18 645
Підписники
-2424 години
-2117 днів
-98130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
#پارت_۴۰۰
_حامله نیستی مگه خبر مرگت؟ لباس بپوش لعنتی ، یخ کرد بچم
_ بچت یا من؟؟
_ بچم!
ناباور بغض کردم زیر پتو خزیدم با همون اخم جدیت کنارم دراز کشید پک عمیقی به سیگارش کشید
_ فردا میگم صبحونه ات بیارن اینجا
بی توجه بیشتر پتورو کشیدم فین فین کنان لب زدم
_ حالم از خودتو و بوی سیگار لعنتیت بهم میخوره
دروغ میگفتم!
تنها چیزی که اون لحظه میخواستم چسبوندن بینیم به گردنش بود تکیه دادن سرم به سینه اش استشمام عطر خوش بو سیگارش
_ مهم نیست!
_ بچت اذیت میشه!
فهمیدم که خاموش کرد پوزخند تلخی زدم سعی کردم چشمام ببندم
و از پشت که تو بغلش فرو رفتم بهت زده خشکم زد با حرف سرد یخیش روح از تنم خارج شد کل تنم لرزید
_ هوا ورت نداره!
اینم بخاطر بچمه
دخترم که بدنیا اومد ، برای همیشه تن نحس و کثیفتو از این خونه و قلبم میبری و خودم میمونم و پرنسسم
خودش بهتر میدونست جایی ندارم که برم! خودش دخترونگیمو ازم گرفته بود
گفته بود عاشقمه! همه جا بی عفتم کرد تا راحت تر بدستم بیاره ، اما حالا.....
_ میرم از این خونه نحست
شده هرشب با یکی میخوابم ولی میرم!
فکش از خشم لرزید و موهام تو چنگش گرفت و غرید
_ فقط هرزه نشده بودی ، که اونم به زودی میشی
با نفس نفس درد چشمام روهم فشردم
_ وقتی کسیو نداشته باشی همین میشه
اول با هزار ترفند و جذابیت خامم کنی
بعد به تخت بکشونیم بشی آغاز بدبختیام ، بعد بشی پشتیبانم و بکنیم ملکه ی عمارتت ، کمتر از سه ماه توله ات بکاری ♨️
فقط بعد از پنج ماه بارداری ، یکهو ۳۶۰ درجه تغییر کنی بشی ادمی بی رحم که تو عمرم ندیدم
_ شجاع شدی!
_بودم! از همون اول
سر تکون داد کمی پایین رفت سرش به شکمم چسبوند که نفسم رفت به ملحفه چنگ زدم تا نفسم بالا بیاد!
_داره تکون می خوره !می فهمم
بی اختیار با چشمای اشکی لبخند پر بغضی زدم بعد این پنج ماه ، بجز شبایی که فکر میکرد خوابمو شکمم میبوسید
این اولین باری بود که نزدیکم میشد
_ بچه ام میخواد باباش حس کنه
بی اختیار دستمو تو موهاش فرو کردم مخالفتی نکرد بوسه ای به شکمم زد.. که غرق در لذت شدم با پایین کشیده شدن شلورام بهت زده لب زدم
_ چیکار میکنی؟!
_ باباش میخواد توله اش حس کنه و با نزدیک شدن سرش لرزون لب زدم...🔥
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!!
❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!!
❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!!
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
https://t.me/+iZYmLGFmns4yNjY0
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
10600
Repost from N/a
#پارت۱۷۶
- مجبور شدی صیغه استاد بشي؟ تو دیگه این حرف رو به من نزن. تو که اهل خدا و نماز بودی چرا؟
- لعنتی... لعنتی... حق نداری بهم توهین کنی. من عاشقش بودم ولی اون از ازدواج فراري بود. چاره ای نداشتم. باید سیستم لوله کشی خوابگاه رو خراب میکردم تا مجبور بشه من رو بیاره خونه خودش.
- بابات خبر داره؟
- اونم چارهای نداشت. ميگفت بهتره بری خونه استادت تا اینکه تو کشور غریب تنها باشی.
- حالا میخواي چکار کني جُمانه؟ اگر شب اومد سراغت چی؟ اگر ازت رابطه خواست؟
- من میخوام هر کاری کنم که عاشقم بشه.
- دیوونه شدی؟ دامیار زرگر... جوانترین طراح طلا و جواهرات خاورمیانه... تو که خوب میدونی اون چقدر مذهبی و سفت و سخت هست. هیچکس تا به حال نتونسته خامش کنه
گریه میکردم.
- پس میگی چه کنم؟
- لااقل حالا که رفتی اونجا با سیاست رفتار کن. یه جوری نشون بده که انگار ازش فرار میکنی ولی اون بیشتر به سمتت میاد.
رفتارم از اون به بعد تغییر کرد.
سعی میکردم کمتر جلوش باشم.
محبتهای زیر پوستی که نتونه ازم فرار کنه.
یه شب که رفته بود دورهمی با دوستاش منم دلم از این همه دوری گرفته بود. رفتم استخر عمارتش شنا کنم.
یه مایو پوشیده بودم که نپوشیدنش بهتر بود.
بجز خدمه و سرایدار کسی توی عمارت نبود.
از زیر دوش که بيرون اومدم باهاش مواجه شدم.
اونم فقط یه مایو پوشیده بود.
هر دو بهم خیره شدیم.
یهو پا گزاشتم به فرار خواستم از اونجا در برم که زمین لیز بود و خوردم زمین.
اون همیشه من رو با حجاب دیده بود.
به سمتم اومد.
تلاش میکرد نگاهش به بدنم نیوفته.
کمکم کرد بلندم کنه اما قوزک پام در رفته بود.
بدون حرف دست زیر پام انداخته و بغلم کرد.
دستم روی سینهش بود.
ضربان قلبش تند میزد.
خيس عرق بود.
نمیخواست به صورتم نگاه کنه اما من چشمای سرخش رو میدیدم.
وقتی من رو به اتاقم برد و روی تخت گزاشت.
دولا شد قوزک پام رو وارسی کرد.
جیغی کشيدم.
و بالاخره اولین کلمه بین ما رد و بدل شد.
- جان؟
و قلب من ریخت.
زمزمه کردم:
- درد میکنه.
پام رو بالا برد و بوسيد.
درد از یادم رفته بود.
کم کم لبش رو بالا آورد و بوسيد.
تنم گر گرفته بود.
با ترس و هیجان گفتم:
- چی...چيکار میکنی؟
روی تخت اومد و گفت:
- دیگه دوری بسه... نميتونم بیشتر از این بیمحلی کنم و ازت دور باشم.
- استاد...
با حرکت بعدیش نفسم رفت.
- دیگه استاد نه... بگو دامیار... بگو جون دلم... تکرار کن که دلم ميخواد اسمم رو از اون لبای خوشگلت بشنوم.
با خجالت رو برگردوندم.
صورتم رو به سمت خودش گرفت:
- نگام کن نفسم... ديگه طاقت ندارم. بگو که تو هم من رو میخوای.
استاد غیرتی و مذهبی من...
محرم من...
ازم ميخواست این فاصله رو بر دارم...
قبول کردم...
اجازه دادم...
اما فردا صبح که بیدار شدم، همه چیز بهم ریخت و.....
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
10900
Repost from N/a
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی!
صداشون رو از طبقه پایین میشنیدم و آروم اشک میریختم
ساواش بیتفاوت جوابِ مادرش رو داد
_ هیچ مرگش نمیزنه ، بچه کجاست؟
_ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمیتونه بیاد پایین بچشو ببره
حداقل صبحها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچهاشو ببر بخوابون کنارش
دلش پوسید تو اون چهاردیواری
ساواش کلافه غرش کرد
_ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصلهی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشهی خیابونه
حاج خانم نالید
_ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟
بردار ببرش دکتر بی معرفت
شاید عمل کنه خوب بشه
_من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن
برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته
صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم
_ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش
از آخرم پرتش کردی از پلهها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده!
میترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش
با بغض خندیدم
بی جون زمزمه کردم
"نترس حاجخانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..."
بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخدارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم
_ گرسنهای پسرم؟
الان با هم میریم شیر درست میکنیم
آیدین بلندتر گریه کرد
بغض کرده پچ زدم
_ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟
با کنجکاوی گریهاشو قطع کرد و به صورتم خیره شد
سعی کردم روی تخت نیمخیز بشم
باید بخاطر بچم زنده میموندم
صدای بی رحمانهی ساواش از طبقه پایین میومد
_ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟
انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه
دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم
_ گوش نده پسرم... دستم نمیرسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده
حاج خانم ناله کرد
_ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه میمیره
یادت رفته کی اون بالاست؟
لادنِ ساواش
همون بچه مردسهای ۱۶ ساله که دانشآموزت بود
همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچهست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی
دق کنه خودتو میبخشی؟
بی توجه به جوابی که ساواش داد هقهق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم
_ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر
به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم
آیدین بغض کرده نگام میکرد
نفس زنان پچ زدم
_ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟
آروم خندید
لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم
_ آخ خدا مردم
دستهی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم
خسته پچ زدم
_ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟
دیدی من مامان بدی نیستم؟
بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم
حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد
انگار ساواش داشت کفشاشو میپوشید
_ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونهست
بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی
ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم
چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت میشیم
ساواش پوزخند زد
_ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون!
چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم
حاج خانوم پرسید
_ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟
دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم
شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت
_ میخوام برم خواستگاریِ لیدا!
بهت زده چشم بستم
چی میگفت؟
کاش کر شده بودم
آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید
_ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگهی لادنو میگی؟
حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر
تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس
صدای ساواش جدی بود
_ طلاقش میدم
آب جوش روی انگشتام سرازیر شد
وحشت زده هیع کشیدم
کاش میتونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم!
تو منو فلج کردی!
شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی!
_ از هفته پیش وکیلم دنبالشه
نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب میشه دادگاه راحت حکم میکنه
با گریهی آیدین به خودم اومدم
انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمیفهمیدم
هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد
ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم
صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد
بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد
https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
ماتیک💄 (استاددانشجویی انتقامی)
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
23300
Repost from N/a
- یه هم آغوشیمون نشه؟
چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید:
- نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر.
سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و مردانه اش که به تنم برخورد میکند، شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم:
- امیر یوسف!
- ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی...
میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم:
- من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای.
حرص میزند:
- شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم.
بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد.
- هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟
بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم:
- نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم...
آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم:
- می ترسم...
بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید:
- جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟
اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند.
جیغ و گریهی من مصاف میشود با صدای لرزان او:
- جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد...
هق میزنم و ضربهی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید:
- مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم...
او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم:
- نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون.
امیریوسف دیوانه میشود و همراه با ضربه سوم، انگشتش را از پشت...
https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
22800