التیام/شاهدخت م.کمالزاده
﷽ التیام(پارتگذاری هر روز یک پارت) شاهدخت(پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه شب یک پارت) ایام تعطیل پارت نداریم 🚫کپیحتےبااسمنویسندهممنوعمےباشد❌ رزرو تبلیغات: @M_kmlzd_1995 پیج اینستاگرام: https://www.instagram.com/m.kamalzade.novels/?hl=en
Більше30 732
Підписники
+1124 години
+2477 днів
+20830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
لیست منتخب دریک نظرسنجی ازخوانندگان ونویسندگان مطرح 🌸🌸
رمانهایی فوق العاده که فراموش نمی شوندوبدون استثناخودتون توصیه اشون می کنید
👌👌💃
https://t.me/addlist/9Gtp_ZijJnVmY2E0
37410
لیست منتخب دریک نظرسنجی ازخوانندگان ونویسندگان مطرح 🌸🌸
رمانهایی فوق العاده که فراموش نمی شوندوبدون استثناخودتون توصیه اشون می کنید
👌👌💃
https://t.me/addlist/9Gtp_ZijJnVmY2E0
👍 1
2 63920
پارت اول التیام💗
پارت اول شاهدخت❤️🔥
اطلاعیه خرید vip رمانها💖
پیج اینستاگرام جهت پارتهای سورپرایزی و ارتباط با نویسنده❣️
پ.ن:ایام تعطیل پارت نداریم❌️
3 00210
Repost from N/a
_ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
1 71100
Repost from N/a
سلام رفقا🌹
امروز کانال جذاب براتون پیدا کردم، اصن جونننن
اینم یه تیکه ازش:
لبخندی به رویم پاشید، از آن لبخندهایی که دل و دینم را با خود به حراج میبرد، ناخودآگاه اخمی کردم و افکارم را از میان ذهنم خط زدم.
- شما فقط اراده کن ماه بانو جان!
چشم از نگاهدلفریبش گرفتم و در دلم شماتتش کردم!
" انقدر مهربون نباش، انقدر با گذشته فرق نکرده باش، انقدر با رفتارات نخواه دلم بند بشه به این زندگی "
سکوتم طولانی شده بود که سنگینی نگاهش روی وجودم سایه انداخت و باعث شد با من من، حرفم را بزنم.
- راستش...راستش من یه خواهشی داشتم، یعنی میخواستم یه لطفی بهم بکنی!
جای سرش را از روی بالش، به روی پایم جابه جا کرد و در حالی که ابروهایش را با طنازی به بابا میفرستاد، گفت:
- خب، ماهبانو چی میخوان؟
دستم ناخودآگاه، کنار صورتش نشست و در حالی که تهریشش را نوازش میکردم، لب زدم:
- میخوام برام یه خونه توی یه شهر دیگه بگیری و کمکم کنی کار پیدا کنم، قبلا میترسیدم که برم یه شهر دیگه ولی حالا با وجود تو و حمایتات میتونم، قول میدم پول خونه رو خورد خورد بهت برگردونم... تو این مدتم طلاق میگیریم و تو به زندگیت میرسی و...
جوری از جایش بلند شد که حرف در دهانم ماسید، ترسیده خودم را کمی عقب کشیدم که نگاهم به صورت سرخش افتاد.
- که برم برات خونه توی یه شهر دیگه پیدا کنم با کار، آره؟ انقدر منو بیغیرت دیدی؟ تازه طلاقتم بدم.
کف دستش را محکم به پیشانیاش کوبید و فریاد زد:
- یهو بگو مهر بزنم روی این پیشونی بیپدر و جار بزنم بیغیرتم دیگه...
https://t.me/+T4_kFjtQK9diZGQ0
https://t.me/+T4_kFjtQK9diZGQ0
https://t.me/+T4_kFjtQK9diZGQ0
1 07620
Repost from N/a
اضطراب داشتم. باز حاجی خواسته بیام که یعنی امیرعباس اینجاست
از درز در نگاه کردم، با پایین تنهی نیمه برهنه روی تخت افتاده بود و دست و پا میزد! شوکه شدم!
باز این جذابِ هفت رنگ چیکار کرده که پای منو کشیدن وسط؟ کاش همه میفهمیدن برام تله گذاشت و مجبوری نامزدش شدم!
حاجی و دامادش رسول بالای سرش ایستاده بودن و سعی میکردن اگه بذاره زخم رونش رو ببندن!
امیرعباس با لحنی شرور و خندهدار داد زد:
- حاجی تو رو خدااا.. آروم باش مرد حسابی..! باز عمه بهت محل نداده اومدی سراغ من؟ جای نوهاتم پیرمرد! ۷۰ سالته!
ضرب دست حاجی روی تنش نشست ولی کم نیاورد
- آآآخ... اینجا بالاتنهاست مرد! اگه به بابام نگفتم خواهرشو ول کردی نصف شب اومدی بالای سرم امیرعباس نیستم! اوه اوه... نکن مرد! آروم! چقدر هولی؟
حاجی که از زبون بی قیدش کلافه بود حرص زد
- خفهاش کن دیگه رسول؟ بگیر جلو دهنشو نصف شبی الان بچهها بیدار میشن!
رسول که تلاش میکرد نخنده گفت
- نمیشه حاجی! نمیدونم هاری داره یا نه! دست بزنم گاز بگیره دو روز دیگه میشم مثل این که! به جوونیم رحم کنید؟
رسول رو هم مثل خودش دیوونه کرده بود. حاجی هم نتونست نخنده، بالشتی توی صورت امیرعباس انداخته فشرد
- اینو بگیر دیگه گازت نمیگیره!
صورتش زیر بالشت و دست رسول له میشد اما مگه خفه میشد
- بابا خب دارید یه غلطی میکنید بذارید منم تصویری وسط باشم دیگه؟ یه سر قضیه منم که! کیف و حالش فقط مال شما؟ شرعیش درست نیست مرد خدا!
هر دو خندیدند و جواب ندادند، امیرعباس ضربهی آخرو محکمتر زد
- حاجی میدونی من عقیمم بچهدار نمیشم؟ گفتم که به من امید نبندی! اگه با این سنت جایی تخم گذاشتی و جوجه شده نخوای بندازی گردن من! با یه آزمایشـــ... آآآخ...! بشکن دست دومادت...
دست رسول دوباره طوری روی شکمش نشست که من دردم اومد اما امیر قهقهه زد
- دومادت خشن دوست داره حاجی! بمیرم واسه دخترتــ....
فریاد حاجی حرفشو برید
- خفه شو دیگه! کجایی دختــــرررر؟؟ بیا دیگههه؟؟ اینو کسی گردن نمیگیره!
خیس از شرم رفتارش داخل رفتم. نمیشد فرار کرد قصد امیرعباس اومدن منه تا بیچارهام کنه!
حاجی باند روی پاش انداخت کلافه غرید
- نگفتم زنش شدی وای به حالت باز روی سر ما خراب بشه یا اینورها ببینمش؟ نگفتم تو باید جمعش کنی؟
لب گزیدم. آخه مگه این جمع میشد؟ زور خودشم نمیرسه!
همراه دومادش به سمت در اومد
- برو جمعش کن! برو پاشو ببند، نمیدونم چه غلطی کرده اینطوری بالا تا پایین جر خورده و اومده اینجا دنبال تو!
قبل از اینکه دهن باز کنم عباس پقی خندید
- اومدم پدری کنم! یه اسم خوب بگو حاجی؟ شاید امشب بابا شدم؟
کوبیده شدن در و صدای بلند "اَه" گفتن حاجی نگاهمو به سمتش کشید. نالیدم
- چه گناهی به درگاه خدا کردم گیر تو افتادم؟
نگاه روشنش مشتاق میخ صورتم بود
- درگاه خدا رو نمیدونم ولی بیخود کردی اومدی جلو چشم من و عاشقم نشدی! مادر بچه ام شو ولت کنم هر چند عقیممم ولی شاید خدا نظری انداخت یکی مثل خودمو گذاشت تو دامن اینا بعد از من جایگزین داشتم منو از یاد نبردن! بپر بغلم بریم دور دور؟
نیم قدم عقب رفتم، برم جلو تمومه! چشم تنگ کرد
- میای یا بیارمت؟
تکون نخوردم. یهو داد زد
- یا خداا.. حاجی این زن نیست که! داره منو...
جلو پریدم و دست روی دهنش گذاشتم. با نیش باز دستشو دور کمرم پیچید
- آی میچسبه بغل یهویی اونم با توی فراری!
محکم و صدا دار گردنمو بوسید! دوباره دستم به دهنش چسبید و قهقهه زد
- آی میچسبه ماچ یهویی بعد سه روز! به نظرت چشمهای بچمون مثل من سبز میشه یا مثل تو تیلهای؟
تنم میلرزید از سکوتم دوباره داد زد
- عمهههه؟؟؟ بیاااا... عمه جای مادرمی بیا برام کاچی بپز که عروست خیلی عجوله! حاجی منو واسهاش آماده کرده علیلم زود وا میدم
https://t.me/+tHdVAy5BcR9lMDBk
https://t.me/+tHdVAy5BcR9lMDBk
#پارت_رمانه👆🤣 به زودی میرسه به کانال
امیرعباسو همه به بیآبرویی میشناسن ولی خودش به یه ورشم نیست! ریتم زندگیش شب مهمونی و صبح کلانتریه!😂به خوشگله معروفه و کسیو نگاه نمیکنه، وقتی دختری سر از خونهی باباش در میاره طوری عاشق میشه که همه انگشت به دهن میمونن و برای راحت شدن از شرش میسپارنش به دختر بیچاره! غافل از اینکه چه چیزهایی پشت پردهست! آقا از سر دیوار تالاپ افتاده رو دختر مردم و خودش رفته کلانتری اونو فراری داده به شرط اینکه...🤭😂😂
https://t.me/+tHdVAy5BcR9lMDBk
از خوندنش لذت ببرید به شرطی که عاشق خوشگله نشین! 😎😂
👍 2❤ 1
2 16550
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم.
مقابل نگاه خیرهی نیما انگشت سبابهاش را روی چانهاش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطهی شروع متوقف شد:
_پروفسور شدی! پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!... حالا یه جوری شدی آدم ازت میترسه.
نیما پوزخند زد و بنفشه با خندهای که به فروخوردگی یک خشم و کینهی نه چندان کهنه میرسید گفت:
_حق داری البته. اونموقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست... خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره.
نیما گیج و منگ میزد. انگار چیزی از حرفهای او نمیفهمید. انگار او داشت در مورد غریبهای ناشناس حرف میزد.
_ خوشگل و بانمکه! کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه.
نیما تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح میداد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف میآورد دلش نمیخواست حرفی بزند که حرفهای این زن که زمانی حس کرده بود عاشقش است امتداد پیدا کند.
کجای زندگیاش نرمال بود و مثل همهی آدمها پیش رفته بود که اینجایش باشد.
حالا بعد از چهارده ماه تازه میفهمید ثمرهی خشم و دیوانگی آن شبش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را میدانست و نه میدانست چند وقتش است.
بنفشه حینی که دستش را میچرخاند توی کیفش گفت:
_پریروز خونهتون بودم.
موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحهاش زد. خیره به صفحه همانطور که تندتند ضربه میزد روی موبایل گفت:
_کمند نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش مامانت بود. بابات هم هنوز من بودم رسید...
به نیمت نگاه کرد:
_ مامانت هنوز باهام سرسنگینه...
چانه بالا انداخت:
_مهم نیست. همیشه همین بودن. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمیکنم...
با خندهای حرصی گفت:
_به قول مامانم فقط کمند خرشانسه. مامان و بابات برای خودش و دخترش میمیرن. کی فکر میکرد یه دختر بیکسوکار که اصل و نسبی هم نداره دل ازشون ببره؟
نیما پلک زد. چرا بنفشه ساکت نمیشد؟
باز ادامه داد:
_نیما راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟
موبایلش را تکان داد:
_واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمیگه. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن...
با گردن کج و خندهای سرخوش پرسید:
_هستن؟
بلند شد و مقابل نگاه بیحالت نیما جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید:
_میشناسیش آقانیما؟
مرد جوان پلک زد. دخترک موطلایی با لپهایی سرخ و لبانی سرختر نگاهش میکرد. مثل عکسهایی بود که روی جلد مجلههای خانواده چاپ میکردند و زمانی نسرین مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دلربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشانتر کرده بود.
لبهایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و بنفشه که موبایل را عقب کشید به یکباره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش.
بنفشه نشست با بدجنسی پرسید:
_خوشگله، مگه نه؟
نسرین راست گفته بود که به درد هم نمیخورند. که به هم نمیآیند. که وصلهٔ تن هم نیستند.
تنها چهارماه پیش او حتی در خواب شبش هم نمیدید که با کسی مثل او زیر یک سقف و یک بالین مشترک شب را به صبح برساند و هر لحظه از خودش متنفر شود.
در مورد این داستان نمیدونم چه کلمهای به کار ببرم واقعا دلنشینه و از خوندنش پشیمون نمیشید، با اطمینان میگم جوین بشید...
https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0
https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0
https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0
1 20140
امام حسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق
علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون»
«مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان میچرخد و تا وقتی زندگیهاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک میشوند.»
❣️عاشورای حسینی تسلیت❣️
❤ 49👍 4🤔 2
3 37780
Repost from التیام/شاهدخت م.کمالزاده
از وقتی که شناختمش تو گوشم خوندن "عروس هاتفی " همبازی بچگیام ؛ "پسر تخس چشم سیاه "تو دلم قند آب شده بود ولی هامون اخم کردهبود.عزیزدل همه شده بود عزیزدل من... وقتی که تو عالم بچگی اولین بار روسری پوشیدم و او زیر گوشم پچ پچ کرد:-داری کمکم خانم میشی و یه روزی میرسه زن من میشی نغمه !و با خنده و چِشمک ریزی ادامه دادهبود:-با ۵ تا بچه شبیه خودت .من خجالت کشیده و او به خجالتم خندیده بود.حالا بعد سالها با مرد خشمگینی که فکر میکرد با برادرش بهش خیانت کردم رو به رو شدم چون برادرش هامون عاشقم بود و امان از شبی که عروسش شدم تاوان دادم...
https://t.me/+lMpTfD2KqX5iZGFk
5800
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.