cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مـــــ🌙ــــــاهرخ

نویسنده رمان های بهار خزان رقص قاصدک اتش و جنون(چاپ) فتنه گر: فایل فروشی ماهرخ(انلاین) شیطان یاغی🔞(انلاین) #کپی‌این‌اثر‌پیگرد‌قانونی‌دارد‌. پنج شنبه و جمعه پارت نداریم.

Більше
Рекламні дописи
19 663
Підписники
-1824 години
-1817 днів
-1 02130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

صدای گرفته‌ایش زیر گوشم زمانی که حریصانه ضربه‌هایش را میزد و سی.نه‌ام را در دستش فشار میداد... -واسه کی زبون دراورده بودی ها؟ میخاریدی حسابی نه؟ اهه تنگ تر از همیشه شدی توژال. تو بهش..تت آتیشه، دلم میخواد این به..شت تپلتو آبیاری کنم. نظرت چیه؟ بی‌وقفه ناله میکردم از لذت ‌خواستار ضربه‌های تند تر و محکم‌ترش بودم. https://t.me/+VJ-5Fhp7EQA3NWU0 فرمان هرشی با دوستِ زنش میخوابه تا اینکه حامله میشه😱💔
Показати все...
دختر مظلومی که با مادربزرگش زندگی میکنه و شبا وقتی مامان بزرگش میخوابه پسر میاره خونه. تا این که یک مردوحشی وارد زندگیش میشه و جوری جرش میده که همه ی محل بفهمن و... https://t.me/+P0KNWy2X50ozNzJk #رابطه‌ی_ممنوعه 🔥
Показати все...
با دیدن استوری اینستاگرام لادن برای بار هزارم میشکنم… اونی که قرار بود کنار فرمان بشینه و به درخواست ازدواجش بله بگه من بودم نه اون… از صبح گوشیم مدام زنگ میخوره…دوستای مشترک منو لادنن و من حتی تو جواب سؤالشون نمیدونم چی بگم… خودمم تو شوکم هنوز… عقدی که قرار بود واسه توژال و فرمان خونده بشه بین لادن و فرمان خونده شد!!! لادن صمیمی ترین دوستم!!! اشکامو پاک میکنم…تلفنم رو به دیوار میکوبم… از امروز یه توژال جدید متولد میشد که حتی تلفن قبلیشم دیگه به دردش نمیخورد… https://t.me/+VJ-5Fhp7EQA3NWU0 #عاشقانه #انتقامی
Показати все...
-توژال بگو که اون حرو.مزاده بهت دست نزده! بگو که باهااات کاری نکرده. اشکایی که بی‌اختیار پشت هم میریختنو با پشت دستم پاک کردم: -چطور تو میتونی با دوست من ازدواج کنی فرماان! من نمیتونم با باباش باشم؟ اصلا کی به تو اجازه دخالت داده؟ https://t.me/+VJ-5Fhp7EQA3NWU0 توژال برای انتقام از عشقش ، میره با پدر زنِ عشقش ازدواج میکنه💔
Показати все...
❌کوچولوی وحشی💦 دختر مظلومی که با مادربزرگش زندگی میکنه و شبا وقتی مامان بزرگش میخوابه پسر میاره خونه. تا این که یک مردوحشی وارد زندگیش میشه و جوری جرش میده که همه ی محل بفهمن و... https://t.me/+P0KNWy2X50ozNzJk #رابطه‌ی_ممنوعه 🔥
Показати все...
sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
-واژن دخترتون یه خورده پاره شده و خونریزی داره‌. به خاطر رابطه‌ی پر خشونت و طولانیه. میتونید از همسرشون شکایت کنید اگر... پیمان با حوصله‌ای سر آمده رو به دخترک لرزان و رنگ پریده‌ی روی تخت غرید: -پاشو شورتتو بپوش! رو به دکتر ادامه داد: -دخترم نیست، زنمه! طبابتتو بکن دکتر جای اینکه سرتو بکنی تو باسن زندگی بقیه. بده من نسخه رو! آذین با چشم‌های اشکی و ملتمسش به دکتر نگریست. وقتی چهارده سالش بود پیمانِ نیک‌زاد او را دزدید. در هفده سالگی‌اش با زور و کتک عقدش کرد و حال زندانی و زیر خوابه‌اش بود. دکتر لبخندی تصنعی زد و با مراعات گفت: -آقای نیک‌زادِ عزیز بنده قصد جسارت نداشتم. تن دختر کوچولومون پر از کبودی و خون مردگیه.‌‌ رد طناب دور مچ دستاش و پاهاشه. انگار طولانی مدت بسته شده. عذر میخوام می‌پرسم گرایش خاصی دارید؟ پیمان بی‌توجه به حضور دکتر ضربه‌ای روی رانش زد و دخترک مطیعانه روی پاش نشست. تره موی نارنجی رنگ را پشت گوشش گذاشت و پرسید: -من دست و پاتو می‌بندم؟ دخترک از ترس او دروغ گفت: -ن‌...نه -من کتکت می‌زنم؟ تو تخت اذیتت میکنم بچم؟ چانه‌اش لرزید و مرد خشن نگاهش کرد. با بغض گفت: -نه...همیشه مراقبمی...اذیتم نمیکنی دست مرد نوازش گونه روی کمر لختش کشیده شد: -برو لباساتو بپوش بریم خونه قلبش درد می‌کرد. نمی‌خواست به آن جهنم برگردد. هر وقت بهانه‌ی مادر و پدرش را می‌گرفت پیمان او را در زیر زمین تاریک ویلا یا قفس سگ‌ها زندانی می‌کرد‌. بعضی اوقات هم مثل حالا چند روزی غذا نمی داد بخورد. صدای دکتر درآمد: -این دختر چند روزه آب و غذا نخورده. از دخترای هم سن و سال خودش کم وزن‌تره. نکنه همیشه جیره بندی شده بهش آب و غذا می‌دید؟ پیمان ران لطیف دخترک را نوازشی کرد و دخترک با بغض و ترس گفت: -من بهشون نگفتم -لباساتو نپوشیدی!!! -ال...الآن می‌پوشم تند تند لباس‌هاش را پوشید و وسط اتاق ایستاد. پیمان نسخه را از زیر دست دکتر کشید و غرید: -بفهمم جایی پشت من زر زدی از بیمارستان اخراجی خانم دکتر! -آقای دکتر نیک‌زاد بزرگوار!...خانم کوچولوی شما بارداره، اونم دو ماه و نیمه! -کم چرت و پرت بگو! نکنه می‌خوای پرونده طبابتتم بره هوا؟ زن با جدیت گفت: -خانم بارداره! بُنیه ضعیفی هم داره. سوای اون رَحِمِش اونقدر ضعیفه که من گمون نمی‌کنم با این وضع رابطه‌‌ی جنسیتون جنین نیفته! آذین وا رفته و هراسان بازوی پیمان را گرفت: -من فقط هفده سالمه...تو رو خدا...من بچه نمی‌خوام پیمان کمر باریکش را در برگرفت و با آرامشی ساختگی پرسید: -وضعیتش الآن چطوره؟ -به معنای واقعی کلمه افتضاح! جنین اصلا رشد خوبی نداشته. مواد مغذی کافی نه به مادر رسیده نه به بچه. از طرفی خانمتون از لحاظ روحی به شدت داغونه و این مسئله رو بچه هم تاثیر می‌ذاره‌. تا حالا به پرش پلک و لرزش دستاش دقت کردید؟! دخترک نالید: -بریم خونه...بریم -داروهای لازمو نوشتم. ماه دیگه بیاریدش برا سونو. اگه بچه و مادر بچه رو دوست دارید بهشون برسید. اگر نه حاملگی پر خطری تو راهه و ممکنه هم بچه رو از دست بدید و هم مادر بچه رو! پیمان دندان قروچه‌ای کرد و دخترک از ترس حرف هایی که شنیده بود بلند بلند زیر گریه زد. از اتاق دکتر بیرون زدند و سوار مزدا تری‌اش شدند. صدای گریه‌هاش روی مغزش بود. -بسه! سرمو نبر باز! -من...بچه نمی‌خوام...می‌خوای من بمیرم آره؟...من از قبر می‌ترسم...از بهشت زهرا می‌ترسم...تو رو خدا سقطش کنیم پیمان عصبی گوشه‌ی لبش را جوید و صدا بالا برد: -می‌زنم دهنتا! اون پدرسگ یه حرفی زد. کی گفته قراره بمیری؟ از صدای بالاش پلک دخترک پرید و لرزش دست‌هاش شروع شد. خواست دست دخترک را بگیرد که عقب کشید و به پنجره چسبید. نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت: -برات جیگر بگیرم کوچولوم؟ دخترک عذاب وجدان به جانش ریخت: -س..سه روزه..بهم غذا ندادی..فقط به خاطر این که گفتم از پشت نه -هر چی آذین خانم بخواد براش میخرم بخوره...دیگه هم دست و پاشو نمی‌بندم و تو تخت بهش سخت نمی‌گیرم -ازت متنفرم! پیمان گونه‌اش را بوسید: -پررو نشو! میرم جیگر بگیرم الآن میام یادش رفت قفل ماشین را بزند. یادش رفت که این دختر بال بال می‌زند برای رفتن. آذین دست لرزانش را سمت دستگیره برد... https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Показати все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

👍 1
Repost from N/a
فرنوش برگشته بهار. با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد. گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟! فرنوش از کجا برگشته بود؟! او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!. _شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟ یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت: _به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم. دست خودش نبود ، نمی‌توانست نسبت به چنین مسئله مهمی بی‌خیالی طی کند. آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود. _تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمی‌دونم چطور بهت بگم.... نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد. هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود . بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد. اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را. با استرس لب زد: _د جون بکن یلدا... بگو چی شده... یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق می‌شکست با شک زیادی جواب داد: _فرنوش با یه بچه اومده و ادعا می‌کنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!. و تمام.... این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد. می‌دانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد. جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد. در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد. سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود. _بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که می‌دونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم. لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد: _خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش.... گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد. چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را. و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود. شروعی پر از چالش.... https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
Показати все...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Repost from N/a
#سیگارسوم_پارت۱۸ پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و میان لب‌هایش گذاشت و با فندک روشنش کرد. کام عمیقی گرفت و گفت: -خانومم خواب بسه پاشو که شوهرت بعد از چند وقت اومده و خیلی دلتنگته. زن هیچ حرکتی نکرد. تکان نخورد. حتی مژه‌هایش نلرزید. مرد دستی روی صورت او کشید و حس کرد بیشتر از حد معمول سرد است و گفت: - سردت شده؟ پاشو می‌خوام بغلت کنم گرم میشی سرش را جلو برد: - تو دلت برام‌ تنگ نشده؟ خیلی وقته با هم نبودیم دختر؟ وقتی بی‌حرکتی همسرش را دید سیگار اول را که با چند کام عمیق به آخر رسید بود روی فرش قرمز کهنه‌ی اتاق خاموش کرد و گفت: - اگه خیلی خسته‌ای بهت اجازه می‌دم یک کم بخوابی ولی فقط به اندازه‌ی کشیدن سه‌تا سیگار وقت داری، که البته اولیش رو همین الان خاموش کردم. سیگار دوم را روشن کرد و دودش را در صورت همسرش فوت کرد و گفت: - سیگار سوم که تموم بشه اگه چشماتو باز نکنی همین‌طور که خوابی بغلت می کنم و.... من‌و خوب می‌شناسی و می‌دونی آتیشم چقدر تنده. با صدای بلند خندید. چیزی نگذشت که سیگار دوم نیز به پایان رسید. مردا سیگار سوم را آتش زد. انگشت دستی که آزاد بود را نوازش گونه روی لب‌های لیلی کشید و گفت: -دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده. از همی الان بگم خوشم نمی‌آدا هربار می‌بوسمت زود نفس کم می‌آری‌. این ناز و عشوه‌ها رو باید بذاری کنار دل‌ بده‌ به دل شوهرت وگرنه می‌رم سراغ دخترای شهری... حرفش را قطع کرد و دستش را نوازش‌وار روی صورت عزیزترینش کشید: - شوخی کردم. من یک تار‌ از این طلایی‌های  تو رو به صدتا دختر نمی‌دم تو ماه منی سرش را جلو برد و بر لب‌های محبوب بوسه‌ی کوتاهی زد. زیادی سرد بود! باید برای گرم کردنش زودتر کاری می‌کرد. سر بلند کرد و بوسه‌ی دومش بر فیلتر سیگار بود. عمیق و با تمام قوا از سیگار کام گرفت و دودش را به هوا فرستاد و گفت: - واسه بغل کردن و بوسیدنت هلاکم. سیگار سوم را وقتی به نیمه رسید روی فرش خاموش کرد و روی صورت  زن خم شد: - خوب خانوم سیگار سومم تموم شد. لبخند زد: - البته تقلب کردم، سومی رو نصفه خاموش کردم. بریم واسه ساختن لحظات رویایی. سرش را خم کرد و لب‌هایش را روی لب‌ها و صورت همسرش حرکت داد، زن بوی خون می‌داد، دستش روی شکم زن نشست. سرد بود! سرش را فاصله داد و عصبی پرسید: - چرا همراهی نمی‌کنی عزیزم؟ چرا تنت انقدر سرده. کمی زن را تکان داد: - همراهیم کن. می‌دونی که بدم می‌آد. سرش را باز خم کرد و لب‌های زن را به دهان کشید اما زن هیچ حرکتی نکرد. مرد عصبانی شد. سرش را با شتاب عقب کشید و دختر را تکان داد و با عصبانیت  فریاد زد: - چرا هیچ کاری نمی‌کنی ؟ چرا نفس نمی‌کشی ؟ دستش را میان موهای اوفرو برد. آنها را به بینی‌اش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید و موهایش بوی خون می‌داد. قسمتی از موهایش که روی تشک ریخته بود خونی بود. نصف طلایی‌هایش به نارنجی می‌زند. https://t.me/+DWNrfG-k6bxkMzk0 https://t.me/+DWNrfG-k6bxkMzk0 https://t.me/+DWNrfG-k6bxkMzk0 https://t.me/+DWNrfG-k6bxkMzk0 مهیج‌ترین رمانی که این روزها ممکنه بخونید. ❌سرچ کن پارت واقعی رمانه
Показати все...
Repost from N/a
. _ زنت ماشالله خوب پستون ننه شو گاز گرفته آقا سید! بهت زده به سمت زنی چرخیدم که در استارت دعوا نظیر نداشت. معین دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را با اخم بین من و مادرش گرداند. _لااله الا الله! باز چی کار کرده این طفل معصوم شما توپت پره مادر من؟ _چیکار میخواستی بکنه؟ لاک قرمز زده رو اون ناخونای یه متریش راست راست تو روضه گشته! دیگه تیکه و کنایه نمونده که از بیوه زنای محل نخورده باشم. با حیرت صدا زدم. _من که دستکش دستم کردم حاج خانوم! _دستکش توری نازک بخوره تو سرت ورپریده‌ی بی حیا! معین سرش را به چپ و راست تکان داد. _من صد دفعه به شما گفتم این زن من و به زور ناله نفرین نکش روضه! خوشش نمیاد . بعد خطاب به من تشر می‌زند. _شمام لازم نیست انقدر لج کنی با همه چیز! پاک میکردی اون لاک بی صاحاب و ! با حرص انگشتانم را بالا گرفتم. _کاشته! پاک نمیشه! من به حاج خانم گفتم نمیام. گفت نه اگه نیای همه از فردا میگن عروس آسد شکیبا کافره! زن چشم درشت کرد. _بله که میگن! الانم میگن! ناخن قد ناخن سگ دراز میکنی که چی؟ غسل واجب گردن شما نیست مگه؟ به خدا هر جا که پا میذاری نجسه دختر! با بغض از جا بلند شدم و سمت اتاق مشترکمان دویدم. صدایش همچنان از پشت سرم به گوش می‌رسید. _اون روزی آقات نشسته اینجا بی حیا خانم حوله رو انداخته دور گردنش صاف صاف تو چشم آقات نگاه میکنه میگه دارم میرم حموم ! _تمومش کن مادر ! جوونه ! تازه عروسه! دلش میخواد لاک بزنه! دلش میخواد تند تند بره حموم! _خجالت نکش پسر! بیا برن تو گوش من پیرزن ! یه وقت.... از در فاصله گرفتم و چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم و هرچه دم دستم رسید داخلش ریختم. گوش هایم از شدت حرص کیپ شده بود. در اتاق به نرمی باز شد و هیکل درشت معین در آستانه ی در قرار گرفت. _کجا به سلامتی ! تیکه ی لباس را با حرص داخل چمدان انداختم. _میرم خونه ی بابام فرشای مامانت و نجس نکنم آقا معین! خونسرد جلو آمد و پرده را کشید. _شما بدون شوهرت جایی نمیری رعنا خانم. _چرا میرم ! من دیگه یه دقیقه هم تو این خونه نمیمونم.... از پشت که به تنم چسبید لال شدم. _تو میدونی نفسم به نفست بنده عمدی هر دفعه چمدون میبندی ها توله سگ! با صدای بسته شدن در کوچه شانه های هر دو نفرمان از جا پرید. معین از جایی نزدیک گوشم خندید. _فک کنم مامان باز رفت روضه! ادای گریه درآوردم. _اگه میرفت روضه دست منم میکشید به زور دنبال خودش میبرد معین خان! تنم را نرم به سمت خودش گرداند.مثل بچه ها پا بر زمین کوبیدم. _من خونه ی جدا میخوام ! پلک هایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت و مردانه خندید. _به چی میخندی؟ من دارم از حرص منفجر میشم تو به چی میخندی؟ _اینجوری که عصبی میشی دست خودم نیست ولی....حشریم میکنی رعنا! چشم هایم از حیرت گرد شد. _خجالت بکش ! مامانت اسم من و میذاره کافر و بی دین ! خبر نداره پسرش قدم به قدم حشری میشه می افته به جون من.... تا به خودم بجنبم دو طرف صورتم را گرفت و سرم را جلو کشید. _زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! حشری هم نشم؟ گونی سیب‌زمینی زمینی که نیستم ! با حس برآمدگی شلوارش تقلا کردم. _وای معین ! صبح حموم بودم....مامانت حموم رفتنای من و می‌شماره... _الان این بی صاحاب زیپم و جر میده....اینو آروم کنی یه خبر خوب برات دارما... گفت و سرش را در گردنم فرو کرد که بی اراده آهی کشیدم. _جوووونم! تو خودت نزده میرقصی! از من بدتری که ! بعد همان طور که از گردنم بوسه بر می‌داشت سمت تخت هلم داد و بدون مقدمه شلوارش را پایین کشید. _لخت شو رعنا ! تا مامان نیومده یه حموم دوتایی هم بریم. بی توجه پرسیدم. _چه خبری میخوای بهم بدی؟ خبر بدیه؟ برهنه مقابلم ایستاد و همانطور که شلوارم را پایین میکشید سر بالا انداخت. _نه ! باز کن دکمه های پیراهنت و سوتینت و درار! کمرم ترکید. روی تنم خیمه زد و نگاهی به بین پاهام انداخت. _جونم! خیس کردی که! خودش را که به تنم مالید آهم در گلو شکست. _من و نگاه کن رعنا! به محض باز شدن پلک هایم خودش را تا ته به تنم کوبید . بی اختیار ناخن هایم را در کمرش فرو کردم . _آخ معین.... روی تنم خم شد و در گوشم نفس نفس زنان پچ زد. _خبرم و بگم؟ شبیه خودش نفس نفس میزدم. _بگو.... _اولیش این که کاندوم نذاشتم، رعنا! تا بخواهم جیغ جیغ کنم ضربه ی بعدی را محکم تر زد و ادامه داد. _دومیشم این که.... ادامه👇 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
Показати все...
👍 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.