cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

محافظ رمان مرگ تدریجی واریور

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
181
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

کلاه روی سرم و مرتب کردم و روی صندلی نشستم 🍷 به مسافرا زل زدم یه مرد ردیف دوم نشسته بود 🔥 از اول منو زیر نظر گرفته بود سعی کردم توجهی نکنم... چند دقیقه ای گذشت که صدام زد بلند شدم 🦋 و به طرفش رفتم و گفتم :بفرمایید _می خواستم چند لحظه صحبت کنیم⭐️ +راجب چی؟ _بهتون میگم...🩸 نگاهی به مسافرا انداختم بعضیا یا خواب بودن یا سرشون گرم خودشون بود صندلی کنارش خالی بود و نشستم و گفتم بفرمایید📛 _ازدواج کنیم⛔️ چشام تا آخرین درجه ممکن باز شد +چیییییییی❤️‍🔥 _اروم تر... مگه نمی خوای از دست پسر عموت راحت شی من حاضرم باهات ازدواج کنم..ولی شرط داره🚫 +چه شرطی؟⁉️ سرشو به سمتم خم کرد و گفت :تمکینم کنی و برام بچه بیاری.... https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0 https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0 بزرگترین قاچاقچی اعضا بدن تو هواپیما خواستگاری می کنه😱😱😱😨😰 https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0 https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0
Показати все...
رمــان مرگ تدریجی واریور | ثمین غلامی

•خدایا شکرت• برای چیزهایی که گرفتی و دادی.💙🌿

کلاه روی سرم و مرتب کردم و روی صندلی نشستم 🍷 به مسافرا زل زدم یه مرد ردیف دوم نشسته بود 🔥 از اول منو زیر نظر گرفته بود سعی کردم توجهی نکنم... چند دقیقه ای گذشت که صدام زد بلند شدم 🦋 و به طرفش رفتم و گفتم :بفرمایید _می خواستم چند لحظه صحبت کنیم⭐️ +راجب چی؟ _بهتون میگم...🩸 نگاهی به مسافرا انداختم بعضیا یا خواب بودن یا سرشون گرم خودشون بود صندلی کنارش خالی بود و نشستم و گفتم بفرمایید📛 _ازدواج کنیم⛔️ چشام تا آخرین درجه ممکن باز شد +چیییییییی❤️‍🔥 _اروم تر... مگه نمی خوای از دست پسر عموت راحت شی من حاضرم باهات ازدواج کنم..ولی شرط داره🚫 +چه شرطی؟⁉️ سرشو به سمتم خم کرد و گفت :تمکینم کنی و برام بچه بیاری.... https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0 https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0 بزرگترین قاچاقچی اعضا بدن تو هواپیما خواستگاری می کنه😱😱😱😨😰 https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0 https://t.me/+FjA2UwcH3ksyYmI0
Показати все...
رمــان مرگ تدریجی واریور | ثمین غلامی

•خدایا شکرت• برای چیزهایی که گرفتی و دادی.💙🌿

Показати все...
رمان مرگ تدریجی واریور

•خدایا شکرت• برای چیزهایی که گرفتی و دادی.💙🌿

سلام دوستان رمان رو تا همینجا متوقف کردم چون حال روحی خوبی ندارم. شاید تا چند وقت نوشتم و فایلش کردم اگه فایلش رو میخواید. این آیدی اینستاگرامم هست، @asa_rex24 پیام بدین اگه فایل کردنش تموم شده بود بدم بهتون.
Показати все...
سلام عشقای دلم😍 چقدر دلم براتون تنگ شده بود🙁 اومدم مژده بدممممم😌🥳 از امروز هیچ تبلیغی در کانال پذیرفته نمیشه! فقط و فقط پارت و اینکه، نویسنده اتون داره امتحاناتش تموم میشه و شروع به نوشتن می‌کنه😃😃😃
Показати все...
10صبح
Показати все...
دختره مجبوره بخاطر اینکه پدرش از زندان آزادشه زن یکی از پسرای خان روستا بشه🥺💔 💢💢💢💢💢💢💢 خان گفته بود من فقط یه #خونبس بیش نیستم و درآینده واسه پسرش زن میگیره... باصدای #خان‌زاده لبخند محوی زدم سمتش برگشتم: - گیسو خانم؟ شما نمیای غذا بخوری؟ سر تکون دادم: - شما میل کنید خان‌زاده، من باید کمک خدمه‌ها کنم میز و بچینیم. اخم‌هاش توهم کره خورد و با غیض گفت: - زن خان‌زاده‌ای، کنیز که نیستی! #غافل از این‌که خان گفته بود باید نقش یه #کنیز و #همخواب داشته باشم. با #بغض و چونه‌ای لرزون گفتم: - من‌و ببخشید باید برم. و سریع #پاتند کردم سمت در، اما قبل از این‌که در رو باز کنم و بیرون برم در توسط خان‌زاده از پشت بسته شد و بین دو دستش اسیرم کرد. سمتش برگشتم و #باعجز گفتم: - لطفا بزارین برم. یکی از دست‌هام و تو دستش گرفت و با دست دیگه‌ش #موهام‌و از روی صورتم کنار زد: - کسی بهت حرفی زده گیسو؟ - خان‌زاده... لطفا!!! نزاشت ادامه بدم و سرش رو جلو آورد و کنار #لبم و بوسید، زبونم بند اومده بود و نتونستم چیزی بگم: - گیسو تو تا چند روز دیگه همسر رسمی من میشی! بهم بگو کی بهت حرف زده؟ #عکس‌العملی نشون ندادم که دوباره گفت: - نکنه می‌خوای بازم ببوسمت؟! لپ‌هام از #خجالت گل انداخت. باصدای خان چشم‌هام از اشک پرشد: - گیسو! قرارمون چی بود دختر؟ https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk
Показати все...
رمان آغوش گرم

هرنوع کپی حتی با ذکر منبع ممنوع🚫 عاشقا نه ای داغ بدون سانسور 🩸🔞🚫 اولین اثر زینب پرهیزگار برای تبلیغ و ارطبات بیشتر با نویسنده به این آیدی پیام بدید. @Itachi28478

(#همش تو اتاق گیرش می ندازه !😂🙈😈🍒) تازه از سر کار برگشته بود بعد سلام و احوال پرسی مستقیم رفت حموم با خودم داشتم فکر میکردم اتفاقایی که امروز افتاد رو بهش بگم یا نه آخه نمی خواستم بین خانواده تفرقه بندازم و ناراحتی پیش بیاد توی افکارم غرق بودم و زیر این همه فشار داشتم خفه می شدم ، دست های سردی دورم حلقه شد و منو از همشون کشید بیرون سرشو آورد کنار گوشم و با شیطنت گفت : داری به چی فکر میکنی لباشو از لاله ی گوشم تا ترقوه هام کشید گردنم رو مک کوچکی زد و بوسید سریع عکس العمل نشون دادم و دستام رو روی دستاش گذاشتم و خشمگین گفتم _نکن یکی می بینه قهقه ای زد و لاله ی گوشم رو به دندون گرفت و شیطون نجوا کرد_ الان تو اقاقیم کی قراره ببینه یکی از دستاشو از روی پهلوی به سمت صورتم کشید و صورتم رو برگردوند و شروع به بوسیدن لبام کرد راست می گفت الان تو اتاقم کی قراره ببینه ولی اخیراً انقدر اذیتم کرده بود و گیر افتاده بودیم چند بار که هر لحظه می ترسیدم یکی سر برسه و آبروی نداشته مون با خاک کوچه یکسان شه کامل به سمتش بر گشتم و اگه ادامش رو می خواب بپر تو چنل 🍒 👇👇 https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk ♨️خلاصه :در یکی از روستا های شمال ایران دختری به نام گیسو زندگی می کرد همه چیز خوب بود تا اینکه پدرگیسو که یک کاره گر ساده بود ،به خاطر اشتباه نکرده دستگیر می شه و مادر گیسو که نگران آینده خانوادش بود به ارباب روستا رجوع می کنه ولی ارباب برای اینکه پدر گیسو را آزاد کنه یک شرط می گذارد، شرط هم اینکه گیسو با یکی از پسراش ازدواج کنه . بیاید ببینیم سرنوشت چه خوابی برای گیسو دیده لطفا بالای ۱۸ سال جوین بشین ❌💢 https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk
Показати все...
رمان آغوش گرم

هرنوع کپی حتی با ذکر منبع ممنوع🚫 عاشقا نه ای داغ بدون سانسور 🩸🔞🚫 اولین اثر زینب پرهیزگار برای تبلیغ و ارطبات بیشتر با نویسنده به این آیدی پیام بدید. @Itachi28478

هیشش لخت شو ببینم اون تن سفید تو ترسیده زل زدم، به پسر ارباب که به صیغش در امده بودم. https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk ترسیده زمزمه کردم، _اقا من اخه... سرشو تو گودی گردنم فرو برد، میک عمیقی زد زمزمه کرد. _تو چی خوشگلم ترسیدی از من؟ بی اختیار با لب های لرزون گفتم، _میشه... امشب اون کارو باهام نکنی؟ لب شو روی لبم گذاشت، گاز ارومی از پایین لبم گرفت. با لحن مهربانی گفت، _از من نترس خوشگلم؛ من الان شوهرتم. با لب های لرزون زمزمه کردم؛ _شوهر اجباری. اخم ریزی به حرفم کرد؛ لپ مو بوسید؛ زمزمه کرد. _نشونم دیگه سوگولیم بهم بگه شوهر اجباریم. روی تنم خیمه زد؛ صورت مو غرق بوسه کرد؛ زمزمه کرد، _اجازه میدی خانوم خانوم ها شروع کنم؟ خیلی بی طاقتتم. پیراهن، بلند مو از تنم در اورد، همزمان که لب هامو بوسه میزد، زمزمه کرد. _اروم قشنگم هیسس نلرز انقد. روی موهامو بوسه زد، با دیدن سینه های کوچیکم بدون سوتین‌‌‌. زمزمه کرد، _لیموهای کوچولوم چرا بسته بندی نشدن؟ بی اختیار با پایان حرفش، خنده ای کردم، که زمزمه کرد. _چقد وقتی میخندی قشنگ تر میشی. دکمه ی شلوار جین شو باز کرد، با دیدن حجم بین پاش بی اختیار لرزی کردم. که لب هامو بوسید؛ زمزمه کرد. _جونم خانوم لوس من کیه؟ اخمی به خاطر حرفش کردم؛ و تا خواستم جواب بدم من لوس نیستم. سوزش عمیقی؛ زیر دلم احساس کردم که بی اختیار جیغ کشیدم. https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk ولی ارباب برای اینکه پدرگیسو را آزاد کنه یه شرط گذاشته شرط هم این بود که با یکی از سه تا پسرش همبستر بشه 🙊 به خاطر آزادی پدرش، مجبور شد با یکی از پسرهای ارباب همبستر بشه، که حتا اسم شو هم نمیدونه🙊🙊🙊💦 #هات_خشن #بزرگسالان😈 زیر ۱۸ جوین نده💦🤤
Показати все...
رمان آغوش گرم

هرنوع کپی حتی با ذکر منبع ممنوع🚫 عاشقا نه ای داغ بدون سانسور 🩸🔞🚫 اولین اثر زینب پرهیزگار برای تبلیغ و ارطبات بیشتر با نویسنده به این آیدی پیام بدید. @Itachi28478

خانم مورفین #پارت_14 "چند سال قبل" - نون خشکیه! - سیب‌زمینی داریم، پیاز داریم... - بیا ببر و بخور، پشیمون نمیشی. هندونه هندونه... بالشت رو بیشتر رو گوشهام فشار دادم. - وای مخم رفت!‌ پول درآوردم، برم تو شهر خونه بگیرم شاید این مصیبت نباشه. - انقدر واسه خودت خیال بافی نکن. بیا بریم پیاده روی. مگه قول ندادی که باهم بریم؟ الان که لنگ ظهر شده. به پهلو شدم و «هوم» کشداری زمزمه کردم. - مگه من بیکارم؟ با پاش کوبید به لگنم. - خوب بیکاری دیگه! مگه اونایی که کار دارن، میخوابن؟ عصبی موهامو کشیدم. - اه خوب یه روز بیکار شدم؛ میخوام استراحت کنم. ول کنم نیستی؟ اومد و درست نشست کنارم. - شاهی بیا دیگه. تو قول دادی! پتو رو کشیدم روم. - نچ، بیکار نیستم عزیز من! "حال" نیلو با انگشت، گوشه لبش رو تمیز کرد. - اوم. جدی؟ در جوابش سری به معنای « تایید» تکون دادم. - این عالیه! باید پاهای قوی داشته باشی. با این حرفش، نگاهی به پاهای کشید ام انداختم. لبخند مسخره‌ای زدم. - ا..اره همینطوره خودش رو جلو کشید. - خوب دیگه چه ورزش‌هایی انجام میدادی؟ در کسری از ثانیه بادم خالی شد. - خوب راستشو بخوای من... کمی فکر کردم و با صدای بلند ادامه دادم: اها، والیبال هم زیاد با بچه ها کار میکردم. "چند سال قبل" با چشم دنبال توپ بودم که چیزی از پشت، خورد به کله ام. دست به سر گرفته، برگشتم. - کی بود زد منو؟ ریحانه عصبی منو عقب کشید. - چرا اینقدر گیج میزنی شاهی؟ توپ اینوره، اون ور رو نگاه می‌کنی؟ کوثر از اون ور داد زد: باید براش عینک بخریم. اداشو درآوردم. - بشین بچه، رو مخ! ریحانه منو برد بیرون از زمین بازی. - تو اینجا باشی بهتره! هم آسیب نمی‌بینی هم اینکه بازی ما رو خراب نمی‌کنی. این سومین باری بود که در روز، کند زدم و از بازی انداختنم بیرون. چه مصبیتیه! "حال" - والیبال؟ والیبالم خوبه! لبخندی زدم. - اره خوب، ساعد های خوبی ام می‌زنم. ابرویی بالا انداخت و به مچ های ظریفم اشاره کرد. - خوبه مچ‌هات نشکستن. دستم بالا اوردم و لبخند تصعنی زدم. - نه بابا! اینا خیلی، قوی آن. «اهان» ی زمزمه کرد و بعد نگاهی که سر تا سرش تمسخر بود، از جاش بلند شد. - من باید برم. 💫@rezaye_roman💫
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.