♡تخریبگر| کانال رسمی آیدا رحیمی♡
🧿 ﷽ رمانهای ج،،نایی با طعم خ..ون...🧚♀️ به قلم✍ آیدا رحیمی(وایولت) کپی پیگرد قانونی داره🔞 رمان با ژانر ج...نایی🚫 تخریبگر⚡ پارت گذاری منظم✨♥️
Більше447
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
-2230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
پارت چهارم
تخریبگر
آیدا رحیمی
میترسیدم؛ از آینده از چیزی که کاملا نامعلوم بود...
انگار که عصبانیتم داشت به احساساتم غلبه میکرد نفرتم هرثانیه و هر دقیقهای که میگذشت بیشتر از همیشه میشد.
تک و توک دم اتاق کار بابام فال گوش ایستادم تا ببینم با مادرم راجب چی حرف میزنه.
انگاری میخواستن دست یه رئیس پلیس رو روکنن.
نفس عمیق کشیدم و به پهلو خوابیدم و چشمام رو بستم.
خسته بودم، از یه طرف دیگه هم نمیتونستم بخوابم.
نمیدونم چقدر یا چند دقیقه گذشت اما دیگه چیزی نفهمیدم و خوابیدم.
.
.
.
با صدای دلیری که به آسفالت کوبیده میشد چشمام رو باز کردم...
روی تخت نشستم؛ اعصابم خورد بود و اگه اون صدای اعصاب خورد کن نبود معلوم نبود تا کی میخوام بخوابم.
موهام رو عقب فرستادم و با صدای خواب آلودی گفتم:
- تف به اون روزی که شماها خواستین اینجا خونه بسازید.
با صدای اسما خانم شونههام پرید و به سمتش برگشتم:
- سوزان عزیزم خوب خوابیدی؟
موهام رو پشت گوش انداختم و سری به علامت منفی تکون دادم:
- نه. کل شب کابوس دیدم و الان با صدای بیرون از خواب بیدار شدم.
خندید و همین باعث شد چین و چروک صورتش پیدا بشه.
- همیشه خوابت سبک بود.
سر تکون دادم و گفتم:
- ساعت چنده؟!
لبخند زد و گفت:
- ساعت 8 صبحه پاشو بیا صبحانه بخور تا من چایی بریزم.
از اتاق بیرون رفت و با اعصابی خورد به گوشهی نم دار دیوار خیره شدم.
از کلهی صبح متنفرم هیچوقت یادم نمیاومد که تا دوازده ظهر خوابیده باشم حتی اگه بدترین ساعت هم بخوابم.
-سوزان بیا.
نفسم رو حرصی بیرون دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- اومدم.
از جا بلند شدم از اتاق خارج شدم و به سمت دستشویی رو به روی اتاقم رفتم و واردش شدم.
صورتم رو شستم و زیر چشمام رو تمیز کردم...
1800
پارت سوم
نمیدونم چقدر گذشت اما جلوی در ویلا نگه داشت و بعد از اینکه تشکر کردم از ماشین پیاده شدم و خواستم به طرف در ویلا برم با صدای اون مرد سر جام ایستادم.
- به جای تشکر میتونی یه کار دیگه انجام بدی!
به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم؛ این همه وقاحت به یک باره از کجا میاومد؟
پوزخند زدم و گفتم:
- کثافت و عوضی بودن شما پلیسها به یکباره بیشتر من رو از ریخت نحس هرچی پلیسه متنفر میکنه.
بدون اینکه منتظر جوابی باشم کلیدم رو در آوردم و در خونه رو باز کردم.
در فلزی ویلا رو بستم و پام رو روی چمنهای حیاط گذاشتم و به سمت خونه رفتم...
بدنم به استراحت نیاز داشت اما از خواب فرار میکردم...
همینم مونده بود کسی که به گفته خودشون باعث امنیت کشور میشه چنین پیشنهاد نحسی بده.
اینجا واقعا یه کشور بود یا یه کره خاکی که بیصحاب رها شده.
به هیچ وجه از این اوضاع خوشم نمیاومد...
به طرف پلهها رفتم و ازش بالا رفتم ؛ جلوی در خونه ایستادم و بعد از اینکه کلید انداختم وارد خونه شدم و کفشهام رو داخل خونه در آوردم.
دمپایی ابریم رو پامکردم و بی حوله چراغ خونه رو روشن کردم وکلید رو روی مبل قهوهای رنگ انداختم.
به سمت اتاقم رفتم و روی تخت داخل تاریکی دراز شدم.
انگار باید از تاریکی وجودم فرار میکردم اما اون تاریکی بیشتر من رو مینداخت تو باتلاق...
1600
پارت سی و یکم
شهر غرق در خون
آیدا رحیمی
مرد جوان با بدن لختش درحالی که ملافه سفید روی پایین تنش کشیده شده بود زیر دست بود.
لب با زبون تر کردم، و چاقوی جراحی رو کشیدم و چاقوی جراحی رو برداشتم و نزدیک قفسه سینه به سمت چپ نزدیکش کردم که با گریه و فریاد:
- نهه لطفا این کار رو نکن غلط کردم، گوه خوردم لطفا رحم کن.
خنده ی خبیثانه ای سر دادم و بلند گفتم:
- ولی وقتی اون بلاها رو سر ما میاوردید خیلی بهتون خوش میگذشت، پس خفه خون بگیر.
چاقو رو خیلی آروم روی سینه اش کشیدم که فریاد بلندی کشید، بی توجه به فریادهاش به کارم ادامه دادم انقدر که اجزای داخل بدنش مشخص شده بود و دیگه اثری از فریاد ها و گریه هاش نبود.
دخترها مردها رو بیهوش کردخ بودن و بدنشون رو میبریدن..
نفسم رو عمیق بیرون چاقو رو کنار گذاشتم و خیلی با دقت و بدون اینکه قلبش بخواد آسیبی ببینه آر.م بیرون آوردمش و نگاهی بهش انداختم و در حالی که با پوزخند پر رنگ به قلب سالم نگاه می کردم رو به دخترها گفتم:
- در کنار حرومزاده بودنش قلب سالمی هم داره، انگار ننه باباش بهش گفتن در کنار حرومی بودن بدن سالم داشته باش.
دخترها زدن زیر خنده و به کارشون ادامه دادن، به سمت یخچالی که به شکل جعبه بود رفتم و کمی خم شدم و جعبه رو باز کردم و قلب رو داخل جایگاهش قرار دادم و بعد صاف ایستادم.
دستکش ها رو در آوردم و داخل سطل آشغال انداختمشون و گفتم:
- به بقیه اجزای بدن این پوفیوز نیاز ندارم به بچه ها میگم از شر جسدش خلاص بشن.
آلما نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
- بنظرم کبد و کلیه ها و قلب و چشم این دوتا به درد میخوره.
سر تگون دادم و گفتم:
- خیله خب منتظر میمونم دخترا موفق باشید من یه سر میرم دست به آب و بر میگردم.
چیزی نگفتن و با دو از اتاق جراحی خارج شدم به سمت توالت رفتم انگار که داشتم سوراخ میشدم
100
پارت دوم
تخریبگر
آیدا رحیمی
از قبرستان خارج شده بودم، انگار وسط یه خیابون ارواح زده بودم...
هم میترسیدم هم مقاومت میکردم...
نفسم رو عمیق بیرون دادم؛ پر بودم از حس تنفر و نا امیدی!
این وسط فقط فقط کمی هات چاکلت آرومم میکرد و بس.
انگار که وسط یه دنیای شلوغ پر از جنایت، من توی یک باتلاقه که درش هیچی نمیشنیدم و حس نمیکردم غرق شده بودم.
نمیدونم کجا بودم اما صدای بوق ماشینی رو شنیدم.
سرجام ایستادم و به سمت ماشینی که دم پام نگه داشته بود خیره شدم..
پلیس..
حتی از شنیدن اسمشونم تنم میلرزید، شیشه ماشین پایین کشیده شد و مرد مسنی رو دیدم:
- دخترم راهت رو گم کردی؟
به دور و بر نگاه کردم و با دیدن منطقه دهنم افتاد کف زمین... من حصارک چیکار میکردم؟!
آب دهنم رو قورت دادم و به سمت ماشین رفت و کمی خم شدم:
- ببین سرهنگ جون من مادر پدرم تازه فوت کرده و اصلا تو حال خودم نبودم و نمیدونم چجوری سر از این زهر مار شده در آوردم فقط اگه میشه من رو ببر دم خونهام.
- تو نمیگفتی هم میخواستم ببرمت خونه سوار شو.
به سمت در عقب رفتم و سوار شدم..
آدرس خونه رو بهش دادم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.
آخر دنیا چی بود؟
چجوری بود؟!
وجود داشت؟! خودمم توش غرق شدم.
با صدای سرهنگ رشته افکارم پاره شد:
- چتد سالته؟
- هیجده.
نفسش رو بیرون داد و دوباره پرسید:
- کسی رو داری که مواظبت باشه؟
- نه...
دیگه چیزی نپرسید انگاری قانع شده بود؛ قیافهاش اصلا خشن نبود ولی تاکیدم برای ترس از پلیس های این مملکت همیشه سرجاشه.
❤ 1
2500
پارت اول
تخریبگر
آیدا رحیمی
دوباره به سنگ قبر نگاه کردم؛ شادی صادقی، شهرام رضا زاده.
مادر و پدر من...
امروز مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شد؛ روز نحسی بود قابل توصیف؟! اصلا نبود...
میتونستم انکارش کنم؟!
نه نمیتونستم؛ واقعا نمیتونستم...
روی زمین زانو زده بودم و به خاک سرد و نم دار چنگ زدم.
دستهای کسی روی شونهام قرار گرفت با دست چپم اشکهام رو پاک کردم و به سمت شخص مورد نظر برگشتم.
خالم بود؛ پوزخند زدم و شونهام رو پس زدم و گفتم:
- نیامدی جانم به قربانت وقتی مُردن اومدی؟!
خواست چیزی بگه که ازش رو برگردوندم:
- از اینجا برو.
صدای دور شدن قدمهاش رو شنیدم...
نمیدونم چقدر گذشت اما از جا بلند شدم و پشت کردم.
هیچکس نمونده بود؛ مثل اینکه باید با ترسم مقابله میکردم، مثل همیشه.
مثل یه موم تو عسل شده بودم و دلم میخواست از این زندگی محو بشم.
قدمهام رو تند کردم و کلاه سوییشرتم رو روی سرم گذاشتم...
باید یه فکری میکردم...
صورتم بخاطر گریه خیس بود و هوا هم نسبتا خنک...
خداروشکر اینجا یه چراغ داشت تا بتونم با خیال راحت تر برم.
دور و برم پر از باغچه بود و یه جاده تقریبا باریک که بالا سرم انقدر برگ بود که آسمون دیگه دیده نمیشد...
انقدر راه رفته بودم که پاهام نزدیک بود بترکم...
از قبرستان خارج شده بود...
#تخریبگر #آیدا_رحیمی #رمان_جدید #رمان_جنایی #رمان_پلیسی
#bts #army #اکسپلور
❤ 1
2300
مقدمه:
بوی خون..
انگار که این انتقام داره پر رنگ تر میشه..
هروز دست کسایی که توی این قضیه بودن، بیشتر رو میشه..
نگران نباش درست میشه...
❤ 1
2100
Repost from N/a
00:18
Відео недоступне
- ک🍓ص تپلتو امشب واسه ددی شیو کردی موش کوچولو؟!
شورت صورتی کوچیکمو در آوردم و سرمو به #خشتک پف کردهاش مالیدم، میدونستم تکون خوردم گوشای روی سرم خشری ترش میکنه،
- ددی امشب اجازه میده موش کوچولوش دیک کلفتشو مک بزنه؟!🐭🎀
شهوتی زیپ شلوارشو پایین کشید و با دیدن ک.یر سیخ و درازش چشمام برقی زد و...
https://t.me/+plHeGvnRAvZiN2U8
https://t.me/+plHeGvnRAvZiN2U8
یه حاجی بازاری ک.یر ملفت که #ددی یه #لیتل🍼 ریزه میزه میشه و...⛓♨️
4.10 MB
1100
Repost from N/a
00:06
Відео недоступне
- حاجیِ شهو.تیِ من، دوست داره راند بعدیمون دا🐶گی باشه؟!
چنگی به باسنم زد و باسنم رو به تنش فشرد، جوری که مرد🍆ونگی سفتش محکم با کلیتو🍓ریس پف کردهام برخورد کرد و آهی کشیدم....
- این راند میخوام تو جوری ار.ضا شی که صدای جیغات به اتاق پسرت برسه شیطونک...
کلاهکشو به واژ.ن نبض دارم مالید که همین لحظه با صدای پسرم...
https://t.me/+plHeGvnRAvZiN2U8
https://t.me/+plHeGvnRAvZiN2U8
پسرش وسط سکسشون مچ مامان حشریشو با حاجی که اوستاشه میگیره و... ❌🔞
animation.gif.mp40.80 KB
1100
Repost from N/a
00:04
Відео недоступне
#پارت۱
- ک🍓صم چه مزهایه که اینجوری با ولع میخوری حاجی؟!
مک عمیقی که چوچو.لم زد که از لذت چشمام سفید شد و نالهای کردم...
- ک*صت طعم عسل میده شیطونک... میخوام تا پسرت نیومده یه راند دیگه با زبونم ار💦ضات کنم...
https://t.me/+plHeGvnRAvZiN2U8
https://t.me/+plHeGvnRAvZiN2U8
س*ک*س زن هو*رنی با حاجی حشری که اوستای پسرشه♨️❌
4.59 KB
500
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.