•●ارباب مردگان زنده میشود●•
به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
Більше11 151
Підписники
-1924 години
+227 днів
-48230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
42300
Repost from N/a
من رشیدم...
کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست.
تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂
به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
#محدودیت_سنی
این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣
- سینه های من یا کفترات؟
با اخم به سینه های دختر نگاه کرد.
- بپوشون و برو بیرون دختره بیحیا!
اما دخترک با پررویی جلوتر رفت.
- خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا...
حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید.
- سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد!
با مک اولش، دخترک آه کشید و...
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞
باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌
12710
Repost from N/a
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش.
دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید.
_بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید.
ابرا نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد.
_آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم.
مرد داد کشید.
_گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش.
دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟
چطور می گفت از پدرِ بچهاش فرار کرده است؟
نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود.
به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند.
_چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟
قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود!
ابرا برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود!
درست است...
اما آن ها هرگز سکس نداشتند!
ابرا باید وارثِ محب ایزدی را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند.
او ابرا را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد.
مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند.
محب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهیاش نیاز به یک پسر داشت.
اما ابرا وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند.
پس بدون آن که به محب بگوید فرار کرد.
چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید.
لگدی به پهلویش زد.
_نمیتونی اینجا بخوابی.
_اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم.
بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد.
_گمشو عفریته.
_حداقل یه کاپشن برای بچهام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات.
مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد!
ابرا چشم باز کرد و با دیدن محب که درست پشت ابرا ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید.
_مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟
به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید.
مرد روی زمین افتاد و محب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت.
_بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟
لگد دیگری به مرد زن و ابرا عقب عقب رفت.
محب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت!
خودش گفته بود اگر بچهات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم.
آرام عقب عقب رفت که فرار کند، محب پشتش به او بود و گویا که ابرا را نشناخته بود.
محب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید.
_خانم کجا میری؟ بیا واسه بچهات لباس بخرم.
سرجایش خشک شد.
چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟
چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری، دختر خودت است!
همان نوزادی که گفته بودی خفهاش میکنی اگر پسر نباشد!.
_بیاین خانم، رودروایسی نکنین.
به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد.
چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد.
_ابرا؟
دخترک به او پشت کرد که برود اما محب بازویش را گرفت.
_کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید، کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید.
_پرسیدم کدوم گوری بودی تو!
با سکوت ابرا نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد.
برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود.
ابرا با اشک فریاد کشید.
_این بچه ی توئه محب ایزدی! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفهاش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره محب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه.
به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد.
_فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچهمون رو بکشی محب... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم.
محب با حیرت به روشن نگاه کرد و لب زد.
_من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفهاش میکنم، من گه بخورم بخوام بچهام رو خفه کنم، چرت گفتم ابرا، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟
با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت.
_گریه نمیکنه محب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده!
محب نوزاد را از او گرفت و داد کشید.
_چند وقته هیچی نخورده؟
_چهار روزه، بچم مرد! بچم محب... بچممممم!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
👍 1
16300
Repost from N/a
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
#مخصوص_بزرگسال❌⛔️🚫
پَرتگاهاِحساس🥀🖤
بسمربِّالقلم🌱 نویسنده: مائده قریشی اثر اول نویسنده👇 📘آصلان (آنلاین)
👍 1
38520
Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد...
با حرص ولی آروم کنار گوشم غرید
جاوید :کمتر تکون بخور...
صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن...
اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟
_نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟
من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود...
دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم...
از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت...
کنار گوشم با نفسای گرمش غرید...
جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟
منم با حرص بیشتری گفتم...
آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد...
چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا...
جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود...
ترسیده صداش زدم...
آماندا:جاوید ...
با صدای گرفته و خشدار جواب داد...
جاوید:زهرمار...
نه این خیلی حالش بد بود انگار...
منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ...
هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم...
جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد...
دستام بالا رفتن و دور گردنش پیچیدم، عرق کرده بود...
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطهان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجهاش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمیخوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭
تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
23110
Repost from N/a
.
- زن مطلقه باید عده نگه داره؟ یا میشه به محض طلاق عقدش کرد؟!
عمه خانم روی گونهاش کوبید و به اردلان چشم غره رفت.
- صداتو بیار پایین... یکی بشنوه فکر میکنه زبونم لال به زن داداشت نظر داری!
همان لحظه یگانه درحالی که داشت با سینی چایی از آشپزخانه بیرون میآمد، با شنیدن حرف اردلان، وحشت زده خشکش زد.
اردلان بی خبر از حضور یگانه، تای ابرویی بالا انداخت و پر تحکم رو به عمه خانم غرید:
- حرف رو اول مزه مزه کنید بعد بگیدش عمه خانم! من نظر دارم؟ به کی؟ به زن اون داداش بی همه چیزم که هنوز دو ساعتم نیست خودمون طلاقشو گرفتیم؟
سینی چایی در دستان یخ زدهی یگانه میلرزد.
احساس شرم دارد از شنیدن این حرف ها...
آن هم از زبان اردلان خانی که مردانگی را در نبود آن شوهر نامردش در حقش تمام کرده بود.
عمه خانم آرام میپرسد:
- پس چه معنیای میتونه داشته باشه این حرفت؟ اونم دقیقا روزی که زن داداشت مطلقه شده!
اردلان حق به جانب شانه بالا میاندازد.
- والا از خودتون بپرسید... یه دم جلو اون یگانهی طفل معصوم از وقتی از دادگاه اومدیم دارید میگید بیوه میوهس! هر شغالی میخواد بهش دست بندازه... زرتی بفرمایید ما شغالیم دیگه!
عمه خانم چشم غره رفت:
- من گفتم بله، ولی نه برای وارث خاندان گنجی! گفتم واسه غیر و غریبه، واسه تو دختر زیاده...
اردلان با رگ گردن برجسته تشر زد:
- مگه همین یه ساعت پیش اشک این دختر رو درنیاوردین که زودتر باید شوهر کنی؟ خوب نیست تا جوون عزب تو عمارت داریم توی مطلقه خوش بر و رو هم کنارش بمونی! خب اگه انقدر مشتاق شوهر دادنش هستید بسم الله... تا من هستم چرا غریبه؟
یگانه احساس کرد نفسش در سینه قفل شد و قلبش تپیدن یادش رفت.
چشمانش گرد شد.
به گوش هایش شک کرده بود.
اردلان خانی که یک عمر آرزویش را داشت، پیشنهاد داده بود عقدش کند؟
صدای پر خشم عمه خانم از وهم و رویا بیرون کشیدش:
- تو دقیقا چرا و روی چه حساب باید زن طلاق دادهی داداش کوچیکهت و بگیری؟!
دختر حاج محسن ماشالله پنجه ی افتاب! تازه دختر هم هست!
جملهی آخر عمه خانم مثل سیلی در گوش یگانه کوبیده شد.
او هم دختر بود!
پس از پنج سال زندگی با شوهرش هنوز دخترانگی هایش بکر بود.
به چه کسی میگفت که باور کند؟
اشک هایش روی گونه هایش روان شد....
صدای اردلان را شنید که گفت:
- عمه جان، داداش کوچیکم غیرت نداشت که زنشو ول کرد با پولای حاج بابا رفت اون ور آب!
یگانه پناه نداره، بی کس و کاره کجا بره؟ لاقل محرم من که باشه موندنش توی این خونه علت پیدا میکنه...
- چشمم روشن پس نظر داری بهش که میخوای اینجا نگهش داری!
حتم دارم چیز خورت کرده دخترهی یه کاره!
یگانه بیش از این ماندن را جایز ندانست...
با عصبانیتی که دست خودش نبود از پشت دیوار آشپزخانه بیرون رفت.
سینی را روی میز کوبید و با خشم اشک هایش را پاک کرد.
بی توجه به چهره های بهت زدهی عمه خانم و اردلان خان، با صدایی لرزان اما محکم گفت:
- ممنون عمه خانم که این چند روز هم منو اینجا راه دادین... به هرحال حقم دارید، من که دیگه عروس این خاندان نیستم، موندنم اینجا صدقه ایه!
همین الان زحمت و کم میکنم!
عمه خانم شوکه از جا بلند شد و سعی در آرام کردن یگانه داشت:
- ای وای یگانه جان من منظوری نداشتم تو همیشه اینجا جا داری، اینجا خونه خودته...
- نقش بازی نکنین لطفا شنیدم همه حرفاتونو...
و سرش را سمت اردلان که با اخم ریزی خیره نگاهش میکرد، چرخاند و ادامه داد:
- دست شمام درد نکنه... لازم نکرده دایهی مهربان تر از مادر بشید برای من.
درسته ننه بابا ندارم و بی کس و کارم ولی هنوز اونقدر غیرت دارم که واسه جای خواب، زن زوری بردار شوهرم نشم!
اردلان از جا بلند شد و محکم روبروی یگانه ایستاد.
- آها بعد اونوقت کی گفته زوریه؟
یگانه بغضش را به سختی فرو داد.
- من! من میگم...
اردلان غرید:
- تو خیلی غلط...
حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و در عوض موهای پرپشتش را کلافه چنگ زد.
با لحنی که هیچ آثار شوخی درونش نبود سمت یگانه رفت و دستوری گفت:
- با تو نمیشه مدارا کرد و آروم راه اومد... همین الان میری وسایلتو جمع میکنی میای خونه خودم، عدهت که تموم شد؛ بزرگترین عروسی این شهر رو برات میگیرم و میشی سوگلی اردلان گنجی! مفهومه یگانه خانوم یا یه طور دیگه بفهمونمت؟
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
واقعی🔥
ازدواج اجباری عروس خاندان با برادرشوهر🔥
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
7700
Repost from N/a
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم!
گاز محکمی از گردنم که صدای نالهام بلند شد با چشمهایی خمار نگاهم کرد.
_تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه!
با بغض نگاهش کردم.
_اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟
اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد.
_مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟
لبم را گاز گرفتم.
_میترسم فرهان بیا انجامش ندیم!
سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید.
_آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟
اشک در چشمانم حلقه زد.
_نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم!
عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید.
_ببین چجوری میزنی تو حال آدم!
بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد.
_حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان!
نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید.
_نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم!
با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و...
***
بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم:
_مامان آقا فرهان کجاست؟
مامان ذوق زده نگاهم کرد.
_اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست!
سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم.
_بگو باهاش یه کار ضروری دارم.
لبخندش پررنگتر شد.
_ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه!
بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم.
_چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟
دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد.
_کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس!
خون در رگهایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد.
رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟
_خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟!
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود!
یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥
ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
7800
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
👍 1
15100