cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

⃙🌹⃟ َِِمَِِـٜ۪ٜ۪ٜ۪͜͡❀͜͡ـاَِِمَِِـٜ۪ٜ۪ٜ۪͜͡❀͜͡ـوَِِـٜ۪ٜ۪ٜ۪͜͡❀͜͡ـریَِِـٜ۪ٜ۪ٜ۪͜͡❀͜͡ـت َِِجَِِـٜ۪ٜ۪ٜ۪͜͡❀͜͡ـنَِِـٜ۪ٜ۪ٜ۪͜͡❀͜͡ـگَِِـٜ۪͜

‌ مَن •واسِه زِندگِی کَردنَم تَضمِین •میخَوام مَثلا داشتَن •چِشمــ👁ـــات• تا ابَد💜💍• _ _ _ _ ژانٖٜر : .عٖٜاشٖٜقٖٜانٖه ❥ _ _ _ _ ارتباه با نویسنده: @fateme_irj جهت تبادل: @its_byull گپ کانالمون https://t.me/joinchat/nmxQLybJ418zMDVk

Більше
Іран210 443Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
443
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

🥀 ⃟▬▬▭•• #ماموریت_جنگلی #پارت_122 تو ماشین منتظر آبتین نشسته بودم بعد از چند دقیقه آبتین با داروهام اومد و پشت فرمون نشست و سمت کلانتري حرکت کرد با صدای گرفتم پرسیدم: _آراد کجا رفت؟ _ هتل..ببینم آراد که چیزی نفهمید؟ _نه _ باید هر چی زودتر قضیه رو بهش بگیم ممکنه با یاشار رو در رو بشه و همه چی خراب شه نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد _فردا زنگ میزنم بیاد با هم صحبت کنیم یاشارم اگه چیزی در مورد آراد پرسید بگو پسر خاله منه جامونو پیدا کرده ولی با پول ساکتش کرديم _باشه _ الان که رفتی تو نزار یاشار بفهمه من قضیه رو میدونم به کلانتری که رسیدیم آبتین ماشینو یه گوشه پارک کرد و خودش تو ماشین نشست ___________ رو به روی یاشار نشسته بودم و به حرفاش گوش میدادم _تارا من اون لحظه مست بودم تو حال خودم نبودم اصلا هیچی نمی‌فهمیدم من دوستت دارم تارا راضی نیستم یه خار کوچیک تو پات بره خواهش میکنم رضایت بده بیام بیرون _ نمیتونم از کجا معلوم دوباره این کار ازت سر نزنه هان؟ چجوری میتونم دوباره بهت اعتماد کنم؟ _تارا چرا متوجه نمیشی میگم تو حال خودم نبودم اصلا نمیدونم کی و چجوری سر از اونجا درآوردم _یه شرط دارم _چه شرطی؟ کمی این پا و اون پا کردم و گفتم: _ تا وقتی که من و آرشام کاملا از هم جدا نشدیم و تو عقدم نکردی حق نداری بهم دست بزنی تو این فرصتم میتونی خودتو بهم ثابت کنی بعد از مکثی گفت: _ قبوله _من دیگه باید برم تا اینجاشم به سختی آرشامو پیچوندم اومدم نگاهش رنگ تعجب گرفت _ آرشام؟! مگه آرشام برگشته؟ _آره دیشب آراد زنگ زده بهش گفته حال من بده اونم برگشته ولی قضیه رو نمیدونه بهش گفتم فشارم افتاده بود _آراد همون پسرست؟ چه نسبتی باهات داره؟ _پسر خاله آرشامه نمیدونم چطوری پیدامون کرده الانم با رشوه دهنشو بستیم برگه رضایت و امضا کردم و از کلانتری بیرون زدم دستگیره ماشینو کشیدم که قفل بود از شیشه داخل ماشینو نگاه کردم آبتین خوابش برده بود با دست به شیشه کوبیدم که چشماشو باز کرد با دیدن من درو باز کرد... @mamooriatjangalii
Показати все...
🥀 ⃟▬▬▭•• #ماموریت_جنگلی #پارت_121 چشمامو باز کردم و به محیط نا آشنای اطرافم نگاه کردم من چرا تو بیمارستانم؟ بعد از چند ثانیه همه اتفاقا مثل یه فیلم از جلوی صورتم رد شد با صدای آراد سرمو طرفش چرخوندم _عه رستا به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم کمکم کرد بشینم و بطری آبی که رو میز کنار تخت بود دستم داد جرعه ای از آب سر کشیدم و بعد از تشکر بطری رو دستش دادم آراد رو صندلي کنار تخت نشست و گفت: _اون یارو کی بود؟ میشناختیش؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: _بعدا میگم برات تو اونجا چکار میکردی؟ چجوری پیدامون کردی؟ _اون شب که بیرون دیدمتون تعقیبتون کردم _چرا اینکارو کردی؟ _رستا خودت میدونی چقد دوستت دارم مجبور... با باز شدن در حرفشو ادامه نداد آبتین با قیافه درمونده وارد اتاق شد و سمتم اومد _رستا چی شدی؟ _تو کی اومدی؟ _دیشب که آراد بهم زنگ زد خودمو رسوندم نگاهشو سمت آراد چرخوند و گفت: _میشه تنهامون بزاری آراد بدون حرف از اتاق بیرون رفت آبتین جای آراد نشست و سرشو روم خم کرد خشم تو چشماش موج میزد مشخص بود سعی میکنه خودشو کنترل کنه _کار یاشار بود؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که روی میز کوبيد _لعنتی _آبتین _بله بغضم شکست و با صدای لرزون گفتم: _من میخوام استعفا بدم با تعجب نگام کرد _حالت خوبه رستا؟ اصلا میفهمی چی میگی؟ _میگی چکار کنم میدونی اگه آراد یه لحظه دیرتر رسیده بود چی میشد؟ وقتی اشکامو دید دیگه چیزی نگفت بعد از چند دقيقه سکوتو شکستم و گفتم: _تو از یاشار خبر داری؟ _آره فعلا بازداشته سرهنگ گفت هر وقت مرخص شدی باید بری رضایت بدی چشمام از تعجب گرد شد و عصبی گفتم: _چی؟! رضایت بدم؟! آبتین اون داشت زندگی منو نابود میکرد بعد تو میگی من برم رضایت بدم؟! _‌اگه به من بود که با دستای خودم خاکش میکردم این حرف سرهنگه دستای من بستست _یعنی من دوباره باید به این آدم نزدیک شم؟ بدون اینکه جواب بده کلافه سرشو بین دستاش گرفت... @mamooriatjangalii
Показати все...
هوا یجورے شده کهـ آدمـ دوستـ داره بره آنبلاکشـ کنهـ بگهـ ببخشید غلط کردمـ‌!:( #𝐓𝐄𝐗𝐓 @mamooriatjangalii
Показати все...
🥀 ⃟▬▬▭•• #ماموریت_جنگلی #پارت_120 با ترس برگشتم که یاشار و تو چارچوب در دیدم _ت..تو اینجا چکار میکنی؟ بدون اینکه جوابمو بده تلو تلو خوران سمتم قدم برداشت دست و پاهام از ترس میلرزید با هر قدمی که بهم نزدیک میشد ازش فاصله میگرفتم تا اینکه با دیوار برخورد کردم یاشار فاصله‌ بینمون و پر کرد و دستشو به دیوار تکیه داد اشکام شر شر میریخت با هق هق گفتم: _یاشار تو رو خدا برو بیرون دستشو قاب صورتم کرد و گفت: _کجا برم عزیزم؟ خیره به لبام نگاه میکرد انگشت شصتشو روی لبام کشید که دستشو پس زدم از قیافش معلوم بود عصبی شده محکم از بازوم گرفت و سمت تخت کشوند سعی کردم خودمو از دستش رها کنم که محکم روی تخت هولم داد و روی تنم خیمه زد دست و پا میزدم خودمو از زیر دستش نجات بدم که تو یه حرکت دستامو تو دستش گرفت و بالا سرم برد لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدن کرد انقد محکم لبامو مک میزد که حس میکردم لبام خون میاد اشکام کل صورتمو خیس کرده بود لباشو از رو لبام جدا کرد و با نگاه هیزش سر تا پامو بر انداز کرد دستشو که گردنمو نوازش میکرد پايين تر برد و چنگی به سینم زد التماسش میکردم که ولم کنه ولی انگار صدامو نمیشنید تو حال خودش نبود دستشو وسط پام برد که جیغ بلندی کشیدم نمیتونستم وایسم هر کاری که دلش میخواد بکنه نمیتونستم بخاطر یه ماموریت آیندمو تباه کنم باید از خودم دفاع میکردم به این فکر میکردم که چجوری از دستش خلاص شم که یدفعه در کلبه باز شد سرمو سمت در چرخوندم آراد بود! اون اینجا چکار میکرد؟ اینجا رو از کجا پیدا کرده بود؟ الان وقت فکر کردن به این چیزا نبود مهم این بود که آراد مثل یه فرشته نجات به دادم رسیده یاشار سریع از روم بلند شد و زل زد به آراد _تو دیگه کی هستی؟ آراد عربده ای کشید و سمت یاشار حمله ور شد سرم گیج می رفت و نفسم به سختی بالا میومد همه چیز یهو تار شد و دیگه چیزی نفهميدم... @mamooriatjangalii
Показати все...
🥀 ⃟▬▬▭•• #ماموریت_جنگلی #پارت_119 رستا با صدای بوق ماشین آبتین ساکشو برداشت _مواظب خودت باش شبا در و قفل کن به یاشارم سپردم تا وقتی خودم برگردم هر روز ینفر بفرسته دنبالت _باشه تو هم مواظب خودت باش بعد از خدافظی سوار ماشین شد کاش میتونستم جلوشو بگیرم و بهش بگم چقد دلم براش تنگ میشه به دور شدن ماشین خیره شدم قطره اشکم روی گونم سر خورد که با پشت دست پاکش کردم و برگشتم تو کلبه -------------------------- سه روز از رفتن آبتین گذشته بود مشغول انجام کارام بودم که یاشار از اتاقش بیرون اومد _تارا جان من امشب جایی دعوتم زود میرم کسی باهام کار داشت موکول کن فردا _باشه به سمت در قدم برداشت که صداش زدم _یاشار _جانم؟ الان وقتش بود سوالی که مدت ها ذهنمو درگیر کرده بود ازش بپرسم _میگم ترنج کجاست؟ چرا دیگه خبری ازش نیست؟ سمتم اومد و سرشو به صورتم نزدیک کرد _بعضی آدما جاشون رو این زمین نیست اونم رفته جایی که لیاقتش بود آب دهنمو قورت دادم و گفتم: _یعنی چی؟ سیگارشو از تو پاکت درآورد و گوشه لبش گذاشت با بیخیالی گفت: _سر به نیستش کردم با حرفش مو به تنم سیخ شد یعنی به این راحتی ترنجو کشته؟ به این راحتی از قتل یه آدم حرف میزنه؟ انقد غرق فکر کردن شده بودم که نفهميدم یاشار کی بیرون رفت تا ساعت پنج کارامو تموم کردم کیفمو برداشتم و از دفتر خارج شدم یاشار تا موقع برگشتن آبتین بهم یه ماشین داده بود تا مشکل رفت و آمد نداشته باشم بعد از رسیدن به کلبه یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم مرغ و از فریزر درآوردم و بعد از شستن روی شعله گذاشتم مشغول آبکش کردن برنج شدم که صدایی که از بیرون اومد توجهمو جلب کرد سمت پنجره رفتم ولی خبری نبود با خیال اینکه صدای حیوونی چیزی بوده برگشتم برنج و داخل قابلمه ریختم و روی شعله گذاشتم با صدای دزدگیر ماشین و بعد قدم پا ترس وجودمو گرفت بازم سمت پنجره رفتم ولی کسی نبود کاش آبتین الان کنارم بود دستام از استرس یخ کرده بود از پیش پنجره کنار رفتم و سمت تخت رفتم که در با صدای بدی باز شد... @mamooriatjangalii
Показати все...
🥀 ⃟▬▬▭•• #ماموریت_جنگلی #پارت_114 ناباور از چیزایی که آبتین تعریف کرده بود رو تخت دراز کشیدم و پشتمو بهش کردم روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم چشمامو بستم و تصمیم گرفتم به چیزی فکر نکنم __________ آبتین ماشینو پارک کرد و سوئیچ یاشارو داد تا بهش بدم بعد از خداحافظی از هم وارد دفتر شدم با دیدن دختری که سر جام نشسته بود متعجب سمتش رفتم و سلامی دادم نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخندی گفت: _ شما خانوم محمدی هستید؟ _بله شما سر پا وایساد و دستشو طرفم دراز کرد _ عزیزم من منشی جدید شرکت هستم با چشمای گرد نگاش کردم یعنی یاشار منو بیرون کرده؟ولی چرا؟! مگه من چکار کردم؟مثلا کسی که الان باید ناراحت باشه منم که با ترنج دیدمش اگه یاشار بیرونم کنه همه چی خراب میشه نفسمو تو سینه حبس کردم و بدون توجه به دختر که سعی داشت جلومو بگیره سمت اتاق یاشار رفتم با شدت در و باز کردم و رفتم تو یاشار رو صندلیش نشسته بود و در حال سیگار کشیدن بود با عصبانیت سمتش رفتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: _ این دختره چی میگه یاشار؟ تو منو اخراج کردی؟ اخمی کردو سیگارشو خاموش کرد _ اره چطور؟! از رفتار سردش جا خوردم _ یعنی چی مگه من خطایی کردم؟ وقتی جوابی ازش نشنیدم با داد گفتم: _ با تو ام چرا منو اخراج کردی؟ با صدایی که از پشتم اومد برگشتم _ چون من گفتم ترنج تو چار چوب در وایساده بودو با پوزخند نگام میکرد کاش میدونستم اینجا چخبره سمتم قدم برداشت و روبروم قرار گرفت با صدای کشداری گفت: _ میتونی بری راستی او پسره رو هم ببر صیغش بودی دیگه نه؟ با حرص نگاش میکردم _ مگه شما منو استخدام کردی که الان میخوای بیرونم کنی؟ خواست جوابمو بده که با صدای یاشار ساکت شد _من شما رو استخدام کردم الانم اخراج میکنم دلیلشم به خودم مربوطه علت تغییر یاشار و نمیدونستم سوییچشو رو میز پرت کردم با عصبانیت محلو ترک کردم و دنبال آبتین رفتم کسی جلوی در سوله نبود مجبور شدم خودم صداش کنم بعد از دوبار صدا زدن آبتین از سوله بیرون اومد _چیشده؟ _ بریم با تعجب نگام کرد _ کجا؟! _ یاشار بیرونمون کرد _ چی داری میگی؟ شوخی میکنی دیگه نه ؟ وقتی قیافیه جدیمو دید گفت: _ رستا واقعا بیرونمون کرد؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت: _ باز چه گندی زدی تو؟ اخر پتمونو میریزی رو آب با حرص نگاش کردم اعصابشو نداشتم چشم غره ای بهش رفتمو سمت جنگل راه افتادم... @mamooriatjangalii
Показати все...