cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

Більше
Рекламні дописи
56 271
Підписники
+34824 години
-3647 днів
-1 40730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

00:01
Відео недоступне
با دیدن بالاتنه سفید دایه خواهرزاده‌اش که داره شیر میده راست میکنه هرشب وقتی مادرش خوابه میره‌ و...💦🔞😈 https://t.me/+1s2IkN9BwmJkYmE0
Показати все...
video.mp40.84 KB
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
:میخوای بگی خدمتکارش یه دختره؟ امکان نداره اون مجسمه ی ابوالهول و جذاب به هر کسی پا بده و خدمتکار دختر بگیره،دیدی که کسی جرئت نداره عین آدم نگاهش کنه!..تازه یه مزخرفات دیگه ای هم میگفتن، میگن به دختره نمی شه گفت بالا چشمت ابروئه!..نامدار بزرگ شل و پلت میکنه! :چی میگی واسه خودت!..گفتم دختر اما نه هر دختری..همین دختره که امروز باهاش اومده بود میگن یه دختر بچه ی بدبخت روستاییه که هنوز بوی پهن میده و لالم هست! نامدار بزرگ با اون همه دبدبه و کبکبه و صف دخترای سانتال مانتال با اون پاپتی بریزه روهم؟اصلاً محاااله! هق هق ریزم،دل خودم رو هم به درد آورد،اون هایی که هرچی دلشون میخواست راجبم می گفتن اینم میدونستن که ارباب خودش این بلا رو سرم آورده؟..خودش باعث از کار افتادن زبونم با ترسوندم توسط سگاش که به دستور خودش بوده شده؟ دیگه نمی تونستم اون گوشه وایسم و حرفاشون رو بشنوم،کاش میتونستم جوابشون رو بدم اما‌ فکر کار نکردن زبونم و به جون خریدن تحقیر بیشتر احساس حقارت تمام وجودم رو احاطه کرده بود و داشت از پا درم میاورد عقب گرد کردم و با اشکایی که کنترلش دست من نبود و فقط می تونستم سرم رو پایین بگیرم تا مشخص نشن سمت اتاق مخصوص ما تند کردم..اونجا کسی جز خود ارباب اجازه نداشت وارد شه امشبم ارباب دیر وقت کارش تموم میشد و می تونستم با خیال راحت یه دل سیر گریه کنم! بی توجه به تاریکیه اتاق وارد شدم و بلافاصله بعداز بسته شدن در صدای ضعیف گریه ام تو سکوت اتاق پیچید.. :جوجه داره گریه میکنه!.. صدای خودش بود،اون لحن خشدار و عصبی و خبری مال کسی جز ارباب نمی تونست باشه! مقابلم نشسته بود و با نگاه همیشه عجیبش که تو تاریکی برق میزد اسکن وار سرتاپام رو از نظر گذروند و کاملاً واضح برق جنون رو تو چشماش بعد رسیدن نگاهش به اشکام دیدم! سرش رو کج کرد و غرید:کی باعث شد حرومشون کنی؟ میدونستم رو گریه کردنم و اشکهام به طرز عجیبی حساسه!دیده بودم بلایی که دفعه ی پیش سر یکی از عاملین گریه کردنم آورده بود رو! قفسه ی سینم از فرط گریه با هر هق بالا و پایین میشد و تو همون حال آستین لباسم رو مقابل بینیم گرفتم و بو کردم،یقیه ی لباسم رو هم همینطور،اما بو نمی داد،بخدا که بو نمی داد،زیر نگاه دقیق شده اش طی حرکتی یقه ام رو کشیدم جلو درست مقابل بینیه ارباب و سعی کردم بهش بفهمونم بو کنه! دندوناش رو روهم سایید و غرید:هرکی این رو گفته..قبرخودش رو کنده خودت که میدونی جوجه!..فهمیده بود ماجرارو،مثل همیشه با یه سرنخ کوچیک! خواستم دهنم رو به اعتراض باز کنم اما هر وقت دیگه زبونم نچرخید اصوات نامفهموم مخلوت شده و با گریه از حنجره ام خارج شد و لبام شروع کرد به همراه چونه ام لرزیدن از بیچارگی تو خودم جمع شدم که این رو هم فهمید و اینبار طی یه واکنش انتحاری تو چشمام براق شد و همونطور که دستش پشت گردنم قرار می گرفت خشدار زمزمه کرد:چشمات به اندازه ی کافی باهام حرف میزنن و بلدن چجوری برن رو نروم..لبات بمونه برای کارای بهتر و یاد بگیرن واسه هر تخم حرم*ومی اینجوری نلرزن.. واسه اونا هم قبر رزرو کردم! و خیز گرفت سمت لبام و بادردی که توشون پیچید... عاشقانه ای ناب و اربابی! پیشنهاد ویژه و تکرار نشدنی! Reall part ❤️‍🔥 پسری سرد و بیمار که تنها چیزی که براش تو دنیا مهمه دخترک روستاییه خدمتکارشه و بس! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
Показати все...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

Repost from N/a
میدونستم این کت اسپرتی که روی پیراهن سفیدش میپوشه واسه قرارش با سحره پیامشو دیدم…همین چند دقیقه ی پیش… «عشقم من نیم ساعت دیگه باغم…زیاد منتظرم نذار» دستم دور جعبه کادوی کوچولویی که یه جفت پاپوش خوشگل اسپرت توش بود تا نامجو رو سورپرایز کنه مشت میشه… امروز باید واسه همیشه تکلیف این زندگی روشن میشد… _کجا میری؟!… بی توجه بهم پوزخند میزنه: _کجای حرفم خنده داشت؟؟؟!!! لبش رو به تایید کج و کوله میکنه و انگار که از این جسارتم تعجب میکنه: _خنده داره که به خودت اجازه میدی واسه رفت و آمدم که هیچ ربطی بهت نداره ازم سوال کنی!!! بغض راه گلومو میبنده: _من…زنتم نامجو…رفت و امدت به کی ربط داره پس؟!… دوست دارم بگم به زودی مادر بچه‌تم میشم…ولی این خبر فقط در صورت این بود که با اون عجوزه ی ایکبیری دیت نره… از کنارم رد میشه و سعی میکنه خیلی محکم بهم تنه بزنه… بوی عطر گس و خاصش…زیر مشامم میپیچه…عطری که ازش متنفر بودم و رفته رفته عاشقش شدم!!! _برو بگیر بخواب…خواب نما شدی!!! دنبالش راه میوفتم: _اینکه زنتم دروغه یا اینکه رفت و امدت بهم مربوطه؟!… توی صورتم دقیق میشه و با لحن سردی لب میزنه: _جفتشون… ضربه ای روی سینه ش میزنم… _حق نداری بی من جایی بری…برو تا نشونت بدم… دستمو روی سینه اش چنگ میزنه و محکم فشار میده: _دلت کتک نخواد دوباره…بگیر بتمرگ… میگه و سمت در میره…صدامو بلند میکنم…دارم میترکم از فکر اینکه سحر منتظر شوهر منه…پدر بچم که باهاش پارتی کنه… _بری دیگه حق نداری اسممو بیاری…نه اسم منو…نه… ادامه نمیدم…قرار نیس بفهمه داره پدر میشه نه تا وقتیکه لیاقت نداره…نه تا وقتیکه اینجوری قهقهه میزنه و مسخره‌م میکنه… میره و صدای هق هق گریه هام خونه رو برمیداره… میره و جعبه ی سورپرایزیش محکم به آینه کنسول نقره ی خونمون میخوره و در صدم ثانیه پودر میشه!!! آینه ای که قرار بود آینه ی بختم باشه!!! بخت سوخته مگه آینه میخواست… میره و منم میرم… کسی که لیاقت داشتن منو نداشت مطمئنا لیاقت داشتن بچمم هم نداره… https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk چند ساعت بعد… کت و از تنش بیرون میکشه… مشروب امشب زیادی خوب بود که هنوزم با وجود گذشت چند ساعت سر حال و بشاش بود!!! به پتوی جمع شده ی روی تخت چشم میدوزه… لبخند پررنگی میزنه مارال دوباره زر زده بود و مثل هر شبی که بهونه گیری میکرد دوباره روی تخت مچاله شده و خوابیده بود… دوباره به قلمروی روی تخت نامجو تجاوز کرده بود!!! شلوار و پیراهنش رو از تنش بیرون میکشه و بی ملاحظه ضربه ای به پتو میزنه… _برو اونورتر…تخت فقط… پتو سمت دیگه ی تخت میوفته… با تعجب به اون نگاه میکنه… تخت خالی بود…مارال نبود!!! چشمی درون خونه میچرخونه… _مارال… هیچ جوابی نمیشنوه… سمت سالن میدوعه: _مارال!!! یعنی رفته بود!!!! نگاهش روی جعبه ی کوچیک و نوشته ی کنارش بین هزاران شیشه خورد شده میوفته… پاپوش هارو چنگ میزنه و کاغذی که حس میکنه آخرین نامه ی مارال باشه اما با دیدن تک جمله ی روی اون…نفسش از کار میوفته: _بابایی!!!من دارم میام… https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk https://t.me/+h5fm1gCgNT03YmFk
Показати все...

Repost from N/a
#پارت_۳۰۰ صدای نفس نفس زدنش لبخندی روی لبم می نشاند. _این چیه فرستادی؟؟ _لوکیشن محضر.. نفس هایش از پشت گوشی سنگین می شود و من به خوبی حس می کنم. _تو چنین غلطی نمی کنی میدونم.. نیشخندی کنج لبم جاخوش می کند. _می تونی بیایی و از نزدیک ببینی تا باورت بشه.. _آرامشششششششش.. صدای نعره ی از ته دلش که شک ندارم گلویش را زخم می کند دلم را خنک می کند. نیشخند روی لبم عمیق تر می شود. _می بینمت.. می گویم سپس تماس را روی نعره هایش قطع می کنم و گوشی را هم خاموش می کنم. *** نگاهم به نگاه فرزاد برخورد می کند. نگاه او هم پر از اضطراب و نگرانی است.. زیرلب نامم را هجی می کند. و من با تمام دلشوره ای که به جانم نشسته است قصد کوتاه آمدن ندارم! لذت انتقام همچون ماری دور گردنم چمبره زده.. و رو به آن مردی که نقش عاقد را دارد می گویم: _خودشه بازکنید.. مرد رو به آبدارچی محضر اشاره می زند در را باز کند. در باز می شود. نفس در سینه ام حبس می شود. _ برای بار سوم می پرسم آیا بنده وکیلم؟ پلک روی هم می فشارم. پس چرا قدرت نگاه کردن در چشمانش را ندارم.. مگر قرار نبود زل بزنم در نگاهش و با بی رحمی کامل اینکار را انجام دهم پس چرا حالا توانش را ندارم؟! _بله.. زیر چشمی نگاهش می کنم.. زیرپلکش هیستریک وار نبض می گیرد. عاقد می گوید: _به میمنت و مبارکی ان شاء الله به پای هم پیر بشید! و لای دفتر جعلی اش را می بندد.. ظرف عسل را برمی دارم.. برخلاف تصورات ذهنی ام اینبار نه داد می زند و نه فریاد.. و تنها نگاه می کند.. رو به عاقد می پرسد: _تموم شد؟ _بله به میمنت و مبارکی خوشبخت بشن! می بینم نگاه ثابت مانده اش روی فرزاد را.. فرزاد دوست صمیمی من و رادین است. نگاهش را به هر سمتی می چرخاند جز چشمان رادین و من این مورد را خیلی خوب می فهمم.. نگاهش پر درد است.. نگاه همان مرد غریبه ای که قصد داشتم با این اتفاق انتقام بگیرم.. خیال می کردم دلم خنک می شود.. اما.. پس چرا من هم دارم پا به پای نگاه او می سوزم.. چرا قلبم درد می کند؟! دلشوره ام هردم بیشتر از قبل می شود.. اما بی توجه به حال و روزم ظرف عسل میان دستم را بالا می آورم. حالا که پا در این راه گذاشته ام قدم آخر را هم برمی دارم. انگشت کوچکم را داخل عسل فرو می کنم.. سایه اش روی جسمم می افتد. نگاهش روی من و فرزاد در گردش است. انگشتم را مقابل دهان فرزاد می گیرم. پایش را لگد می کنم تا دهان مبارک را باز کند. اما فرزاد با همان نگاه پایبن افتاده توجهی نمی کند. سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم.. یک لحظه ترس تمام وجودم را دربرمی گیرد. نگاهش.. نگاهش طوری است که وحشت را به جانم می اندازد.. طوریکه یک لحظه فقط یک لحظه ی کوتاه از کرده ی خود پشیمان می شوم. اشک به چشمانش نشسته است.. و با همان نگاه لبخندی روی لبش می نشاند. و همراه لبخندش یک قطره اشک روی گونه اش سر می خورد. قلبم طوری مچاله می شود که از شدت دردش نفسم بند می آید. نگاه دردناکش اینبار روی فرزاد می نشیند. لبخند دردناکش عمیق تر می شود. یک لحظه پلک روی هم قرار می دهد. و یک قدم فاصله را بامن طی می کند و درست رخ به رخ من قرار می گیرد. دستش را داخل جیب کتش فرو می برد. سرش را کنار گوشم قرار می دهد. _زیبا بودی و حالا تو این لباس سفید زیباترم شدی.. نگاهم به طرفش می چرخد. دلم به دنبال اندکی پیروزی می گردد تا نثارش کنم.. اما نیست.. انگار هیچ پیروزی نیست.. گفته بودم انتقام می گیرم.. گفته بودم انتقام خون پسرکم را که توسط او مُرده بود را می گیرم. از او.. رادین افشار.. مردی که تا چند ماه پیش شوهرم بود. و حالا هیچ نسبتی با من ندارد! و من در جواب جمله اش تنها می گویم: _می دونم.. یک لبخند دیگر به همراه یک قطره اشک دیگر نثارم می کند. اینبار لبهایش را به گوشم می چسباند. _ولی من خودخواهم.. یه خودخواه عاشق که از بچگی دیوونه ی تو بود.. کسی که اجازه نمی داد تو مال کسی دیگه ای بشی.. و بی هوا زانوهایم شل می شود. نگاه گردم خیره ی نگاه اشک آلودش می شود. اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش سر می خورند. دهانم برای ذره ای اکسیژن باز می شود و نگاهم روی چشمان خیسش ثابت می ماند. چاقو را از زیر سینه ام بیرون می کشد. و باری دیگر از پشت در همان قسمت زیر سینه ی چپم فرو می کند و زیر گوشم پچ می زند. _گفته بودم قطع می کنم ضربان قلبتو اگه بخواد برای یکی دیگه بزنه.. https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0 https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0 https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0
Показати все...
Repost from N/a
تن عرق کرده‌اش را از روی تن دخترک برداشت و غرید: -رنگت شد گچِ دیوار! از این به بعد قبل سکس عسلی چیزی می‌خوری تو که می‌دونی وقتی زیرمی آه و ناله‌هاتو نمی‌شنوم حوصله غش و ضعف ندارم آذین! آذین جنین وار در خود جمع شد و سر تکان داد.زیر شکم درد بدی داشت و حس می‌کرد استخوان‌هاش خرد شده حرف دکتر در سرش تکرار می‌شد: " توموری که تو رحمتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل کنید." پیمان از روی تخت بلند شد. هیکل درشت و تتوهای نشسته روی عضلات پیچ در پیچش را دخترک با حظ نگاه کرد. کاندوم استفاده شده را دور انداخت و خیره به بسته‌ها گفت: -یه خاردارش برا تو خوبه عزیزم نه؟ این یعنی هنوز ادامه دارد. یک رابطه‌ی طولانی و پر عذاب دیگر! بغ کرده به دروغ گفت: -خوابم میاد -یا خوابش میاد یا رو به موته! برم یه زن دیگه بگیرم اگه نمی‌تونی دوست داری عزیزدلم؟ دستش را روی شکمش فشرد. داشت از درد دیوانه می‌شد. چانه‌اش لرزید و با صدایی آرام گفت: -اینجوری نگو من که هر وقت خواستی... پیمان با خشونت چانه‌اش را فشرد -بغض نکن! همش بلدی برینی به احوال من! تو نمی‌دونی قبل تو چه دخترایی تو تخت من اومدن؟! دخترک با غصه و حسادت نگاهش کرد. مکالمه‌ی خودشو دکتر در سرش تکرار شد " -من نمی‌تونم عمل کنم. میشه یه قرصی دارویی بدید؟ -این تومور به سرعت در حال رشد و گسترشه دخترم. جونت در خطره -چه قدر وقت دارم؟ -همین حالاشم ممکنه هیچ وقت باردار نشی. اما برای نجات جون خودت نهایتا دو ماه!" دستش را روی مچ دست بزرگ مرد گذاشت -ببخشید پیمان چانه‌اش را رها کرد. دخترک را برای انتقام گرفتن از پدرش عقد کرده بود اما دوستش داشت. پیشانی تب دارش را بوسید با خشونت روی تخت هلش داد یک راند دیگر جا داشت آذین ناله کرد -آروم پیمان بی‌توجه به او به کارش ادامه داد دخترکش زیادی نازک نارنجی بود. مثل همیشه او هر کاری که باب میلش بود را انجام می‌داد و دخترک حق اعتراض نداشت. جز به جز تنش را گازهای ریز می‌گرفت و می‌بوسید و نوازش می‌کرد میان پاهاش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشم بست درد کم کم اوج می‌گرفت و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند دردی شبیه رابطه اولشان که دخترانگی اش را از دست داده بود سعی کرد طاقت بیاورد. ناخن‌های لاک زده‌اش را در گوشت بازوی پیمان فرو برد صدای دکتر در گوش‌هاش زنگ می‌خورد: " این تومور رو عصبای درد اثر می‌ذاره و بیشتر تحریکشون میکنه با یه ضربه کوچیک به تنت ، یه درد وحشتناک رو باید متحمل شی این داروها یه کم گرونن ولی دردتو کم میکنن ، حتما تهیه کن" او هیچ پولی برای خرید دارو نداشت. پیمان هر چه می‌خواست برایش می‌خرید اما پول دستش نمی داد. پیمان لپ‌های باسنش را چنگ محکمی زد. -آی از نظر مرد همه‌ی این حرکات نمایشی بود -بسه.. درد دارم دیگه نمی‌تونم پیمان بهایی نداد و محکم تر خودش را عقب جلو کرد. دردش بیشتر و بیشتر می‌شد. به گریه افتاد و هق زنان سعی کرد پیمان را عقل هل دهد -بسه پیمان سیلی محکمی کنار ران پایش زد. فریادش شانه‌های دخترک را بالا پراند -چته الاغ؟ اون زبون سرختو ببُرم که دیگه اومدیم تو تخت داستان راه نندازی؟! دخترک بغض آلود خفه گفت: -به جون مامانم درد دارم -نه تو می‌خوای دهن منو سرویس کنی! مگه دفعه اولته که درد داری؟ یادت بیارم چند بار اومدی زیرم؟ دخترک مشتش را روی تخت کوبید چرا نمی‌فهمید؟ او داشت می‌مُرد ظالم حتی در این روزهای آخر عمرش هم ناز نمی‌خرید و مراعاتش را نمی‌کرد پیمان درب حمام را محکم کوبید و صدای شرشر آب در گوش‌های دخترک پیچید با گریه زیر لب گفت: -بفهمه حامله نمیشم ولم میکنه.. ولم میکنه خواست نیم خیز شود که به یکباره به خونریزی شدیدی افتاد -آیی مامان ... آی ملحفه‌ی زیرش سرخ بود و خونریزی‌اش وحشتناک بود با دیدن آن همه خون ، جان از تنش رفت شیر آب بسته شد و مرد حینی که کمربند حوله‌اش را می‌بست بیرون آمد. با دیدن دخترک غرق خون ماتش برد: -هویج کوچولوم آذین بی‌حال نگاهش کرد صدایش بی‌جان بود و از ترس می‌لرزید -مراقبم نبودی... شتاب زده هر چه دم دستش آمد پوشید و دخترک را بغل کرد -چی شدی تو دورت بگردم؟ امشب خیلی اذیتت کردم آره؟‌ آذین خیس عرق بود -نذاشتی مامان بابامو ببینم ببین دارم می‌میرم همیشه دلتنگ می‌مونم پیمان او را روی صندلی عقب خواباند. دخترک به سختی حرف می‌زد -من هیچ وقت پسرخاله‌ی بداخلاق و عصبیمو ندیده بودم قتی که پروانه عکستو نشونم داد همونجا قلبم برات رفت پیمان پایش را روی گاز فشرد و عصبی پچ زد: -یه خونریزی معمولیه خوب میشی سیاهی چشمان دخترک داشت می‌رفت: -حت...حتی اگه زنده بمونم هم...ولم میکنی وای بر شانسش اگر زنده می‌ماند به خاطر پنهان‌کاری‌اش پیمان نیک‌زاد روزگارش را سیاه می‌کرد https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
Показати все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

👍 1
- نوک سینتو پشه نیش زده؟ با خجالت بهش نگاه کردم. - نه. بچه دندون داره گاز زده چیزی نیست. نوچی کرد و نزدیکم شد. سینمو گرفت تو دستش که با نفس قطع شده نالیدم: - اقا امین. - جان. بذار نگاش کنم پماد بزنم. با حرارت لب زدم: - این کار درست نیس... با نشستن لباش دور سینم... https://t.me/+1s2IkN9BwmJkYmE0 ❌دایه بچه‌ای شدم که داییش دلش پیش من گیر بود و..‌
Показати все...
- نوک سینتو پشه نیش زده؟ با خجالت بهش نگاه کردم. - نه. بچه دندون داره گاز زده چیزی نیست. نوچی کرد و نزدیکم شد. سینمو گرفت تو دستش که با نفس قطع شده نالیدم: - اقا امین. - جان. بذار نگاش کنم پماد بزنم. با حرارت لب زدم: - این کار درست نیس... با نشستن لباش دور سینم... https://t.me/+1s2IkN9BwmJkYmE0 ❌دایه بچه‌ای شدم که داییش دلش پیش من گیر بود و..‌
Показати все...
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
:میخوای بگی خدمتکارش یه دختره؟ امکان نداره اون مجسمه ی ابوالهول و جذاب به هر کسی پا بده و خدمتکار دختر بگیره،دیدی که کسی جرئت نداره عین آدم نگاهش کنه!..تازه یه مزخرفات دیگه ای هم میگفتن، میگن به دختره نمی شه گفت بالا چشمت ابروئه!..نامدار بزرگ شل و پلت میکنه! :چی میگی واسه خودت!..گفتم دختر اما نه هر دختری..همین دختره که امروز باهاش اومده بود میگن یه دختر بچه ی بدبخت روستاییه که هنوز بوی پهن میده و لالم هست! نامدار بزرگ با اون همه دبدبه و کبکبه و صف دخترای سانتال مانتال با اون پاپتی بریزه روهم؟اصلاً محاااله! هق هق ریزم،دل خودم رو هم به درد آورد،اون هایی که هرچی دلشون میخواست راجبم می گفتن اینم میدونستن که ارباب خودش این بلا رو سرم آورده؟..خودش باعث از کار افتادن زبونم با ترسوندم توسط سگاش که به دستور خودش بوده شده؟ دیگه نمی تونستم اون گوشه وایسم و حرفاشون رو بشنوم،کاش میتونستم جوابشون رو بدم اما‌ فکر کار نکردن زبونم و به جون خریدن تحقیر بیشتر احساس حقارت تمام وجودم رو احاطه کرده بود و داشت از پا درم میاورد عقب گرد کردم و با اشکایی که کنترلش دست من نبود و فقط می تونستم سرم رو پایین بگیرم تا مشخص نشن سمت اتاق مخصوص ما تند کردم..اونجا کسی جز خود ارباب اجازه نداشت وارد شه امشبم ارباب دیر وقت کارش تموم میشد و می تونستم با خیال راحت یه دل سیر گریه کنم! بی توجه به تاریکیه اتاق وارد شدم و بلافاصله بعداز بسته شدن در صدای ضعیف گریه ام تو سکوت اتاق پیچید.. :جوجه داره گریه میکنه!.. صدای خودش بود،اون لحن خشدار و عصبی و خبری مال کسی جز ارباب نمی تونست باشه! مقابلم نشسته بود و با نگاه همیشه عجیبش که تو تاریکی برق میزد اسکن وار سرتاپام رو از نظر گذروند و کاملاً واضح برق جنون رو تو چشماش بعد رسیدن نگاهش به اشکام دیدم! سرش رو کج کرد و غرید:کی باعث شد حرومشون کنی؟ میدونستم رو گریه کردنم و اشکهام به طرز عجیبی حساسه!دیده بودم بلایی که دفعه ی پیش سر یکی از عاملین گریه کردنم آورده بود رو! قفسه ی سینم از فرط گریه با هر هق بالا و پایین میشد و تو همون حال آستین لباسم رو مقابل بینیم گرفتم و بو کردم،یقیه ی لباسم رو هم همینطور،اما بو نمی داد،بخدا که بو نمی داد،زیر نگاه دقیق شده اش طی حرکتی یقه ام رو کشیدم جلو درست مقابل بینیه ارباب و سعی کردم بهش بفهمونم بو کنه! دندوناش رو روهم سایید و غرید:هرکی این رو گفته..قبرخودش رو کنده خودت که میدونی جوجه!..فهمیده بود ماجرارو،مثل همیشه با یه سرنخ کوچیک! خواستم دهنم رو به اعتراض باز کنم اما هر وقت دیگه زبونم نچرخید اصوات نامفهموم مخلوت شده و با گریه از حنجره ام خارج شد و لبام شروع کرد به همراه چونه ام لرزیدن از بیچارگی تو خودم جمع شدم که این رو هم فهمید و اینبار طی یه واکنش انتحاری تو چشمام براق شد و همونطور که دستش پشت گردنم قرار می گرفت خشدار زمزمه کرد:چشمات به اندازه ی کافی باهام حرف میزنن و بلدن چجوری برن رو نروم..لبات بمونه برای کارای بهتر و یاد بگیرن واسه هر تخم حرم*ومی اینجوری نلرزن.. واسه اونا هم قبر رزرو کردم! و خیز گرفت سمت لبام و بادردی که توشون پیچید... عاشقانه ای ناب و اربابی! پیشنهاد ویژه و تکرار نشدنی! Reall part ❤️‍🔥 پسری سرد و بیمار که تنها چیزی که براش تو دنیا مهمه دخترک روستاییه خدمتکارشه و بس! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
Показати все...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

👍 2 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.