cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مرزی میان برزخ|♡♤○●

مرزی میان برزخ 😍🥰 رسوخ❤

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
376
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#part_232 ارسلان خان اومد روبروم ایستاد ارسلان خان_ عروس، برو استراحت کن..هفته دیگه جشن عروسیه.. من_ هفته ی دیگه؟؟  هفته ی دیگه خیلی زوده..! ارسلان خان_تو نگران این و اون نباش ... تنها نَوَم داره زن میگیره، کل دنیا دعوتن.. لباستم تا هفته دیگه اماده میشه پس برو استراحت کن از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم.. برام عجیب بود..حتی عصبانی هم نبودم..آخه به من میگفتن یا نمیگفتن چی میشد؟ مخالفت من چیرو عوض میکرد؟ من_بله، چشم به طرف اردلان رفتم و بازوشو گرفتم، متوجه شد و برگشت سمتم.. اردلان_ بیا و رفت اون طرف سالن.. اردلان_ جانم_ من_ بابابزرگت راست میگه هفته دیگه عروسیه؟! اردلان_ بله، راست میگه..
Показати все...
#part_231 با اشاره اردلان، از جام بلند شدم که برم سند هارو امضا کنم.. از کنار ارسلان خان که رد میشدم، سرمو براش تکون دادم،که با فشار دادن پلکاش به هم، همراهیم کرد‌.. خوب سندارو زیرورو کردم، خدارو شکر تو این زمینه  استاد بودم... بعد از امضاهای سند،بو کشیدن چک پول روز اردلان به خاطر اون سکه ها، دوباره پشت سفره عقد نشستم و دوباره صیغه عقد جاری شد.. عربی میخوند و چون صیغه عقد خودمون هم عربی رود میفهمیدم چی میگه... همون بار اول بله رو دادم و اردلان بدون مکث، بله رو گفت.. هیچ حس خاصی نداشتم، نه ناراحت بودم نه خوشحال، تنها راه برگشت من اردلان بود.. و رضایت اردلان دوباره یه دعوا مرافه ی دیگه روی امضایی که باید برای عقد میکردن داشتیم.. من عربی بلد نبودم و به هیچ وجه  چیزی که نمیفهمیدم رو امضا نمیکردم.. دوباره یک ساعت و نیم گیر این بودیم که دفترچه عقد رو ترجمه کردن.. حق طلاق رو به من ندادن، اینگار که تو این مسیله اصلا تصمیم کوتاه اومدن نداشت.. خلاصه بالاخره رفت پی کارش و من الان زن رسمی قانونی، عقدی اردلان مشایخ بودم.. نامرد توی پوست خودش نمیگنجید... سرش با عاقد و حامد گرم بود..
Показати все...
#part_230 جَو سنگینی بوجود اومده بود..نفس های از سر خشمش نشون دهنده ی وخامت اوضاع رو میداد... لبخند شیطانی که از فکر پشیمون شدن این ازدواج میومد رو لبم با جمله یه : حامد برو سندا رو بیار ، محو شد... _چشم اقا!! من_ میدونم چیکارت کنم..بالاخره که چی؟ممکنه بعد از یه مدت ازم زده بشی، تکلیف من بدبخت چی؟.. بیکار، بی پول، بی هویت، تک و تنها توی یه شهر غریب بایه.. اردلان_ هیس! هیس! ببر صداتو..تو هیچ وقت پاتو از اینجا نمیتونی بزاری بیرون.. با اومدن حامد همراه مدارکا، بحث بینمون به پایان رسید.. ارسلان خان با تحسین وغرور نگاهم میکرد.. من خیلی خوب قانون و قدرت مطلق بودن رو یاد گرفته بودم.. برای رسیدن به اون بالا، باید بدونی به کی احترام بزاری و به کی پرخاش کنی...برای کی دولاراست بشی و برای کی و چی جفتک بندازی... این مرد قدرتمندو باید بکشم طرف خودم #part_231 با اشاره اردلان، از جام بلند شدم که برم سند هارو امضا کنم.. از کنار ارسلان خان که رد میشدم، سرمو براش تکون دادم،که با فشار دادن پلکاش به هم، همراهیم کرد‌.. خوب سندارو زیرورو کردم، خدارو شکر تو این زمینه  استاد بودم... بعد از امضاهای سند،بو کشیدن چک پول روز اردلان به خاطر اون سکه ها، دوباره پشت سفره عقد نشستم و دوباره صیغه عقد جاری شد.. عربی میخوند و چون صیغه عقد خودمون هم عربی رود میفهمیدم چی میگه... همون بار اول بله رو دادم و اردلان بدون مکث، بله رو گفت.. هیچ حس خاصی نداشتم، نه ناراحت بودم نه خوشحال، تنها راه برگشت من اردلان بود.. و رضایت اردلان دوباره یه دعوا مرافه ی دیگه روی امضایی که باید برای عقد میکردن داشتیم.. من عربی بلد نبودم و به هیچ وجه  چیزی که نمیفهمیدم رو امضا نمیکردم.. دوباره یک ساعت و نیم گیر این بودیم که دفترچه عقد رو ترجمه کردن.. حق طلاق رو به من ندادن، اینگار که تو این مسیله اصلا تصمیم کوتاه اومدن نداشت.. خلاصه بالاخره رفت پی کارش و من الان زن رسمی قانونی، عقدی اردلان مشایخ بودم.. نامرد توی پوست خودش نمیگنجید... سرش با عاقد و حامد گرم بود..
Показати все...
#part_229 کاملا با رگ خریت خودم آشنا بودم... هیچی دستم نبود...نه قدرت دارم، نه پشتوانه..تنها کاری که از دستم برمیومد نفس عمیق کشیدن بود..کاری که برخلاف استرس داشتنم، منو خیلی خونسرد نشون میداد سعی کردم ظاهرمو محکم نشون بدم، که البته نمیدونستم داخلش موفق هستم یا نه.. با ارسلان خان چشم تو چشم شدم.. پرنفوذ، مرموز و با ابهت بود..آدم باهوشی که دیشب به راحتی گولم زد و از زیر زبونم کلی حرف کشید.. صحنه های لعنتی بازیشون گرفته بود... روی صندلی نشستم، مرده شروع کرد به خوندن خطبه.. میفهمیدم که الان بار دومه ازم اجازه میخواد... _ صبر کن...!! باعصبانیت کنار گوشم خفه پچ زد: داری چیکار میکنی؟ _مهریه چی خوندن، نفهمیدم.. همینکه اومد حرف بزنه،نزاشتم.. _یه خونه داخل دبی میخوام، یکی هم ایران، اون پاساژتم توی تهران باید به اسمم کنی ،  ۲۰۰۰ سکه ی تمام میخوام، میدونم که داری، طبق قانون مهریه ی یک زن رو هم باید بدی..تا سند های اینایی که گفتم رو امصا نکنم از بله خبری نیست! #part_230 جَو سنگینی بوجود اومده بود..نفس های از سر خشمش نشون دهنده ی وخامت اوضاع رو میداد... لبخند شیطانی که از فکر پشیمون شدن این ازدواج میومد رو لبم با جمله یه : حامد برو سندا رو بیار ، محو شد... _چشم اقا!! من_ میدونم چیکارت کنم..بالاخره که چی؟ممکنه بعد از یه مدت ازم زده بشی، تکلیف من بدبخت چی؟.. بیکار، بی پول، بی هویت، تک و تنها توی یه شهر غریب بایه.. اردلان_ هیس! هیس! ببر صداتو..تو هیچ وقت پاتو از اینجا نمیتونی بزاری بیرون.. با اومدن حامد همراه مدارکا، بحث بینمون به پایان رسید.. ارسلان خان با تحسین وغرور نگاهم میکرد.. من خیلی خوب قانون و قدرت مطلق بودن رو یاد گرفته بودم.. برای رسیدن به اون بالا، باید بدونی به کی احترام بزاری و به کی پرخاش کنی...برای کی دولاراست بشی و برای کی و چی جفتک بندازی... این مرد قدرتمندو باید بکشم طرف خودم
Показати все...
❌یه اتفاق باعث آشنایی یه دختر پاک و معصوم با فردی که قدم به قدمش با هر دم نفسی که می‌کشه ترس توی آدما خونه می‌کنه اون کم از شیطان نداره ❌😍😍 پارتی از آینده تقق درِ فوق امنیتی و غیر قابل نفوذ رو به رویش باز شد . اذن ورود داده بود او که در نزده بود! او تازه داشت با خودش چه کنم چه کنم می کرد برای در زدن یا رفتن بزاق جمع شده درون دهانش را به مرارت بلعید و لرزان در ضخیم و محکم را هل داد و وارد تالار بزرگ مثلاً اتاق شد بر روی صندلی تخت مانندش جلوی میز عظیمش پشت به پنجره سراسری درون اتاق در تاریک نشسته بود و ان پیپ بی نظیر را دود می کرد ان هالهِ دود الودی که توسط ان پیپ ، در کنارش رقصان بود منظره ای ترسناک در دل هر بیننده ای می کاشت روشنایی تابنده از بیرون به اتاق سایه رویش بر می انداخت بر تاجِِ بلندِصندلی اش انقدر که ان تاج بلند و فراخ آفریده شده بودکه مانع خود نمایی اندام زیادی درشت مردانه اش می کرد از او نمی ترسید اما وهم نفوذ کرده بود در جانش از صحنه وهم آلود اتاقش _بیا اینجا با قدم های لرزان نزدیکش رفت اطمینان داشت از بی خطر بودنش برای خودش او همیشه بی خطر بود هیچ وقت نمی توانست آسیبی به او بزند هیچ وقت کنارش که رسید ، هویدا شد چهره زیادی خشن جذابش _نزدیکتر دستور نمی داد صدایش را بلند نمی کرد اما انقدر لحنش محکم و رسا بیان می شد که ناخوداگاه خود را در هین انجام حرفش پیدا می کردی کنارش نرسیده دستان ظریفش را گرفت و اندام پر وزنش را با حرکتی بر روی پاهایش نشاند دیدن شعف و خواستن مریض گونه در چشمان قیر رنگش قلبش را دیوانه و عقلش را زائل می کرد دستان مردانه اش که بر خرمن بلند خرمایی رنگش به قصد پرستیدن نشست چیزی از بلندی برج قلبش پایین افتاد انگار که به حالت اغما رفت و دیگر در انجا نبود فقط حرکت اعتیاد اور دستی در موهایش را دنبال می کرد _فرشته من حالش خوبه ؟ مسخِ چشمانِ نفوذ ناپذیرش بود _خوبه کم جان و مبهوت گفته بود نوازش گیسوانش که متوقف شد لبانش را بر لبان خود حس کرد هاله ای از تاریکی از سیاهی او خود ابلیس بود خودل خودِ شیطان رحم عاطفه مهر صفت های غریبی که حتی در ۱۰ کیلومتری او پیدا نمی شد هیچ کس دلیلی برای دیوانه شدن یک ابلیس از عشق و فر شته معصوم را نمی فمید چه برهانی زیبا تر از عشق زیادی شیطان به ملکی زیبا ❌رمانی عاشقانه،مافیایی عاشقانه ها نابی که دل هر بیننده رو آب می کنه❌ دومین اثر مهشید حاجی زاده رسوخ❤🥰 https://t.me/mah65rosokh
Показати все...
ᎡᎾᎷᎪᏁ ᎡᎾᏚᎾᏦᎻ_رمانـ رسوخـ

رمان های نویسنده رسوخ😍 مرزی میان برزخ🥰 آیدی نویسنده👇 @mahshidhajizadeh3883

#part_226 و به سمت بیرون هدایتم کرد.... تلو تلو خوران دنبالش تا ماشین دویدم در ماشین غول پیکرشو باز کرد و منتظر با اخمی غلیظ داشت نگام می کرد ابروه هاش به هم گره کور خورده بودن داشت نگام می کرد که سوار شم تعادل نداشتم و خنده هام قطع نمی شد هولم داد تو ماشین وخودشم کنارم نشست به راننده گفت حرکت کنه و دکمه ای رو فشار داد و شیشه بین کابین وراننده رفت بالا تو نگاهش جنونو عصبانیت فریاد می زد برگشت تو چشمام نگاه کرد پلکِ چپش از تیک عصبی می پرید با قهقه رفتم روپاش نشستم خمار نگاش کردم دوتا دستمو گذاشتم دوطرف صورتشو لپاشو کشیدم صورتشو اوردم جلو لبمو گذاشتم رو لبش هیچ واکنشی نشون نداد می دونستم عصبانیه که چرا مست کردم و بین این همه ادم رقصیدم لباشو محکم می خوردم دستم رفت طرف کمربندش که بازش کنم که دستشو گذاشت رو دستم هنوزم خونسرد با قیافه خشکش زل زده بود به چشامم لبامو حرکت دادم #part_227 به سمت گلوش و مکیدمش صداش تو فضا کابین پیچید دکمه های پیراهنشو یکی یکی ارام باز کردم که سینه ستبر وبرنزش نمایان شد لبمو گذاشتم رو سینش ومکیدم اون یکیشم بادستام باهاش بازی کردم که یه هو پرتم کرد رو صندلی و روم خیمه زد و مچ دو تا دستمو محکم تویه یه دستش بالای سرم قفل کرد فکمو محکم با دست دیگش فشار داد +آخ در گوشم گفت: _زهر ماررر می دونم با تو خیره سر چیکار کنم وای به حالت اگر امشب یکی از این حرومزادها ازت فیلم گرفته باشه وای به حالت گیسو اونوقت من می دونم تیمور هم کنارش ایستاده بود...چندتا از خدمتکارها دور تا دور سالن ایستاده بودن... سعی میکرد با نفس های عمیق خودشو آروم کنه... واقعیتش از خودم میترسیدم..
Показати все...
#part_225 هوووو صدای جیغ دخترا و پسرا هوا بود، گیلاسی ک دستم بود رو تا ته خوردم، و یکی دیگه برداشتم، صدای موسیقی زیادی بلند و کرکننده بوود.. حامد خودشو کشت تا منصرفم کنه نه میتونست دستو پامو ببنده نه می تونست مجبورم کنه که نرم از کنارم جم نمی خورد اونطوری که حامد مثل هیولا کنارم بود هیچ مذکری جرعت نزدیک شدن بهمو نداشت هووووی کشیدم و پاهامو دور میله مقابلم چرخوندم، عاشق رقص میله بودم و چی بهتر از این که الان داشتم میرقصیدم، بدنمو با ضرب های اهنگ تکون میدادم،  حسابی داشت خوش میگذشت، مست بودم، بَد هم مست بودم.. با کشیده شدن وحشیانه بازوم از میله جداشدم.. برگشتم با دیدن فرد روبروم قهقه ی بلندی سر دادم که سرم رو گردنم به عقب خم شد اردلان اینجا بود،  اردلان مشایخ.. مهم نبود ک توهم باشه یا واقعیت.. مهم نبود الان چه بلایی سرم بیاره.. فقط این مهم بود که الان اون اینجا بود،  اره، اردلان اینجا، مقابل من، داخل دیسکو.. بازومو دنبال خودش کشید
Показати все...
#part_224 _ خودم همراهیتون می کنم +پس من میرم حاضر شم * جلوی بوتیک  لباس شب وایسادم خیلی خوشگل بودن فقط یه خوده زیادی بازن که مشکلی نیست مثلا خارج کشورم دیگه حامد اوردم یه پاساژ خیلی بزرگ که فهمید پاساژ مال اردلانه چنتا لباس خوشکل و مجلسی برداشتم سعی کردم اکسسوری و کفش های ست با لباسا انتخاب کنم.. پاساژ خیلی بزرگی بود و لباسای درونش از برند اردلان بود.. بعد از سه ساعتی ک حامد رو دنبال خودم این سمتو ،اون سمت میکشیدم، با دیدن چیزی ک دیدم چشام برق زد و لبخند شیطانی زدم.. بَدم نمیومد برم دیسکویی که مقابلم بود،   سمت حامد چرخیدم و گفتم : _حامد! من میخوام برم دیسکو و به سمت  دیسکویه مقابل اشاره زدم. برای جوابش نموندم، چون من باید میرفتم و برای چندساعتی هم ک شده خوش میگذروندم.... *
Показати все...
#part_223 هرچه از زیبایی و عظمت این باغ میگفتم کم بود خیلی باشکوه و لذت‌بخش هوای امروز خیلی خوبه همین طور که از محوطه لذت می بردم صدای لاستیک ماشین سر سنگ فرش ها حواسمو به خودش پرت کرد ماشین ادلان بود دورِ فواره دور زد جلو روم ماشین وایساد پس بالاخره رسیده در جلو باز شد و حامد پیاده شد اومد رو به رو ایستاد + سلام _سلام خانم + سفر بخیر _خیلی ممنون _شاهزاده کجاست ؟ با یه لبخند محو گفت : _کاری پیش اومد فردا می یان +من اینجا خسته شدم الان یک هفته است اینجا زندانیم می خوام برم بیرون اصلا می خوام برم خرید یه چیزای نیاز دارم _ اما خانم بزارین... حرفشو قطع کردم + دیگه نمی تونم پشت این حصار های نفس بکشم فردا که بیاد فرصت هیچی رو به من نمیده اگر خودت خسته ای بگو یکی دیگه همراهم بیاد دارم خفه میشم
Показати все...
#part_220 هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت انگاری که همه میدونستم با کوچکترین عکس‌العملی آتشفشان نیمه‌فعال منفجر میشه بدون توجه به کتایون یا نگاه کردن بهش فقط با گفتن کلمه بریم به همه فهموند که اصلا حوصله بحث ندارد _اردلان چه جرأتی شجاعت کتایون قابل تحسینه اردلان بدون اهمیت دادن به حرفش حرکت می کرد و منم همراه خودش می برد _ اردلان واسه داری کجا میری برنگشت طرفش _ همش تقصیر تو تو  تو باعث این حال امروز منی چرا وقتی دوستم نداشتی   وقت و بی وقت به من محبت ندیده محبت می کردی تو که میدونستی من دوست دارم چرا از همه خواسته هام جلوی ارسلان خان حمایت میکردی ؟ چرا ؟ تو راضی کردی خانو که مدیریت رستورانارو به من بده تو راضیش کردی من درس بخونم تو کردیم تو ساختی هیولای وجود منو حالا هم حق ندارید همین جوری بزاری بری #part_221 + بد زدی خیلی بد حتی نمیتونم باهات حرف بزنم از این به بعد کتایون سمیعی حق نداره یه لحظه تو خاک دبی اللخصوص ابوظبی باشه فقط تا دو روز دیگه وقت داری تا از کشور خارج بشی تو تبعید شدی جایی که باید بری خونه که توش مستقر بشی و چیزای دیگه رو هم حامد خبرت می کنه کتایون با بغض فریاد زدن _من نمیرم از اینجا نمیرم +مجبوری دستور خانه با مظلومیت توام با بغض گفت _ تا کی + تا وقتی که تشخیص بده سر عقل اومدی بریم *** سرمو از زیر آب در آوردم به سمت سکو به طرف آبمیوه خنک و خوشمزم شنا کردم دوتا دستامو دو طرف بدنم ستون کردم و نی نوشیدنی خنک گذاشتم رو لبم این قصر با تمام حصارهای بلندش و زندانبانش استخر توپی داره اینجا خیلی بهم حال میده هر روز سه یا چهار ساعت رو  اینجا میگذرونم الان ۵ روز از تبعید کتایون از دبی به برلین میزاره و  به نظر که همه جا امن و امانه #part_222 وقتی از آونجا که زندانی بودم اومدیم بیرون فهمیدم توی یه ویلا خارج شهر بودم توی ماشین نه من حرف زدم نه او به عمارت که رسیدم زود خودمو انداختم تو اتاق و هول هولکی حولمو برداشتم و رفتم حموم بعد از حمومِ دو ساعَتم اومدم بیرون غذا آمادیه روی میز گذاشته رو خوردم همینکه که بلند شدم برم بخوابم اردلان اومد داخل تو چشام نگاه کرد و با یک جهش بلند توی آغوشش بلعیدم بعد از ابراز دلتنگی و نگرانی فراون گفت که باید بره ایتالیا برای کاری داره الان  یه هفته میگذره که هنوز نیومده هرشب تصویری میگیره و فقط بهم زل میزنه ضالم حتی اجازه نمیده تکون بخورم یک ساعت و نیم بهم خیره می شه و با کوچک ترین تکون خوردنی عصبانی می شود سرزنشم میکنه یه ذره دیگه هم آبتنی کردم و از استخر اودم بیرون حوله رو از دست سلما گرفتم و با یه لبخند بهش لباسامو تو رختکن عوض کردم رفتم بالا یه سالن خیلی بزرگ با ستونهای باشکوه چند دست مبل سلطنتی هم اون وسط بود به ساعت فوق لوکس گوش سالن نگاه کردم ساعت شش عصر رو نشون میداد خسته شدم دیگه حوصلم سر رفته به سمت ورودی اصلی رفتن میخواستم توی حیاط قدم بزنم
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.