#پناه_یارا ❣
#پارت_۱٠۶۱
_ ناززی جواب ندادی چرا؟ اس دادم کت من..
واای خیلی بد شد! وقتی چشمش بعد از دیدنم و بعد صورتم به بدنم افتاد آب شدم رفتم تو زمین. خجالت از یه طرف استرس از یه طرف.
تازه جریان هتل و حساسیتشو گذرونده بودیم و حالا.. ساده از این ماجرا نمی گذشت!
دیدم که وا رفت ولی بیشتر از ناراحتی انگار. آروم صدام زد:
_ پناه !
جوری هول کرده بودیم و من گیج و درمونده بودم که حتی برنگشته بودم سمتش و تو حالت قبلی خودم مونده بودم و فقط تو دلم آشوبی بود. اونجوریم که صدام زد نابود شدم رسما!
چند ثانیه بعد با نگاه تیره و سنگینش بود که به خودم اومدم و چرخیدم و رو بهش وایسادم ولی ساواش همچنان سر جای قبلیش بود. نمی دونستم که چی بگم قضیه رو راست و ریس کنم و لال شده بودم که خواست بیاد سمتم ولی یه آن عقب گرد کردو رفت و درو قفل کردو با مکثی بدون اینکه نگام کنه برگشت.
با دو قدم خودشو بهم رسوند. ترس برم داشت. چرا قفل کرد؟ آقا مثل گذشته نشه حالمون و به بخواد دست روم بلند کنه و..
من همچنان بی حرکت بودم که قدم آخرشو بهم درحالی که اخمی کرده بود و واضح روانش بهم ریخته بود برداشت و صاف تو چشمام که دو دو میزد زول زدو با لحنی دلخور و صدای دو رگه اش که نمیدونم دقیقا دلیلش چی بود نالید:
_ چرا داری این کارارو با من میکنی..؟!
ماتم برد. چون انتظار خشم داشتم. انتظار همیشگی ازش داشتم که بتوپه بهم و بگه این چه لباسیه و شرم نداری و خیلی چیزای دیگه ولی سوال پیچم کرد. سوال پیچ هم نبود بیشتر اعتراض بود. که تلاش کنم دلجویی کنم و بگم که عمد نبوده ولی فکر میکرد عمد بوده که برای بار دوم تکرارش کردم.
دفاعیم نداشتم! فقط می دونستم نازی نباید منو تو این شرایط افتضاح قرار میداد. البته که انتظار ساواش رو هم نمی کشیدیم ولی.. منم نباید گولِ ظاهر لباسارو می خوردم و امتحانش می کردم وقتی من مثل بقیه آزادی نرمالی نداشتم و همه کارِ من سوتفاهم بود برای ساواش و.. چقدر گناه داشتم!
کمی کلافه تر از قبل با صورت درهمی ادامه داد:
_ میدونی حتی این بار نمیگم اگه کسی می دیدت چی! نمیگم باید حواست باشه نمیگم تو فرق داره شرایطیتت، نمیخوام حتی بگم مقصر کیه یا اصلا مقصری هست یا نه و.. برای یه شخص خاصی میکنی اینارو یا.. نمیگم چون دیگه تو این اوضاع برای بار دوم بی ارزش میشه گفتنش! چون تو همه اینارو می دونستی و باز انجامش دادی، یعنی فقط این وسط هدف تو پیداست، خواستی منو آزار بدی، همین!
به زور و آنی یه کلمه از دهنم در اومد:
_ نخواستم!
عصبی چشاشو به جای دیگه ای دوخت.
_ دقیقا دست میذاری رو چیزی که حساسم و میگی نخواستم؟ منم باور کنم و منتظر دفعه سوم بمونم؟ جز حرص دادن من چه چیز دیگه ای میتونی از ذهنت گذشته باشه پناه؟ چی؟!
وای همش منفی نگری میکرد. لبامو روی هم فشار دادم و فکر کردم چجوری مجابش کنم و واقعیتو که هر چند واقعیتی نبود که خوشش بیادو بگه چون از سمت نازی بوده اوکیه.
بی حرف رو گرفت و نگاش به دوربین افتادو تایمر ۱٠ ثانیه ای که همچنان داشت عکس میگرفت. پوزخند بدی زدو خواست پشتشو بکنه به من و بره که ناخودآگاه خودمو جلو کشیدم و دستشو گرفتم.
دیدم که خشکش زد ولی هیچی نگفت. با دست دیگه ام کلاهمو وسواسی از سرم درآوردم و به ساواش نگاه کردم. سر بلند کردو بلافاصله نگاهش به شونه لختم افتاد. مکثی کردو به سختی سرشو بالا آورد و به چشمام دوخت که مظلوم بازی درآوردم و با چشم های گرد شده که نرمش کنم رو بهش آروم و البته با صداقت نالیدم:
_ تو که باورم نمیکنی ولی.. من واقعا قصدم اذیت تو نبود!
گوشه چشمش جمع شد. هنوزم دستم تو دستش بودو عقب نکشیده بود. البته من فقط دستشو گرفته بودم. چند ثانیه طول کشید تا بالاخره واکنش نشون بده. ابروهاشو بالا دادو بدون اینکه فاصله ای به بدنامون بده زمزمه کرد:
_ نه اینکه نخوام باورت کنم ولی تو این حال، باور کردنم عین حماقته!
پوفی کشیدم و سرمو کج کردم و دوباره بدون عقب کشیدن به لحن خر کنم ادامه دادم:
_ ولی ساواش، تو خودت، چیکارا که با من نکردی، منم بیام تورو همیشه با اون چشم ببینم و باورت نکنم؟ نخوام خودمو بزنم به بیخیالی و بدیاتو هی به روت بیارم باید از همین دوساعت پیش برات بگم! اینجوری باشیم با هم؟
چشاشو با حرص ریز کردو بلافاصله تلخ به وضعیت ظاهریم اشاره کردو گفت:
_ چی رو با چی مقایسه میکنی پناه؟ این حالِ تو با چی برابری داره اصلا؟
متعجب پرسیدم:
_ وا.. فرقش چیه؟
دستمو ول کردو با پرخاش دستشو رو چشماش گذاشت و چند ثانیه همونجا نگه داشت. نمی فهمیدم چیش اذیت میکنع، مگه قرار بر مقایسه بود؟ خب اونجا ساواش منو ناراحت کرد با حرفاش منم اینجا ناراحتش کردم! نمی فهمیدمش! انگار برای اون شدت و بدی کار من بیشتر بود.
ساکت موندم و دیگه هیچی برای دفاع از خودم نگفتم و دست به سینه وایسادم و پامو عقب تر بردم که پام به صندلی که برای ژست عکسام آورده بودم گیر کرد. کم موند از پشت به زمین بخورم که..