cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مرثیه تعصب

مرثیه تعصب در حال تایپ... رمان هاوار گیانا (فریاد جانان)...فایل✨ کپی ممنوع❌ نویسنده: yegan💜 پارت گذاری: روزانه دو پارت به جز جمعه ها✌️ تأسیس:1400/3/30🌹

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
174
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پیش بینی کنید نظراتون رو بگید که قراره چه اتفاقی بیوفته منتظرتونم
Показати все...
به نظرتون چی در انتظاره؟Anonymous voting
  • هیچی...بدبین نباش
  • پایان تلخ
  • خیانت
  • جدایی
0 votes
❤️😍❤️😍❤️😍
Показати все...
#part_79 #مرثیه_تعصب کلافه شده بودم به مرز دیوانگی میرفتم دلیلی نداشت تلفنش را جواب ندهد حرکاتم دست خودم نبود ... اگر در حالت عادی بودم با اولین پاسخ ندادن دیگر تماس نمی گرفتم ... بالاخره جواب داد با هزارمین تماس ... دیگر تحمل نداشتم ... خودم را نمیتوانستم کنترل کنم فقط توانستم با داد زدن عصبانیتم را بفهمانم: - پوریا تو خجالت نمیکشی؟هزار بار بهت زنگ زدم متاسفم برات ... چرا تلفنت رو جواب نمیدی واقعا که چقدر بی فکری اخه _دستم بند بود عزیزم ببخشید امشب رو مهمون داریم بی فکر شده بودم: - یعنی میخای بگی اونا از من مهم ترن؟اصلا چرا گوشیت رو سایلنته؟؟؟ _ببخشید پیش بچه ها بودم گذاشتم رو سایلنت نفس عمیق کشید: - خب جانم؟ چیشده این همه زنگ زدی؟ بیخیال نمیشدم: - یعنی چی چه دلیلی داشته؟ پوریا گفت: - اروم باش... بین حرفش پریدم تازه یادم افتاد چرا زنگ میزدم: - توی استوری زنه چیکار میکردی؟...خجالت نمیکشی؟ اونجا چیکار میکردی؟ مگه من نگفتم نباش عصبانیت عقلم را گرفته بود پوریا کم کم صداییش بالا میرفت: - من نمیدونستم داره استوری میگیره برگشت نگامون کرد منم خندیدم همه چیز بدتر شد و من صدایم خانه خالی را لرزاند: + تو به زنه خندیدی ؟ پوریا من اینجا این همه حرص میخورم تو اونجا تو روی زنه میخندی پوریا کلافه شده بود: - زینب داری چرت و‌ پرت میگی بیشتر از این عصبیم نکن ... من قطع میکنم تو هم زنگ نزن بزنی خاموش میکنم گفت و تلفن رو قطع کرد مات مانده به صحفه تلفن نگاه کردم و لال شدم غرورم را له کرده بود تقصیر خودم بود رفتارم از کنترلم خارج شده بود گوشی را پرت کردم ... دستم را بین موهایم بردم و با صدای بلند گریه کردم .... اگر با آن زن به من خیانت کند چه؟ اگر از تو خوشش بیاد و من را کنار بگذارد چه؟ صدایی نهیب زد: - او آدم خائنی نیست چقدر دلم میخواست بفهمد دارم غر میزنم و دلم در واقع پوریا را میخواهد .... شاید چون من مورد توجه بودم الان این رقیب ناشناخته را نمیخواستم ... نمیخواستم از توجه خارج بشوم لج کرده بودم... هم با خودم هم با پوریا #yegan
Показати все...
#part_78 #مرثیه_تعصب پوریا: - چیزی نیست نفسم تو نگران نباش... دو سه روز میاد و میره ... چشم حواسم هست همان روز دلشوره بدی به دلم افتاد از اضطراب، سرگیجه گرفته بودم خودم را سرزنش کردم: - آروم باش زینب اتفاقی نمی افته ... نگران چی هستی؟ خودم هم نمیدانستم گیج بودم و دلم شور میزد آن روز تدارکات زیادی برای این مهمان ناخوانده دیده شد از گوسفند قربانی گرفته تا شیرینی و چند نمونه شام و کباب و دسر و ..... برایم خیلی عجیب بود .... خانواده ی پوریا در این پنج سالی که من میشناختمشان برای هیچ احدی همچنین تدارکاتی نمیدیدند فرودگاه اصفهان پیاده شدند و چند ساعت بعد به باتیر رسیدند از تک تک لحظات حضورشان استوری می‌گذاشت و تک تکشان را میدیدم از چایی گرفته تا جاهای دیدنی باتیر که میرفتن آن روز ترسی در وجودم رخنه کرد... بی دلیل و بی جهت ... وحشت داشتم از این زن ناخوانده انرژی خوبی از او دریافت نمیکردم پوریا را تهدید میکردم که حق ندارد در استوری هایش حضور داشته باشد شب استوری اش را چک کردم چه میدیدم خدای من ؟ دوربین سمت پوریا چرخیده بود و او به محض اینکه دوربین را دیده بود خندید و علامت پیروزی نشان داد خنده اش زیبا بود چرا باید خنده زیبایش در قاب گوشی این زن بماند؟ عصبی شدم بی دلیل به هم ریختم ... به محض دیدن استوری شماره ی پوریا را گرفتم جواب نمیداد... لعنتی قلبم داشت می ایستاد تاپ تاپ صدا میداد و من در حال نابودی بودم دومین بار.... سومین بار... چهارمین بار... . . . نمیدانستم چندمین بار است شماره اش را میگیرم و جواب نمیدهد سابقه نداشت پوریا جواب ندهد... دلم آتش گرفت #yegan
Показати все...
💋😍💋😍
Показати все...
#part_77 #مرثیه_تعصب تعجب کرده بودم ادامه داد: - و شروع میکنه بهش زنگ زدن و اس دادن و میگه من زنمو نمیخام و عاشق تو شدم ... اینم چون شوهرش معتاد بوده و میخواسته از شوهرش جدا بشه قبول میکنه باهاش در ارتباط باشه من هنوز شوکه بودم که بعد از کمی مکث پوریا ادامه داد - چند وقت بعد که زن اولش میفهمه میره جلوی خونشون و به شوهرش میگه و داد و بیداد میکنه که زنت رو جمع کن عموم هم با همین بهونه زن اولش رو میفرسته خونه ی باباش ... و بچش روهم میگیره و بعد این زنه رو صیغه میکنه الان هفت ساله باهم تو یه خونه زندگی میکنن و صیغه ان و زن اول رو پیشنهاد داد اگه میخای بمونی توی باتیر برات یه خونه میگیرم و حاضر نیستم از عاطفه (زن دوم) بگذرم اما توروهم نگه میدارم ظاهرا اینم غرورش اجازه نمیده و میگه طلاق میخام که البته حقم داشته .... الانم داره باهاش میاد باتیر برای اولین بار در فکر فرو رفتم... چطور میتواند زندگی رفیقش را خراب کند؟ تا چه حد میتواند پست باشد؟ چطور ؟ و الان با چه رویی به باتیر برمیگردد؟ پوریا گفت: - پیج اینستاش رو بزن عکس هاش رو نگاه کن اسم پیج را گرفتم و جستجو کردم از همان لحظه ی اول حس بدی قلبم را پر کرد احساس خوبی نداشتم بلاگر بود و عکس های افتضاحی از خودش به اشتراک گذاشته بود .... شاید طبیعی بود و الان این چیزها عادی بود اما برای من قابل هضم نبود در باتیر هنوز هم مردم چادر میپوشیدند قوانین محرم و نامحرم همچنان برقرار بود و الان این خانم با این وضع آن هم در خانواده ی پوریا که سختگیر ترین بودند خیلی سنگین بود سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم: - عموهات و بابات به عموت چیزی نگفتن؟ چجوری قبول کردند؟ - عموم اونجا وضع مالیش خیلی عالیه .... نیازی به کسی نداره اینا مجبور بودن قبول کنن احساسم را صادقانه گفتم: - من حس خوبی به این خانم ندارم پوریا... نمیخام قضاوت کنم ... اما این خانم هرکاری ازش برمیاد ... زیاد باهاش گرم نگیر تو استوری هاش هم نباش ... من ازش خوشم نمیاد این را گفتم و تمام نمیدانم چرا از ان خانم بدم می امد #Yegan
Показати все...
#part_76 #مرثیه_تعصب تقویم را بستم و روی جلدش دست کشیدم پوریا اول سال این تقویم را هدیه داد تا اتفاقات قشنگ امسال را در آن ثبت کنم تصمیم داشتیم امسال همه چیز را رسمی کنیم و این میتوانست برای هردوی ما شگفت انگیز باشد اواخر بهار بود و هوای باتیر هوای بهشت را داشت پوریا گفت تصمیم دارد همه چیز را رسمی کند، بعد از پنج سالی که باهم بودیم استرس بدی در جانم افتاد هر عشقی در دنیا تاوان یا سختی نفس گیری داشت عشق ما تا به امروز فقط شادی و خنده بود پوریا برایم سنگ تمام گذاشته بود میترسیدم سختی عشقمان به اندازه ی شادی هایش بزرگ باشد نفس عمیق کشیدم و به آسمان خیره شدم: - خدایا هر چیزی که از طرف تو برای من باشه قطعا بهترین حالت زندگی منه ... همه چیزو به خودت میسپارم اگر آن روز میدانستم چه اتفاقاتی انتظارم را میکشد بار وبندیلم را جمع میکردم و سر به کوه میگذاشتم اصلا...اصلا از این شهر میرفتم اما عشق دست و پایم را با ریسمان محکمی گرفتی بود شماره ی پوریا را با لبخند گرفتم ... از جواب دادن ناامید میشدم که جواب داد: - نفسی کجا بودی پس نفس نفس زنان گفت: - ببخشید عصر مهمون داریم مشغولم اخمی کردم - شما که هر روز مهمون دارید بیخیال گفت: - این اولین باره میاد کنجکاو شدم: - کیه؟ - عموم از کیش میاد - وا !!! عموت اولین باره میاد خونتون؟ خندید و گفت: - نه در واقعا برای اولین بار داره زنش رو میاره - عه تازه ازدواج کردن؟ باز ریلکس گفت: - نه هفت ساله گیج شده بودم: - پس چرا تاحالا نیومده؟ این پا و آن پا کرد: - جریانش مفصله - جریان چیه؟ - این زن دوم‌ عمومه ... زن اولش رو داشت باهاش زندگی میکرد یه پسر هم داشتن ... این رفیق زنعموم بوده خودش شوهر و بچه داشته... اما شوهرش معتاد بوده... تو همین رفت و اومد هایی که با زنعموم داشتن عموم عاشقش میشه شوکه ماندم قلبم هری ریخت و دلم به حال ان زن سوخت دلم ریش شد که طعم خیانت را چشیده اگر خیانت نبود پس چع بود؟ #Yegan
Показати все...
😍
Показати все...
#part_75 #مرثیه_تعصب به خودم که آمدم خشن و وحشی میبوسید و بعد گردنم را به دندان گرفت لعنتی نقطه ضعفم پیدا کرده بود کی کارش را شروع کرده بود دستش روی سینه ام نشست... با چنگی که زد نفس در سینه ام حبس شد آهی کشید و گفت: - دلم میخواد تا صبح پیشت بمونم و کارم و تموم کنم سرم را در سینه اش مخفی کردم که محکم بغلم کرد و گفت: - ببخشید وقتی اینجوری خوشگل میشی کنترلم رو از دست میدم کمی در آغوشش ماندم و از تولدم و تدارک هایش پرسیدم سرش را روی سینه ام گذاشته بود و چشم هایش را بسته بود دستم لابه لای موهایش در حرکت بود ارام زمزمه کردم: - پوریا میدونی چی آرزو کردم؟ خمار و خواب آلود گفت: - چی ؟ با ذوق گفتم: -آرزو کردم یه عمر کنار هم بمونیم لبخندی زد -آمین خوشگلم صدای گوشی پوریا سکوت بینمان رو خراب کرد ساعت نزدیک دوازده بود پوریا بدون اینکه از جاییش تکان بخور تلفن را جواب داد - سلام جانم؟ .... - بیرونم...اوکی الان میام مامان ... - شام خوردم... خدافظ تلفن رو قطع کرد و به صورتم نگاه کردم و لب زد: - کاش میشد کنارت بمونم...الان کار دارم حیف...کی میشه هرشب با خیال راحت تا صبح کنارم باشی؟ نمیخواستم برود بی دلیل بغض کردم و گفتم: - نمیشه بمونی؟ مهربان گفت: - نمیشه نفسم باید برم باز هم بغض کردم و چانه ام لرزید دلم میخواست شب تولدم کنارم باشد اخمی کرد و خشن غرید: - دِ میگم بغض نکن زینب قیافه اش چنان ترسناک شد که خودم را جمع کردم و بغضم را خوردم لپم رو محکم بوسید و از من فاصله گرفت دکمه های لباسش را بست و من خیره سینه هایش و هیکلش بودم کمربند را مرتب کرد بعد هم کاپشنش را پوشید بغلش کردم که روی سرم را بوسید و گفتم: - بهترین تولد عمرم بود خیلیییی مرسی خندید -برات بهترین تولد هارو میگیرم تو خونمون بهت قول میدم... مواظب خودت باش بعد از راهی کردن پوریا پیش عمه و زهرا رفتم... کلی از امشب حرف زدیم پوریا مسیری که تا خونه بود رو دوباره بهم زنگ زد و قبل از خواب هم کمی چت کردیم .... به شدت وابسته ی هم شده بودیم ... لحظه ای را از دست نمیدادیم پوریا به محض اینکه از خانه خارج میشد به من زنگ میزد و کاری اگر جایی داشت میگفت گوشی را نگه دارم قطع نکنم وقتی هایی هم که در خانه بود چت میکردیم ... هرشب قبل خواب و هر روز بعد از بیدار شدن شب بخیر مخصوص خودمان را داشتیم و کلماتی که فقط مال ما بود #Yegan
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.