•° الـــهـــه مـــــاه °•
•°|﷽|°• •° تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ °• الــهـه مـاه |درحال نـگارش| اِروس٘ | آفـلایـن | بـه قـلـم : آنــیــل 🦋 ایـنـسـتـاگــرام: https://instagram.com/anill_novel
Більше60 606
Підписники
-16924 години
-1097 днів
-92930 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه
مبـلغ 40 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت:
5859 8311 0245 9418
رضایی
واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
@Aniil_admin
عزیزان به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت❤️
3 41720
Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...
صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟
زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...
گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.
با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...
بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟
جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!
بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!
انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟
بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...
شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟
رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...
-شاهو من ...حا
-شاهو عزیزم!چیزی شده؟
صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟
زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...!
هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!
اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!
از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...
شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟
هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:
-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...!
https://t.me/+iamaiXFveJc0YTJk
https://t.me/+iamaiXFveJc0YTJk
شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
1 80250
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟
عروسکم خیلی شجاع شده
کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
سیگار برگی بالا برد
خدمتکار فندک را زیرش گرفت
دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی دخترک پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنـ.جتون چی میخورین
نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک کیارش؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
بزرگترین رئیس مافیای کشور
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
کیارش تشر زد
_چی گفتم؟!
دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دخترک خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
کیارش نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به کیارش نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
کیارش بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
دخترک هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی حاجی راحت شود؟!
------
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک میآمد گوشهی لبش بالا رفت
دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag96350
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
1 011120
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ...
نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد
- بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ...
سخت بود گفتن این حرفها ...
روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ...
از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود ..
تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ...
برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید.
اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود ..
آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند.
- بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ...
برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد
- مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق
اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ...
آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید
- نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی...
نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود...
هامون اما در عین انزجار و خشم بود ...
تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید...
* * *
آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت
چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ...
حالا بعد از چهارسال ...
درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید
با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ...
تماس از ایران بود
در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت
صدای پدرش از پشت خط آمد
- شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ...
این شروع ماجرایی دوباره بود
هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت...
برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند ....
https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
2 420130
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.