cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🔥به سختی فولاد🔥

به سختی فولاد🖇🖤 ژانر‌ مافیایی ،معمایی ،عاشقانه به قلم: mahi پارت گذاری هر روز به جز جمعه ها شروع پارت گذاری : ۱۴۰۰/۵/۲۰ انسانیت هم‌ آرزوست ...لطفا کپی نکنید🙏❤

Більше
Рекламні дописи
543
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت_۶ _چجوری این دختره این همه سال پیشش زندگی کرد؟ برام عجیبه... پوزخند دوباره دخترک...این بار عمیق تر... _زندگی؟ اگه تو به نفس کشیدن به زور اون میگی زندگی من دیگه حرفی ندارم...!! آرتا خواست دهانش را باز کند ولی با صدای جیغ زنی هردو مات ماندند... _میخوام فقط اون بمیره میخوام فقط از روی زمین محو بشه چیز کمیه؟ _فکر‌ نمیکنی برای جاسوسی زیادی پیری؟ _اگه دم مرگم میبودم بازم همین کارو میکردم... هردو سمت نرده ها هجوم بردند و با تعجب به پایین نگاه کردند... دهن شادی باز ماند... _خانوم؟ _چی؟ _این خانومه... ماهان با گیجی نگاهش کرد.... _خب معلومه که خانومه...مذکر نیست که... _نه نه...این زنه داریوشه... ابروهای آرتا بالا پرید... _اینجا چه غلطی میکنه؟ _نمیدونم...نمیدونم... آرتا به چشمان پرنفوذش نگاهی کرد... هنوز از درد دنده اش نالان بود... _خودم با گوشای خودم شنیدم...داشت ادرسو میگفت...همونجا که خواهرزادت هست... باور میکرد یا نه؟ میتوانست باور نکند و چند روز دنبالش بگردد یا باور کند و برود و بیارتش... چه کاری باید میکرد؟ _فقط اومدم بهت بگم که تمومش کنی....ببریش...از جلو چشم من...هم من و راحت کنی هم آیاز و نابود!! _نابودی آیاز؟ از کجا میدونی قراره نابود بشه؟ خانوم دستان لرزانش بین موهایش کشید... خنده تمسخر آمیزی کرد... _صحرا رو ازش بگیر...بعدش دیگه آیازی هست نیست!! دست در جیبش گذاشت و اخم هایش را در هم برد... _میدونی‌ ممکنه بمیری؟ نیشخندی زد... _نگران من نباش...از خیلی چیزا رد شدم اینم بیاد روش!! انگشت اشاره اش را بالا گرفت... _فقط امروز نرو..داره میره اونجا...اومد بهت میگم... _خواهرم تورو دوست داشت پس بگو چرا... چشمانش را گرداند... _دوست؟ اون فقط زمان نداشت تا کارمو تموم کنه... دندان روی هم سابید و کمی عقب رفت... _برو تو اتاق...حرفای بیشتری داریم که بزنیم... آرام و بدون ترس سمت اتاق رفت... آرتا با پاهایش روی زمین ضرب گرفت... _نمایش تموم شد...برید داخل... بدون اینکه نگاهی به قیافه های کنجکاوشان بکند سمت اتاق گام برداشت!!
Показати все...
#پارت_۵ دانای کل چهار روز پیش... ساعت= ۲۲:۴۵ . . . _وقتی اشاره کردم میرید داخل فهمیدید؟ همه سری تکان دادند و آماده باش وایستادند... ماهان دستانش را بالا برد و همین که آن ماشین غول پیکر از محوطه دور شد علامت داد... به ثانیه نکشید که صدای تیر همه جارا پر کرد... سه نفر اورا پوشش دادند تا بتواند داخل شود... خشاب را کشید و جلوی خودش گرفت... زیاد نبودند...افراد او بیشتر بود... _باز کنید در و سریع... اسحله را سمت دیگری گرفت و شلیک کرد... صبر کن آرتا...دارم میام... _باز شد رئیس بریم... سریع داخل شدند و آماده باش هر چهار نفر نشانه گرفتند... یک صندلی با یک مرد بسته شده... دو مرد قوی هیکل با دستانی خالکوبی شده... بلند شدند و کُلت کمریشان را در آوردند... _بگیر پایین تا همینجا دخلتو نیاوردم... با خشم به همدیگر نگاه کردند... ماهان یک لحظه چشمش به او افتاد... قلبش جمع شد وقتی اورا این گونه دید... آب دهانش را قورت داد و با یک حرکت اولین‌ تیر را رها کرد... درست کنار پای یکی از آنها.... _همتونو به تیر میبیندم تک تکتونو.... قدمی به جلو برداشت... فکر میکرد یک مبارزه جانانه در پیش دارند... ولی آن دو مرد نگاهی به هم دیگر انداختند و با یک نیشخندی عقب رفتند... _نیازی به این همه گرد و خاک نبود... مشکوک نگاهشان کرد... نقشه بود؟ _بیا برادرتو بردار ببر...تحملش سخته!! _خفه شو... از بین دندان هایش غرید... بدون فوت وقت جلو رفت و حتی یک درصدم فکر نکرد هنوز اسلحه در دستشان هست... _رئیس صبر‌...بیاید این ور سریع... مردک حرفش را خورد و سمتشان رفت... چرا انقدر آرام بودند؟ با پای خودشان کنار رفتند بدون هیچ حرفی!! _آرتا آرتا صدای منو میشنوی؟ گونه اش را گرفت و چند ضربه ایی زد... چهرش کاملا خون الود بود... لعنت بهش... _صدامو میشنوی؟ اومدم من...ببین منو سرش را برگرداند و نعره ایی کشید... _تن لشتونو بیارید مثل ماست چرا وایستادید... شروع کرد طناب را باز کردند... آنقدر سفت بسته بودند که رد خون در تمام جای جای بدنش مشخص بود... همه را باز کردند و زیر بغلش را گرفتند... سرش به پایین افتاد و تلو تلو میخورد... _سلامتو به آیاز خان میرسونم... محکم پشت لباس آرتا را چنگ زد... الان باید فقط بروند... آنقدر احمق نبود که نفهمد.... همه ی اینا برنامه ریزی شده بود... میدانستند... و چرا انقدر همان آیاز خان را دست کم گرفته بود؟ _سلام مرگشو بهش برسون!! . . . _میزاشتی سال بعد میومدی!! کت مشکی کوتاهش را در اورد و چشم غره ایی به او رفت... _قصدشو داشتم منتهی تو و اون رئیست زیاد عجله داشتید... نیشخندی روی لبانش نقش بست... دخترک چموش!! _حالش چطوره؟ _بعد از چهار روز؟ خوبه... انقدر خوبه که همون فرداش داشت میرفت دادگاه... _هووم عالیه...به کجا رسید حالا... _جاهای خوب...البته جوری که خودش گفت... گوشه سرش را خاراند... _احضاریه رفته دم خونشون... دخترک پوف کشداری کشید... _من از هیچکس تو این دنیا نمیترسم جز همون مرد...حتی اسمشم تنمو مور مور میکنه....
Показати все...
#پارت_۴ مشتی آب به صورتم زدم...با نفس نفس سرمو بلند کردم زل زدم به قیافه ی داغونم... با دیدن دوباره چهرم غم دوعالم روی سرم سرازیر شد... اشکم درست مثل ده دقیقه پیش راه خودشو باز کرد و روی گونه هام ریخت... فین فین کنان وارد هال شدم و با گوشه ی آستینم اشکامو پاک کردم... دیگه جونی برام‌ نمونده بود... از بس موهامو کشیدم کف سرم میسوخت... با بیحالی روی مبل نشستم... _وااای... سرمو محکم گرفتم...کل سناریوی دیشب جلوی چشمم رژه میرفت... محکم روی لبام کوبیدم... روی شکمم... روی همه ی زخما و کبودیا... اینا بدن من بود؟ این لکه های سیاه و بنفش برای من بود؟ کِی وقت کردم انقدر آشغال و کثیف بشم؟؟ سرمو بردم عقب و بدون توجه به سرگیجه و معده دردم چشمامو بستم... چقدر وقت میگیره تا باهاش کنار بیام؟ تا اخر عمر؟؟ . . . سه روز بود که تو این چهاردیواری زندانی بودم... هر لحظه استرس اینو داشتم بزنه به سرش و با یه اسلحه بیاد داخل و دخلمو بیاره... یه تیکه نون و داخل دهنم بردم تا حداقل نمیرم... نمیخواستم اینجوری از دست برم... مغزم تیر کشید... چرا واقعا فکر کردم میتونم این بشرو دور بزنم؟ چرا عقلم قد نداد؟ ولی از کجا فهمید؟‌ از کِی فهمید؟ همون اولا یعنی میدونست؟ چقدر مکار بود...!! روی مبل جنین وار دراز کشیدم... به جایی رسیدم که میخواستم فقط بیاد... بیاد و من و از این بلاتکلیفی نجات بده... خودش گفت اگه ببوس.... چشمامو محکم بستم...فراموش کن...فراموش کن فقط... هوا داشت کم کم تاریک میشد و موقعیت خوبی برای خواب بود... اصلا کاری جز خوابیدن هم مگه از دستم بر میومد؟
Показати все...
#پارت_۳ با نور زیادی که به چشمم خورد با سردرد وحشتناکی آروم چشمامو باز کردم... پلک زدم و با اخم سرمو چرخوندم.... تمام بدنم داشت خورد میشد... گلوم به شدت میسوخت و سرم بدجور نبض میزد... حس مرگ این بود؟؟ به زور از جام بلند شدم...تازه موقعیت فعلی خودمو درک کردم... تو یه خونه نقلی روی یه کاناپه و درست رو به روی پنجره...!! با چشمایی نیمه باز روی کاناپه نشستم... دهنمو باز و بسته کردم و مزه زهرمار قشنگ حس شد... اینجا دیگه کجاست... همه جا سفید و خاکستری بود... یه لحظه فکر کردم مردم... کش و قوصی به بدنم دادم که باعث تیر کشیدن سرم شد... _اه لعنتی... با یه انگشت همونجا رو فشار دادم.... دردش باعث میشد که بخوام بالا بیارم... سرمو بردم بالا و تکیه دادم به کاناپه و چشمامو بستم ولی خیلی طول نکشید که با یاداوریش سریع بازشون کردم... _آیاز کو.... با همون چشمای تنگ شده و سری رو به انفجار نگاهی یه اطراف انداختم... اصلا من و اون مگه داخل کلبه نبودیم؟ مگه مسافرت نبودیم؟ اینجا چیکار میکنیم؟ _آیاز.... صدایی ازش نیومد... _آیاز به خدا سرم داره میترکه حداقل بیا بگو چه خبره اینجا... اه دهنم مثل زهر بود... همه چی داشت دست به دست هم میداد تا من بالا بیارم... _آیاز جد... حرفم با دیدن یه گوشی لمسی روی میز نصفه موند... یه گوشی با یه پماد روش... با اخم خم شدم و نگاشون کردم...بردارم؟ دستمو دراز کردم و اول همون گوشی و برداشتم... گوشی ایاز نبود... اون ایفون دست نمیگیره!! نگاهی بهش انداختم و دکمه روشنشو زدم.... چشمام با دیدن تصویر زمینش گرد شد... _(رمز ۲۰۲۰۱) این چیه باز... رمزو با شک وارد کردم و حالا کل وجودم پرشد از حیرت... تصویر زمینه ی گوشی یه عکس از یه برگه بود... و اون برگه... (وقتی بیدار شدی اون پماد و به گردن و لبات بزن دیشب خیلی وحشی شده بودی...خوشم اومد... هر هفته یه بار میدم بهت مست کنی... بگذریم...پماد و استفاده کن و خوب استراحت کن...فعلا نمیام توهم میتونی به کارای بدت فکر کنی... همون طور که بهت گفتم نمیکشمت...با اینکه اول پیش قدم نشدی ولی بهت ارفاق میدم... با اون دروغات زنده میمونی ولی نمیدونم شاید بعدا یه کاری کنم که به جاش آرزوی مرگ کنی!! اها یه چیز دیگه... از این به بعد به جای قایم کردن گوشی تو حموم یا داخل کیف یه جای بهتر بزار... اینم بگذریم...غذا هست خوب به خودت برس عزیزم چون بعدا از این خبرا نیست... فکر کشتن خودت هم از ذهنت بیرون کن... این کار فقط مختص منه!! فعلا صحرای آیاز!!) نه...اینا نمیتونه واقعی باشه... این حرفا...این تصویر هایی که داره میاد جلو چشمم...این صداها...نه همه ی اینا یه کابوسه... گوشی از دستم افتاد... با دستای لرزون موهامو چنگ زدم... صورتم یخ کرده بود و کف پاهام انگاری آتیش گرفته بود... چرا حس میکردم دارم ذره ذره محو میشم؟ _چیکار...وای من چیکار کردم... گردنمو چنگ زدم و کشیدم...اینا واقعی نیست... چشمامو‌ محکم فشار میدادم... اون بوسه ها...اون لمس ها‌....وای خدا اون حرفا... _چه غلطی کردی ماهیسا چه گوهی خوردی... با شدت روی گوشه ی سرم ضربه زدم... _برو بمیر...برو بمیر چندش کثیف!!
Показати все...
#پارت_۲ اخم هایش در هم رفت... _اونا چرت و پرت نبود...حرفایی برای زنده نگهداشتن تو بود... پوزخندی بی حوصله روی لبانش شکل گرفت... _من سگ جون تر از این حرفام بعدشم...قیافه من به کسایی میخوره که افسردگی دارن؟ قرمز شدن و داغ شدن گردنش را حس کرد... _دهنتو ببند.... آرام غرید...چرا باید با نقطه ضعفش بازی کند؟ ماهیسا دستانش را مانند بسته شدن زیپ روی لبش کشید... _اکی...خفه میشم... با خستگی‌ پیشانی اش را خاراند... تمام انرژی اش همین اول راه تمام شد.... _گوش بده عزیزم...باید رو راست باشیم منم اینو نمیخوام ولی هردومون میدونیم چرا داری کم کم از بین میری... قبل از اینکه ادامه حرفش را بگوید.... ماهیسا خونش شروع کرد به جوش آمدن!! انگشت اشاره اش را با حرص و عصبانیت بالا آورد... _حق نداری اون حرفو بزنی...تو یه نفر حق نداری اسمشو بیاری... دخترش مریض بود و خدا لعنتش کند که کاری از دستش برنمیامد... _باشه نمیگم...ولی بهم یه بار اعتماد کن‌... با ناراحتی لب زد... _من هیچ وقت بد تورو نخواستم... _اعتماد؟ تو میدونی من اعتمادمو کِی از دست دادم؟ میدانست ولی دوست داشت او برای بار هزارم این را به زبون بیاورد... _همون روز که فهمیدم کی عامل بودن من به اینجاست... از جایش بلند شد و موهای صافش را به عقب هول داد... _کار خوبی کرد ولی بازم اون حس بد باهامه... _مطمئنی کار خوبی کرد؟ نیم رخش را سمتش چرخاند... _بهترین کار عمرش بود...شاید بتونه با همین کارش به آرامش رسیده باشه... _بحثو عوض نکن... شانه ایی بالا انداخت... _بحثی نداشتیم...طبق معلوم حرفای خسته کننده میزدیم... _خسته کننده؟ اینا.... _دایی الان ساعت پنجه و من باید تا هفت اماده باشم... پوزخند تمسخر آمیزی زد... _به هر حال میخوام‌ پیش شوهر آیندم خوب به نظرم بیام... سمت پله ها رفت... مغز آرتا با این حرف تیر کشید...قلبش هم همین طور... _میگم... نگاه خمار و خسته اش را به او داد... دخترک حالت فکر کردن به خود گرفت... _به نظرت میکشمش؟ یه روزی شاید به حرفام گوش نده...یعنی ممکنه بزنم بالا و کارشو تموم کنم...؟ دندون غروچه ایی کرد و محکم‌ پیشانی اش را با انگشت شصت و اشاره ماساژ داد... _برو اتاقت...برو آماده شو ماهیسا... سرش را کج کرد و عقب عقبی از پله ها بالا رفت... _چشم دایی هرچی شما بگید!! با رفتنش آرتا محکم به صورتش دست کشید... چیکار باید میکرد؟ داشت از دست میرفت... خودش که این را قبول نداشت... میگفت بهترین زندگی را دارد...کنار بچهایش...کنار شادی و ماشینش خوشحال است ولی نبود... یک چیز کم بود و همان یک چیز داشت تمام بهترین های اورا میبلعید... اصلا چرا باید آن یک چیز آیاز اصلانی باشد؟ چرا باید بعد چهار سال  هم اثارش باشد و هم سر و کله اش پیدا شود.... باید کجا میفرستاد ماهیسایش را؟ دبی؟ استانبول؟ آمریکا؟ آلمان؟ نمیدانست...فکرش کار نمیکرد و شاید آن روانشناس راست بگوید... تنها کسی که میتواند به او کمک کند خودش است...خود ماهیسا!!
Показати все...
شروع فصل دوم... #پارت_۱ ایتالیا... 《افسردگی؟》 . . . _یسس یسسس بردمم...همینه... ماهیسا با چهره ی شوکه شده عقب رفت و نگاهی به کارت ها انداخت... _تقلب کردی... سرش را بالا آورد و با حرص کارتهایی که داش را در صورتش پرت کرد... _کثافط تقلب کردی حساب نیست... مرد شانه ایی بالا انداخت... _حالا کردم یا نکردم بالاخره بردم اون دیگه مشکل توعه... _دیگه عمرا باهات بازی کنم... بلند شد و مثل یک شاهزاده ادای احترام کرد... _باعث افتخارمه... خنده اش گرفت...تک تک کارهایش برای حرص دادن او بود و چرا هردو این را دوست داشتند؟؟ بالشت را گرفت و سمتش پرت کرد... صدای دلنشینه خنده و صحبتشان در خانه پیچیده بود... _با من چی؟ بازی نمیکنی؟ با شنیدن صدایش ارام ارام لبخندش جمع شد... ازجایش برخواست...کِی آمد؟ _سلام... سری برای هردو تکان داد و کتش را در آورد... _من اهل تقلب نیستم...این کار برای ضعیفاست میتونی با خیال راحت باهام بازی کنی... _اوی اوی وایستا بینم...ضعیف ضعیف نکن... اتفاقا آدم باید انقدر باهوش باشه که بتونه به این تمیزی تقلب کنه... _ اره درسته ولی به جای اینا برو چیزایی که بهت گفتمو بخر... زیرچشمی به دخترک نگاه کرد... آماده رفتن به اتاقش بود... _چرا من؟ این همه خدمتکار... قدم برنداشت...میدانست با یک قدمش دخترک از دستش میپرد... _میخوام رسما بری برای دکترمون خرید کنی... بالا رفتن گوشه ی لب ماهیسا و درهم شدن اخم پسرک...تضاد قشنگی بود... _شوخیت گرفته؟ میخوام صد سال سیاه نخرم... _پاشو برو انقدر حرف نزن بچه... _باشه پس به اون لیستت سم هم اضافه کن... خوبه که شرایط را درک کرد و بلافاصله سوییچ را برداشت... اگر در حالت عادی بود تا خود شب هم ازجایش تکان نمیخورد... سمت در رفت و دستانش را سمت دخترک ساکت دراز کرد... _توهم همین جوری لبخند ملیح بزن...کار دارم باهات... بسته شدن در همراه شد با صدای محکم آرتا... _بشین... درهمان حال ایستپ خورد... در حال رفتن به اتاقش بود که گیر افتاد... _کار دارم...باید پروژه هارو تحویل بدم... _اگه تویی که میتونی دقیقه نود هم همه رو تحویل بدی پس بشین... پوفی کشید و با اخم روی مبل نشست... هم صبحتی با اورا اصلا دوست نداشت درست برعکس آرتا... _فکر کنم تا یه جایی موضوع رو فهمیده باشی...!! دستش را با لبخند زیر لپش گذاشت و ارنجش را روی دسته ی مبل قرار داد... _کدوم موضوع؟ عمل شادی؟ صحبت های دکتر یا اومدن ایاز؟ با انگشتش طبق عادت روی پاهاش ضربه زد... _هیچ کدوم...درمان خودت...امیدوارم بدونی مشاورت چی گفت... _اهوم میدونم...یه مشت چرت و پرت....
Показати все...
Repost from N/a
بی هیچ حرف اضافه ای بریم برای سوپرایز شب یلدا 🔥😍👇 #عشق‌ممنوعه‌بی‌انتها دیاکو راحیل راحیل بخاطر زندانی بودن برادرش تو یه کشور دیگه مجبوره صیغه ی دوست صمیمی داداشش بشه تا جایی برای موندن داشته باشه و ازدست باباش فرار کنه https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #همخوابی‌بامردوحشی دلباخته مردی بی اعصاب با خالکوبی های شیطانی که همه ازش وحشت دارن توی عمارت ازجنس خون اون پسر عوضی به معشوقه اربابش تجاوز میکنه درحالی که.... https://t.me/joinchat/1LjmJg48XKU3YWM0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #دوست‌داشتن‌کسیکه‌فراموشم‌کرده‌بود صدف علی صدف زنی مریض که شوهرش ترکش کرده و درترکیه با معشوقه اش زندگی میکند بعد از2سال که صدف ماجرا را میفهمد تقاضای طلاق میدهد اما... https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #پسرجذابی‌که‌لال‌شده... فریاد خزان فریاد موزیسین معروفی که طی یک حادثه ی وحشتناک زبونشو ازدست داده وتو اوج روزگار سیاهش باخزان آشنا میشه https://t.me/+oSjeKpqDlTs2NmU0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #رابطه‌تواتاق‌پرو هادس پرسفون بهش پناه بردم و عاشقش شدم ولی برای بودنم شرط گذاشت قبول کردم! شرطی که باعث میشد همه بدنمو ببین.. https://t.me/+QR4414feYGFL-sTN 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #دختری‌لزبین‌مجبوربه‌ازدواج‌باشوهرعشقش‌میشه پروا حسام رها پروا عاشقِ دختری‌ بنام رها، رها به عشقش جواب منفی داده با حسام ازدواج میکنه.عروسِ به حجله نرفته خودکشی میکنه و درنهایت پروا برای فهمیدنِ دلیل خودکشی رها با حسام ازدواج میکنه https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عاشقانه‌سرگرداینترپل‌ویه‌قاتل آران فریماه فریماه، دخترسختی کشیده بعد اینکه تیرداد عشق اول و پسرشوهرش بهش تجاوز میکنه، پا توی زندگی سرگرد آران احدی میزاره، کسیکه فریماه براش یه خط قرمز ممتده https://t.me/joinchat/4gXtMzjtahU0ODJk 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #اجیرکردن‌ادم‌‌براتجاوزبه‌عشقت‌براانتقام‌گرفتن ری‌را فرهاد ری‌را و دو تا از دوستاش توی اصفهان هم خونه هستند یک شب دومرد غریبه وارد خونه‌شون میشن و بهشون تجاوز میکنه https://t.me/+SRwNbCVkVqmSyhrx 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #گناهی‌نابخشودنی‌دراتاقک‌کلیسا کای موری مردم پشیمون،با بیچارگی به اتاق کلیسا میرن تا بلکه گناهانشون بخشیده بشه. اما برای من اتاقک کلیسا جائیه که باکرگی یه دختررو ازش گرفتم https://t.me/mamichkamaria 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #ملکه‌خون‌آشام‌درتاریکی سوفیا کالین سوفیا خون آشامی از جنوب آمریکا میاد کارهای پدرشو دنبال کنه و دراین بین عشق قدیمیش کالین ومیبینه مردی پر عضله که برای سوفیا ساخته شده https://t.me/+wZWtLCjw4vJhYWQ8 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #دزدی‌ازخونه‌یه‌مافیای‌خلافکارجذاب آنا جیمز آنا وندل وارث عمارت بزرگ وندل توسط افرادی که قصد داشتن میراث خانوادگی رو از چنگش در بیارن مورد تجاوز و شکنجه قرار می‌گیره.پس با یه مافیای خلافکار متحد میشه ازشون انتقام بگیره https://t.me/+Cz7KE-7bzZcxYmY8 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عـشق‌ممنــوعـه‌به‌مافـیــای‌الـمــاس پــرواز مـهدیــار زنیکه مافیای الماس بود بوسیدم! و تو کازینو هم‌آغوشی بینمون اتفاق افتاد. برای انتقامی پنهانی تن‌شو فتح کردم اما باعث شد به گروهم خیانت کنم! https://t.me/+10492IIN3k0xNmNh 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #راننده‌سرکش‌وعشق‌آتشین کولتون رایلی مردی جذاب، خانم‌باز، کسی ردش نکرده، دختری‌جذاب‌سرکشی‌ردش می‌کنه، هر کاری می‌کنه تا بدستش بیاره ولی اون ... https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #دختردلشکسته‌ومردخشن‌مغرور راب کیت راب از عشق صدمه دیده، اما با کیت‌ توی‌ وضعیت‌ سختی‌ قرار می‌گیرندو منتهی‌به‌ رابطه‌ سوزنده‌ و خطرناکی میشه... https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #بی‌خبرهمسرم‌رورهاکردم حنا شاهد به دنبال رویاهام رفتم اما توچاه افتادم.چاهی که مجبورم کرد ازدواج کنم  وبچه بیارم اما مجبورشدم همسر و فرزندم رو ترک کنم درحالی‌که عاشقشون بودم https://t.me/+snEuPhFWxfMxMDM0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #رابطـه‌ای‌ممنـوعه‌بازندانی‌باکـره‌جذاب ریلاند برایتون برادرم بخاطر اون اسیرِ زندانه،برای نجاتش قرارداد با اون امضا کردم.حالا گروگانشم وکنترل‌زندگی‌و بدنم رو داره. https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عروس‌حاج‌فتاح‌توی‌پارتی‌حامله‌شد عمــــران خورشـــــید من دخترحاجی بازاری رفتم جشن تولد دوستم اما وقتی دخترپسرایی که توهم میرقصیدن و دیدم فهمیدم اکس پارتی دعوت شدم ودیگه برای برگشت دیربود https://t.me/+x95EioTjUi9kZjk8 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
Показати все...
Repost from N/a
بی هیچ حرف اضافه ای بریم برای سوپرایز شب یلدا 🔥😍👇 #نامزدی‌سوری‌مرد‌خشن‌ودخترشیطون‌و‌زبون‌دراز پناه یاشار امیرعلی دخترشیطون و تکواندو کاری که هوشبری خونده وتو بیمارستان کار میکنه.خیلی اتفاقی باپرونده روبه رو میشه که اونو وارد دنیای سیاه یک مافیای بیرحم میکنه https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #رقـــاص‌بـــاکـــــره‌(اسـکـارلـت) اسکارلت لورنزو اسکارلت رقصنده‌ یه کلاب لختیه که یه شب،مردی ازش میخواد تواتاق قرمز واسش برقصه.نمیدونه این مرد یه قاتل روانیه که همین الان یه مردو کشته. https://t.me/joinchat/AAAAAEn5aHTGuDjfKQl2-g 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عشق‌آتشین‌وفریفته‌ی‌دخترلجباز آوا گیدین زوجی کششی عجیب و رابطه‌های داغی دارند. اما مدیر موفق، گذشته‌ی سیاهش روی رابطشون تاثیر میگذاره و باعث میشه.... https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #بهترین‌دوست‌برادرم الکس ایوا الکس دوست برادرم بود مردی که همیشه به چشم بچه من رو میدید اما وقتی بالاخره تسلیم کشش بینمون شد فهمیدم من بازیچه ی انتقامش بودم https://t.me/+oSjeKpqDlTs2NmU0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #دختری‌مظلوم‌دریک‌قدمی‌اعدام‌ووکیلی‌باهوش عماد سارا پرنیان دختری که بعد از ورشکستگی پدرش به دام یک گروه جنایتکار میافتد برای انتقام دونفر از اعضای باند به قتل میرساند https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #قراریک‌شبه اندی سلین بعدازسالها پسرسرکش شهر میخواد قلب منو مال خودش کنه اما از راز من بیخبره، رازی که زندگی اون روهم برای همیشه تغییر میده https://t.me/+aWxKL9jpdVkxZjU0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #لحظه‌های‌به‌یادماندنی دلیله بیکر من عقیده دارم که میکن سنت یه شیطان مسلمه. اما دخترا جوری چاپلوسیش ومیکنن انگار خداست و من دلم میخواد بهشون بگم که چرا نمیفهمید.. https://t.me/+BpGdLJr5SORiNDQ0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عشق‌یک‌طرفه‌همیشه‌دردسرسازه سبحان ارمیا محنا محنا دختری ساده با مرگ پدر مادرش هدف آسانی برای سبحان میشه، برای به دست آوردن‌ او آبرویش را هدف قرار می‌دهد اما با آمدن مردی... https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #فرشته‌ایی‌دربندشیطان ایاز صحرا دختری معصوم مثل برگ گل، سرنوشت اسیر یه شیطان سیاه میکنش کسیکه هیچ‌رحمی نداره ولی فقط برای بقیه.اون برای دخترش یه ادم دیگست https://t.me/+716c7exX8-Y4Yzg8 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عشق‌دختری‌مسلمان‌به‌پسری‌ارمنی وارطان ایران عشق ممنوعه بین دختر مسلمان نامزددارو پسر ارمنی که کلی مخالف داره و رسوایی که به بار میاره https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #پادشاهی‌به‌دنبال‌نجات‌عشقش‌ازمرگ ویهان الندا پیشگوها گفتن مرگ عشقم حتمیه، ولی من تسلیم نمیشم.حتی وسط جهنم دست خود شیطان، من پیداش میکنم! https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تمام‌تورومیخام دلیله هابیل با هرزنی رابطه داشتم کشته میشد ولی افسانه ها بهم‌نوید زنی رو دادن که جفتم بود حالا اومده و من حتی نذاشتم از تختخواب بیرون بره https://t.me/+GQ13rt2zXWdiMDM8 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #هات‌ترین‌رمان‌امروز علی خزان علی مردخشن وخلافکاری که برا نجات از دست پلیس دختری و میدزده و بعد از بردن اون دختر به خونه اش باهاش. https://t.me/joinchat/SoFxXMqb8MTEwGBL 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #بوسه‌هاش‌بعداز۷سال‌هنوزمیسوزونه‌قلبمو غیاث آی پری غیاث بعد از 7 سال برگشته تا از منی که براش هنوزم جون میدم انتقام بگیره. اما من قراره طوفان‌به پا کنم https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #عاشقانه‌دخترمظلوم‌وپسرقلدر جانان ظهیر ظهیر مردی که در عین نامردی 5 سال رو در زندان سپری میکنه و وقتی بیرون میاد بادیدن برادرزاده دوستش.. https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تاریکترین‌‌وسوسه‌عشق‌وهوس میلا کارتر پیشگو به میلا میگه، مردی را پیدا میکنه که جذاب، با ثروتی غیرقابل توضیح و با تتوهایی روی دستها و رازهایی در چشم هایش که.. https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #در‌چنگ‌مرد‌دیکتاتوری‌که‌به‌اومجال‌زندگی‌نمیدهد لیدا فولاد لیدا قاتل مَهدی شوهرشه اما یه رازه.فولاد دنبال مرگ مشکوک بهترین دوستش درپی کشف این راز میره وبافهمیدن حقیقت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #گروگانگیری‌عشق‌پسر‌مذهبی‌و‌دخترشیطون علی همتا علی مذهبی برای گرفتن حق برادرش دختر دشمنشون ومیدزده دختره تازه از آلمان برگشته و درقید و بندهیچی نیست ودل از پسرمون میبره! https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #معشوقه‌‌فراری‌رئیس‌مافیای‌ایران هامــــــرز سامـــــانتا به دستور افرادش دزدیده شدم و کادو پیچ مستقیم به تختش بردنم.. پارت اول https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
Показати все...
#پارت_۶۱۱ سرمو با قدرت جلو بردم و گاز محکمی از گوشه ی لبش گرفتم... حالا بیشتر مزه ی خون و حس کردم... یه اخ نگفت به جاش دستاشو فرو کرد تو موهام و زبونشو کشید روی لبم... باید بالا میاوردم ولی حتی عقب هم نکشیدم... _جواب اینارو بهت میدم عزیزم( حالت صورتش باید تورو میترسوند ولی امشب خیلی شجاع شده بودم...خیلی) الان بتازون!! یه میلی متر از هم فاصله گرفتیم...نفسای داغش توی صورتم پخش میشد... دستاش از روی کمرم تا شکمم درحال گردش بود...!! موهاش هنوز توی مشتم بود... اونم مست بود؟ اخه داشت میخندید... _میدونی بهت دروغ گفتم؟...( خنده ی بلندی سر داد) لعنت بهت!! با زبونم لیسی به لبام زدم...نگام به قفسه ی سینش افتاد... اونجا و روی اون خالکوبی رو باید گاز میگرفتم؟ _دروغ؟( نفس نفس زدم) تو؟ چشماشو باز کرد و پیشونیشو چسبوند به سرم... برای هردومون نبض میزد... _لبات از هر کوفتی که تا به امروز خوردم خوشمزه تر بود! گوشه ی لبش و برد بالا... _شیرینه...میتونم هر روز مزش کنم... _دروغگو....پس آیازم دروغگوعه... سرشو تکون داد... _اره آیازم دروغگوعه...شد یه دروغگو ماهر... شکممو با هر لمسش داخل میدادم... فردا در حد‌‌ مرگ‌ از دروغش تعجب میکنم... _دیگه...دیگه من و نمیکشی؟ کف دستشو روی تخت گذاشت و خودشو کشید بالا... _بکشم؟ من تازه تورو پیدا کردم... چشمام روی هم میفتاد ولی نمیخوابیدم... باید الان بیهوش میشدم پس چرا فقط داشتم فک میزدم؟ چرا داشتم همه چیو خراب میکردم؟ سایه اش تکون خورد...فکر میکردم میخواد بره ولی با کاری که کرد ناخداگاه صدایی از گلوم بیرون اومد...این دیگه چی بود؟ لبای داغش داشت روی شکمم حرکت میکرد... _چیکار... حرف تو دهنم موند...کمرمو گرفت و بوسه های ریز بهشون میزد... باید فرار کنم؟ باید جیغ و داد کنم؟ باید خودمو به در و دیوار بزنم؟ موهای مشکیشو توی مشتم گرفتم ولی زور کشیدنشو نداشتم... فقط لبای زخمیمو گاز میگرفتم...نمیخواستم باز اون صدا رو تولید‌ کنم... _فردا...فردا قراره خودمو بکشم...میدونم... با خنده سرمو به دو طرف تکون دادم... سرشو برد عقب و با نیشخندی نگام کرد... چرا از این مکار دوری نمیکردم؟ چرا میخواستم پیشش باشم؟ بهش بچسبم؟ _فردا یه عالمه وقت برای فکر کردن به کارات داری... روی زانوهاش نشست... _چشماتو ببند... _نمیخوام... خیسی عرق کاملا روی گردنم حس میشد... _ببند میخوام ببرمت فضا...دوست نداری؟ فضا؟ _اره...اره دوست دارم... اروم چشمامو بستم... _میریم مریخ؟ با زحل؟ صدای خش خشی اومد...داشت آماده میشد؟ _بریم زحل...زحل قشنگه... بازم سایه ی بزرگش... _میریم زحل...هرجا تو بگی!! لبام کش اومد...هرلحظه منتظر بودم پرواز کنیم... منتظر بودم باد به صورتم بخورم...میخواستم ابرهارو لمس کنم ولی تنها چیزی که گیرم اومد درد شدیدی روی گردنم بود... اخمام توهم رفت و جیغی بلندی کشیدم... خواستم چشمامو باز کنم ولی کف دستشو روش گذاشت... _هیششش آروم الان میرسیم... _در..دردم اومد چیکار میکنی آی... محکم به بازوش چنگ زدم... چیکار کرد؟ گولم زد؟ من و کشت؟ حالتِ تهوع بهم دست داد...تمام عضله های گردنم گرفت و چشمام دیگه قدرت باز شدن نداشت... _بخواب الان...وقتی بلند شدی تو فضایی...فضای من!! ‌.‌ . . پایان فصل اول!!
Показати все...
#پارت_۶۱۰ حالا مردمکاش حرکت کرد...از این ور به اون ور... تند تند... _خوشت اومد؟ دوست داشتی؟ دستامو روی گردنش کشیدم...چرا این کارو میکردم؟ خودمم نمیدونستم!! شروع کرد به نفس نفس زدن... با قدرت دو طرف شونمو گرفت و دندوناشو روی هم سابید... _فقط خفه شو...صحرا خفه شو!! خواستم بازم حرف بزنم...بگم دوست دارم خفه بشم ولی نمیشه... ولی شد...خفم کرد... با قدرت لبای داغشو کوبوند روی لبام و چرا من بدم نیومد... چرا سر تا پاهام شروع کرد به لرزیدن...؟ چرا دستامو پشت گردنش حلقه کردم.... چرا چشمامو بستم؟ پایین لبمو مکی زد و سرشو کج کرد... من مگه مست نبودم؟ پس چرا جز به جز حرکاتشو میتونستم آنالیز کنم؟ چرا قلبم داشت در میومد... من باید بدم بیاد...باید پسش بزنم ولی قلب و مغزم دست به یکی کردن... برای اولین بار باهم کنار اومدن...کنار اومدن تا من و نابود کنن!! گازی از لبام گرفت و پایین لبمو کشید جلو... با خنگی‌ تمام بازم لبام کش اومد... _چیکار‌‌میکنی...من بلد نیستم... عرقِ روی پیشونیش...قرمزی گردنش...رگ گردنش...اینا نشونه چیه؟ _یادتت میدم...اروم اروم...فقط اونارو برای حرف زدن ببند!! کمرم و گرفت و دوباره من و بوسید... خیس بوسید... لعنتی من حتی یه فیلم درست و حسابی هم از اینا ندیدم پس‌...پس‌ چجوری پشت گردنشو گرفتم و لبامو تکون دادم؟ مکث نکرد...انگار اصلا شوکه نشد...ولی نیشخندشو حس میکردم... فقط و فقط میبوسید...با عطش...با حرص... چشمامو محکم تر بستم و بالای لبمو حرکت دادم... مزه ی سیگارش...مزه ی شکلات تلخ صد در صد... اینا چیزایی بود که حس میکردم... ولی خدایا...من فردا خودمو میکشم!! نفس کم اوردم ولی اون انگاری تازه داشت نفس میگرفت... لباسم بالا رفت و حالا دستای سردش به کمر لختم کشیده میشد... داشتم تو این تضاد از بین میرفتم...ولی مهم نبود... من الان مست بودم... پس میتونستم هرکاری که دلم میخواد و انجام بدم...هرچی که دوست داشتمو میتونستم حس کنم چون مست بودم!! پاهاشو بین پاهام قفل کرد و برای یه ثانیه عقب رفت...اونم برای دراوردن رکابیش... چشمام روی بدنش ثابت موند... اون بازوها و سیکس پکای عرق کرده.... الان لباسشو دراورد؟ بدون مکث بازوهاشو دورم پیچید و سرشو فرو کرد توی گردنم... اونجارو هم مکید...محکم... بوسید...گاز گرفت...هرکاری که از دستش برمیومد و انجام داد و من و هی بیشتر میکشت... ولی این کشتن خوب بود...شیرین بود!! نفس نفس میزدم...گوشه لبم میسوخت و میتونستم مزه ی خون و حس کنم... با یه حرکت غیر منتظرانه خودمو بالا بردم... دست بردم و پشت موهاشو چنگ زدم... با خنده و حرص زل زدم تو چشمای قرمز و خمارش... _لبامو زخم کردی عوضی!!
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.