cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels

Більше
Рекламні дописи
36 911
Підписники
+9824 години
-2207 днів
-1 54530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.11 KB
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
آنچه در آینده خواهید خواند…! #بوسه_ای_بر_چشمانت 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ⚠️ -کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟! موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده .. پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..! موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..! البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت .. میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد .. -زن و مردتون هرزه هستین.. اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی.. حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..! یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را .. نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .! کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..! -به مادرم نگو..عوضی نگو.، خشمش بیشتر می‌شود موهایش را به شدت تکان می‌دهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد .. روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..! حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..! https://t.me/+zoI9D5dTQCtlMjU0 https://t.me/+zoI9D5dTQCtlMjU0
Показати все...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Repost from N/a
#پارت_۱۶۳ دست از لبه‌ی جوب گرفتم و با شدت عق زدم. حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت. سگ عظیم الجثه‌ای درست چند متری‌ام ایستاده و داشت با خشم تماشایم می‌کرد. ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار می‌خواست که سینه‌ام را بشکافد. ترس قدرت تصمیم‌گیری‌ام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسه‌ی چشم‌هایم پر و خالی می‌شد. یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس می‌کردم و خدا را فریاد می‌زدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت. جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را می‌کشید و پاره‌ می‌کرد! دستی دور تنم پیچید و سفتی دندان‌های سگ پایم را له کرد. نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای  مردانه‌ای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمی‌دانستم کجاست! صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد. -دریا... دریا ببین منو. بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم می‌کرد. ضعف پشت پلک‌هایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد. پلک‌هایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد. https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
Показати все...
خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن

 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی

Repost from N/a
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! این هنوز پوشک پاشه احمد غرید و دخترک پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان... تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به دخترک اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش... احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص لب زد _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم....ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دست دخترک را چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک در سینه گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدن بی‌جانش خواست روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراریم نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله از پشتش امد خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟!.... چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست... نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
Показати все...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+WlpxRg0Zqtc4ZTdk https://t.me/+WlpxRg0Zqtc4ZTdk
Показати все...
#رزسیـــاه #پارت_١٠٩ با بغض مردانه ای زمزمه کرد: _ببخشید داد زدم ..نمی خواستم بترسونمتون.. لرزش بچه ها داشت جانش را می گرفت. _اگه شما قول بدین دیگه از من نترسین منم قول میدم دیگه داد نزنم.. چیزی نگفتند و در سکوت فقط تماشایش کردند. اینبار با لحن آرام تری گفت: _غریبه اونیه که بهش میگید بابا ..اونی که خودش جای باباتون جا زده ..بابای واقعیتون منم..من غریبه نیستم من باباتونم شما رو هم خیلی دوست دارم.. _ما که بابا ندالیم.. باصدای پناه نگاهش را پایین آورد و روی چشمان دخترک ثابت ماند. _چی؟؟ _گفتید به غریبه ها میگید بابا ولی ما به هیشکی بابا نمیگیم چون ما بابا ندالیم.. مصطفی جا خورده عقب کشید و دستانش از دور شانه ی بچه ها باز شد. _پس..پس اون آقایی که اون روز کنار مامانتون بود..همون روزی که همراهش اومدید شرکت من اون کی بود..بهش چی میگید؟ _اون عمو سام دوست دایی نریمان.. آب دهانش را بلعید. از فکر اینکه نکند.. نکند باز هم اشتباه کرده باشد. مغزش داشت منفجر میشد. _شما با اون زندگی می کنید؟ _نه من وداداشی با مامانم و مامان گلی زندگی می کنیم .. قلبش چیزی تا ایستادنش نمانده بود. . . . فصل دوم در vip به پایان رسیده(رزسفید دارای سه فصل متوالی است) اگر دوس دارید زودتر رمان رو به پایان برسونید و چند ماه جلوتر از کانال عمومی بخونید می تونید عضویت vip رو تهیه کنید. اونجا پارتگذاری بالاس هفتگی بین ۱۵ تا ۲۰ پارت داریم و رمان اونجا یکسال زودتر از اینجا تمام میشه جهت خرید مبلغ ۶۰ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کرده تا هرسه فصل رمان تقدیمتون بشه❤️ 6037997521941568 دروکی | بانک ملی💳 فیش واریزی رو به آیدی ادمین(با ذکر اسم رمان) ارسال کنید! @ad_mhr ❌نکته مهم: رزسفید و سیاه هیچ فایل حلال و رایگانی ندارند و توسط نویسنده فایل نشدن چون رمان قراره چاپ بشه و من رضایت ندارم یک خط از زحمت چندساله ام رو جایی جز تهیه کردن از خودم و کانال رسمی خودم بخونید و حلال نمی کنم❌
Показати все...
Repost from N/a
-دوست داری سارا رو؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان شیرین بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا... https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk https://t.me/+zJG2FIiJpMNmMzFk
Показати все...
👍 3
Repost from N/a
- محسن بفهمه بکارت نداری، سرتو میبره دختر. دامن لباس عروسم را مشت میکنم و با بفض میگویم: - مرگ یه بار، شیونم یه بار. نمیخوام فرار کنم، میخوام بفهمه. خواهرم با عذاب بازوهایم را میگیرد: - نفهم تا برین به حجله و بفهمه آبروتو میبره. فکر کردی چون عاشقته میگذره از چیزی که به قول مردای خاندان ما حقشونه؟ اشکم میچکد و نگین خواهرانه مظلوم میشود. - نکن با خودت. اینجا ایرانه لیلا، اینجا بکارت زنو بیشتر از خود زن میپرستن. از خر شیطون بیا پایین، سعید پایین منتظره. باهاش برو. - سعیدم مرده. وقتی بفهمه بهم تجاوز شده، اونم نفس برام نمیذاره. هق میزنم، خواهر بغلم میکند و همدردِ من اشک میریزد. از مردی سعید میگوید اما من از خر شیطان پیاده نمیشوم. (چند ساعت بعد)**** نگاه شیفته‌ی محسن خیالم را راحت میکند. محال است مرا که عشقش هستم آزاد بدهد. - بچرخ ببینم توله. دامنم را بالا میگیرم و میچرخم. ذوق زده میخندم و او کمرم را به یکباره چسبیده مرا به خود می چسباند. - بی شرف داری منو مجنون می کنی. چرا انقدر خوشگلی تو؟ بخورمت تموم شی؟ تا دندان نشانم می دهد جیغ میزنم: - نه محسن جونم، گاز نه، دردم میاد. توجه نمیکند، از دستش فرار میکنم. یه دنبالم می افند و دقیقا توی اتاق خواب و روی تخت خفتم میکند. نازم می دهد و در همان حال لب هایم را به کام میگیرد. خوشی ام دوام ندارد، وقتی که ساعت ها بعد عربده میزند: - هرزه، قبل من با کی بودی؟ هق میزنم. ملافه را به سختی دور تنم نگه داشته ام. گوشه ی تخت جمع میشوم و با هق هق میگویم: - بخدا اشتباه میکنی. توضیح میدم، تورو خدا داد نزن. مشت به دیوار میکوبد و هجوم که می آورد به سمتم جیغ میزنم. گردنم را میچسبد و فریاد میرند: - جیغ نزن با این صدات، جیغ نزن بی غیرت تر از اینم نکن. - بخدا اونطور که فکر میکنی نیست. دستش را بلند میکند به قصد زدنم، رنگ از رخم میپرد. منتظرم اما نمی زند و بجایش طوری سرش را به دیوار میکوبد که خون از سرش فواره میزند. جیغ میزنم: - محسن. محسن غلط کردم چیکار کردی؟ - خفه شو. بی همه چیز. میکشمت امشب. واقعا هم میکشد. نه جسمم را. روح پر پرم را میکشد وقتی که با همان تن لختی که به زور ملافه پوشانده بودم بیرونم میکند و بعد از آن شب.....سرگردان به دنبال منی بود که دیگر..... https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
Показати все...
👍 6
Repost from N/a
× میگن شوهرش ولش کرده رفته خود را مشغول پاک کردن شیشه ها نشان میدهم خاله ناتنی ام ، همسایه هایش را راه داده بود و محفلشان با له کردنِ جانم ، به راه افتاده بود . فرد دیگری میگوید × میگن نحسه .... چرا تا خونه ات راهش دادی مهین ؟ یک وقت نحسی اش دخترِ دم بختت رو میگیره . لبخند میزنم پر بغض .... خاله مهین به حرف می آید × شوهرش گذاشتتش پیش من .... طلاقش که بده میبرتش .... شنیدم میخواد بذارش بهزیستی گوش هایم باور ندارند آنچه میشنوند را کاوه ؟! کاوه مرا بهزیستی ببرد و رها کند ؟! ممکن نبود .... × دختره بی پدر و مادره خب .... بایدم بذارنش بهزیستی ..... بیشتر از ۱۷ سال هم که بهش نمیخوره ... خاله میگوید + نحسی اش دامن مامان باباش هم گرفت ... به جوونی ولش کردن و با هم رفتن . این دختر موند رو دوش بچم کاوه ..... حالا هم خسته شده دیگه . میخواد ببرش بهزیستی . لب زیرینم را گاز میگیرم تا صدای گریه ام به گوششان نرسد همانطور که پشت به آنها مشغول پاک کردن شیشه ام ، میگویم _ خانوم ؟.. شیشه اینجا تموم شد .... کجا برم ؟ من حق نداشتم او را خاله صدا بزنم + برو زیر زمین .... باز هم همان جای همیشگی من میترسیدم خب ... از تنهایی از تاریکی پاهای لرزانم را به دنبال خود میکشانم از پله ها پایین میروم و به محض ورودم به زیر زمین ، درِ آهنی توسط رویا بسته میشود دخترِ خاله مهین × همین روزاس که گورتو از زندگی من و کاوه بکشی بیرون .... مطمئن باش بهزیستی جایِ بهتریه برات صدای چرخش کلید می آید میرود و حتی اهمیتی به من که از شدت ضعف روی زمین افتاده بودم ، نمیدهد . خود را روی زمین میکشانم موبایل دکمه ای را از زیر لباس های خاکی ام ، بیرون میکشم https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh دست هایم میلرزند وقتی شماره اش را میگیرم طول میکشد تا صدای سردش به گوشم برسد + بله ؟ _ الو کاوه جونم ؟ + بگو دست جلوی دهانم میگذارم تا آن حالت تهوع کذائی از بین برود _ میخوای ... منو ... ببری بهزیستی ؟ انتظار دارم بگوید نه انتظار دارم که صدایش را بالا ببرد که بگوید چه کسی این مزخرفات را به من گفته اما او با همان صدای سرد و آرام ، زمزمه میکند + اره ..... اینو میخواستی بپرسی ؟ _ من ... من زنتم . پوزخند صدادارش به گوش هایم میرسد + از فردا دیگه نیستی دمی از هوا میگیرم و سعی میکنم لرزش بدنم را کنترل کنم _ کاوه جونم ؟ من ... من گشنمه احساس میکردم تمام بدنم در حال فروپاشی است ۴ روزِ تمام بی انکه چیزی بخورم ، خانه شان رابرای عید ، تمیز کرده بودم + برو یک چیزی بریز تو شکمت خب .... کار دارم ، باید برم _ کاوه جونم ..... من .... من خیلی دوستت دارم ها سکوت برقرار میشود پشت تلفن به آنی حلقم میسوزد کفِ خونی از دهانم بیرون میپاشد و من به سرفه می افتم + چته ؟ باز داری بازی راه میندازی ؟ با صدایی که داشت تحلیل میرفت ، میپرسم _ من ... نحس بودم ؟ حالا دیگر نگرانی به صدایش نفوذ کرده + کجایی ؟ چت شده ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ دست روی قفسه سینه ام که دیگر داشت از حرکت می افتاد میگذارم _ ف..فقط کافی بود ... بهم بگی ... که نحسم .... خودم میرفتم ...... انگار میفهمد حال بدم را فریاد میزند + کجایی ماهین ؟؟ با تو ام لعنتی ..... جوابمو بده چشم هایم روی هم می افتند من باید زودتر از اینها ، زندگی نحسم را از زندگی اش دور میکردم ..... اما ای کاش او زودتر از آنکه چشم هایم تار شوند ، میگفت که نحس نیستم .... میگفت که دوستم دارد .... https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh https://t.me/+EeAdWN_t25ZiYTdh
Показати все...
👍 7