فاصله (آهو و نیما)
فاصله به قلم نازیلا.ع ❌️مطالعه ی رمان فاصله از هر جایی جز این کانال حرام و فاقد رضایت نویسنده ست❌️ شروع رمان🔥خوش اومدین ❤ https://t.me/c/1518559436/7 رمان های نویسنده: https://t.me/addlist/ePObCqkYkKZjMTI0
Більше28 965
Підписники
-4824 години
-2227 днів
-18430 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
00:08
Відео недоступне
⬛️ کد مخفی 1.000.000.000میلیارد سکه مخفی همستر 🎁
https://t.me/+UBB1Bj_1HuEyYmFk
IMG_6814.MP41.53 MB
35600
00:08
Відео недоступне
⬛️ کد مخفی 1.000.000.000میلیارد سکه مخفی همستر 🎁
https://t.me/+UBB1Bj_1HuEyYmFk
IMG_6814.MP41.53 MB
19700
Repost from N/a
عوارض خطرناک خود ارضایی در زنان.
ترسیده به متنهایی که یکی پس از دیگری روی صفحه تلویزیون و قسمت سرچ گوگلام به نمایش در میآمدند نگاه میکردم و ضربان قلبم اوج میگرفت.
( تیرگی دور چشم... سرگیچه و ضعف... بی اختیاری در ادرار... عدم لذت از رابطه جنسی... عفونتهای مکرر...)
با استرس لبم را گاز گرفتم و لب زدم:
_ چه غلطی کنم آخه؟ چه جوری خودمو خالی کنم خب؟
صدای چرخش کلید باعث شد از جا بپرم.
آنقدر هول کردم که فراموش کردم گوشیم همچنان به تلویزیون وصله و گوگل محتویات جذابی به نمایش نگذاشته.
با آمدن یکباره وریا، ترسیده گفتم:
_ سلام پسرعمو!
جدی نگاهم کرد، انگار که متوجه شد بی شک یک جای کارم لنگ میزند!
کیفش را مقابل در روی زمین گذاشت و زیر لب جواب سلامم را به سردی داد.
از آنجایی که رسما بلد نبودم کمی خوددار باشم، هول کرده لبخند زدم و گفتم:
_ چیزه... تا شما دوش بگیرین من چیزمو میارم براتون. یعنی ناهارمو... دستپخت خودمه یعنی.
انگار که مطمئن شد من سعی دارم چیزی را مخفی کنم.
از حرکت ایستاد و مستقیم نگاهم کرد.
_ چی شده ویان؟
عمیق و مصنوعی لبخند زدم و در حالی که سعی داشتم با بدن ظریفم، صفحه 50اینچی تلویزیون را پوشش دهم، جواب دادم:
_ هی... هیچی! شما بفرمایید... من میز و میچینم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد همین که خواست از کنارم عبور کند، نیم نگاهش به تلویزیون افتاد.
خون داخل رگهایم یخ بست و نفسم به شماره افتاد.
اخمی روی صورتش نشست و بلافاصله با دست به کنار هولم داد.
_ این مزخرفات چیه سرچ کردی؟
کم مانده بود به گریه بیافتم... با بغض نالیدم:
_ هیچی به خدا... هیچی نیست...
وریا با اخم نگاهی به سرتاپایم کرد.
_ خود ارضایی هیچی نیست؟!
یکهو چیزی به ذهنم آمد و بلغورش کردم تا بلکه از این وضعیت خلاص بشم.
_ برا دانشگاهمه... تحقیق دانشگاهه..
وریا جلوتر آمد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_ از کی تا حالا توی رشتهی مدیریت بازرگانی درمورد خودارضایی و موضوعات پزشکی تحقیق میکنن؟!
لعنتی به حواس پرتم فرستادم. اصلا یادم نبود وریا هم یکی از اساتید من است در دانشگاه و از همه درسها خبر دارد.
به شکل خنده داری خواستم سر و ته قضیه را جمع کنم:
_ چه بدونم من... یکی از استادا گفت دیگه...
اخم های وریا در هم رفت و دستش بندِ بازوی نحیفم شد.
_ نکنه اون مرتیکه رحمتی کثافت همچین چیزی گفته ها؟؟؟ من وریا نیستم فردا حیثیت اینو نبرم جلو هیئت علمی دانشگاه!
دیگه واقعا میخواستم گریه کنم... به خاطر هوسم داشتم کل زندگی آبروی خودم و پسرعموم رو به باد فنا می، دادم.
_ نخیررررر... خانم کرامتی گفته... استاد تنظیم خانواده!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تو این ترم تنظیم خانواده بر نداشتی ویان! دیگه به من که نمیتونی بگی!
راست میگفت... اصلا انتخاب واحدم هم خودش انجام داده بود.
سر پایین انداختم و لب زدم:
_ تو رو خدا به بابام چیزی نگو پسرعمو... اگه بفهمه نمیذاره بیام تهران دانشگاه... برم میگردونه داهات...
غلط کردم اصلا... فقط... فقط...
دست زیر چانه م گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
_ رک و پوست کنده حرف بزن ویان. من من نکن.
تو خود ارضایی میکنی؟
آنقدر آرام پرسید که صداقت اشک شد و دور چشمهایم حلقه زد.
خجالت زده سرم را پایین انداختم و بغض کرده لب زدم:
_ یکم... همیشه نیست به خدا... گاهی فقط...
_ چرا بهم نگفتی ویان؟ چرا نگفتی نیاز جنسی داری؟
با گریه نگاهش کردم و نالیدم:
_ به شما؟ شما اصلا به من و نیازهای من فکر میکنی مگه؟ دیوار به دیوار اتاق من با خانومتون رابطه جنسی دارین و من بیچاره تا خود صبح با صداتون زجر میکشم. کک تون میگزه؟
اصلا مگه مهمه که منم نیاز جنسی دارم؟
مهمه مگه پسرعمو؟
سرم را بلافاصله در آغوش گرفت و حرصی زیر گوشم خواند.
_ حلالم کن ویان... محرممی و ازت غافل بودم.
گناهت گردن منه... خودم قرار میدم تن داغ کردهتو... دردت به سرم...
https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0
https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0
https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0
https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0
https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0
🔞پارت واقعی رمان✋
#عاشقانه #پایان_خوش
#استاد_دانشجویی #همخونهای
#مثلث_عشقی
14100
Repost from N/a
#مهیاس_1
- فردا بعد اذان صبح بابامو اعدام می کنن اون وقت تو الان از من سکس میخوای؟
پولو بده برم، قول میدم رضایت که دادن با پای خودم بیام تو تختت.
نیشخندی زد.
- منو هالو فرض کردی تو؟
ببینم نکنه فکر کردی لاپات از طلاست که یه میلیارد و ششصد میلیون بیارزه؟
با عجز نالیدم:
- وقت زیادی ندارم ارباب.
تو رو خدا...
دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و گفت:
- من خدا مدا حالیم نیست.
خیریه هم باز نکردم همینطوری زرتی پولو بدم دستت، تا از جنس مطمئن نشم پولی بالاش نمیدم...
با چشم و ابرو به لباس های تنم اشاره کرد و ادامه داد:
- لخت شو، اول باید ببینم بدنت چیزی برای راضی کردنم داره یا نه؟!
با چشم های ریز شده نگاهم کرد.
- شنیدم عقد پسر عموت بودی و پس فرستادنت ور دل ننه و آقات، باید مطمئن بشم عیب و ایرادی حداقل بدنت نداره!
لبم رو به دندون گرفتم و نالیدم:
- آخه ارباب...
عصبی غرید:
- یا لخت شو یا گم میشی میری بیرون.
الان که کارت گیر منه هی ناز و غمزه میای از کجا معلوم پولو گرفتی فرار نکنی؟
خوب گوش کن دختر جون من تا مطمئن نشم هیکلت همونیه که میخوام و دو برابر پولی که بهت میدم سفته امضا نکنی یه ریالم نمیدم بهت.
حالا دیگه خوددانی!
چاره ی دیگه ای نداشتم.
اول از همه شالم رو از سر برداشتم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم، پرسیدم:
- لخت بشم کافیه دیگه؟ میدی پولو؟!
سری تکون داد.
- آره.
آب دهنم رو قورت دادم و چشم بستم تا حداقل جایی رو نبینم و با نهایت سرعتی که داشتم قبل از پشیمونی مانتو و شلوارم رو در آوردم.
صدای قدم هاش رو شنیدم، پشت سرم ایستاد و چنگی به بالا تنه ام زد.
- احمق متوجه نشدی گفتم لخت شو؟
از کی تا حالا به لباس زیر داشتن، میگن لخت شدن؟!
هلم داد سمت میزش و مجبورم کرد خم بشم.
- دستاتو بذار روی میز، پاهاتم کامل باز کن.
نگران لب زدم:
- چی کار می کنی؟ گفتی فقط لخت بشم که.
پوزخندی زد.
- تو واقعا احمقی یا خودتو زدی به خریت؟
باز کن پاتو ببینم.
حس بدی داشتم.
اونقدری که می خواستم بیخیال همه چی بشم و برم اما باید خفت رو به خاطر نجات بابا تحمل می کردم.
خودش لباس زیرم رو پایین کشید، پاهام رو از هم باز کرد.
چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم تمومش که یهو بین پام تیر کشید و از درد جیغ بلندی زدم.
انگار که یه سوزن تیز به گوشت بین پام زده باشن درد از همون نقطه سمت تمام بدنم پخش شد.
دستام از درد مشت شد و نالیدم:
- ولی قرارمون این نبود...
توجه به حرفم نکرد.
تا خون بین پام رو دید و شکه لب زد:
- تو... تو باکره بودی؟ چطور ممکنه ؟!
مگه شوهر نداشتی؟!
ادامه رمان👇👇
https://t.me/+YohmQDBMIXE2Yzdk
https://t.me/+YohmQDBMIXE2Yzdk
مهیاس دختر روستایی که به خاطر جور کردن دیه قتلی که پدرش انجام داده، مجبور میشه خودش رو به ارباب اردلان بفروشه!
مردی که حتی پشه ماده از دست هوسرانی هاش در امان نیست و فقط یه خط قرمز داره سکس با دختره باکره!
24500
Repost from N/a
-خاله اینی که فرستادی برام زیادی بچست!
دست بزنم بهش که میشکنه.
نگاهش را از لای در به آفاق که روی تخت ترسیده نشسته بود داد و صدای زنی که برایش دختر میفرستاد و همه خاله صدایش میزدند در گوشش پیچید:
-ای بابا آقا نامور شد من یکی از دخترارو بفرستم تو ایراد نگیری اَه.
بچهست که بچهست تو حالتو باهاش بکن عه.
نامور کلافه دستی لای موهایش کشید:
- ببین من ازین مشتریای هولت نیستم این طوری باهام حرف میزنی صدات واسه من بالا نره ها حالیته من کیم؟
خاله مِن مِن کرد و نامور ادامه داد:
-تو قبر بابات زنیکه حیف که سیاسیم نمتونم به کسی جز توی تن لش اعتماد کنم!
با پایان حرفش تماس را قطع کرد سمت اتاق رفت، وارد اتاق شد و خیره به دختر ریزه ی روی تخت غرید:
-لخت شو دیگه نکنه توام بار اولته؟
آفاق بغض دار و ترسیده خیره به نامور که تیشرتش را با حرص از تنش میکند و عضلاتش را به نمایش میگذاشت لباسش را درآورد و در دلش دلداری به خودش داد...
چیزی نیست باید این اتفاق بیفته دیگه حالا بابتش داری پولم میگیری چیزی نیست... مجبوری اگه نه داروی خواهرت چی میشه؟ چیزی نیست!
نامور که روی تنش خیمه زد به چشم های مشکی مرد خیره شد و نامور اخم کرد:
-وای خدا یه احمق ماستو برام فرستاده...
فرستاده؟! آفاق خودش سوار ماشین نامور شد کسی اورا نفرستاده بود که...
خواست چیزی بگوید که لب هایش اسیر شد و تنش را نامور به بازی گرفت و برایش همه چیز تازگی داشت تا وقتی که زانو های نامور خم شد و از درد نالید: -آیی آیی آی مامان...
و نامور از لذت چشم هایش را بست، پیش داوری کرده بود این دختر خیلی بهتر از زن های دیگری که خاله فرستاده بود لذت داشت فقط کاش کمی همکاری میکرد و در گوش دختر پچ زد: -باز کن، باز کن پاتو یالا...
آفاق صدای گریهاش در اتاق پیچید دردش افتضاح بود و نامور بدتر لج کرد و بدون آنکه که بداند دختر بودن آفاق را دارد میگیرد زانو هایش را بی توجه بیشتر خم کرد...
و این بار جیغ آفاق در اتاق پیچید و همان موقع صدای زنگ موبایل نامور هم بلند شد اما نامور توجه ای نکرد.
تماس از طرف خاله بود! چرا که انگار نامور دختر اشتباهی را سوار ماشینش کرده بود و دختری که خاله فرستاده بود اصلا سوار ماشین نامور نشده بود...
نامور توجه ای به زنگ تلفنش که خودش را میکشت نکرد و لحظه آخر در گوش آفاق زمزمه کرد:
-خاله تورو گذاشته تو آب انار بخوابی لعنتی آه...
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
(یک ساعت بعد)
صدای هوار نامور در خانه میپیچید:
-ببین میندازمت جلو سگام زنیکه.
خفه شو دروغ نگو بهم کیو قسم میدی تو خدا میشناسی مگه حرومزاده؟
مثلا میخوای از من آتو بگیری دختر باکره میفرستی زیرم؟!
ببین میکشمت هر جا باشی میکشمت.
و آفاق با بدنی دردناک روی تخت در خودش مچاله بود، چرا که نامور وقتی فهمید آفاق باکرست جنون گرفتش و نفهمید چه شد که با بی رحمی تمام دخترک را زیر مشت و لگدش گرفت...
نامور بالاخره تماس را قطع کرد و پیش دختری رفت که مظلومیت از سر و رویش میبارید.
آفاق که او را دید در خودش جمع شد و با گریه لب زد:
-بزار برم پولم نمیخوام تورو خدا...
نامور خیره به تخت که خونی بود دستی لای موهایش کشید بدترین رفتار رو با دختری که تازه وارد دنیای زنانه شده بود کرده بود!
-ببین فقط بگو از طرف کی اومدی؟
-به خدا هیچکس.
نچی کرد، چشم بست و سعی کرد آرام باشد:
-بچه جون، گوش بده.
وارد بازی کردنت که ممکن سرش جونت بره حالیته؟
-چه بازی؟ من خواهرم مریضه، گفتم بتونم فقط فقط قرصاشو بگیرم ولی من اشتباه کردم آقا تورو خدا بزار برم... بزار برم.
کمی نرم تر شد، آدم زیاد دیده بود این دختر زیادی مظلوم بود اما رفتنی در کار نبود!
آن هم برای مردی مثل نامور که آبرویش همه چیزش بود...
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
https://t.me/+_XjqF8PC3HpmM2U0
آفـــْــاق | سودا ولینسب
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژالومیراث~ آفـــْــاق ●آنلاین ●~آفاقونامور~ ژیــــــان ●~بهزودی~ طــــوق ●حق عضویتی ●
👍 1
36000
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟
بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود.
هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود.
- دلت اومد آخه؟
این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟
مادرش حقیقت را میگفت
مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود
مادری کرده بود
همسری کرده بود
اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ...
نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید
- هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته...
از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره!
-زنت؟
سارا مرده پسر...
کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟
زهرخندی میزند
- زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟
من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره
حرف هایش بی رحمانه بود
همانند کتک هایش
مشت و لگد هایش..
هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت...
- نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده...
از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد.
دخترک رفته بود؟
کجا؟
جایی را داشت مگر؟
او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش
اما حالا ...
چند دقیقه ای میگذرد
در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید..
خواهرش سوفی بود
تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد
- داداش مامان چی میگه؟
تو مانلی رو کتک زدی؟
دستشو شکستی؟
کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد
-اون لباس رو من بهش دادم.
من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی...مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده....
چیکار کردی تو داداش؟
چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟
دندان روی هم چفت میکند
- برمیگرده ...
جایی رو نداره بره ...
برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ...
خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود...
دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ...
https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0
https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0
https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0
15500
00:08
Відео недоступне
⬛️ کد مخفی 1.000.000.000میلیارد سکه مخفی همستر 🎁
https://t.me/+UBB1Bj_1HuEyYmFk
IMG_6814.MP41.53 MB
31700
00:08
Відео недоступне
⬛️ کد مخفی 1.000.000.000میلیارد سکه مخفی همستر 🎁
https://t.me/+UBB1Bj_1HuEyYmFk
IMG_6814.MP41.53 MB
56100
00:08
Відео недоступне
⬛️ کد مخفی 1.000.000.000میلیارد سکه مخفی همستر 🎁
https://t.me/+UBB1Bj_1HuEyYmFk
IMG_6814.MP41.53 MB
👍 1
28700