cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

𝗦𝗘𝗩𝗘𝗡 𝗔𝗥𝗧

رسانه هنری Art 7 ( 📷🎞️🎥🎬🎭 ) ◻️ استفاده از تمامی محتوای کانال باکسب اجازه مالک مجازاست

Більше
Рекламні дописи
390
Підписники
Немає даних24 години
-17 днів
-1730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

01:16
Відео недоступнеДивитись в Telegram
شهر وین اتریش - سال ۱۸۹۶ میلادی @Seven_art7
Показати все...
#ظاهر_و_باطن ✍️#ناهید_گلکار 🔹#قسمت_62 @Seven_art7 🔹بی اختیار دوقطره اشک از کنار صورتم پایین اومد ..و به گیتی نگاه کردم ..و با اون نگاه ازش خواستم بهم بگه چه بلایی سر رفیق من اومده؟ گیتی دستم رو گرفت و با محبت گفت : تو تازه بهوش اومدی قربونت برم باشه بعدا برات میگم .. می دونی چقدر ترکش از سر و تنت بیرون آوردن؟ .. مادرم گفت : آره فدای اون سرت بشم الان وقتش نیست گیتی راست میگه بزار بعدا .. با بی رمقی گفتم : الان بگو حالم خوبه گوش می کنم .. فرح جون و نسرین رو دیدم که اومدن کنارم .. گفتم : پس همه اینجاین ؟  آقا جون گفت : خواهرات هم هستن اتاق شلوغ شده بود بیرونشون کردن ..ما بریم اونا یکی یکی میان .. فرح جون اومد جلو و دستم رو گرفت و گفت : خدا خیلی به من رحم کرده که دوتا پسرمو بهم بخشید .. فدات بشم مادر که محسن منو تنها نذاشتی .. گفتم : محسن چی شده که اینطور باند پیچی کردنش ؟ گیتی گفت : اون جلوی موتور بوده و تو عقب مثل اینکه یک چیزی هم توی بغلت بوده که بیشتر ترکش ها رو اون خورده و هم سوخته. اما تو بیهوش شدی محسن با همون حالش رفته کمک آورده و هر دوتون رو رسوندن بیمارستان. مال تو خطرناک تر بوده چون چند تا ترکش توی سرت خورده بود. ولی محسن بیشتر به پاهاش و پهلوش خورده بود. راحت شدی؟ حالا استراحت کن. من و محسن در میون مهربونی اطرافیانمون دوازده روز توی بیمارستان موندیم ؛ و در این میون می دیدم که پرستار جوونی خیلی زیاد به ما می رسه و مدام بهمون سر می زنه و می پرسه چیزی لازم ندارین ؟  و وقتی میرفت محسن نگاهی به من می کرد و چشمک می زد ..اولش فکر کردم شوخی می کنه ولی انگار داشت جدی می شد و تا اون روز ندیده بودم که محسن به کسی توجه کنه .. روزی که مرخص می شدیم بهم گفت اگر این بار از جبهه جون سالم بدر بردم می خوام زن بگیرم .. گفتم : ای خدا شکرت ..توام افتادی توی دام ؟ پس خره نرو الان بگیر ..چرا دختر مردم رو منتظر می زاری .. گفت به خودشم گفتم اگر برگردم باهاش ازدواج می کنم .. گفتم : اونم تو رو می خواد ؟ به این زودی؟ ای موذی متقلب تو کی باهاش حرف زدی و قول و قرار گذاشتی که من نفهمیدم؟ .. گفت : این یک رازه ؛؛ بعدم مگه تو با گیتی جلوی من حرف می زدی ؟ اصلا خوبیت نداره آدم این حرفا رو که جلوی بقیه بزنه .. با اینکه هنوز نمی فهمیدم شوخی می کنه یا جدی میگه از بیمارستان مرخص شدیم ؛ اما من باید دوباره عمل می شدم و هنوز یک ترکش خطرناک دیگه توی سرم بود. از  بیمارستان یکراست رفتیم خونه ی فرح جون و برای گذروندن دوره نقاهت مون اونجا موندیم .. و مادرم و آقاجون میومدن خونه ی اونا دیدن ما .. اما دیگه هیچکدوم آدم قبلی نبودیم .. زخم هایی که دنیا به دل آدم می زنه شاید یک روز مرهم پیدا کنه ولی منظره هایی که ما توی جنگ دیده بودیم زخمی نبود که تا آخر عمر فراموش کنیم .. حقیقت جنگ اون چیزی نیست که می شنویم. حقیقت در نبودن امکانات در جنگی نا برابر با دشمنی بود که با همه ی قوا و تجهیزات حمله کرده بود و ما در مقابل با فدا شدن جون آدم ها در مقابلشون ایستاده بودیم. حقیقت در دل سوخته ی مادران چشم براه پسران مقفود شده اس. حقیقت در انتظارهای زن های بیوه و بچه های یتیمه و حقیقت در شهرهای ویران و آوارگی و در بدر شدن مردم بی دفاع هست که کسی ازشون حمایت نمی کنه و خسارات جانی و مالی اونا فقط به فقط به گردن خودشون هست و بدن. محسن به محض اینکه حالش بهتر شد کسی نتونست جلوشو بگیره و من به خاطر ترکشی که هنوز توی سرم بود و باید عمل می شد نتونستم برم. عمل دوم من توی اردیبهشت انجام شد ؛ اما فکر من دنبال محسن مونده بود. و رنج خواهرا و مادرش که جای خود داشت .. خلاصه روزگار خوبی نبود ؛ بدون محسن انگار کم میاوردم و لحظه ای نبود که دست به دعا برای سلامتی اون نباشم. دانشگاه ها باز شدن و من قصد داشتم به هر قیمتی بود درسم رو تموم کنم. گیتی هم همپای من شد و درس می خوند تا دانشگاه قبول بشه. شاید اینطوری هراسی که همیشه برای محسن در دلمون بود کاسته بشه. بعد از آزاد سازی خرمشهر محسن برگشت. روحیه اش بهتر بود و گفت می خوام ازدواج کنم ..این خبر دل همه ی ما رو شاد کرد ..و فرح جون به امید اینکه دوباره محسن به فکر رفتن به جبهه نیفته فورا قبول کرد که هر دختری رو می خواد براش بگیره. اینطور که از حرفاش پیدا بود نتونسته بود اون خانم پرستار رو فراموش کنه و برگشته بود تا یک زندگی برای خودش تشکیل بده و می گفت حتما دانشگاه رو هم تموم می کنم. شماره ای از اون دختر داشت که چندین بارم هم از جبهه بهش زنگ زده بود. یکشب فرح جون شماره گرفت تا برای خواستگاری وقت بگیریم. ولی مادر اون دختر گفت: که یکماهه دخترش ازدواج کرده. محسن خندید و همه چیز رو به شوخی برگزار کرد ولی من اونو می شناختم و می دونستم که توی بدترین شرایط زندگی اون حالت بهش دست میده و یکسر می خنده و همه رو می خندونه. #ادامه_دارد ... @Seven_art7
Показати все...
#ظاهر_و_باطن ✍️#ناهید_گلکار 🔹#قسمت_61 @Seven_art7 🔹محسن بهم می خندید و می گفت : بالاخره که چی ؟ تا اینجا اومدی نمی خوای یک عراقی بکشی ؟ ولی من در همون حال به صورتش نگاه می کردم .. از ته دلش نمی گفت ؛ آیا پاک تر و ذلال تر اون هم آدمی وجود داشت ؟ ..اما بعد از مدتی که توی جبهه ها با اون جوون ها سر کار داشتم ..دیدم همه ی اونا یک محسن بودن که جون بر کف؛ برای نجات کشورشون می جنگیدن ..و ظاهرا چاره ای جز این نبود ..  محسن می رفت و می جنگید در همه ی عملیات ها شرکت می کرد و جزو کسانی بود که از جونش برای خاکش گذشته بود ..و به هیچ عنوان حاضر نبود حتی چند روز بریم تهران و بر گردیم. چندین بار ترکش خورد و زخمی شد و من خودم اونو به بیمارستان رسوندم .. حالا نه دلم میومد تنهاش بزارم و برم و نه دیگه تحمل اون همه جنازه و مرگ های بی دلیل رو داشتم .. از طرفی نگران گیتی هم بودم که می دونستم به اندازه ی کافی از زندگی کشیده و احساس می کردم من دیگه نباید باعث غم و غصه ی اون باشم .. تا اینکه کار به جایی رسید که دیگه خودمم دلم نمی اومد برگردم و فکر می کردم بهم احتیاج دارن .. این جنگ هم به نظرم شبیه کاری بود که قدسی در ابعاد کوچک کرده بود ..هر چی قدرت بیشتر ابعاد این کارای غیر انسانی هم بیشتر خواهد بود .. دیدن گور های دست جمعی از جوون های خودمون و کشتار عراقی ها توسط ما ..آدم هایی که همه بی گناه و فرمان بردار بودن .. و با همه ی اینکه نمی خواستم جزو اونا باشم ولی بازم دلم نمی خواست کشورم رو به دست دشمن بدم این بود که موندگار شدم ..  تا یک روز سرد آخرای بهمن ..ما هنوز جبهه بودیم و هر کاری از دستمون بر میومد می کردم روزاهای سخت و غم انگیزی بود ..شب قبل از عملیات بود و رزمنده ها آماده می شدن. چادر فرمانده جلسه گذاشتن و محسن هم اونجا بود .. سوز بدی میومد و به زحمت خودمون رو گرم می کردیم ..نزدیک خط بودیم و آتیش هم نمی شد روشن کنیم .. یک مرتبه بی سیم از کار افتاد ..هرکاری کردم نتونستم اونو راه بندازم ..رفتم بطرف چادر فرمانده و اونو پس کردم .. ده ؛ پانزده نفر یک نقشه جلوشون گذاشته بودن ودورش نشسته بودن اشاره کردم محسن فورا اومد و پرسید چی شده داداش ؟  گفتم : بی سیم از کار افتاده ..مدتیه هیچ پیامی نمیاد ..سرشو کرد توی چادر و گفت : حاجی چند تا بی سیم داریم ؟  یکیش از کار افتاده ؛ مرد جوونی که بهش حاجی می گفتن و نمی خوام اسمش رو ببرم گفت : نمیشه ما باید از سه طرف بریم و هر دسته باید بی سیم داشته باشه ..یکی رو بفرستین قرارگاه تعمیرش کنه و شبونه برگرده .. محسن گفت : خودم میرم حاجی اینطوری خاطرم جمع‌تره. و راه افتاد و گفت : غلام جون من میرم موتور رو بیارم توام بیسیم رو بیار ببند پشت ترک من ؛ میرم و تا صبح نشده بر می گردم .. گفتم : چی فکر کردی می زارم تنها بری ؟ منم باهات میام .. خلاصه من در حالیکه بیسیم توی بغلم بود و از سرما می لرزیدم ترک موتور محسن نشستم و راه افتادیم .. نق زدم ؛ آخه چرا توی هر کاری دخالت می کنی ..خودشون یکی رو می فرستادن و درستش می کردن ..فکر کنم تا برگردیم قندیل بستم .. گفت : به خدا خجالت داره غلام ؛ چقدر ناز نازی هستی ؛ مثلا بهت میگن مرد ..تو رو خدا از ریش و سیبلت خجالت بکش ؛  گفتم : برو بابا الان خوابیده بودم ؛ مرد چیه ؟ همین الان من استعفا میدم .. قاه قاه خندید و گفت : والله دستم داره یخ می زنه ..منم همین الان استعفا دادم ..اصلا غلط کردم مرد شدم ...یادت باشه وقتی برگشتیم تهرون هر دو شوهر کنیم ..با خیال راحت ... تا قرار گاه حدود یکساعت راه بود ؛ حرف می زدیم و شوخی می کردیم و می خندیدم ..نمی دونم یادم نیست همش چرت و پرت می گفتیم تا سرمون گرم بشه و سرما رو حس نکنیم ..و یک مرتبه یک چیزی جلوی موتور خورد زمین و منفجر شد ..  من اینو یادمه که من و محسن و موتور در یک چشم بر هم زدن رفتیم روی هوا ...و دیگه چیزی نفهمیدم .. تا چشمم رو باز کردم اولین صورتی که دیدم گیتی بود و اولین حرفی که زدم این بود محسن کجاست ؟ حالش خوبه؟ گیتی با هیجان گفت : بهوش اومد ..چشمش رو باز کرد ..و هق و هق به گریه افتاد .. هنوز نمی دونستم در چه وضعیتی هستم صدای مادرم رو شنیدم که بغض آلود بلند گفت ای خدا ؛ شکرت ..یا امام رضا ممنونم که بچه ام رو بهم برگردوندی. و صدای آقام رو که گفت : غلام جان ؟ خوبی بابا ؟ حرف بزن. احساس کردم نمی تونم سرم رو تکون بدم ؛چشمم رو برگردوندم طرف صدا و صورتش رو خیس اشک دیدم. گفتم : محسن ؟ اون کجاست. گیتی گفت: نگران نباش همین جاست کنار تو خوابیده. اون زود تراز تو بهوش اومد و از اون موقع ورد غلام گرفته. اما الان خوابه. هر دوتون خیلی خودخواهین پدر ما رو در آوردین؛  گفتم : حالش چطوره؟  آقام گفت: آروم باش بهت میگیم. به زحمت سرمو چرخوندم طرفی که گیتی بود و تخت کناری رو نگاه کردم محسن باند پیچی بود و چشمش بسته بود. #ادامه_دارد ... @Seven_art7
Показати все...
01:41
Відео недоступнеДивитись в Telegram
❗️کیانوش عیاری و جایزه‌ی بهترین کارگردانی برای نخستین فیلم سینمایی‌اش؛ «تنوره دیو‌» در چهارمین جشنواره فیلم فجر، بهمن ۱۳۶۴ خورشیدی! ▪️اسماعیل محمدی جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش دوم مرد و مهری مهرنیا جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش دوم زن را برای «تنوره دیو»‌ در این جشنواره دریافت کردند! @artchanel
Показати все...
01:12
Відео недоступнеДивитись в Telegram
🔹سوپرگل های دیشب ساحلی بازان ایران در بازی با آرژانتین @akhbare_moheem
Показати все...
02:56
Відео недоступнеДивитись в Telegram
❗️ناگفته‌های از فیلم «باشو غریبه‌ای کوچک» به کارگردانی بهرام بیضایی و بازی سوسن تسلیمی، پرویز پورحسینی و… @Seven_art7
Показати все...
01:26
Відео недоступнеДивитись в Telegram
جواد خیابانی: با مارادونا ۳ ساعت مصاحبه کردم؛ قول دادیم به هم که بعد از مرگ مارادونا و من منتشرش کنیم! @Seven_art7
Показати все...
04:36
Відео недоступнеДивитись в Telegram
چرا سعید پور صمیمی سیمرغ نگرفت؟ 🆔 @Mediyatw
Показати все...
02:20
Відео недоступнеДивитись в Telegram
❗️سکانس آغازین فیلم «همشهری کین» به‌کارگردانی اورسن ولز! @Seven_art7
Показати все...
جشن صد سالگی سینمای ایران در سال ۱۳۷۹ @Seven_art7
Показати все...