cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

️‌به گذشته برگردیم⁉️(آغوش)

💓به نام خدا💓 ❌️مطالعه ی رمان "به گذشته برگردیم" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️ ☔ به قلم نازیلا.ع 🌈معرفی رمان های نویسنده @ROMANAZILA ☔اینستاگرام نویسنده https://Instagram.com/nanovels

Більше
Рекламні дописи
16 270
Підписники
+49624 години
+2947 днів
+3930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступне
این لباس رو توی سایت آمازون دیدم ۳۸ دلار(۲میلیون و ۲۰۰ تومن) رفتم بازار ، پارچه شو خریدم ، فقط با ۲۰۰ تومن هزینه پارچه ، لباس خوشکلمو دوختم 😍 مرسی از این کانال که هزینه های زندگیمو کم کرد اگر توام میخوای بدونی چجوری بزن رو لینک زیر https://t.me/+8ThyF8XrtuxkMTE0
Показати все...
👍 1
AnimatedSticker.tgs0.33 KB
Repost from N/a
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
Показати все...
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0 https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0 https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0
Показати все...
Repost from N/a
#پارت_واقعی در حالی که فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت، اشاره‌ای به پرونده‌ی مقابل صحرا کرد و گفت: _ کامل خوندیش؟ صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد. آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد. _ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمی‌گذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحه‌های این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟ آراز اخم‌هایش را درهم کشید، یک‌دفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید: _ چی؟! همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد. _ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب! سپس با لحنی بامزه که انگار می‌خواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمی‌شد، گفت: _ نتونستم کامل مطالعه‌اش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم. آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجه‌هایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. _ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی! این‌بار اخم‌هایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خنده‌ی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپ‌هایش را باد می‌کرد، گفت: _ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خنده‌ام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خنده‌اس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید. آراز در حالی که هنوز تلاش می‌کرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپ‌هایش را خالی کرد. _ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه. گوشه‌ی لب‌های آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت: _ قبوله همینم قبوله... دیگه داری می‌ترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟ آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آن‌جا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت: _ اینجا عایق صداست؟ آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت: _ همون جریان باد... آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد. صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز می‌خندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافه‌ای جدی به خودش گرفت و لب زد: _ تونستی به اینجا برسی، بقیه‌اشم حلش می‌کنیم! میدونم که می‌تونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم. سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش! https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berk آراز پلیس خاص و قهار حالا گیر یه دزد کوچولوی بامزه افتاده، که کل اداره پلیس از دستش عاصی‌اند. هر چند وقت یک‌بارم یکی از سیستمای اداره هک می‌کنه و کارتون مورد علاقه‌اش رو پخش می‌کنه... فکر کنید وسط یکی از مهم‌ترین جلسه‌ها، روی پروژکتور‌، کارتون باب اسفنجی پخش بشه🤣🤣🤣
Показати все...
آ‌‌‌‌نــߊ‌‌ܝ‌ߊ‌‌ܩܢ‌‌

🍃♥️محافظ چنل و تعرفه تبلیغاتمون👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐 پیج اینستاگرام 🎐

https://instagram.com/novel_berke🎐

Repost from N/a
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
Показати все...
👍 1
#به_گذشته_برگردیم #part665 خیره به تصویر خودش تو آینه ی قدی داخل آسانسور غرید: باید می دادمتون دست پلیس! و طولی نکشید که پوزخند زد. - هرچند که تو خودت هم مثلا پلیسی! آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسید. سهند وارد خونه شد و با دیدن عکس بزرگ شده ی سونیا روی دیوار دست هاش مشت شد. غرید: باید می کشتم جفتتون رو! و قاب عکس رو از روی دیوار برداشت و به زمین پرتاب کرد. خیره به چشم های خندون سونیا زانوهاش سست شد. - تو... چطور تونستی؟! فقط... فقط بخاطر یه بچه... یه بچه که... و با مشت روی عکس کوبید... *** صدای سهند مدام تو گوش سونیا تکرار میشد... می دونست که سهند لجبازتر از خودشه و از چیزی که بگه، محاله برگرده. سونیا نمی دونست چه کاری باید انجام بده... فکر می کرد حرف های اون روزش باعث عصبانیت سهند شده و بخاطر همین هم با طلاق موافقت کرده... اگه از سهند جدا می شد، باید کجا می رفت؟! شب گذشته و امشب رو مازیار بهش جا داده بود، بعد از این می خواست چیکار کنه؟! اگه مردم می فهمیدن، چی درباره ش فکر می کردن؟! سونیا به فکر حرف مردم بود، غافل از اینکه همسرش اون رو کنار مازیار دیده!  با صدای زنگ در، سونیا ترسیده از جا بلند شد. صورت خیسش رو با آستین لباسش پاک کرد. رمان کامل شده😍👇 https://t.me/c/1580536635/49630
Показати все...
👍 9 1😢 1
🌂رمان با بیش از 1000 پارت در vip به پایان رسیده و کامله. 🌂جهت عضویت مبلغی بین 35 تا 40 هزار تومان (به دلخواه خودتون) به شماره کارت زیر واریز کنید.👇 💳5859 8310 8620 2446 نازیلا عباس زاده 🌂عکس از فیش واریزی رو برای ادمین @nazilavip ارسال و لینک رو دریافت کنید. حتما اسم رمان رو ذکر کنید.
Показати все...
.
Показати все...
.
Показати все...