cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🍲🍝🥙كدبانوها🍕🥘🥗

❤️❤️﷽❤️❤️ 💖دوستان ب کانال آشپزخونه ما خوشامدین💖 📍لطفا لفت ندین🙏🏻🙏🏻بذارین رو بی صدا🔇 😋😋😋 🌮🍔🍳انواع غذا 🎂🍰🍩کیک وشیرینی 🍧🍨دسروبستنی

Більше
Рекламні дописи
797
Підписники
+324 години
-37 днів
+1130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

کیک_خرفه_شکلاتی 👌👌👌 تخم مرغ ۳ عدد درشت همدمای محیط شکر ۱ پ وانیل نصف ق چ سر صاف در ظرف مناسب تخم مرغ و شکر و وانیل رو ریخته با دور متوسط همزن برقی بمدت ۵ دقیقه میزنیم تا کرمی و کشدار بشه شیر همدمای محیط ۱ پ روغن مایع ۱ پ به مواد مون اضافه کرده در حد مخلوط شدن با همزن برقی میزنیم زست لیمو ترش ۱ ق م آب لیمو ترش ۵ ،۶ قطره آرد شیرینی ۲ پ ب پ ۱ ق م سر پر خرفه ۳ ق غ همزن برقی رو بزارید کنار حالا زست لیمو و آب لیمو ترش رو اضافه و با لیسک هم بزنید آرد و ب پ رو با هم مخلوط کرده و ۳ بار الک کنید و به مخلوط طی ۳ مرحله اضافه و با لیسک فولد میکنیم تا جایی که یکدست بشه در آخر خرفه رو اضافه و با لیسک فولد میکنیم فر گازی رو با درجه ۱۸۰ درجه روشن کردم آزیتا،  قالب میان تهی با سایز ۲۳ ،۲۴ س رو اول با کره تمام قسمتهاش رو چرب کردم و آرد پاشی کردم آرد اضافه رو تکانده و مایه کیک رو ریختم چند بار قالب به سطح کار آهسته کوبیدم و داخل فر از قبل روشن گذاشته بمدت ۳۵ دقیقه بعد در آخر کمی گریل با شعله کم روشن کردم خنک که شد از قالب جدا کردم روش رو کمی عسل گرم شده  رومال زدم و تزیین کردم گاناش شکلات تلخ کارات سکه ای ۱۳۰ گرم خامه صورتی صبحانه ۱۳۰ گرم روغن مایع ۱ ق غ خلال بادام ۲ تا ۳ ق غ ابتدا مثل همیشه خامه رو بنماری کرده (حرارت غیر مستقیم مثل بخار کتری) گرم که شد شکلات رو اضافه همزده و در آخر ۱ ق غ روغن ریختم ظرف رو کنار گذاشته و خلال بادام رو اضافه و مخلوط کرده و روی کیک رو کاور کردم() نوش جان این کیک رو میتونید بدون گاناش هم سرو کنید ساده ش هم خوشمزه س آبخور آردها با هم متفاوت هست اگر غلظت مایع کیک در حدی بود که نیاز به اضافه کردن آرد داشت قاشق قاشق اضافه کنید من اینبار ۳ ق غ مجددا آرد اضافه کردم(ا) مدت پخت در فرها متفاوت هست چک کنید ممکنه زودتر یا دیرتر آماده بشه❌ https://t.me/Kadbanuha1400
Показати все...
🍲🍝🥙كدبانوها🍕🥘🥗

❤️❤️﷽❤️❤️ 💖دوستان ب کانال آشپزخونه ما خوشامدین💖 📍لطفا لفت ندین🙏🏻🙏🏻بذارین رو بی صدا🔇 😋😋😋 🌮🍔🍳انواع غذا 🎂🍰🍩کیک وشیرینی 🍧🍨دسروبستنی

delicious_aa کانال آشپزی خوشمزه و لذیذ Azita لطفا نام و منبع ذکر شود 🌹 کیک_خرفه_شکلاتی 👌👌👌 تخم مرغ ۳ عدد درشت همدمای محیط شکر ۱ پ وانیل نصف ق چ سر صاف در ظرف مناسب تخم مرغ و شکر و وانیل رو ریخته با دور متوسط همزن برقی بمدت ۵ دقیقه میزنیم تا کرمی و کشدار بشه شیر همدمای محیط ۱ پ روغن مایع ۱ پ به مواد مون اضافه کرده در حد مخلوط شدن با همزن برقی میزنیم Azita زست لیمو ترش ۱ ق م آب لیمو ترش ۵ ،۶ قطره آرد شیرینی ۲ پ ب پ ۱ ق م سر پر خرفه ۳ ق غ همزن برقی رو بزارید کنار حالا زست لیمو و آب لیمو ترش رو اضافه و با لیسک هم بزنید آرد و ب پ رو با هم مخلوط کرده و ۳ بار الک کنید و به مخلوط طی ۳ مرحله اضافه و با لیسک فولد میکنیم تا جایی که یکدست بشه در آخر خرفه رو اضافه و با لیسک فولد میکنیم(آزیتا) delicious_aa فر گازی رو با درجه ۱۸۰ درجه روشن کردم آزیتا،  قالب میان تهی با سایز ۲۳ ،۲۴ س رو اول با کره تمام قسمتهاش رو چرب کردم و آرد پاشی کردم آرد اضافه رو تکانده و مایه کیک رو ریختم چند بار قالب به سطح کار آهسته کوبیدم و داخل فر از قبل روشن گذاشته بمدت ۳۵ دقیقه بعد در آخر کمی گریل با شعله کم روشن کردم خنک که شد از قالب جدا کردم روش رو کمی عسل گرم شده  رومال زدم و تزیین کردم (آزیتا) واقعا یکی از بهترین کیک ها کیک خرفه هست مخصوصا دانه های خرفه که زیر دندان میاد من که خیلی دوست دارم🤗😋(آزیتا) گاناش شکلات تلخ کارات سکه ای ۱۳۰ گرم خامه صورتی صبحانه ۱۳۰ گرم روغن مایع ۱ ق غ خلال بادام ۲ تا ۳ ق غ ابتدا مثل همیشه خامه رو بنماری کرده (حرارت غیر مستقیم مثل بخار کتری) گرم که شد شکلات رو اضافه همزده و در آخر ۱ ق غ روغن ریختم ظرف رو کنار گذاشته و خلال بادام رو اضافه و مخلوط کرده و روی کیک رو کاور کردم(آزیتا) نوش جان این کیک رو میتونید بدون گاناش هم سرو کنید ساده ش هم خوشمزه س آبخور آردها با هم متفاوت هست اگر غلظت مایع کیک در حدی بود که نیاز به اضافه کردن آرد داشت قاشق قاشق اضافه کنید من اینبار ۳ ق غ مجددا آرد اضافه کردم(آزیتا) مدت پخت در فرها متفاوت هست چک کنید ممکنه زودتر یا دیرتر آماده بشه❌ delicious_aa
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
کیک خرفه شکلاتی
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
بافتش
Показати все...
sticker.webp0.42 KB
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_170 _براي اینکه من بلیط براش جور کردم. اگر نه همین دسته گل رو هم برمی داشت با خودش می برد. شاید هم با همین دسته گل تو سر جفتمون می کوبید.  _نه خیر دوست داداشم از اول کادوش رو داد. این کادو براي عروسی ماست نه زحمت جناب عالی. بعد هم تازه کار شاقی نکردي. اینهمه من براي تو فداکاري میکنم یه بار هم تو. همیشه شعبون یه بار هم رمضون. با حالتی بچگانه که به شدت مرا به خنده انداخت گفت: _باشه همه به من ظلم کردن تو هم روش. اشکال نداره. به بازویش کوبیدم.  _خیلی بازار گرم میکنی می دونستی؟ تو باید فروشنده میشدي با این اخلاق مظلوم نمایانه ات.  از حالت صورتش بیشتر خنده ام گرفت.  کمی بعد انقلاب هم برگشت. دسته گل و سکه را نشانش دادم و گفتم که چه کسی برایمان آورده است. جریان را پرسید. برایش تعریف کردم و با خنده گفت چه عجب که طوفان در یک جایی به درد خورده و توانسته او را  رو سفید کند. با خنده به طوفان که با لب و دهان آویزان انقلاب را نگاه میکرد، چشمک زدم. دوستش داشتم. خیلی بامزه و شیطان بود. نمیشد کاري بکند که در آن چیز خنده دار یا موقعیت خنده آوري به وجود نیاورد. انقلاب گفت که آن روز زودتر جمع کنیم و برویم. ساراي به او زنگ زده بود و ما را براي شب دعوت کرده بود. گفت که هر چه با من تماس گرفته گوشیم در دسترس نبوده است. گوشی را برداشتم و نگاه کردم. حق داشت.  آنتن نداشتم. به طوفان گفت که تا آخر وقت بماند.خداحافظی کردیم و از شرکت بیرون زدیم. در ماشین دستم را گرفت و با  مهربانی ولی با حالتی خسته گفت: _چطوري جانان؟ خوبی؟ سرم را تکان دادم. در پارکینگ خلوت بود. سرم را به شانه اش تکیه دادم.  _آره تو چطوري؟ سرم را بالا بردم و به چشمان خسته اش نگاه کردم. _خسته ای؟ _شهیدم _اگر میخواي زنگ بزنم بگم نمی تونیم بریم ماشین را روشن کرد و گفت:  _نه. باید بریم. ساراي گناه داره تدارك دیده. با آیدین هم کار دارم.  _چی کار؟ بینی ام را کشید.  _فوضول کوچول موچولو. حالا میفهمی به طرف خانه به راه افتادیم. دوش گرفت و لباس عوض کرد. من هم لباس عوض کردم و آرایش کردم. از زمانی که فهمیده بودم که او صورت آرایش کرده مرا دوست دارد بیشتر آرایش می کردم. از حمام بیرون آمد. همان طور که خودش را خشک می کرد از آیینه به من نگاه کرد. سوتی زد و با خنده گفت: _خوشگل کردي. با ناز سرم را تکان دادم. چشمکی زد و گفت: _الان که وقت نداریم. ایشالا برگشتیم هستم.... حرفش با بالشی که من از روي تخت برداشتم و به سمتش پرتاب کردم متوقف شد.  _ااا... دختر بی ادب. زن هم زنهاي قدیم. هر چی دم دستشون می رسید پرت نمی کردن سمت شوهر بیچارشون. عزتی بود احترامی بود. آقا آقا میکردن واسه شوهراشون. سرورم. تاج سرم ... حرفش را قطع کردم. _همین دیگه. همین کارها رو کردن که نسل ما الان داریم جوابش رو پس میدیم. اگر از روز اول با شیوه اصولی با شما مردها برخورد کرده بودن الان وضع ما بهتر از این بود. خندید. حوله را به دور کمرش بست و جلو آمد. _کدوم اصولی؟ دست به کمر مقابلم ایستاد. زبانم را برایش بیرون آوردم.  با خنده به سمتم خیز برداشت. جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم. با همین شوخی و خنده ها آن قدر دست دست کردیم تا ساراي تماس گرفت و ما مجبور شدیم با عجله بپوشیم و راه بیافتیم ما آخرین نفري بودیم که رسیدیم. به محض رسیدن، انقلاب و آیدین و آراز به تراس رفتند و به صحبت کردن و سیگار کشیدن پرداختند.کمی بعد رضا هم به جمعشان پیوست. ما زنها هم در آشپزخانه جمع شده بودیم. فقط بابا بود که تنها در سالن نشسته بود و با المیرا بازي می کرد.  ساناز با اشاره با تراس گفت: _جریان چیه اینها جلسه گرفتن؟ عمو الان ناراحت میشه تنها مونده ها. می دونید که عمو چقدر رو اینکه جوونه و باید تو بحث جوونها شرکت کنه حساسه .. خندیدم. راست میگفت. بابا هر از چند دقیقه یک بار با غضب به تراس نگاه می کرد.  _نمیدونم والا. انقلاب به من گفت که با آیدین کار داره.  ساراي وسایل سالاد را مقابل ساناز گذاشت و یک چاقو هم به دستش داد.  _بیا این سالاد رو درست کن تا بگم چه خبره من و ساناز هم زمان گفتیم: _چه خبره؟  صدایش را آهسته کرد و گفت: _مثل اینکه انقلاب به آیدین پیشنهاد داده که خودش دستمزد پیمانکاري هرسه نفر رو یعنی خودش و بابا و  اون پسره شریکشون رو می ده تا آیدین باهاش چاپخونه رو از بابا بخره. رضا میگفت که این پیشنهاد از طرف خود انقلاب بوده.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показати все...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_164 آهسته و بدون انکه چراغ را روشن کند با بشقابی که در دستش بود به اتاق آمد. هنوز متوجه نشده بود که من بیدار هستم. یک رکابی و یک شلوارك کوتاه پوشیده بود که به شدت بامزه اش کرده بود. از بشقاب درون دستش چیزي برداشت و در دهانش گذاشت و خورد. بوي وانیل آمد. قطعا شیرینی بود. به شدت احساس ضعف و گرسنگی کردم. روي مبلی که در اتاق بود نشست. غلطی زدم. برخاست و آمد و کنارم روي تخت نشست.  _خوشگلم بیدار نمیشه؟ گرسنه نیستی؟ ضعف میکنی کوچولو پاشو .. موهایم را نوازش کرد.  _سلام لبخند زد. لبخندش کمی بی حوصله بود. احتمالا تنهایی کسل و بی حوصله اش کرده بود. _به روي ماهت.  _خیلی وقته بیداري؟ _ یک ساعتی هست. رفتم شیرینی گرفتم.  چراغ خواب روي پاتختی را روشن کرد.  _خوبی؟ نگاهش دقیق بود. سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.  _آره. انقلاب میشه اون روبدوشامبر منو از تو ساك بدي؟ خندید. برخاست و کنار ساك زانو زد و آن را بیرون آورد. به طرفم آمد. لباس را به سمتم گرفت.  _میخواي بري حمام؟ _آره از ظرف یک شیرینی برداشت و مقابل دهانم گرفت.  _این رو بخور اول با اکراه شیرینی را به دهان گذاشتم. از اینکه بلافاصله بعد از بیدار شدن چیزي بخورم متنفر بودم. همیشه ابتدا باید دهان و دندان هایم را می شستم. ولی حالا واقعا به آن احتیاج داشتم.  _مشت و مال نمیخواي؟ اخم کردم. آرام خندید. به حمام رفتم. دوش گرفتم و بیرون آمدم. با تلفن صحبت می کرد.  _آره خوبه.  ......_ مکثی کرد و با اخم در حالیکه دستش را به کمرش زده بود به من نگاه کرد.  _نه نشد.  ....._ _طوفان بحث نکن من اصلا حوصله ندارم. من ماه عسل اومدم. ...._ _کاري نداري؟ ......_ _اره این جوریه. کارکن تا حالت جا بیاد ....._ _گفتم باید برم کاري نداري؟ تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد.  _کی بود؟ آمد و مقابلم ایستاد.  _طوفان. با تعجب نگاهش کردم.  _چی میخواست؟ شما هنوز با هم آشتی نکردید؟ _نه. حالا که مجبور شد تنهایی کارها رو بکنه حالش جا میاد. تا این باشه که دیگه تو کار من دخالت نکنه.  حوله را روي سرم کشید و آرام موهایم را ماساژ داد تا خشک شود ..چیزي نگفتم. مسائل او با برادر و خواهرانش به خودش مربوط بود. روي تخت نشست و سرش را میان دستانش  گرفت.  _چته؟ سرت درد می کنه؟ کنارش نشستم. سرش را آهسته تکان داد.  _آره. گمونم هنوز کم خوابی دارم.  دستم را سر شانه اش گذاشتم. سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. طولانی و دقیق.  _چیه؟ لبخند زد.  _هیچی من هم لبخند زدم. وقتی که این طور دقیق نگاهم میکرد حس خوبی به من دست می داد. _چرا این طوري نگاه میکنی؟ لبخندش پررنگ تر شد.  _دارم فکر می کنم.  دستم را از روي شانه اش برداشتم و روي دستانش که روي شقیقه هایش گذاشته بود، گذاشتم. دستانم را برداشت و دستان مرا در دست گرفت. به آرامی پرسیدم _به چی؟ پشت دستم را به لب برد و بوسید.  _به تو، به خودم، به زندگی.  کمی خودش را به طرف من جلو کشید.  _سونا؟ _بله؟ _من رو دوست داري؟ حست به من در چه اندازه است؟  با ملایمت پرسیدم: _براي چی میپرسی؟ _میخوام بدونم.  آهسته زمزمه کردم.  _عاشقت شدم.  چشمانش برق زد. نگاهش پر از حس خوبی شد که تا به حال در نگاه هیچ کس ندیده بودم. حتی شهریار که  زمانی ادعاي عشق و عاشقی داشت.  _منم عاشقت شدم.  خندیدم. خنده ای از سر رضایت و آرامش خیال.حتی صدایش هم لرزان و پرشور شده بود.  _مگه عاشقم نبودي؟ مرا در بر گرفت و به جاي جواب پیشانی ام را بوسید.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показати все...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_163 انقلاب سنگ تمام گذاشته بود. ما مهمان زیادي نداشتیم. نیم آنهایی هم که دعوت شده بودند، نیامده بودند ولی مراسم به نحو احسنت برگزار شدو من با فکر کردن به لحظه لحظه آن لذت بردم. عکس هایمان را دوست داشتم. عاشقانه هاي جالبی با عکس هایمان داشتیم. از ژست هایمان خیلی خوشم آمده بود. به نظرم باید عالی شده باشد. دوست داشتم که زودتر  حاضر شده اش را ببینم. با فامیل اندك انقلاب آشنا شده بودم.به نظر خانواده بدي نمی آمدند. از خانواده ما هم  هر کسی که آمده بود به انقلاب معرفی شده بود. روي هم رفته از آن مراسم هایی نبود که خیلی شلوغ و خسته  کننده باشد و نه خیلی ساکت و سوت و کور. خوب بود و به نظر خودم کامل بود. خیلی خسته بودم. ولی نخوابیدم. تا ویلا کمی چرت زدم ولی هر بار که به خواب می رفتم به سرعت از خواب می پریدم نکند او هم خوابش ببرد و کار دستمان بدهد. ساعت هشت صبح بود که به ویلا رسیدیم. تازه از ماشین پیاده شده بودم که ساراي زنگ زد و انقلاب گفت که همان لحظه رسیدیم. به داخل خانه رفتم. خسته بودم. همان جا روي راحتی هاي درون هال نشستم و کف پاهایم را ماساژ دادم. با  ساکهاي درون دستش به داخل آمد. او هم خسته بود. ساکها را کنار در گذاشت و بالاي سر من آمد.  _خسته ای؟ سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.  _خیلی روبه روي من روي دو زانو نشست. نگاهش را دوست داشتم. شیفته وار بود. دستم را گرفت و مرا از روي مبل به روي زمین و کنار خودش کشید. با همان دامن پفکی کنارش نشستم. به طوریکه هر دو نفرمان در تور و ساتن گم شدیم. با دستش تورها را روي زمین خواباند و همان طور که هر دو دستش را ستون بدنش کرده بود صورتش را جلو آورد و گرم و طولانی مرا بوسید _خیلی دلربا شدي لبخند خجولانه ای زدم.  چند لحظه دیگر به من نگاه کرد. بعد لبخند خسته ای زد و گفت: _بلند شو برو بالا یه دوش بگیر من هم پایین دوش می گیرم. یه کم بخوابیم. من واقعا دارم بی هوش میشم.  بعدا سر فرصت می خورمت.  با مشت به بازویش کوبیدم. خندید و گردنم را بوسید و یک اي جانم غلیظ گفت. بالا رفتم و دوش گرفتم. لباس هایم را عوض کردم. موهایم را خشک کردم و قبل از انکه او بیاید خوابیدم. به اتاق آمد ولی من خودم را به خواب زدم. پرده هاي ضخیم را کشید تا نور به داخل نفوذ نکند. تخت پایین رفت و او هم روي تخت خوابید. متوجه شدم که به روي صورتم خم شده است. نفس هایش به صورتم خورد و باعث شد که خنده ام بگیرد. آهسته به روي گونه ام فوت کرد. نتوانستم و خندیدم. او هم با شدت بیشتري از من خندید. دستم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید.  _منو دو در میکنی بچه؟ من خودم استاد دور زدنم.  خندیدم.  _نه خیر اگر خنده ام نگرفته بود باور کرده بودي.  _پلکهات داشت می لرزید سونا.  با لجبازي گفتم _نه خیر اصلا این طور نیست.  چشمانش را تنگ کرد و با حالتی تهدید آمیز گفت: _یه کاري نکن به سرم بزنه و هوس پودینگ کنم همین حالا بخورمت ها.  نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت: _الان هم وقت صبحانه است. من هم که گرسنه.  یک ابرویم را بالا بردم و با شیطنت گفتم: _براي معده ات ضرر داره. دهانش را باز کرد و در حالیکه دندانهایش را نشانم می داد خرخري کرد. از او فاصله گرفتم. به طرفم خیز برداشت. جیغ خفه ای کشیدم و از تخت فرار کردم ولی مچ پایم را در هوا گرفت و مرا مثل کشتی گیره چرخاند و روي تشک میخ کوب کرد. دستانم را روي سینه اش گذاشتم و جیغ کشیدم. صورتش را کنار کشید و  با اخم با مزه ای گفت: _اوي دختره جیغ جیغو.  به نظر می رسید که خواب از سرش پریده است. با مشت به سینه اش کوبیدم. با حیرت نگاهم کرد و با یک حرکت هر دو مچ دستم را گرفت.  _رو من دست بلند میکنی ضعیفه؟ سرم را با خنده تکان دادم. می خندیدم ولی می دانستم که ترسیده ام. این خنده ها فقط گریزي بود تا دلهره ها و ترسهاي دخترانه ام را پشت آن پنهان کنم.  چشکمی زد و گفت: _مثل اینکه تو هم خواب از سرت پریده پس حرفی نداري اگر من صبحانه ام رو صرف کنم.  خواستم تا دوباره و با خنده جیغ بکشم که دهانم را با بوسه ای بست.  *** غلطی زدم و گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. او در تخت نبود. روي تخت نشستم. سرم کمی گیج رفت. کمی مکث کردم. چرخیدم و ساعت را نگاه کردم. نه و نیم بود. چشمانم گرد شد. گوشه پرده را بالا زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. صداي پاهایش روي پله چوبی نشان می داد که بالا می آید. به زیر لحاف خزیدم.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показати все...
👍 1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_167 بعد هم رفتن پیش عموش. تو این چند وقت بعضی موقع ها که صحبت میشد می گفت که اگر من تونسته بودم درست از پس همه چیز بر بیام شاید الان مستانه یه زندگی نرمال مثل ساراي داشت و مجبور نمیشد به خاطر اینکه دل عموم رو به دست بیاره تن به ازدواج ناخواسته بده. با خانواده پدریش زیاد خوب نیست. به نظرم اگرهم تلافی کرده از سر اجبار بوده. به این خاطر که پشت سرش حرف در نیارن. دستم را سر زانویش گذاشتم و از جا برخاستم و فنجان ها را جمع کردم _نمیدونم والا دلم خیلی نگرانشه و براش می سوزه. اینکه همه اش فکر کنی که خراب شدن زندگی خواهرت دست تو بوده سخته.  _خودش چطوره؟مشکلی نداري؟راضی هستی؟ سرم را تکان دادم. رضایت از زندگیم چیزي بود که حتی لحظه ای هم به آن شک نکرده بودم.  _آره. شاید یه لحظه هایی تو خودش بره و کم حرف بشه و عذاب بکشه و از من دور بشه ولی در نهایت دوباره بر میگرده و به قول خودش، فقط با من آروم میشه.  لبخند آراز نهایت آرامش خیالش را نشان می داد.  _دوست داري با نسیم صحبت کنم.  چند لحظه حرفی نزد. مثل اینکه مشغول سبک سنگین کردن موضوع در ذهنش بود.  _نمیدونم. انقلاب اگر بفهمه صورت خوشی نداره. _نه به خود نسیم میگم. بذار ببینم اصلا مزه دهن خودش چیه؟ یه بار یه نیمچه صحبتی با هم کردیم. ولی خب نشد که کامل حرف دلش رو بفهمم.  چند لحظه مکث کرد. دودل بود. مثل اینکه هم دوست داشت که بداند نظر نسیم راجع به خودش چیست وهم اینکه میترسید که انقلاب ناراحت شود و موجبات ناراحتی من فراهم شود.  _بذار صحبت کنم باهاش آراز. نسیم دختر عاقلیه اگرجوابش منفی هم باشه باز به انقلاب چیزي نمیگه.  چانه اش را بالا برد. _نمیدونم والا هر طور خودت میدونی. زندگیت تلخ نشه. انقلاب ناراحت بشه .. دستم را روي دستش گذاشتم.  _نه تو ناراحت نباش.  براي عوض کردن بحث از مامان پرسیدم. اینکه کی برگشته است و آیا دوباره برمی گردد یا همان جا می مانند.گفت که حال مادر آقاي دکتر روبه بهبود است و ظاهرا دوباره به ایران برخواهند گشت. ولی احتمالا آلما نزد عموهایش در خارج از کشور برخواهد گشت. مامان گفته بود که آلما آن جا راحت تراست. درك فرهنگ این جا برایش سخت است. کمی دیگر هم نشست و از جاهاي دیگر هم صحبت کردیم. با تلفنی که از طرف یکی از دوستانش شد مجبور شد که برود. بعد از رفتن او من هم به کارهایم رسیدم. با صنعتی تماس گرفتم و از حال و روز هتل پرسیدم. صنعتی گزارش کار مختصري داد و بعد هم به شوخی پرسید که کی برخواهم گشت.من هم به شوخی جواب دادم که در اولین فرصت...بیشتر راغب بودم که خود صنعتی دوباره مدیریت را قبول کند. صنعتی وارد بود و به کار سوار شده بود. از همه این ها گذشته صنعتی مرد امین و پاکی بود. در این مدت و در مدتی که قبل از من مدیریت هتل را بر عهده داشت چیزي از او دیده نشده بود. در آن دوران صنعتی ممکن بود آن لیاقت لازم راکه باید نشان نداده بود ولی در امانت داري و پاك بودنش جاي شک نبود. که البته من عقیده داشتم آن زمان هم صنعتی بیچاره امکاناتی در اختیار نداشت که نتوانسته بود آن طور که باید خودش و هتل را نشان دهد. بابا عملا هتل را به امان خدا رها کرده بود. وگرنه آن چنان هم بی عرضه و بی لیاقت نبود.کمی دیگر هم با هم صحبت کردیم و من از تمام اتفاقات ریز و درشت هتل و کارمندان پرسیدم و صنعتی هم جواب داد. بعد از صحبت کردن با صنعتی به کارهاي خودم رسیدم. سنتور زدم و کمی به حال و هواي قبلترها برگشتم.  *** تقریبا سه ماه از عروسیمان می گذشت. من در یکی از دانشگاه هاي آزاد حومه تهران بدون کنکور در رشته  معماري ثبت نام کرده بودم و مشغول بودم. زندگی جدیدم را دوست داشتم. براي من پر از لحظات شاد بود. انقلاب یک مرد همه چیز تمام بود. مردي که من با او خوشبخت بودم.یک خوشبختی کامل.گاهی آدم به خودش می گوید خب الان زندگیم خوب و روبه راه است ولی مثلا فلان چیز کم دارم تا خوشبختی ام کامل شود. ولی در رابطه با انقلاب من کاملا خوشبخت بودم. چیزي کم نداشتم. شبهاي ما در کنار هم و در سرماي پاییز پر از عاشقانه هاي گرم و لذت بخش بود. انقلاب با ملایمت با من برخورد می کرد. اگر چیزي از او میخواستم محال ممکن بود که نه بیاورد. سعی می کرد تا آن جا که ممکن است خواسته مرا اجابت کند.  درست بود که گاهی که خسته از سر کار می آمد بی حوصله بود و حرف نمی زد. به نظر می رسید که حتی مایل نیست که من هم حرف بزنم. ولی بعد از ساعتی متوجه می شدم که مرا تحت نظر گرفته است. زیرچشمی به من نگاه میکرد و با من نظر بازي میکرد. و دست اخر هم طاقت نمی آورد و خودش پیش قدم میشد...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показати все...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_165 _نه اینطوري. دوسِت داشتم و خاطرت برام عزیز بود ولی اگر جواب رد به من میدادي خودم رو حل آویز نمی کردم. ولی حالا.... حرفش را قطع کرد. مرا رها کرد و برخاست.  _بدجور برام مهم شدي. تمام وجودت، خودت، روحت..... ادامه نداد. تنها نگاهی طولانی به من کرد. عاقبت دستم را گرفت از روي تخت بلند کرد.  _لباست رو عوض کن سرت و خشک کن، من یه غذا سفارش بدم. بیا پایین.  به طرف در رفت.  _انقلاب  چرخید.  _جانم؟ _تا کی می مونیم؟ خندید.  _تازه اومدیم. خسته شدي؟ نگاهی به تاریخ ساعت مچی اش کرد.  _پانزدهم. امروز هشتمه. من هم شانزدهم یه قرار دارم که کار طوفان نیست. گند میزنه تو کار میره. از نظر تو که کم نیست هان؟ سرم را تکان دادم.  _میشه یه روز هم بریم تو اون کلبه جنگلی خندید. به طرفم آمد و مرا محکم بغل کرد.  _شما امر کن. من در خدمت هستم.  به شانه اش زدم.  _غول چراغ جادو موهاي خیسم را به هم ریخت و پایین رفت یکی از شیرین ترین روزهاي زندگی ام را در کنار او گذراندم. هیچ چیزي نبود که آرامشم را مختل کند. انقلاب به شدت حواسش به من بود. مراعاتم را می کرد. آرام بود و از معده دردهاي وحشتناکش خبري نبود. همین مرا هم  آرام کرده بود. گاهی در خودش فرو می رفت. آن هم زمانی که براي لحظاتی از من فاصله می گرفت. وقتی که برمی گشتم میدیدم که دوباره در خودش است. ولی زمانی که با من بود. دیگر تمام و کمال با من بود. شش دانگ حواسش با من بود. شاد تر بود و از نگرانی ها و خود خوریهایش خبري نبود.وجه پسرانه انقلاب باهر خودش را نشان میداد. وجهی که به شدت دوست داشتنی بود. شوخی میکرد. آرام بود و در کنار هم عاشقانه هاي لذت بخشی را تکرار می کردیم. عاشقانه هایی که به شدت به روي روح و روان  من اثر می گذاشت. به طوریکه در هیچ کدام از لحظات زندگیم آن چنان حس آرامش و سبکباري به من دست  نداده بود. او که با من بود و در کنارم بود زندگی چیز دیگري می شد. ریتم دیگري به خودش می گرفت. ریتمی که تکرار نداشت. آرام بود و وجود مرا هم سرشار از آرامش کرده بود. دوست داشتم تمام لحظه به لحظه ماه عسلمان را. لحظه به لحظه ای که با هم گذشت. در کنار هم، ساعت ها در حاشیه جنگل و یا در باغ قدم می زدیم. دست هم را می گرفتیم و گاهی در سکوت، حس می دادیم و حس می گرفتیم. گاهی حس می کردم که نوع و بیان و شیوه ابراز علاقه اش نسبت به روزهاي اول نامزدي مان عوض شده است. دلنشین تر شده بود. واقعی تر و عاشقانه تر. به گفته خودش که می گفت، من دوباره عاشقت شدم. عشقی که شاید از سر شناختی بود که به من پیدا کرده بود. آن حس توجه و علاقه اندك روزهاي آغازین، دروجودش تبدیل به عشقی کامل و پخته شده بود. عشقی که گاهی پر شور بیان می کرد و گاهی هم فقط به ابراز علاقه ای با چشمانش بسنده می کرد. چیزي که ناگفته، من تا ته آن را می خواندم و غرق در خوشی میشدم. دوستش داشتم. عاشقش شده بودم و دیوانه وار به وجودش، روحش، قلبش و حتی عطر تنش وابسته شده بودم. هرگز فکر نمی کردم که بتوانم به مردي به غیر از شهریار دلبسته شوم. ولی شده بودم. به شدت دلبسته مردي شده بودم که از ابتدا او را کمی خشک می دانستم و گاهی با خنده فکر می کردم که عاشقانه ي مردي به سن او و اخلاق او چگونه است؟ و حالا می دیدم که چه با ملایمت و عاشقانه در گوشم زمزمه میکرد. چیزي که هرگز تصور نمی کردم که در حد توانایی احساسی او باشد.عشقی که در تمام مدت نامزدي در وجود من رشد کرده بود با ازدواج و رابطه زناشویی به کمال مطلوب خودش رسید. رابطه ای که به نظر می رسید آن هم دچار تحول شده است. چیزي شده بود که مثل شب اول ازدواج مان خام و پر از دلهره و از روي نیاز نبود. عاشقانه و پرشور بود. تحولی که تمام زندگی ما را تحت شعاع قرار  داده بود. زندگی درکنار او چیزي شده بود که مرا از لحاظ روحی کاملا اغنا می کرد. به طوریکه در کنار او چیزي به غیر از خوبی و عشق و آرامش دریافت نمی کردم. روحم آرام شده بود. منی که در تمام لحظات زندگی حس  کرده بودم که چیزي را کم دارم. حالا با وجود او آن حس از بین رفته بود. مثل اینکه کمبود من در زندگی فقط او بود که حالا جبران شده بود.  حس می کردم که او هم آرام است. این آرامش و عشق را در تک تک حرکاتش می توانستم مشاهده کنم. اینکه در کنار هم باشیم و حتی بدون انکه حرفی بزنیم، عشق بدهیم و عشق بگیریم، چیزي وراي یک احتایج بود. چیزي که به نظر می رسید براي روح زخم خورده او هم کافی بود.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.