cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

شُــعّلـِـ🔥ـه

به قلم سار 🪶 جلد اول(پری‌سیاه، تمام شده) جلد دوم(مجنون، روزانه یک پارت، به جز جمعه‌ها) جلد سوم(حوا: قانون دوم، پارتگذاری وی‌ای‌پی) مترجم مجموعه‌ی خارجی موش و گربه بازی (حق عضویتی)

Більше
Рекламні дописи
14 041
Підписники
-5624 години
-17 днів
-44230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

کسایی که جفتش رو با هم بخوان تهیه کنن به جای پرداخت ۱۳۰ هزار تومان میتونن ففط ۹۹ تومان پرداخت کنن و عضو هردو کانال خصوصی ما بشن🙈 💳 6037701433839187 سارا احمدی آیدی ادمین جهت ارسال فیش واریزی @vip_sar
Показати все...
و برای آدلاین یه مجموعه‌ی دو جلدیه که جلد اول شروع شده هر دو جلد توی یه کانال حق عضویتی قرار میگیره و هیچوقت رایگان نخواهد شد! نه فایلش فروشی میشه، نه کانال عمومی داره موش و گربه بازی: ۱- آدلاین افسونگر با ترجمه‌ی خودم با طراحی کاور و صفحات خودم و تموم زحماتی که کشیده میشه کار خودمه همههه‌چی فایل عیارسنجشو اگه خونده باشید میدونید منظورم چیه ❗️عیارسنجش: @sarnovels برای این مجموعه دو جلدی که هر هفته یک فصل از کتاب قرار میگیره شما میتونید تا ۱۶ تیر ماه با تخفیف عضو بشید. مبلغ قبل از تخفیف ۱۰۵ هزار تومان مبلغ بعد از تخفیف ۸۵ هزار تومان
Показати все...
همونطور که میدونید، شعله درواقع دو جلد از یه مجموعه شش جلدیه که اینجا فقط مختص شعله‌س چهار جلد بعد(حوا و آرتمیس) تو وی‌ای‌پی براتون قرار میگیره مبلغی که برای ادامه‌ی این مجموعه پرداخت میکنید، با مبلغی که ممکنه چندماه دیگه از طرق دیگه پرداخت کنید خیلی کمتره احتمالات طرق دیگه: ۱. چاپ شده ۲. از طریق سایتی که در آینده معرفی میشه برای این مجموعه‌ی شش جلدی(کامل شده‌ی مجنون، دو جلدی حوا، و دو جلدی آرتمیس) میتونید از الان تا ۱۶ تیر به خرید اقدام کنید مبلغ قبل از تخفیف ۶۵ هزار تومان مبلغ بعد از تخفیف ۴۵ هزار تومان
Показати все...
و برای آدلاین یه مجموعه‌ی دو جلدیه که جلد اول شروع شده هر دو جلد توی یه کانال حق عضویتی قرار میگیره و هیچوقت رایگان نخواهد شد! نه فایلش فروشی میشه، نه کانال عمومی داره موش و گربه بازی: ۱- آدلاین افسونگر با ترجمه‌ی خودم با طراحی کاور و صفحات خودم و تموم زحماتی که کشیده میشه کار خودمه همههه‌چی فایل عیارسنجشو اگه خونده باشید میدونید منظورم چیه ❗️عیارسنجش: @sarnovels برای این مجموعه دو جلدی که هر هفته یک فصل از کتاب قرار میگیره شما میتونید تا ۱۶ تیر ماه با تخفیف عضو بشید. مبلغ قبل از تخفیف ۱۰۵ هزار تومان مبلغ بعد از تخفیف ۸۵ هزار تومان
Показати все...
کسایی که جفتش رو با هم بخوان تهیه کنن به جای پرداخت ۱۳۰ هزار تومان میتونن ففط ۹۹ تومان پرداخت کنن و عضو هردو کانال خصوصی ما بشن🙈 💳 6037701433839187 سارا احمدی آیدی ادمین جهت ارسال فیش واریزی @vip_sar
Показати все...
همونطور که میدونید، شعله درواقع دو جلد از یه مجموعه شش جلدیه که اینجا فقط مختص شعله‌س چهار جلد بعد(حوا و آرتمیس) تو وی‌ای‌پی براتون قرار میگیره مبلغی که برای ادامه‌ی این مجموعه پرداخت میکنید، با مبلغی که ممکنه چندماه دیگه از طرق دیگه پرداخت کنید خیلی کمتره احتمالات طرق دیگه: ۱. چاپ شده ۲. از طریق سایتی که در آینده معرفی میشه برای این مجموعه‌ی شش جلدی(کامل شده‌ی مجنون، دو جلدی حوا، و دو جلدی آرتمیس) میتونید از الان تا ۱۶ تیر به خرید اقدام کنید مبلغ قبل از تخفیف ۶۵ هزار تومان مبلغ بعد از تخفیف ۴۵ هزار تومان
Показати все...
sticker.webp0.14 KB
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
Показати все...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

_گاز بده دختر... زود باش... شوکه بود، مردی با عجله سوار ماشینش شده بود، خودش ماشین را روشن کرد، نصف فرمان را گرفته و پا روی گاز گذاشت... _هی زود باش... دارن میان...بر و بر نگاه نکن. میان خلوتی کوچه از کجا پیدایش شده بود نفهمید، پا روی گاز فشرد و ماشین قدیمی اش انگار از کمان رها شد... _آفرین... برو نترس... کمکت می کنم. مرد جوان بود، لبخند دندان نمایی داشت و نگاهی که معلوم بود هیجان دارد. _نترسم؟... عین اجل اومدی تو ماشینم... صدای آلما لرزید ولی مرد خونسرد فقط پایش را از روی گاز برداشت و فرمان را ول کرد. _خب گفتم که نترس، فقط تا میخوره گاز بده... دنبالمونن... تیز باش دختر... بپیچ چپ .. بپیچ... داد زد و فرمان را چرخاند، صدای لاستیک ها و جیغ آلما با هم بلند شد و مرد خندید. _روانی... پیاده شو... باز هم مرد پا دراز کرد برای پدال گاز... _نمی شم...فقط گاز بده، به مغزتم نیاد ترمز کنی که به فنا رفتیم... ببین اون موتوریارو... آینه را نشان داد، واقعا دو موتوری دنبالشان بودند. _دزدی آره؟... دنبالتن؟... ایییی من و بدبخت نکنی، کل زندگیم همین ماشینه... تو رو خدا پیاده شو. پا روی گاز فشرد، مرد دست روی دهانش برد. _چقدر جیغ میزنی، فقط برو... بپیچ... بپیچ راست...بگیرنمون تیکه بزرگه گوشمونه پس برو...اسمت چیه؟ کم مانده بود آلما گریه کند از ترس، مطمئن بود اسلحه ای روی کمر مرد دیده... _تو خلافکاری؟... اسلحه داری... تو رو خدا یه جا فرار کن برو... منو ول کن... مرد جوان گوشی از جیب در آورد و آرام روی شانه‌ی دختر ترسیده زد، با اینکه ترسیده بود اما خوب رانندگی می کرد. _خلافکار چیه؟... گاز بده، تا جایی که ماشینت جا داره، حواست باشه من زنگ بزنم جایی... از بین ماشینها لایی می کشید، موتورها انگار جا مانده بودند، اینبار مرد نگفت بپیچ اما آلما جلوی اتوبوس پیچید و از کوچه ای فرار کرد...مرد برایش سوت زد. _ایول... عجب دختری... اسمت و نگفتی؟ ... بردار گوشیو ... موتورها نبودند ولی آلما تا جا داشت گاز داد. _ایول و درد ماشینم جر خورد ... موتوریا رفتن پیاده شو... حرفش تمام نشده بود که انگار تکاس برقرار شد. _ سرهنگ نزدیکم... دارم میام، گیرش آوردم...نه گمم کردن. گوشی را داخل جیبش گذاشت. _دیدی؟ پلیسم... نترس...اسمت چی بود؟ دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا خونسرد داشت لبخند می زد؟ _مردهپشور پلیس بودنت و ببرن، سکتم دادی... برو پایین ... خواست بزند رو ترمز که دست مرد جوان  رفت سمت کتش...دخترک ترسید اسلحه در بیاورد. _نه نمیخواد بری پایین، خشونت لازم نیست ...اسمم آلماست... خوبه؟ مرد کارتی روی داشبورد گذاشت. _من امیر حسینم، سروان پلیس... اون جلو وایسا... بعدا به این شماره بهم زنگ بزن منتظرم... و باز هم لبخند زده بود، آلما شوکه ترمز کرد و مرد دوان دوان رفته بود... صدای بوق ماشین ها وادارش کرد راه بیوفتد، کمی جلوتر او را دید که علامت داد تلفن بزن... https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk
Показати все...
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
Показати все...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.