اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری!
آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید.
_ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟!
پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟
من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لایپات!
وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید.
_ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟
همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود.
_ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که!
مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه.
غریبه نیست که ازش شرمت میاد.
بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید.
بدبختی اش همین بود.
بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش...
به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست...
تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت.
_ آبروم رفت، خدا منو بکشه...
در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت.
_ آشوب... کجایی؟
سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود.
دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد.
_ خدایا منو نبینه، توروخدا!
دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید.
_ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟!
جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد.
دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید.
_ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی!
سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید.
به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت.
_ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟
دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت.
_ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟
عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟
_ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟
ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟
نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟
آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده.
لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت.
_ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی...
بیا بغلم...
حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس میکشید و نه گریه میکرد.
در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست.
همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد.
دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد.
_ بهتر شد دخترم؟
خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد:
_ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم...
عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند.
_ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی!
نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد.
میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمیرسند اما دست خودش نبود...
عشق که این چیزها حالی اش نمیشد...
_ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من...
چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد:
_ من دوستتون دارم...
چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد.
قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود.
کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟
در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت.
_ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی...
گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه...
گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت...
من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی...
چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟
خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال میرفت.
این همه خوشی برای قلبش زیاد بود.
همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد.
_ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره...
میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
24500
Repost from N/a
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟!
بیا بیرووون
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟!
بغضش ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد
خون از دستش بیرون زد
بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد
_همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
کیارش سلطانی
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد
کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
همانی که دخترک را اذیت کرد
به دستور کیارش
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که رزا بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
رزا با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات چرخید
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag11700
Repost from N/a
.
- من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟!
دخترک با هراس نگاهش کرد.
- اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟
وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد.
- د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی!
تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه میدانست چه موقع باید چه بخورد...
سر پایین انداخت و بغض کرد.
- من... من نمیدونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که...
وریا با حرص وسط حرفش پرید.
- صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده!
بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه!
باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان!
گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را...
گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله میدهندش...
ولی وریا زن داشت... متاهل بود...
ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد...
قرار نبود سر از تختش دربیاورد...
ولی حالا...
معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد:
_ شما درست میگین... حق با شماست....
بگین چی کار کنم الان...؟
به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد:
_ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کورهای که بودی!
ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه!
سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کردهاش آرامتر ادامه داد:
_ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی!
ناخواسته اشک از چشمش چکید...
دختر بود و. سرشار از آرزو...
قرار بود خانم خانهی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقهی پنهانی برادرشوهرش...
- من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم...
شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه.
چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید:
_ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم...
عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد:
_ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط...
مکثی کرد و آرام ادامه داد:
_ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم...
ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم!
https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
6100
☀️☀️☀️☀️☀️
☀️☀️☀️☀️
☀️☀️☀️
☀️☀️
☀️
#پارت_470
ساشا سومین نفری بود که به جمعشون اضافه شد و قبل اینکه کس دیگه ای اضافه شه با هول و ولا برگشت و همراه افرادی که هنوز به ما نرسیده بودن ولی پچ پچای معترضانشون میومد محو شد!
دنیل زودتر از مایکل به خودش اومد و درحالی که دستی به لباش میکشید لب زد:
بیرون منتظر میمونیم،باید حرف بزنیم!
پلکام رو به نشونه ی باشه روی هم قرار داد که همراه با مایکل به جمع محو شده گان پیوستن،حالا من و ارباب دوباره تنها شدیم!
:رفتن!...باید میرفتیم بالا،...
بیدار شده بود،انگشتام به سرعت از لای موهاش خارج شد و شوک زده و شرمنده نگاهم رو ازش گرفتم،عجب گیری کرده بودم!
:بیا بالا!...باید بخوابم!
سرم داشت از هجوم افکار منفجر میشد و اون بی انصاف امون نمی داد و هی اطلاعات جدید بهش اضافه میکرد
مثلا همین وابستگیش به حضور من برای خوابیدن!
بی توجه به ترسم ازش! انگار نه انگار چند لحظه پیش چه قشقرقی به پا کرده بود و من رو تهدید به مرگ
با این حال با نگاهی با دست راستم که تا چند دقیقه ی پیش لابه لای موهاش در رفت و آمد بود
بین پنجه هاش گرفت و منتظر موند تا بایستم، حتی خواب رفتن پاهامم دلیل خوبی برای تعللم تو اون شرایط نبود که با عجز و ترس بلند شدم و همراهش تا اتاقش رفتم
سمت اتاقش رفت و رو تختش ولو شد،بی توجه به چهره ی پر سوال و مترحم من سرش رو درست روی رونم فیکس کرد و دست راستم رو گذاشت رو سرش!
پنجه هام برای در امان موندن از نگاه ترسناکش شروع به حرکت لابه لای موهاش کرد که لب زد:
زودتر زبون وا کن!...صدات نیازه!
☀️
☀️☀️
☀️☀️☀️
☀️☀️☀️☀️
☀️☀️☀️☀️☀️
26000
Repost from N/a
تن عرق کردهاش را از روی تن دخترک برداشت و غرید:
-رنگت شد گچِ دیوار! از این به بعد قبل سکس عسلی چیزی میخوری تو که میدونی وقتی زیرمی آه و نالههاتو نمیشنوم
حوصله غش و ضعف ندارم آذین!
آذین جنین وار در خود جمع شد و سر تکان داد.زیر شکم درد بدی داشت و حس میکرد استخوانهاش خرد شده
حرف دکتر در سرش تکرار میشد:
" توموری که تو رحمتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل کنید."
پیمان از روی تخت بلند شد.
هیکل درشت و تتوهای نشسته روی عضلات پیچ در پیچش را دخترک با حظ نگاه کرد.
کاندوم استفاده شده را دور انداخت و خیره به بستهها گفت:
-یه خاردارش برا تو خوبه عزیزم نه؟
این یعنی هنوز ادامه دارد. یک رابطهی طولانی و پر عذاب دیگر!
بغ کرده به دروغ گفت:
-خوابم میاد
-یا خوابش میاد یا رو به موته!
برم یه زن دیگه بگیرم اگه نمیتونی
دوست داری عزیزدلم؟
دستش را روی شکمش فشرد. داشت از درد دیوانه میشد.
چانهاش لرزید و با صدایی آرام گفت:
-اینجوری نگو من که هر وقت خواستی...
پیمان با خشونت چانهاش را فشرد
-بغض نکن! همش بلدی برینی به احوال من! تو نمیدونی قبل تو چه دخترایی تو تخت من اومدن؟!
دخترک با غصه و حسادت نگاهش کرد.
مکالمهی خودشو دکتر در سرش تکرار شد
" -من نمیتونم عمل کنم. میشه یه قرصی دارویی بدید؟
-این تومور به سرعت در حال رشد و گسترشه دخترم. جونت در خطره
-چه قدر وقت دارم؟
-همین حالاشم ممکنه هیچ وقت باردار نشی. اما برای نجات جون خودت نهایتا دو ماه!"
دستش را روی مچ دست بزرگ مرد گذاشت
-ببخشید
پیمان چانهاش را رها کرد.
دخترک را برای انتقام گرفتن از پدرش عقد کرده بود اما دوستش داشت.
پیشانی تب دارش را بوسید
با خشونت روی تخت هلش داد
یک راند دیگر جا داشت
آذین ناله کرد
-آروم
پیمان بیتوجه به او به کارش ادامه داد دخترکش زیادی نازک نارنجی بود.
مثل همیشه او هر کاری که باب میلش بود را انجام میداد و دخترک حق اعتراض نداشت.
جز به جز تنش را گازهای ریز میگرفت و میبوسید و نوازش میکرد
میان پاهاش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشم بست
درد کم کم اوج میگرفت و تا مغز استخوانش را میسوزاند
دردی شبیه رابطه اولشان که دخترانگی اش را از دست داده بود
سعی کرد طاقت بیاورد. ناخنهای لاک زدهاش را در گوشت بازوی پیمان فرو برد
صدای دکتر در گوشهاش زنگ میخورد:
" این تومور رو عصبای درد اثر میذاره و
بیشتر تحریکشون میکنه
با یه ضربه کوچیک به تنت ، یه درد وحشتناک رو باید متحمل شی
این داروها یه کم گرونن ولی دردتو کم میکنن ، حتما تهیه کن"
او هیچ پولی برای خرید دارو نداشت.
پیمان هر چه میخواست برایش میخرید اما پول دستش نمی داد.
پیمان لپهای باسنش را چنگ محکمی زد.
-آی
از نظر مرد همهی این حرکات نمایشی بود
-بسه.. درد دارم دیگه نمیتونم
پیمان بهایی نداد و محکم تر خودش را عقب جلو کرد.
دردش بیشتر و بیشتر میشد.
به گریه افتاد و هق زنان سعی کرد پیمان را عقل هل دهد
-بسه
پیمان سیلی محکمی کنار ران پایش زد.
فریادش شانههای دخترک را بالا پراند
-چته الاغ؟
اون زبون سرختو ببُرم که دیگه اومدیم تو تخت داستان راه نندازی؟!
دخترک بغض آلود خفه گفت:
-به جون مامانم درد دارم
-نه تو میخوای دهن منو سرویس کنی! مگه دفعه اولته که درد داری؟ یادت بیارم چند بار اومدی زیرم؟
دخترک مشتش را روی تخت کوبید
چرا نمیفهمید؟
او داشت میمُرد
ظالم حتی در این روزهای آخر عمرش هم ناز نمیخرید و مراعاتش را نمیکرد
پیمان درب حمام را محکم کوبید و صدای شرشر آب در گوشهای دخترک پیچید
با گریه زیر لب گفت:
-بفهمه حامله نمیشم ولم میکنه.. ولم میکنه
خواست نیم خیز شود که به یکباره به خونریزی شدیدی افتاد
-آیی مامان ... آی
ملحفهی زیرش سرخ بود و خونریزیاش وحشتناک بود
با دیدن آن همه خون ، جان از تنش رفت
شیر آب بسته شد و مرد حینی که کمربند حولهاش را میبست بیرون آمد.
با دیدن دخترک غرق خون ماتش برد:
-هویج کوچولوم
آذین بیحال نگاهش کرد
صدایش بیجان بود و از ترس میلرزید
-مراقبم نبودی...
شتاب زده هر چه دم دستش آمد پوشید و دخترک را بغل کرد
-چی شدی تو دورت بگردم؟
امشب خیلی اذیتت کردم آره؟
آذین خیس عرق بود
-نذاشتی مامان بابامو ببینم
ببین دارم میمیرم
همیشه دلتنگ میمونم
پیمان او را روی صندلی عقب خواباند.
دخترک به سختی حرف میزد
-من هیچ وقت پسرخالهی بداخلاق و عصبیمو ندیده بودم
قتی که پروانه عکستو نشونم داد همونجا قلبم برات رفت
پیمان پایش را روی گاز فشرد و عصبی پچ زد:
-یه خونریزی معمولیه
خوب میشی
سیاهی چشمان دخترک داشت میرفت:
-حت...حتی اگه زنده بمونم هم...ولم میکنی
وای بر شانسش اگر زنده میماند
به خاطر پنهانکاریاش پیمان نیکزاد روزگارش را سیاه میکرد
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
29310
Repost from N/a
میدونستم این کت اسپرتی که روی پیراهن سفیدش میپوشه واسه قرارش با سحره
پیامشو دیدم…همین چند دقیقه ی پیش…
«عشقم من نیم ساعت دیگه باغم…زیاد منتظرم نذار»
دستم دور جعبه کادوی کوچولویی که یه جفت پاپوش خوشگل اسپرت توش بود تا نامجو رو سورپرایز کنه مشت میشه…
امروز باید واسه همیشه تکلیف این زندگی روشن میشد…
_کجا میری؟!…
بی توجه بهم پوزخند میزنه:
_کجای حرفم خنده داشت؟؟؟!!!
لبش رو به تایید کج و کوله میکنه و انگار که از این جسارتم تعجب میکنه:
_خنده داره که به خودت اجازه میدی واسه رفت و آمدم که هیچ ربطی بهت نداره ازم سوال کنی!!!
بغض راه گلومو میبنده:
_من…زنتم نامجو…رفت و امدت به کی ربط داره پس؟!…
دوست دارم بگم به زودی مادر بچهتم میشم…ولی این خبر فقط در صورت این بود که با اون عجوزه ی ایکبیری دیت نره…
از کنارم رد میشه و سعی میکنه خیلی محکم بهم تنه بزنه…
بوی عطر گس و خاصش…زیر مشامم میپیچه…عطری که ازش متنفر بودم و رفته رفته عاشقش شدم!!!
_برو بگیر بخواب…خواب نما شدی!!!
دنبالش راه میوفتم:
_اینکه زنتم دروغه یا اینکه رفت و امدت بهم مربوطه؟!…
توی صورتم دقیق میشه و با لحن سردی لب میزنه:
_جفتشون…
ضربه ای روی سینه ش میزنم…
_حق نداری بی من جایی بری…برو تا نشونت بدم…
دستمو روی سینه اش چنگ میزنه و محکم فشار میده:
_دلت کتک نخواد دوباره…بگیر بتمرگ…
میگه و سمت در میره…صدامو بلند میکنم…دارم میترکم از فکر اینکه سحر منتظر شوهر منه…پدر بچم که باهاش پارتی کنه…
_بری دیگه حق نداری اسممو بیاری…نه اسم منو…نه…
ادامه نمیدم…قرار نیس بفهمه داره پدر میشه نه تا وقتیکه لیاقت نداره…نه تا وقتیکه اینجوری قهقهه میزنه و مسخرهم میکنه…
میره و صدای هق هق گریه هام خونه رو برمیداره…
میره و جعبه ی سورپرایزیش محکم به آینه کنسول نقره ی خونمون میخوره و در صدم ثانیه پودر میشه!!!
آینه ای که قرار بود آینه ی بختم باشه!!!
بخت سوخته مگه آینه میخواست…
میره و منم میرم…
کسی که لیاقت داشتن منو نداشت مطمئنا لیاقت داشتن بچمم هم نداره…
https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
چند ساعت بعد…
کت و از تنش بیرون میکشه…
مشروب امشب زیادی خوب بود که هنوزم با وجود گذشت چند ساعت سر حال و بشاش بود!!!
به پتوی جمع شده ی روی تخت چشم میدوزه…
لبخند پررنگی میزنه
مارال دوباره زر زده بود و مثل هر شبی که بهونه گیری میکرد دوباره روی تخت مچاله شده و خوابیده بود…
دوباره به قلمروی روی تخت نامجو تجاوز کرده بود!!!
شلوار و پیراهنش رو از تنش بیرون میکشه و بی ملاحظه ضربه ای به پتو میزنه…
_برو اونورتر…تخت فقط…
پتو سمت دیگه ی تخت میوفته…
با تعجب به اون نگاه میکنه…
تخت خالی بود…مارال نبود!!!
چشمی درون خونه میچرخونه…
_مارال…
هیچ جوابی نمیشنوه…
سمت سالن میدوعه:
_مارال!!!
یعنی رفته بود!!!!
نگاهش روی جعبه ی کوچیک و نوشته ی کنارش بین هزاران شیشه خورد شده میوفته…
پاپوش هارو چنگ میزنه و کاغذی که حس میکنه آخرین نامه ی مارال باشه اما با دیدن تک جمله ی روی اون…نفسش از کار میوفته:
_بابایی!!!من دارم میام…
https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
👍 1
32110
Repost from N/a
#پارت_۳۰۰
صدای نفس نفس زدنش لبخندی روی لبم می نشاند.
_این چیه فرستادی؟؟
_لوکیشن محضر..
نفس هایش از پشت گوشی سنگین می شود و من به خوبی حس می کنم.
_تو چنین غلطی نمی کنی میدونم..
نیشخندی کنج لبم جاخوش می کند.
_می تونی بیایی و از نزدیک ببینی تا باورت بشه..
_آرامشششششششش..
صدای نعره ی از ته دلش که شک ندارم گلویش را زخم می کند دلم را خنک می کند.
نیشخند روی لبم عمیق تر می شود.
_می بینمت..
می گویم سپس تماس را روی نعره هایش قطع می کنم و گوشی را هم خاموش می کنم.
***
نگاهم به نگاه فرزاد برخورد می کند.
نگاه او هم پر از اضطراب و نگرانی است..
زیرلب نامم را هجی می کند.
و من با تمام دلشوره ای که به جانم نشسته است قصد کوتاه آمدن ندارم!
لذت انتقام همچون ماری دور گردنم چمبره زده..
و رو به آن مردی که نقش عاقد را دارد می گویم:
_خودشه بازکنید..
مرد رو به آبدارچی محضر اشاره می زند در را باز کند.
در باز می شود.
نفس در سینه ام حبس می شود.
_ برای بار سوم می پرسم آیا بنده وکیلم؟
پلک روی هم می فشارم.
پس چرا قدرت نگاه کردن در چشمانش را ندارم..
مگر قرار نبود زل بزنم در نگاهش و با بی رحمی کامل اینکار را انجام دهم پس چرا حالا توانش را ندارم؟!
_بله..
زیر چشمی نگاهش می کنم..
زیرپلکش هیستریک وار نبض می گیرد.
عاقد می گوید:
_به میمنت و مبارکی ان شاء الله به پای هم پیر بشید!
و لای دفتر جعلی اش را می بندد..
ظرف عسل را برمی دارم..
برخلاف تصورات ذهنی ام اینبار نه داد می زند و نه فریاد..
و تنها نگاه می کند..
رو به عاقد می پرسد:
_تموم شد؟
_بله به میمنت و مبارکی خوشبخت بشن!
می بینم نگاه ثابت مانده اش روی فرزاد را..
فرزاد دوست صمیمی من و رادین است.
نگاهش را به هر سمتی می چرخاند جز چشمان رادین و من این مورد را خیلی خوب می فهمم..
نگاهش پر درد است..
نگاه همان مرد غریبه ای که قصد داشتم با این اتفاق انتقام بگیرم..
خیال می کردم دلم خنک می شود..
اما..
پس چرا من هم دارم پا به پای نگاه او می سوزم..
چرا قلبم درد می کند؟!
دلشوره ام هردم بیشتر از قبل می شود..
اما بی توجه به حال و روزم ظرف عسل میان دستم را بالا می آورم.
حالا که پا در این راه گذاشته ام قدم آخر را هم برمی دارم.
انگشت کوچکم را داخل عسل فرو می کنم..
سایه اش روی جسمم می افتد.
نگاهش روی من و فرزاد در گردش است.
انگشتم را مقابل دهان فرزاد می گیرم.
پایش را لگد می کنم تا دهان مبارک را باز کند.
اما فرزاد با همان نگاه پایبن افتاده توجهی نمی کند.
سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم..
یک لحظه ترس تمام وجودم را دربرمی گیرد.
نگاهش..
نگاهش طوری است که وحشت را به جانم می اندازد..
طوریکه یک لحظه فقط یک لحظه ی کوتاه از کرده ی خود پشیمان می شوم.
اشک به چشمانش نشسته است..
و با همان نگاه لبخندی روی لبش می نشاند.
و همراه لبخندش یک قطره اشک روی گونه اش سر می خورد.
قلبم طوری مچاله می شود که از شدت دردش نفسم بند می آید.
نگاه دردناکش اینبار روی فرزاد می نشیند.
لبخند دردناکش عمیق تر می شود.
یک لحظه پلک روی هم قرار می دهد.
و یک قدم فاصله را بامن طی می کند و درست رخ به رخ من قرار می گیرد.
دستش را داخل جیب کتش فرو می برد.
سرش را کنار گوشم قرار می دهد.
_زیبا بودی و حالا تو این لباس سفید زیباترم شدی..
نگاهم به طرفش می چرخد.
دلم به دنبال اندکی پیروزی می گردد تا نثارش کنم..
اما نیست..
انگار هیچ پیروزی نیست..
گفته بودم انتقام می گیرم..
گفته بودم انتقام خون پسرکم را که توسط او مُرده بود را می گیرم.
از او..
رادین افشار..
مردی که تا چند ماه پیش شوهرم بود.
و حالا هیچ نسبتی با من ندارد!
و من در جواب جمله اش تنها می گویم:
_می دونم..
یک لبخند دیگر به همراه یک قطره اشک دیگر نثارم می کند.
اینبار لبهایش را به گوشم می چسباند.
_ولی من خودخواهم.. یه خودخواه عاشق که از بچگی دیوونه ی تو بود.. کسی که اجازه نمی داد تو مال کسی دیگه ای بشی..
و بی هوا زانوهایم شل می شود.
نگاه گردم خیره ی نگاه اشک آلودش می شود.
اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش سر می خورند.
دهانم برای ذره ای اکسیژن باز می شود و نگاهم روی چشمان خیسش ثابت می ماند.
چاقو را از زیر سینه ام بیرون می کشد.
و باری دیگر از پشت در همان قسمت زیر سینه ی چپم فرو می کند و زیر گوشم پچ می زند.
_گفته بودم قطع می کنم ضربان قلبتو اگه بخواد برای یکی دیگه بزنه..
https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0
https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0
https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0
13820
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.